اوّلین نفر مادرم بهم گفت،
با فاصله ی یک روز بعد، پدرم بهم گفت،
با فاصله ی یک ماه بعد، الآن ایزوفاگوس برگشته به مامانم می گه:
" یعنی بعد بیست و دو سال هنوز اسم کیلگ رو یاد نگرفتی که جا به جا صدامون می کنی؟"
من دو سال این وسط مسط ها زندگی م رو گذاشتم رو اتوپایلوت به خواب زمستونی فرو رفتم یحتمل که همه سرش این قدر متفّق القول اند ولی خودم یادم نمی آد.
یک سلام از بیست و دو ساله ها به بقیه ی جهان! های فرندز.
کفنم رو هم بدید دیگه یواش یواش جم کنم برم تو قبرم.
یعنی خیلی ایده آله که من مدام سعی می کنم ذهن مبارک رو از اموری مثل مرگ، پیری، زوال و نیستی منحرف کنم و یکی در میون از در و دیوار برام می باره. خیلیه ها!
پ.ن: یه عکس از خودم بذارم زیرش هش تگ کنم "بگو چند بهم می خوره" ! ... !