Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

برای بار هزارم

۱) سلام،

۲) خوبی؟

۳) کیلگارا خوبه؟


بیایید با هم مسابقه ی کی زود تر واسه مادربزرگ پدربزرگش می میره برگزار کنیم و من اولتون بشم.

نظرات 6 + ارسال نظر
شایان پنج‌شنبه 5 مهر 1397 ساعت 22:04 http://Www.florentino.blogsky.com

حقیقتا خیلی حال میده!

البته دوری و دوستی هم بی تاثیر نیستااا

آره بابا،
سوز به دلت. من خودمم خیلی کیف می کنم. خودمم این قدر به فکر خودم نیستم. از مزایای تو خانواده ی میانگین سنی بالا متولد شدنه. نوه ی اول، نتیجه ی اول و اینایی گفتن به هر حال. چون من واسه همه بچه ام و لیلی به لالام می ذارن شدیدا.

والا خودشون خیلی هم علاقه مندن دور بمونند، چه پدری چه مادری...
با چک و لقد و ملاقه می آریمشون تو این خونه، همش می خوان فرار کنن. دو روز نمی مونند پیش ما. بعد هی زنگ می زنن احوال می پرسند.

شایان پنج‌شنبه 5 مهر 1397 ساعت 22:49 http://Www.florentino.blogsky.com

ببین تو از دور خوبی..از خیییییییلی دور :)))

و البته خیلی bitch توجه هم هستی دوست جونم :)
(از این که هیچکس احوالش را نمی پرسد از چند ناحیه سوخته)

مرا از دور تماشا کن؛
من از نزدیک غمگینم...

شایان پنج‌شنبه 5 مهر 1397 ساعت 23:28 http://Www.florentino.blogsky.com

هیصد نهصد کیلومتر فک کنم کافی باشه

ای دور ترین دور ترین دورترین یار
باید بنویسم غزلی از غم بسیار

ما هر دو از اندیشه ی بسیار شکستیم
بگذار رها گردم از این خانه ی غمبار

نقاش شوم رنگ کنم ظلمت شب را
شاید بکشم پنجره ای در دل دیوار

باید که تن از چشمه ی مهتاب بشویم
تا بشکند این بغض غم الوده ی تبدار

افسوس که طی شد همه دوران جوانی
ای غافله ی عمر کمی دست نگهدار

از دور نگاهم کنی، خندیدنم آنجاست
ای دور ترین دور ترین دور ترین یار

*با تحریف البته، چون بیت آخرشو خودم اضاف کردم. :دی شاعرشم نمی دونم کیه وگرنه ذکر می کردم.*

ماتیلدا جمعه 6 مهر 1397 ساعت 00:10

همیشه به ادماییکه محبوب مادربزرگ و پدربزرگان حسودیم میشه! بعد این قضیه مادربزرگ داشتن برام خیلی خفنه.
بچه تر که بودم الکی به دوستام میگفتم امروز خونه مامان بزرگم دعوتم و قراره شب پیشش بمونم و فکر میکردم خیلی میسوزن ازینکه من با مادر بزرگم انقدر اوکیم. در حالیکه اونا برعکس من یه مادربزرگ واقعی داشتن و ماجراهای الکی من ماجراهای واقعی اونا بود و مادربزرگم هیچ جذابیتی براشون نداشت.
مهم اینه خودم خیلی حال میکردم وقتاییکه پیش ننه خیالیم میرفتم. هنوزم توی این سن و سال گاهی الکی به دوستام میگم که میرم خونه مادربزرگم:/

مادربزرگت فوت شدن؟
یعنی یک حس عجیبی داشت که نتونستم درک کنم چرا تو واقعیت سعی نکردی با مادربزرگت همچین ارتباطی بگیری.

منم جوون که بودم به اونایی که کلی دوست و رفیق داشتن حسودی م می شد و وانمود می کردم چه قدر لینک های مختلفی تو جمع های مختلف دارم در صورتی که نداشتم. :دییی

در حد ایده الآن به ذهنم اومد، یه بار برو تو یه جمع آدم های پیر. اونا هم قطعا خوششون می آد از تو در حد نوه ی خودشون. برو و واقعی احساسی که دوست داری رو تجربه کن. خوش مزه ست.

شایان شنبه 7 مهر 1397 ساعت 13:10 http://Www.florentino.blogsky.com

با این که دیگه حرکت چیپی محسوب میشه ولی عب نداره، شما که غریبه نیستی خودمون بگیریم واستون جناب دم فرفری :))

http://s8.picofile.com/file/8338538626/%D8%B5%D8%AF%D8%A7_%DB%B0%DB%B0%DB%B2_5.m4a.html

53531

شن های ساحل یکشنبه 8 مهر 1397 ساعت 21:43

خوش شانسی دیگه^_^

این یه تیکه شو بله. می بالم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد