امروز از معدود روز هایی بود که جزو عمر من حساب شد.
اصلا امروز به اندازه ی صد روز از عمر من حساب شد،
جوجویی بودم در بین شاخ ها، و واقعا کیف می کردم از مصاحبت شون،
چه قدر حس خفنی داشتم!
ده تا عمل کردم! :دی به جان خودم! ده تا عمل کردم.
خیلی تحویلم گرفتند. بیش از حد تحویلم گرفتند و این هایپر بودن الآنم نتیجه ی همینه!
من واقعا خوشحالم.
عاشق استادم هستم. عاشقشم.
لعنتیِ مظلومِ مهربانِ باسوادِ عششششششق.
.:. می دونی چیش باحاله؟
همه ی اون احساس ها.
همه اش پوچ شده.
انگار یک شب خوابیده باشم،
و همه چیز از بین رفته باشه.
طوری که انگار از اول وجود نداشته.
انگار من زندگی فرد دیگه ای رو در حال ادامه دادن باشم.
اون مسخره ی افسرده ای که قبلا بودم. کوش! کدوم گوریه؟ اصلا دیگه نمی شناسمش. مُرده.
من نمی دونم چی باعث این تغییرات شد،
ولی خوشحالم که به هر علتی این حالات رخ داد و مدار بندی مغزم عوض شد.
همون طور که جدیدا از کتلت هم خوشم اومده،
من دیگه هیچ احساسی نسبت به بریدن و قطعه قطعه کردن مریض و فواره های خون ندارم،
و می تونم در حالی که به گان های غرقه در خون نگاه می کنم، با اد به کله ی کچل استاد بخندیم و خودش هم بخنده و مظلوم نمایی کنه.
و خوش می گذره. اون لحظه ای که اونجایی، خیلی حس باحالی داره.
انگار آخر دنیاست،
و آدمای اون اتاق در حالیکه همه چیز داره نابود می شه، دو دقیقه همه چیز رو می گذارند روی اتوپایلوت و از ته دل می خندند.
و مثلا یک چیزی در مایه های کورت یارد آپو کلیپسیس یادگاران تو پس زمینه پخش می شه.
البته من پنج شیش بار دیگه هم رفته بودم، ولی این اولین بار بود که به عنوان کادر درمان می رفتم.
من حتی از اون ور بوم داشتم می افتادم. کد عمل خورده بود و مریض داشت جیر جیر می کرد، و اصلا احساسی نداشتم.
داشت دست و پا می زد و جلوم جون می داد و ناله های بدی می زد، و من با خودم این شکلی بودم که خب دیگه داره می میره مگه چیه!! ها ها ها.
من قدیما این شکلی نبودم خب.
پدر مادرم هم خوشحالند. باور نمی کنند. تازه رو کردند که نگران واکنشم نسبت به چنین اتفاقی بودند.
و این بار خوشحالی اونا به من تحمیل نشده.
من از جراحی فاکینگ خوشم اومده،
بدم خوشم اومده،
و اگه یه روز جراح بشم، دیگه زور چپون کسی نبوده.
خودم انتخاب کردم، که شبیه استادم بشم.
شبیه استاد با معرفتم.
+ گلشه! گُل جوونیمه،
و باورم کن،
دارم به گُل ترین حالت ممکن می گذرونمش.
در این حد پر ازانرژی ام.
بهت می گم،
خورشید تو دست راستمه،
ماه تو دست چپمه،
ستاره ها هم استیکر روی کوله م هستند.
از صبح تا شب رُس می کشند ازمون! و انگار یک منبع انرژی رزرو رو داخل وجودم کشف کرده باشم. هرچی انرژی می کشند بیرون، انرژی ای که توی خودم دارم بیشتر به توان می رسه،
چه جور بنویسم که بفهمید،
لعنت بهش. :))))) نمی تونم.
و چیزای دیگه هم هست.
خیلی چیزای دیگه هست.
حس می کنم همه چیز به طرز وحشتناکیییییی سر جاشه.
احساس شرط لازم و کافی بودن در تمام ابعاد زندگی رو می کنم.
این، معجزه ست......!!
بوی بهبود ز اوضاع جهان می شنوی پس.
خیلی امیدوار کننده اس این پستا،حداقل برای من.
گرچه مود الانم با اینا زمین تا اسمون فرق میکنه اما امیدوارم پستای این مدلیت زیاد شه.یه روزی که حالم خوش بود قطعا میام و اینا رو هم می خونم.
به طرز غریبی تله پاتی کردی.
در نمازم خم ابروی تو در یاد آمد رو این روز ها زیاد می خونیم.
آره والا واسه خودم هم امید وار کننده ست. خودم یک درصد فکر نمی کردم جهت گیری م این شکلی باشه.
همین الآن بخون، حال خوش، حال خوش می آره.
خیال منم یکم راحت کردی...