کیلگارا هستم...
نویسنده ی ناخواسته ی این وبلاگ ناخواسته...
_گاهی اوقات حس می کنم زندگی هم منو تو مسیر های ناخواسته ی زیادی گذاشته... طوری که نمی دونم به کدوم راه برم!_
راستی، وبلاگ منه، حرف های منه، و دیدگاه های من. از شیر مرغ می نویسم تا جون آدمیزاد. به هر حال یه وب ناخواسته موضوع خاصّی نخواهد داشت.
Kilgharrah. I would not have summoned you
If there was any other choice...
mnemailnadaram@protonmail.com
ادامه...
نظرسنجی
جهت تست برنامه نظر سنجی؛ فعلا یه سوال دم دستی ولی عمیق: چیزی که شما در عمق وجودتون هستید، برای جامعه تو ذوق زننده س. چی می کنید؟
آخ لعنتی کاش می شد می دیدمش و هی بهش لبخند می زدم تا حدی که به جای خودش منو پرت می کرد پایین .. اه و فغان ...
نگو اینجور. :))) می رفتیم با هم بغلش می کردیم می بردیمش پیتزا پارتی اصلا.
عملیات ۱۲۵ یه تیکه داشت، وقت نشد ازش بنویسم، ولی همین بود. تراب نژاد می خواست خودکشی کنه، یکی اومد بالا پل هوایی دعوتش کرد پیتزا پارتی. خیلی سکانس خوبی بود. و دوست داشتنی.
خیلی ناراحتم کرد و بدجور فکرمو مشغول کرده .. اینکه یکی با یه لبخند نمی مرد بدجور اعصابمو بهم ریخت اگه میشد حتی حاضر بودم بمیرمولی اون یه نفر تو سال1970نمی مرد(نه اینکه خیلی مهربون باسم و اینا اصلا ولی فکر می کنم ارزشش بیشتر از من بوده کسی که هنوز با دیدن یه لبخند دوباره امیدوار می شده ) ...
اصلا من نمی دونم واقعیه جریانش یا صرفا کار مغز ماهر یه نویسنده س، به هر حال واسه اون که کاری نمی تونیم بکنیم، ولی به جاش می تونیم سعی کنیم همیشه لبخند داشته باشیم هر جا رفتیم. مبادا که از مسیر پل یه نفر رد شیم. مثال، مسیر من وقتی بی آر تی سوار می شم... افتضاحه. افتضاح. همه شون انرژی م رو می خورن. لبخندم نخواستیم، ولی مثل دیوانه سازا با آدم برخورد می شه تو مکان های عمومی. انگار شیره ی جونتو با نگاه های خشک و عبوس شون می مکند.
صبح توی استوری یکی از دوستام دیدمش چقدر غصه خوردم براش. داشتم به این فکر میکردم که شاید در طول روز هم این ادما از کنارم رد میشن باهام حرف میزنن ولی من نمیفهمم. ادماییکه یه لبخند از یه غریبه میتونه دلگرمشون کنه
لبخند بزنیم حتی اگه فکر کنن دیوونه ای چیزی هستیم
این متن فکر کنم خیلی قبل تر درومده (توی انجمن ها تاریخ سال ۹۵ هم شیر شده بود) ولی جدیدا تو شبکه ی اجتماعی مثل تلگرام و اینستاگرام همه گیر شده. به هر حال صبح امروز پدرم برام خوندش، و حس کردم برام تکراریه، یعنی از قبل تر تو ذهنم داشتمش. ولی وقتی گذاشت رفت، زخمش ذره ذره تو ذهنم دهن باز کرد و اینقدر اعصابم خورد شد که نشستم به چند قطره اشک ریختن.
ولی هیچ وقت به این فکر نکردم که شاید من اون کسی بودم که باید لبخند می زدم و نزدم. مطمئنم که هیچ وقت نبودم. سر شرفم شرط می بندم. یعنی بر خلاف لحن کلام موقر و جدی و عصا قورت داده م، همیشه اون قدر دست پایین برخورد می کنم و تو همه ی شرایط می خندم که خیالم راحته هیچ کدوم از اون آدمای بدون لبخند، من نبودم.
ولی به جاش همه ش حس می کنم آدمی ام که دارم می رم سمت پل. آدما خیلی خشن و بی روح اند.با من خوب بر خورد نمی شه در سطح جامعه. تمام مدتی که تو خونه ام رو باید بذارم پای وصله پینه کردن زخم شمشیرایی که تو طول روز می خورم. و آره چه قدر غصه خوردم به حال خودم. حتی تو وبلاگا هم دیگه همین حسو دارم. حس می کنم فقط منم که فاکینگ دارم زور می زنم غمگین ننویسم و این همه انرژی می ذارم پاش. انگار که آخرین بازمانده تبار شادی باشم. یک چنین حسی دارم به خودم.
یعنی بدجور اسکول شدم :))..
مثل نامه چاپلین به دخترش یا اون عکس معروف که کارگرای نیویورکی رو یه آهن از یه آسمانخراش نشسته بودن و داشتن ناهار می خوردن و خیلی چیزای دیگه که مشخص شده حقیقت ندارن...
ولی خب راستش من دقیقا خودم اومد جلو چشمم که اینو نوشته و داره می ره سمت پل و داره نگاه می کنه که هر جور شده یه لبخند ببینه.. آخه از اینکارها می کنم یعنی برا یه چیزایی ناممکن نشانه در نظر می گیرم و بعدش که نمی بینم انگاری یکی بد جوری با مشت می کوبه تو شکمم یا یکی شلیک می کنه به شقیقه م.. ولی الان دیگه این تصویر پریدن از پل میشه جایگزین اونا شه.. ولی بیشتر از چن دقیقه طول نمی کشه باز دوباره ریکاوری میشم و دوباره یه نیمچه امیدی جاشو میگیره و این سیکل امیدواری و نامیدی هی تکرار میشه...
نه لزومی نداره اسکل شده باشی. من فقط گفتم منبع ش رو نمی دونم! شاید راست باشه، شایدم توهم و خیال باشه صرفا. نامه ی چاپلین به جرالدین چرا حقیقت نداره؟ وات د هللل. واقعی گفتی؟ من اون نامه رو این قدر خوندم که از برم.
بچه که بودم امیدواری م تو حاشیه های فرش بود. با خودم می گفتم اگه بتونم از حاشیه ی این فرش بپرم رو فرش تو فلان اتاق بدون اینکه پام زمین بخوره، فلان اتفاق خوب می افته. و پاهامو در حد ژیمناست ها باز می کردم... :))) یک همچو موجودی.
داشتم فکر می کردم چرا پست تکراری گذاشتی! مگه همین یکی دو سال پیش خودت نگذاشته بودی....یه سال پیش یا دو سال پیش یه فیلمی بود یکی بود میگفت میخوام برم رو پل خودکشی کنم که سرکاری بود معلوم شد برای جلب توجه بود خودکشی هم نکرده بعد این متن بعد از اون اومد.
حقیقتش یادم نمی آد گذاشته باشم، ولی بعید هم نیست هزارماشالله کم پست نداریم اینجا. :))) چون می گم به گوش خودم هم آشنا بود. اطلاعات بیشتری از فیلمه اگر بود هم، استقبال می کنم.
میگن یه روزنامه نگار ابرانی نوشته و بعدها حتی به انگلیسی و چند زبان دیگه ترجمه شده .. هر چی نویسنده ش گفته که من اینو نوشتم کسی قبول نکرده و هوش کردن ..
موجودی مثل کارگاه گجت بودی .. نخند بهم ولی من تصورم ازت جک گنجیشک ست (همون عکس پروفایلت ) با همون خط چشم و موها و کلاهش با یه روپوش سفید و یه کوله رو دوشت( می دونم ترکیب خیلی غریبی یه ولی اینه دیگه.. حالا کوله چرا.. نمی دونم ) حالا اینم اضافه شد که دست و پاهاتم کش میاد...
به اسم نمی شناسی به منم بگی؟ خب شاید این حرف هم صحت نداشته باشه. مدرک می خواهیم. وایسا برم سرچ کنم...
