Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

خسته ترین پست

ما خسته ترین پست مون رو توی یک زمان نرمال می نویسیم. یک و پنج دقیقه ی شب.

داشتم فکر می کردم، چه طور می شه انتقال داد، وقتی تهش همه شون توی یک سری عدد و کلمه خلاصه می شند.

که مثلا من خسته ترین پستم، همینی که می خونی بود.همین پست ساده. که دلم می خواست حرف هایم رو بالا بیارم ولی نمی دونستم چه طوری چون اون قدر خسته بودم که حتی نمی تونستم دستم رو بندازم کف حلقم تا رفلکس گگم تحریک بشه.

چه شکلی می شه انتقال داد که مثلا من داخل این پستِ ساعت یک نصف شبی، از هر بی خوابی ساعت چهار و پنج صبحی، خسته تر بودم،

ولی شما نمی فهمیدید چون تازه یک و پنج دقیقه ی شب بود و قلندر ها هنوز ... هیچی ولش کن. پیچیده شد.


به عنوان یک آدم خودخواه، دوست داشتم لحظه ی وا دادن خودم رو.

چه م دانم. حس می کنم اگر یک رمان بود، یکی از نقطه های اوجش می شد.

لحظه ی وا دادن قهرمان، وقتی سرش رو می آره بالا و تو چشمای کاراکتر فرعی نگاه می کنه و فقط یک کلمه می گه: "خسته شدم."

خب وا دادن هم می تونه قشنگی های خاصّ خودشو داشته باشه، مثلا اگه کاراکتر فرعی ای که رو به روت نشسته و انتخاب کردی جلوش وا بدی، آدم باشه.

یعنی می خوام بگم، من این همه مدت وا ندادم، وا ندادم، الآن که وا دادم ابدا پشیمون نیستم، چون لعنت بهش  واقعا حس خوبی داشت. :)))

وسط عملیات وا دادن داشتم فکر می کردم که ووووهووووو عجب صحنه ی خوبی شد دوربینا بیایید بگیریدش حیفه.

چون کسی که جلوش وا دادم، کاراکتر فرعی ای بود، بی همتا. تکرار ناپذیر.

یعنی یک لحظه حس کردم تمام کوله باری که پشتم بود رو گذاشتم زمین، برش داشت، و برای پنج دقیقه کاملا رها بودم.

به خودم اومدم و دیدم رو به روم یکی هست که در اوج خستگی خودش، پشت وا دادن های منم وایستاده. و این برام ارزشمند بود.

اون لحظه من یک لوزر بودم که ازش حمایت شده بود و حس خوبی داشت، نه یک فرد متکی به خود که جلوی احدی حاضر نیست احساسش رو بیان کنه.

زود حالم خوب شد و ازون فاز کشیدم بیرون.. و چه قدر هنرمندانه تو اون ده دقیقه ای که هایبرنت فضایی بودم، بارهای منو به دوش کشید. 

بلد نبود ها، ولی به دوش کشید. 

همینشه که ارزشمنده: تو هیچ ایده ای نداری چیزی که قراره بارت کنند چند کیلوعه، ولی بی چشم داشت خم می شی و می گی بذار رو کولم، کمکت می کنم. 

فقط با یک کلمه که می شنوی: "خسته شدم." بی هیچ توضیح اضافه ای.


این اعتراف من خودش خیلی جرئت می خواست. یادم نمی آد تجربه ی مشابهی داشته بودم باشم.

اصلا من از صحنه ی لوزر بازی درآوردن های قهرمان ها خوشم می آد. به شدت.

حالا کسی هم نگفته ما قهرمانیم، ولی تو داستان خودمون یه کوفتی هستیم به هر حال دیگه، نیستیم؟

از صحنه های در هم شکستن نیز خوشمان می آد،

چیه همه ش پیروزی. اچیومنت. خوشحالی.

برای من صحنه شکست بیار. مرگ بیار. حس توش بیشتره.



الآن فقط خستگی تو تنم مونده. فیزیکی نه! کاش فیزیکی بود. روحی هم نه حتی. ماورائی! متافیزیکی! البته اگه این کلمات محلی از اعراب داشته باشه، نمی دونم واژه کم آوردم، دیگه نهایت زورم رو زدم یه ملغمه ای از امروزم ثبت کنم.

ای کاش. می دونی. آره. دلم تنگ شده.

شاید بیشتر وا بدم. باحال شد.

ما خسته ترین پستمون رو این شکلی می نویسیم. یک و پنجاه و پنج دقیقه ی صبح.

بشماااااار.

نظرات 1 + ارسال نظر
shayan چهارشنبه 25 اردیبهشت 1398 ساعت 02:21 http://florentino.blogsky.com

خسّه خوندمش و یک پنجم زمان نگارشش زمان برد. باید بگم که وا دادن چیز خوبی ست..ولی آدم به حسب تجربه باید بداند کی وا بدهد..ما به شخصه بد موقع وا میدهیم که اصلا چیز خوبی نیست..شما عین ما نباشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد