کشیک فیکس زیبایی داشتم و هم چنان دارم! کلی عکس باحال گرفتم از مریضا. یه مدت کشیک نداده بودم یادم رفته بود چه مزه ایه.
الان اومدم چند ساعتی استراحت کنم دوباره برگردم،
بیدار که شدم هم اتاقی ام گفت من برات غذا گرفتم دیدم خوابیدی از صبح تا حالا هم نیستی گفتم نکنه گرسنه بمونی غذا تموم بشه!
و این در حالی بود که من هم اتاقی ام رو نه تنها اصلاااا نمی شناسم کیه کجاست و چی کار می کنه، بلکه بسیار خودخواهانه وقتی ساعت هفت شب رسیدم اتاقمون و چراغ خاموش بود با خودم گفتم:"مگه الان وقت خوابیدنه من از صبح تا حالا سر پا هستم و کل روپوشم غرق در خون شده حق دارم چراغ اتاق رو روشن کنم هفت شب که نمی خوابند!" و چراغ رو روشن کردم تو چشماش و بیدارش کردم.
وقتی دیدم برام غذا گرفته واقعا چشمام پر اشک شده بود! بهش گفتم خدا انترن های با مرامی مثل تو رو صدها هزاران برابر کنه. گفت اخه من خودم هم گرسنه موندم می دونم خیلی سخته وسط کشیک بدون غذا باشی..!!
و این منو می بره سر اینکه چرا دوستم رو که اون قدر خالصانه دوستش داشتم، یک شبه رها کردم و تیشه زدم به ریشه اش. چون توی ارتباطی که ما با هم داشتیم فقط من بودم که احیانا نگران گرسنگی کشیدن رفیقم بودم. چون اون هیچگاه حتی زحمت تفکر مشابه مسیری که الان یک فرد کاملا غریبه در یک شب رندوم در مورد من داره رو طی دوستی بلند مدتمون به خودش نداد! چون هر وقت شیفت من خورد به ناهار و شام، من بار ها گرسنه موندم ولی از صدقه سر من دوستم هیچ گاه گرسنگی وسط کشیک رو تجربه نکرد و گرسنه نخوابید. و البته رفتارش با همه اینجوری نبود. حواسش با آدم های غریبه بیشتر جور بود تا من که بیست و چهار ساعته کنارش بودم. تو چه جور دوستی بودی برای من؟ بیا ببین که یه آدم غریبه حتی از تو بیشتر به دردم می خورد! چنین چیزایی رو که می بینم فاتحه ی دوستی ات رو بیشتر از قبل می خونم و به تصمیمم مطمئن می شم.
نه که شکم ادمیزاد چه قدر مهم باشه، ولی مسائل ریز این شکلی بود که وقتی یک اشتباه ازش دیدم، دیگه دلم نخواست که ببخشمش و برام اون قدری بی ارزش شده بود که رهاش کردم.
پ.ن. کاش هم اتاقی نا شناسم بیاد و من فقط بتونم اسمش رو بپرسم ببینم کیه این هم اتاقی خفنم! الان دیگه نیستش رفته بیرون.
پ.ن. روپوشش اویزون بود اتیکت روش رو خوندم و شناختمش!