من به یک گردان آدم خبر دادم.
نکته اش این هست که هیشکی نزد تو پرم،
و استقبال کردند و خوششان آمد.
ولی خب چون هر دو ثانیه یک بار به خانواده یادآوری کردم، مادرم پرسید اصلا چرا اینقدر برات مهمه؟ مگر نه اینکه همه ی لحظه ها یکتا اند؟
و حق هم داشت.
همه ی لحظه ها یکتا هستند ولی این مثل یک جور یادآوره.
که با دستت شترق می زنی تو گوش ارباب زمان و می گی: ها ها دیدی مچت رو گرفتم؟ im the time lord!
آدم فقط برای یک ثانیه حس می کنه زمان تو مشتش هست و به واسطه ی همین نامیراست. چون می دونه دقیقا کجا ایستاده. تو رند ترین و خفن ترین عدد دنیا که نقده. هنوز گذشته نشده!
خوشحالم که قشر جوون هنوز حال و حوصله ی این کار ها رو دارند.
خانواده ی من خوابیدن را ترجیح می دند.
من می خواهم برای لحظه ی ۹۸۷۶۵۴۳۲۱ خودم ساعت بگذارم، پنج و چهل دقیقه از خواب بیدار بشم. پدر و مادر و ایزوفاگوس رو تو خواب نگاه کنم و ژ را بغل بزنم و و لحظه ی ۹۸۷۶۵۴۳۲۱ را در آغوش بکشم و برای یک لحظه هم که شده به هیچ چیز فکر نکنم.
فکر نکنم شما برنامه ی خاصی داشته باشید. خوابید مثل بقیه؟
ژ! هوی! تو لحظه ی نه هش هف شیش پنش چار سه دو یک منی!
حیف فردا اولین روز دانشگاهمه باید بخوابم سگ نباشم پاچه بگیرم وگرنه پایه ی دیوونه بازیت بودم بیدار می شدم با هم پست میذاشتیم
نه اتفاقا من بیدار بودم .. یهو موبایل و دستم گرفتم دیدم ساعت پنج و سی و سه دقیقه بود یهو یاد پست تو افتادم که یه دقیقه دیگه میشه 987654321.. عمرمون قد داد اینو هم دیدیم...
پنج و چهل و سه.. اشتباه شد.. صدای ضعیف یه خروس از دور دستا میومد و هوا هنوزم زیاد روشن نشده بود از پنجره شاخه های درختو نگا می کردم و هیچی دیگه...