و اینکه تصورت تا حد زیادی با تصور خودم از خودم می خونه. خب می دونی اگه حس نمی کردم شبیه کاپتان اسپاروعم هیچ وقت عکسشو نمی ذاشتم. فقط روپوش سفیدشو حذف لطفا، چون تقریبا فراری ام از پوشیدنش و تا زمانی که کارم به منفی دادن نکشه نچ نچ. حالا اینجا همه عشق روپوش سفید و فاز دکتری برداشتنن، ما هزار فرسخ اون ور بوم می خواییم پرت کنیم خودمونو پایین با عقیده های صد و هشتاد درجه ای. :))) کوله ش درسته ولی. شدیدا هم درسته. من به شدت موجود کوله دوستیم. حس تین و جوون بودن بهم می ده و تو مهمونی ها هم با کوله می رم که همیشه مایه ی فخر و مباهات پدر مادرم هست این سر و وضع. :)))
عرض شود که ولی، شما کلا جانی دپ رو سرچ کن گوگل. فانتزی هایی که بازی کرده رو نیگا بنداز. نقشایی مثل ادوارد و هتر و جک و ویلی و سویینی تاد و غیره و غیره. اینارو بریز مخلوط کن، دکمه ی آن رو بزن، میکس کن با هم ویژگی های رفتاری ظاهری شو. خوب که مخلوط شد، به نزدیک ترین ورژنی که تو دنیا می تونه شبیه وجود من باشه رسیدی. بریز تو لیوان. نوش جان! :دی
من اولین بار بود میخوندمش و حتی اگر حاصل خوشفکری نویسنده باشه بازم برام همونقدر غم انگیزه که اگه واقعی باشه هست.
ماها که دینی نسبت به کسی نداریم اگه کسی مثل تو انرژی منفی نمیده و برای شاد کردن بقیه زور میزنه به مهربونی ذاتیت برمیگرده. اینکه میگی بقیه باهات خوب برخورد نمیکنن رو درست نفهمیدم. منظورت اینه اصل رفتارشون بده یا اونقدری که تو لبخند داری اونا ندارن؟
ولی تو وبلاگا بیشتر ادما خودشونن. یعنی تو زندگی حقیقیشون شاید مدام لبخند به لب دارن و ناراحتی هاشون رو سانسور میکنن. وبلاگ جاییه که میتونن بدون قضاوت خودشون باشن بدون قضاوت غر بزنن فحش بدن. انگار ازینکه فقط تو برای شاد بودن زور میزنی راضی نیستی
بعلهههههه با خط اول که شدیدا موافقم و منکرش هم نیستم. کار هر کی باشه، چه یه نویسنده ی غم گین چه یه آدم در شرف خودکشی، اثرشو می ذاره. شدیدم می ذاره. صرفا گفتم نمی دونم واقعیه یا نه، واسم عجیب بود مثلا، چون هیچ جا هم منبع نداشت.
مهربون که فکر نمی کنم باشم. خودخواهم. درست نمی دونم چرا ولی از یه جا به بعد دلم نخواست از غم بنویسم. دلم نخواست غم رو شریک بشم. حسودی م شد که کسی غیر خودم غم هامو بدونه، یه همچین حس مسخره ای! یه بار دقیق نگاه کردم و حالم از ورژن غم دار خودم به هم خورد. و بعدش اینجور شد. و می دونی چرا اینجور نوشتم برات که الآن برداشت کردی راضی نیستم؟ چون واقعا راضی نیستم. :)))) خیلی انرژی می خواد همیشه ادای شنگولا رو در آوردن. از درون دچار یه حس تناقض می شی که نمی تونی خودتو خوب کنی هیچ جوره. چند نفر خیلی خیلی محدود دیدم این شکلی تو زندگی م و انتخاب کردم شبیه اونا باشم ولی اصلا راحت نیست و دهنم صاف شده زیر این تصمیم!
و اینکه عرض شود که حس غریبگی رو گفتم. مردم خیلی دیر صمیمی می شن. اعتماد نمی کنن تو روت لبخند بزنن. انگار که قانون ۳ نیوتون، عمل و عکس العمل تو این مورد نقض می شه. من خودمو می کشم که خوب ارتباط برقرار کنم ولی تهش حس می کنم سطل آب یخ می ریرن روم. سرد برخورد می شه. منظورم اینه. یعنی تو می خندی ولی طرفت همچنان عبوس نگات می کنه (که یعنی به چه حقی با من حس صمیمیت کردی؟) و لبخندت می ماسه. البته خلافشم هست. کلی آدم خوش برخورد که من به علت کمبود مهارت اجتماعی ناخواسته زدم تو پرشون و سیگنالی که برام می فرستادن. ولی بیشتر برعکسه.
