چایی با قندی که آبدارچی آورده بود را گذاشتم گوشه ی لپم تا خیس بخورد، چشم هایم را آنی بستم و به این فکر کردم که روزی چه بودم و به زور خودم را تبدیل به چه کردم...
به خودم افتخار کردم؛
چون مستحقش بودم.
به طرز وحشت ناکی مستحقش بودم.
خفن ترین هستم.
و شاخ ترین.
من آن قدر به نه های دنیا گفتم آره، که حوصله شان سر رفت!
این شاید یکی از سمج گونه ترین رفتار هایم بود.
من خودشم.
خواستم، و توانستم.
خواستن هایی را توانستم، که امید ریاضی اش صفر بود.
من هیچ چیز را به همه چیز تبدیل کردم.
و الآن وقتش است که بنشینم و
-فقط-
افتخار کنم.
پ.ن. طرح ۱۱۰۰ چنار ولی عصر!
بنده می خوام تشریف ببرم و با دستان پر مهرم، چناری به طولانی ترین خیابان خاورمیانه تقدیم کنم، باشد که وقتی استخوان هایم در حال پوسیدن هستند، جوانه های چنار مابین دود و دم های ولی عصر، تنم را در گور گرم کند،
ولی نمی دونم کجاست فقط پوسترش رو دیدم. منطقه ۳ و ۵ و ۱۱.
پ.ن.
زنجیر پای خَستت،
زلفای پر چینت بود،تقصیر آستینم بود!
عاشق کُشی از اوّل، در دینو آیینم بود!!!