Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

اسطوره ی تنها

امروز از طریق یکی از بچه ها، با یکی از در شرف انترن ها آشنا شدم،

بهم گفت پیش کسوت دانشگا رو نمی شناسی؟

و این شد جرقه ی آشنایی.

چه بچه ی خوبی بود.

ای بابا...

 نشسته بودیم، کلیپ های گذشته را نشونم می داد. 

کلیپ های گذشته ی جایی که دقیقا نشسته بودیم، با بچه های قدیمی تر. بچه های خیلییی خیلییی قدیمی تر!

تک تک افراد توش رو نشون می داد. کلیپ از سال ۹۰ یا ۹۱. بهم می گفت می بینی اینا رو؟ همه رفته ن. همممه شون فارغ التحصیل شدند و  فقط من موندم.

تازه اون زمان سال یک بوده.

یک حس غم مسخره ای من رو گرفت. این که می دیدم محیط همونه، چیدمان وسایل همون هست، ولی هیشکی آشنا نیست. 

اینکه بهش فکر می کردم "این سرنوشت همه ست" داغونم کرد. 

چه بسا یه زمانی خود این افراد توی کلیپ، تک پر های دانشگا بودند، خدایی می کردند برای خودشون، برو بیایی داشتند...

و تهش زمان همه شون رو از هم جدا کرده و فقط همچین کلیپی ازشون مونده که برسه دست من که خیلی سال پایینی شون حساب می شم.

نمی دونم هری هیچ احساسی نداشت، وقتی فرو می رفت داخل قدح اندیشه و دوران گذشته ی مثلا سیریوس و جیمز و لیلی رو می دید؟ حالش به هم نمی خورد؟

خلاصه اون جا بود که فهمیدم، من فقط برای خاطرات خودم دچار این احساس نمی شم.

من برای خاطراتی که متعلق به خودم نیست هم دچار غلیان احساسات درونی می شم. قابلیتش رو دارم.

حس کردم که پیشکسوته خیلی شبیه من هست. اون لحنی که می گفت، "می بینی همه رفتن و فقط من موندم."

مثل جنگ های جهانی بود که تهش از یک گردان، مثلا فقط یک نفر زنده می مونه و این زنده موندن اونقدر برایش بی مزه ست که نمی دونه چی کار باید بکنه با جون اضافه اش.

خب این خیلی عجیب، غیرقابل درک، و درد دار هست.

این حسش رو زیاد تجربه کردم. که همه رفتن... و من موندم. نه اینکه موندن لزوما بد باشه. ولی حس می کنم کلا هیچی به هیچی. همه به طرز دردناکی شتاب ورود کردن به مرحله های بعد زندگی رو دارند و انگار با ورود به مراحل بعدی، مراحل قبل برایشون بی معنا می شه. تا زمانی که هستند خوش می گذرونند ها، ولی به محض رفتن، شیفت دلیت می کنند. انگار که حافظه شون پاک می شه. انگار که تو اون همه مدت آب در هاون می کوبیدند. آزار دهنده ست. چون من فکر نمی کنم حافظه ام این شکلی باشه.

بار به دوش کشیدن این خاطره ها، اون هم وقتی تنها باشی خیلی سخت می شه.

یعنی تو بگیر وقتی این پیشکسوت، کلیپ سال نود و یک رو هنوز تو گوشیش داره و این قدر سریع پیداش می کنه. چی بگم خب! 

احتمالا منم یه روز سال هفتی می شم، به همین وضع دست می کشم رو سر یکی از استاژر هام، باهاش درد و دل می کنم.


دوستش داشتم، تنهایی قشنگی رو به طرز قهرمانانه ای به دوش می کشید.


نظرات 2 + ارسال نظر
شایان یکشنبه 19 اسفند 1397 ساعت 09:19 http://florentino.blogsky.com

اگه یکم عمیق فکر کنی می فهمی اینی که گفتی منم.

شن های ساحل دوشنبه 20 اسفند 1397 ساعت 19:13

کانال تلگرام یا واتس اپ ندارین؟ که دور هم جمع بشین؟ دیگه بچه های فارغ التحصیل زمان ما برای خودشون کانال دارن شب ها میشینن به غیبت کردن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد