بابا امروز ،خیرات سرم گفتم یه حالی به خودم بدم !، یه وبینار "چگونه برای رزیدنتی به امریکا مهاجرت کنیم؟" شرکت کردم،
اینقدررررر داغون و زخمی شدم،
که الان اصلا فقط دارم به مهاجرت به دیار باقی فکر می کنم به جای مهاجرت به امریکا.
یعنی همون یک ذره انگیزه ی زندگی که در خودم به زور چپانده بودم، بووووووومب دود شد رفت اسمان.
هر لحظه که از وبینار می گذشت، بیشتر لب و لوچه ام اویزون می شد.
الان کاملا افسرده ی بدبختی هستم و کاملا وقتشه!
یعنی هنگام شروع وبینار قیافه ی من -----> :)))))))
هنگام اختتامیه وبینار بازم قیافه ی من -----> × :(×
اون ضربدر ها که در شکل می بینید، جراحات وارده هستند که در ابعاد دیگه دستم بسته بود وگرنه بازم وارد می کردم.
و از وسط همون جلسه،
از شدت استرس و فکر "وات د هل من واقعا چه غلطی باید بکنم با زندگی؟"
یک سر دردی گرفتم که شکر خدا هر کاری بلد نباشم، به میمنت این رشته ی نچسب غیرقابل اپلای، از ترم گذشته بلدم سردردم رو طبقه بندی کنم! بهش می گن سر درد خوشه ای، و تنها علامتی اش که با کتاب نمی خونه اینه که الان باید صبح زود باشه نه نصف شب! موش خرما می جوه. و می جوه.و می جوه و رحم نداره می ره جلو همین جور!! مغزم رو. چشم راستم رو.
شاید مسخره،
ولی گاهی اینقدر استرس اینده منو می کُشه از درون،
به خودم می گم کاش می شد چشمام رو ببندم و باز که می کنم، دیگه زندگی همه اش تموم شده باشه.
گاهی حس می کنم خود زندگی کردن خیلی بار سنگینیه رو شونه هام و نفس کم می اد. به طرز آنی، همه ی دغدغه هام رنگ می بازند و مغزم می زنه تو فاز فلسفانه ی خودش! که مثلا، اصلا وقتی زندگی اینقدددددر سخته، این مردم خلی چیزی اند این قدر امشب خوشحالند از برد یه بازی فوتبال که هیچ تاثیری تو زندگی شون نداره؟ یعنی اصلا چشمام کور می شه دیگه از توی هیچ چیزی نمی تونم نکته ی مثبت پیدا کنم.
!مرگ بر اینده ی نیامده. اصل حال رو بچسب احمق جون!
مرگ بر اینده.
مرگ بر اینده.
مرگ. بر. اینده.
پ.ن. فرشته ی ارزو ها! تو رو جدت، من یه نفرو فیریز کن. هنوزم دیر نیست. من نمی خوام برم جلو تر. به چه زبانی بگم، ندانم.