من الان سرچ زدم اگه سرچ نزدی .. اسمشون فرج الله صبا بوده ..
میشه گفت اگه خدا قبول کنه تقریبا بیشتر فیلمای فانتزی جانی دپو دیدم .. خدا ازش راضی باشه ما که راضییم ازش ..
خب پس کوله سر جاش می مونه ولی واسه روپوش باید برم تنطیمات تخیلاتم حدفش کنم فقط نمی دونم با چی تعویض کنم .. شنل بتمن خوبه ؟ .. ببین من تخیلاتم مثل شما جوونا زیاد اپشن نداره اگه خوب نیست یه پیشنهاد دیگه بده.. مرسی ....
خوبِ خوب سرچ نزدم و وسطش ول شد! آقا با وجودی که بهم گفتی اسمشو حتی، ولی هنوزم باورم نمی شه. احساس می کنم از پشت خنجر خوردم و سر کار بودم تمام مدت! به هر حال فرصتش باشه تا از فرج الله صبا بیشتر بخونیم پس.
و اینکه شنل بتمن از نظر منم سوپر اکیه، فقط اینکه ترکیبش با کوله رو نمی دونم چه جور تصور می کنی. اگه خوب در می آد که حرف توش نمی آرم. :دی آهان فهمیدم. ببین من تو نوجوونی خیلی دوست داشتم شبیه دیوید تننت باشم. الآنم حتی. :))) می تونی به جای شنل یه ردای این شکلی تصور کنی حداقل باشد که در تخیل شما به فانتزی های نوجوانانه ی خودمان برسیم. اینجا: https://goo.gl/images/1EiRV8
بیخیال همون چاپلین نوشته .. این دوستامون ترجمه کرده فقط ؛ ).. زیاد فرقی هم بین فرج و چارلی نیست ....
.
کوله با شنلم میشه .. من رو عبا کوله مینداختم...
ولی این عالیه.. اورکت(فک کنم اورکت بهش بگن ) دکتر هو .. آقا قشنگ تو ذهنم خیلی قشنگ با هم مچ شدن ...
مرسی بابت دلداری. :)))) سعی می کنم بربتابم. اصلا بیاییم انقلاب کنیم ازین به بعد بگیم فرج الله چاپلین.
و اینکه تصویر ذهنی م تصویر ذهنیت رو دوست داره. مرسی تخیل! # به تخیل زندگانیم...
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
آخ لعنتی کاش می شد می دیدمش و هی بهش لبخند می زدم تا حدی که به جای خودش منو پرت می کرد پایین .. اه و فغان ...
نگو اینجور. :)))
می رفتیم با هم بغلش می کردیم می بردیمش پیتزا پارتی اصلا.
عملیات ۱۲۵ یه تیکه داشت، وقت نشد ازش بنویسم، ولی همین بود. تراب نژاد می خواست خودکشی کنه، یکی اومد بالا پل هوایی دعوتش کرد پیتزا پارتی. خیلی سکانس خوبی بود. و دوست داشتنی.
خیلی ناراحتم کرد و بدجور فکرمو مشغول کرده .. اینکه یکی با یه لبخند نمی مرد بدجور اعصابمو بهم ریخت اگه میشد حتی حاضر بودم بمیرمولی اون یه نفر تو سال1970نمی مرد(نه اینکه خیلی مهربون باسم و اینا اصلا ولی فکر می کنم ارزشش بیشتر از من بوده کسی که هنوز با دیدن یه لبخند دوباره امیدوار می شده ) ...
اصلا من نمی دونم واقعیه جریانش یا صرفا کار مغز ماهر یه نویسنده س،
به هر حال واسه اون که کاری نمی تونیم بکنیم،
ولی به جاش می تونیم سعی کنیم همیشه لبخند داشته باشیم هر جا رفتیم. مبادا که از مسیر پل یه نفر رد شیم.
مثال، مسیر من وقتی بی آر تی سوار می شم... افتضاحه. افتضاح. همه شون انرژی م رو می خورن. لبخندم نخواستیم، ولی مثل دیوانه سازا با آدم برخورد می شه تو مکان های عمومی. انگار شیره ی جونتو با نگاه های خشک و عبوس شون می مکند.
