آقا توی یکی از همین کامنت ها داشتم برای یاقوت خاطره تعریف می کردم که بچه که بودم کف خونه مون ترکیب موکت و فرش بود. من از اول تا پنجم شیشم دبستان که تو اون خونه بودیم، یه قانون و شایدم بازی با خودم داشتم. وقتی تو خونه تردد می کردم نباید پاهام رو موکت می رفت!
به جاش باید ازین فرش رو اون فرش می پریدم و جلو می رفتم.
نمی دونم از کجام در آورده بودم، ولی یه قانون ذهنی بود! شاید او سی دی دارم خودم خبر ندارم. :))))
اگه پاهام رو موکت می رفت به خودم می گفتم "آخخخ دیدی چی شد دیکته ی بعدی ت رو بیست نمی شی خاک تو سر!" در این حد خنده دار. واقعا برام مهم بود این پریدن رو فرش ها و اسکیپ کردن موکت ها. انگار که تو آتشفشان باشم و موکت ها ماگمای روان باشن.
بعد یه قسمتی از خونه بود، آقا شدیداااا مرحله ی سختی بود، ورودی اتاق خواب پدر مادرم بود و من باید از فرش توی پذیرایی می پریدم روی فرش اتاق خواب به صورت اریب تا بتونم به اون اتاق دسترسی داشته باشم. فاصله ش زیاد بود...
اکثرا شونه و کتفم می خورد تو در و دیوار و چهار چوب درب، شده مثل بالرین ها صد و هشتاد تا لنگ هامو دوران می دادم، ولی می مردم هم نمی ذاشتم پاهام موکتی شه. در این حد!
عرض شود که خلاصه داشتم این خاطرات شیرین کودکی رو با خودم دوره می کردم و تو فکر و خیال بودم،
که ماشین ظرف شویی زنگ زد. (من مسئول خاموش روشن کردنشم تو خونه.)
نحوه ی کار این ماشین این طور هست که وقتی کارش تموم می شه، ریتم بوق زدنش اینه: "بییییییییپ... بییییییییییپ... بیییییییییپ...."
کشدار که یعنی "آهاااااای من تموم کردم یکی بیاد درمو باز کنه."
بعد اگه درش باز شه با فاصله ی یک ثانیه بعد ریتمش این شکلیه:" بیپ بیپ." کوتاه و نقطه ای که یعنی "مرسی درمو باز کردی." و بعد از این ریتم درجا خاموش می کنه.
خلاصه ما داشتیم خاطره مرور می کردیم و فکر اینکه آخ بچگی ها چه قدر شیرین و نوستالژیک بود و فغان و درد...
که ماشین گفت: "بییییییییپ... بییییییییییپ... بیییییییییپ...."
رفتیم بازش کردیم.
یهو مغزم بهم دستور داد:" یک ثانیه وقت داری قبل از اینکه ماشین بوق تشکرش رو بزنه از آشپزخونه بزنی به چاک وگرنه اولین امتحان پیش روت رو می افتی!"
و با این دستور مغزم، مثل شترمرغ رم کرده که قراره پشت سرش بمب منفجر شه، از آشپز خونه فرار کردم. (به نیت رکورد خروج زیر یک ثانیه)
عرض شود که یک پام از آشپزخونه خارج شده بود و اون یکی هنوز تو پاگرد بود که ماشین گفت: "بیپ بیپ." بوق تشکر رو وقتی زد که بین هوا و زمین بودم.
مغزم گفت : " می خوای بری بخونی بخون، ولی از نظر من که از همین حالا افتادی امتحانت رو چون یه پات تو آشپز خونه بود خاک تو سر!"
و بعدش نشستم با خودم فکر کردم که " نه کیلگ تو آدم نمی شی. تو بچگی با فرش و موکت چالش... الآن با بوق ماشین ظرف شویی چالش." :))))
و خیلی پیش خودم خندیدم از مقایسه ی این دو تا. گفتم شاید شما هم خنده تون اومد از این حجم خرافات که نمی دونم از کجام در می آرم. ازین جا... ازون جا... من تو او ما با شما. :دی
D: ....
ببین بذار من برات تفسیر کنم که تجربه زیادی تو این موردا دارم(اایکون خجالت زیاد و اینا ).. نمره ت نه و نیم نه هفتاد و پنج .. چون یه پات رفته بیرون اونم استاد دیگه دهو میده ...فک کنم الان شیطان داره با یه لبخند کج به خدا نگا می کنه و به من اشاره می کنه بعدش سرشو تکون می ده و می ره....
تفسیرت عالی بود از جانب مغز من. :)))))) بوی این می آد که شما هم با حاشیه ی فرش و بوق ماشین ظرف شویی داستان داری گویا.
ولی آخه بحث اینه هنوز امتحان رو شرکت نکردم. :)))))
دوست دارم بیست بگیرم منتها. :دییی