یکی از باحال ترین و خفن ترین تجربه های امروزم و حتی کل عمرم،
این بود که آتش نشان ها داشتند آتش رو خاموش می کردند،
باد می زد و یه هاله ای از مواد خاموش کننده شون می ریخت رو سر و کول من.
یه سناریوی تمام عیار بود و اگه یه روز فیلم نامه نویس شدم، شک نکن توش می گنجونم.
دوست داشتم چشمام رو ببندم و تا ابد زیر ماشین شون وایسم و حس خاموش شدن آتیش رو داشته باشم.
من تونستم واسه چند لحظه آتیشی باشم که خاموش می شه.
احساس آتیش رو تو لحظه ی خاموشی، با مغز خودم و با شیوه ی خودم درک کردم.
اینقدر قشنگ و پر حس،
که داشتم فکر می کردم ای کاش می شد روزی اقلا یک بار زنگ بزنم ۱۲۵ و بهشون بگم آتیش رو ولش، تو رو خدااااا بیایید منو خاموش کنیییید! سوختم خاکسترم را باد برد...
راستی هفت مهر همون طور که گفتم روز تلاقی بود. روز آتش نشانم بود حتی.
روز منم هست، تو دنیایی که آتش نشانم.
ایده: داشتم فکر می کردم اگه موسس شهر بازی بودم، از تجربه ی امروزم تو شهر بازی م استفاده می کردم: یه اتاق که وقتی می ری توش، روت فوم و کف سرد کننده می پاشن و هورا می شی! کلی هم پول می دی واسه ورود بهش و موسس شهر بازی رو هم هورا می کنی. /⊙-⊙/