صبح توی استوری یکی از دوستام دیدمش چقدر غصه خوردم براش. داشتم به این فکر میکردم که شاید در طول روز هم این ادما از کنارم رد میشن باهام حرف میزنن ولی من نمیفهمم. ادماییکه یه لبخند از یه غریبه میتونه دلگرمشون کنه
لبخند بزنیم حتی اگه فکر کنن دیوونه ای چیزی هستیم
این متن فکر کنم خیلی قبل تر درومده (توی انجمن ها تاریخ سال ۹۵ هم شیر شده بود) ولی جدیدا تو شبکه ی اجتماعی مثل تلگرام و اینستاگرام همه گیر شده.
به هر حال صبح امروز پدرم برام خوندش، و حس کردم برام تکراریه، یعنی از قبل تر تو ذهنم داشتمش.
ولی وقتی گذاشت رفت، زخمش ذره ذره تو ذهنم دهن باز کرد و اینقدر اعصابم خورد شد که نشستم به چند قطره اشک ریختن.
ولی هیچ وقت به این فکر نکردم که شاید من اون کسی بودم که باید لبخند می زدم و نزدم.
مطمئنم که هیچ وقت نبودم. سر شرفم شرط می بندم. یعنی بر خلاف لحن کلام موقر و جدی و عصا قورت داده م، همیشه اون قدر دست پایین برخورد می کنم و تو همه ی شرایط می خندم که خیالم راحته هیچ کدوم از اون آدمای بدون لبخند، من نبودم.
ولی به جاش همه ش حس می کنم آدمی ام که دارم می رم سمت پل.
آدما خیلی خشن و بی روح اند.با من خوب بر خورد نمی شه در سطح جامعه. تمام مدتی که تو خونه ام رو باید بذارم پای وصله پینه کردن زخم شمشیرایی که تو طول روز می خورم. و آره چه قدر غصه خوردم به حال خودم.
حتی تو وبلاگا هم دیگه همین حسو دارم. حس می کنم فقط منم که فاکینگ دارم زور می زنم غمگین ننویسم و این همه انرژی می ذارم پاش. انگار که آخرین بازمانده تبار شادی باشم. یک چنین حسی دارم به خودم.
شایدم صرفا خیلی خودخواهم! نمی دونم.
یعنی بدجور اسکول شدم :))..
مثل نامه چاپلین به دخترش یا اون عکس معروف که کارگرای نیویورکی رو یه آهن از یه آسمانخراش نشسته بودن و داشتن ناهار می خوردن و خیلی چیزای دیگه که مشخص شده حقیقت ندارن...
ولی خب راستش من دقیقا خودم اومد جلو چشمم که اینو نوشته و داره می ره سمت پل و داره نگاه می کنه که هر جور شده یه لبخند ببینه.. آخه از اینکارها می کنم یعنی برا یه چیزایی ناممکن نشانه در نظر می گیرم و بعدش که نمی بینم انگاری یکی بد جوری با مشت می کوبه تو شکمم یا یکی شلیک می کنه به شقیقه م.. ولی الان دیگه این تصویر پریدن از پل میشه جایگزین اونا شه.. ولی بیشتر از چن دقیقه طول نمی کشه باز دوباره ریکاوری میشم و دوباره یه نیمچه امیدی جاشو میگیره و این سیکل امیدواری و نامیدی هی تکرار میشه...
نه لزومی نداره اسکل شده باشی.
من فقط گفتم منبع ش رو نمی دونم! شاید راست باشه، شایدم توهم و خیال باشه صرفا.
نامه ی چاپلین به جرالدین چرا حقیقت نداره؟ وات د هللل. واقعی گفتی؟ من اون نامه رو این قدر خوندم که از برم.
بچه که بودم امیدواری م تو حاشیه های فرش بود. با خودم می گفتم اگه بتونم از حاشیه ی این فرش بپرم رو فرش تو فلان اتاق بدون اینکه پام زمین بخوره، فلان اتفاق خوب می افته. و پاهامو در حد ژیمناست ها باز می کردم... :))) یک همچو موجودی.
داشتم فکر می کردم چرا پست تکراری گذاشتی! مگه همین یکی دو سال پیش خودت نگذاشته بودی....یه سال پیش یا دو سال پیش یه فیلمی بود یکی بود میگفت میخوام برم رو پل خودکشی کنم که سرکاری بود معلوم شد برای جلب توجه بود خودکشی هم نکرده بعد این متن بعد از اون اومد.
