فکرکنم امروز صبح بود، یکی از بچّه ها داشت ازین پرسش نامه های تحقیقاتی پرمی کرد، یکی هم داد دست ما گفت پرش کن.
پرسش هاش رو نگاه کردم، مسخره اومدن از نظرم. تحقیق شون درباره ی خواب بود. مثلا پرسیده بود در طول هفته چند بار نصفه شب از خواب بیدار شدید؟ درد داشتید؟ سرفه می کردید؟ تنگ نفس داشتید؟ عرق می کردید؟ کابوس دیده بودید؟ یا مثلا چه قدر زور می زنید شبا تا خوابتون ببره؟ چقد باید توی جای خوابتون وول وول بزنید که بالاخره راحت بخوابید... چند ساعت می تونید بخوابید؟ خوابتون مفیده؟ کی می رید تو رخت خواب؟
آره دیگه. مسخره ش کردم، با خودم گفتم یه آدم باید چه مرگیش باشه که خوابش نبره آخه! در تصوراتم نمی گنجید... یعنی خوب تو انرژی ت تموم می شه خود به خود پاور آف می شی دیگه. و خب اینا رو فکر می کردم چون گویا خیلی بیش ازحد خوش خوابم و در بد ترین شرایط روحی و جسمی بازم سرم رو تخت می ذارم می خوابم. تازه کمکم هم می کنه از دنیای واقعی فرار کنم و خواب هایی که دوست دارم رو تولید کنم واسه خودم و توی یه دنیای موازی روحم رو هر جا که دوست دارم بفرستم.
حالا یه روز نشده زده تو کمرم!
هیچی دیگه الآااااان به سرم اومده. :| از سه ی صبح خیلی شیک بیدار شدم، زل زدم تو پنجره، نمی دونم دکمه ی پاور آفم کدوم گوریه بزنم خودمو خاموش کنم. مشکلی هم ندارم اصلا صرفا مثل این می مونه که دیگه بلد نباشم خوابیدن رو. :| دیگه بی خیالش شدم الآن، صرفا طلوع آفتاب رو خیلی عاشقانه به نظاره نشستم. :| این خورشید لامصب هم ازپشت ساختمونا در نمی آد. از نصفه شب تا حالا کلیییی کار انجام دادم که به عقل جن هم نمی رسه انجام دادنشون تو این ساعت، دیگه گفتم وبلاگ رو هم منور کنم که مجموعه م کامل شه. تازه فردا هم مینیمم تا خود پنج عصر بیرونم و پدرم قراره در بیاد این قدر که مثل مار بوآ قراره دهنم رو باز کنم و موقع خمیازه کشیدن زبون کوچیکه رو به استادا حواله کنم...
ای تو اون تحقیق تون، گند زدین به ریتم سیرکادینم. :|