Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

مذاکرات هسته ای سری ششم

برادرم داشت گریه می کرد.هه.

چون دیگه تا آخر عمرش معلم زبان انگلیسی سال چهارم دبستانش رو نمی بینه!

من باید چی کار کنم دقیقا؟

تا یک ماه دیگه می شه گفت تقریبا همه ی معلم ها از زندگی من میرن بیرون و دیگه هم بر نمی گردن.

به جاش یه چیزی خواهد بود به اسم استاد که اون طوری که فهمیدم اصلا مثل معلم دوست داشتنی نیست. صرفا یه کلاس N نفره ست که استاد میاد  و یه چیزی می گه و میره. یه استاد خیلی پیر تر از خودت که یحتمل اصن درکت نمی کنه.

هر چند همیشه به منفور ترین معلم های مدرسه و سگ اخلاق ترینشون هم عشق می ورزیدم ولی فکر نمی کنم بتونم با متد جدیدی که به زور داره میاد تو روال آموزشم کنار بیام. من زیاد با بچه ها و دوستان مدرسه هم حال نمی کردم. البته اونا بیشتر با من حال نمی کردن شاید. می شه گفت بیشتر اشتیاق من از مدرسه رفتن فقط و فقط معلم هام بود.

شاید باورتون نشه ولی الان به زور اشک هام رو نگه داشتم تا همون قانون مسخره ی "من عمرا گریه کنم" شکسته نشه!


آدما وقتی یکی می میره براش گریه می کنن. چرا؟ نه به خاطر اینکه طرف مُرده. بلکه به خاطر اینکه دیگه هیچ وقت نمی تونن ببینن فرد مذکور رو! خب چه فرقی داره... مثل این می مونه که امسال همه ی معلم ها برای من و امثال من می میرن. چرا نباید به اندازه ی مرگ واقعی شون ناراحت باشیم؟ ما دیگه تا آخر عمر نخواهیم دیدشون. و این خود رابطه ای ست که تحت عنوان مرگ تعریفش می کنن.


می دونی کیلگ؟! تو که رشته ی دانشگاهت رو دوست نخواهی داشت... چون بهت تحمیلش کردن. با استادا هم که حال نمی کنی! چون پیر و خرفت و دور از نسل تو هستن. از قضای روزگار هم خداوند یه جوری آفریدتت که اکثر دور بری هات یه حس دور شدن از شعاع N کیلومتری نسبت بهت دارن. خب فکر نکنم مشکلی داشته باشه یه چهار پنج سال پشت کنکوری بمونی.


+جدا با پشت کنکوری شدن مشکلی ندارم اگه معلم هام همینا باشن دوباره. چه فرقی می کنه؟ من که عجله ای برای دانشگاه رفتن ندارم. اشتیاقی هم. یه سال بشه دو سال... دو سال بشه سه سال... چه فرقی می کنه برای من؟ مهم دانش آموزیه که توی هر دو راه هست. فقط اینکه قرار بود به خاطر معلم هام کنکور رو قبول شم،نه؟ برای جبران زحماتشون. و این جاست که بین عقلم و قلبم یه مشکلاتی پیش میاد و یه حالت عجیب غریبی بهم دست می ده! تناقض.


+احساس می کنم معلم ها هم همین احساس ها رو دارن. هی خودم رو برای جلسه آخر فیزیک و شیمی و زیست و ... آماده می کنم، می ریم سر کلاس، معلم می گه:"دلتون می خواد یه جلسه ی دیگه قبل کنکور با هم داشته باشیم؟!"

و باز میفتیم روی یه حلقه. البته یه روز نزدیک از این لوپ خارج می شیم. ولی هنوز نرسیده روزش گویا!

دقیقا دیروز یکی از بچه ها برگشت گفت:" دیگه هیچ وقت سر کلاس فیزیک نمی شینیم..." و 5 دقیقه بعد simple تصمیم گرفت یه جلسه ی دیگه هم برامون کلاس بذاره!