حقیقتش یادم نمی آد گذاشته باشم، ولی بعید هم نیست هزارماشالله کم پست نداریم اینجا. :))) چون می گم به گوش خودم هم آشنا بود.
اطلاعات بیشتری از فیلمه اگر بود هم، استقبال می کنم.
میگن یه روزنامه نگار ابرانی نوشته و بعدها حتی به انگلیسی و چند زبان دیگه ترجمه شده .. هر چی نویسنده ش گفته که من اینو نوشتم کسی قبول نکرده و هوش کردن ..
موجودی مثل کارگاه گجت بودی .. نخند بهم ولی من تصورم ازت جک گنجیشک ست (همون عکس پروفایلت ) با همون خط چشم و موها و کلاهش با یه روپوش سفید و یه کوله رو دوشت( می دونم ترکیب خیلی غریبی یه ولی اینه دیگه.. حالا کوله چرا.. نمی دونم ) حالا اینم اضافه شد که دست و پاهاتم کش میاد...
به اسم نمی شناسی به منم بگی؟
خب شاید این حرف هم صحت نداشته باشه. مدرک می خواهیم.
وایسا برم سرچ کنم...
و اینکه تصورت تا حد زیادی با تصور خودم از خودم می خونه. خب می دونی اگه حس نمی کردم شبیه کاپتان اسپاروعم هیچ وقت عکسشو نمی ذاشتم.
فقط روپوش سفیدشو حذف لطفا، چون تقریبا فراری ام از پوشیدنش و تا زمانی که کارم به منفی دادن نکشه نچ نچ. حالا اینجا همه عشق روپوش سفید و فاز دکتری برداشتنن، ما هزار فرسخ اون ور بوم می خواییم پرت کنیم خودمونو پایین با عقیده های صد و هشتاد درجه ای. :)))
کوله ش درسته ولی. شدیدا هم درسته. من به شدت موجود کوله دوستیم. حس تین و جوون بودن بهم می ده و تو مهمونی ها هم با کوله می رم که همیشه مایه ی فخر و مباهات پدر مادرم هست این سر و وضع. :)))
عرض شود که ولی، شما کلا جانی دپ رو سرچ کن گوگل. فانتزی هایی که بازی کرده رو نیگا بنداز. نقشایی مثل ادوارد و هتر و جک و ویلی و سویینی تاد و غیره و غیره. اینارو بریز مخلوط کن، دکمه ی آن رو بزن، میکس کن با هم ویژگی های رفتاری ظاهری شو. خوب که مخلوط شد، به نزدیک ترین ورژنی که تو دنیا می تونه شبیه وجود من باشه رسیدی. بریز تو لیوان. نوش جان! :دی
من اولین بار بود میخوندمش و حتی اگر حاصل خوشفکری نویسنده باشه بازم برام همونقدر غم انگیزه که اگه واقعی باشه هست.
ماها که دینی نسبت به کسی نداریم اگه کسی مثل تو انرژی منفی نمیده و برای شاد کردن بقیه زور میزنه به مهربونی ذاتیت برمیگرده. اینکه میگی بقیه باهات خوب برخورد نمیکنن رو درست نفهمیدم. منظورت اینه اصل رفتارشون بده یا اونقدری که تو لبخند داری اونا ندارن؟
ولی تو وبلاگا بیشتر ادما خودشونن. یعنی تو زندگی حقیقیشون شاید مدام لبخند به لب دارن و ناراحتی هاشون رو سانسور میکنن. وبلاگ جاییه که میتونن بدون قضاوت خودشون باشن بدون قضاوت غر بزنن فحش بدن. انگار ازینکه فقط تو برای شاد بودن زور میزنی راضی نیستی
بعلهههههه با خط اول که شدیدا موافقم و منکرش هم نیستم. کار هر کی باشه، چه یه نویسنده ی غم گین چه یه آدم در شرف خودکشی، اثرشو می ذاره. شدیدم می ذاره. صرفا گفتم نمی دونم واقعیه یا نه، واسم عجیب بود مثلا، چون هیچ جا هم منبع نداشت.
مهربون که فکر نمی کنم باشم. خودخواهم. درست نمی دونم چرا ولی از یه جا به بعد دلم نخواست از غم بنویسم. دلم نخواست غم رو شریک بشم. حسودی م شد که کسی غیر خودم غم هامو بدونه، یه همچین حس مسخره ای! یه بار دقیق نگاه کردم و حالم از ورژن غم دار خودم به هم خورد. و بعدش اینجور شد.
و می دونی چرا اینجور نوشتم برات که الآن برداشت کردی راضی نیستم؟ چون واقعا راضی نیستم. :)))) خیلی انرژی می خواد همیشه ادای شنگولا رو در آوردن. از درون دچار یه حس تناقض می شی که نمی تونی خودتو خوب کنی هیچ جوره.
چند نفر خیلی خیلی محدود دیدم این شکلی تو زندگی م و انتخاب کردم شبیه اونا باشم ولی اصلا راحت نیست و دهنم صاف شده زیر این تصمیم!
و اینکه عرض شود که حس غریبگی رو گفتم. مردم خیلی دیر صمیمی می شن. اعتماد نمی کنن تو روت لبخند بزنن. انگار که قانون ۳ نیوتون، عمل و عکس العمل تو این مورد نقض می شه. من خودمو می کشم که خوب ارتباط برقرار کنم ولی تهش حس می کنم سطل آب یخ می ریرن روم. سرد برخورد می شه. منظورم اینه. یعنی تو می خندی ولی طرفت همچنان عبوس نگات می کنه (که یعنی به چه حقی با من حس صمیمیت کردی؟) و لبخندت می ماسه.
البته خلافشم هست. کلی آدم خوش برخورد که من به علت کمبود مهارت اجتماعی ناخواسته زدم تو پرشون و سیگنالی که برام می فرستادن. ولی بیشتر برعکسه.
وبلاگم به نظرم اون قدرا بی قضاوت نیست.
من الان سرچ زدم اگه سرچ نزدی .. اسمشون فرج الله صبا بوده ..
میشه گفت اگه خدا قبول کنه تقریبا بیشتر فیلمای فانتزی جانی دپو دیدم .. خدا ازش راضی باشه ما که راضییم ازش ..
خب پس کوله سر جاش می مونه ولی واسه روپوش باید برم تنطیمات تخیلاتم حدفش کنم فقط نمی دونم با چی تعویض کنم .. شنل بتمن خوبه ؟ .. ببین من تخیلاتم مثل شما جوونا زیاد اپشن نداره اگه خوب نیست یه پیشنهاد دیگه بده.. مرسی ....
خوبِ خوب سرچ نزدم و وسطش ول شد!
آقا با وجودی که بهم گفتی اسمشو حتی، ولی هنوزم باورم نمی شه. احساس می کنم از پشت خنجر خوردم و سر کار بودم تمام مدت!
به هر حال فرصتش باشه تا از فرج الله صبا بیشتر بخونیم پس.
و اینکه شنل بتمن از نظر منم سوپر اکیه، فقط اینکه ترکیبش با کوله رو نمی دونم چه جور تصور می کنی. اگه خوب در می آد که حرف توش نمی آرم. :دی
آهان فهمیدم.
ببین من تو نوجوونی خیلی دوست داشتم شبیه دیوید تننت باشم. الآنم حتی. :)))
می تونی به جای شنل یه ردای این شکلی تصور کنی حداقل باشد که در تخیل شما به فانتزی های نوجوانانه ی خودمان برسیم.
اینجا:
https://goo.gl/images/1EiRV8
بیخیال همون چاپلین نوشته .. این دوستامون ترجمه کرده فقط ؛ ).. زیاد فرقی هم بین فرج و چارلی نیست ....
.
کوله با شنلم میشه .. من رو عبا کوله مینداختم...
ولی این عالیه.. اورکت(فک کنم اورکت بهش بگن ) دکتر هو .. آقا قشنگ تو ذهنم خیلی قشنگ با هم مچ شدن ...
مرسی بابت دلداری. :)))) سعی می کنم بربتابم.
اصلا بیاییم انقلاب کنیم ازین به بعد بگیم فرج الله چاپلین.
و اینکه تصویر ذهنی م تصویر ذهنیت رو دوست داره. مرسی تخیل!
# به تخیل زندگانیم...