یه نکته ی جالب فلسفی به ذهنم اومد،
یادتون هست؟
اون شبی که آخرین بازی مرحله ی گروهی داشت برگزار می شد،
همون شبی که بلژیک و انگلیس به هم خورده بودن،
یه بازی تشریفاتی به وجود اومده بود،
چون این دو تیم هر دو تا دو برد گرفته بودن و صعودشون حتمی بود،
و اون بازی باقی مونده فقط رقابت بین اول و دوم شدن گروه بود و اینکه کی بره کجای جدول حذفی!
اون شب تیم انگلیس مهره کلیدی هاش رو گذاشت بیرون، به جاش به تعداد زیادی از نیمکت نشین هاش بازی داد،
با یه ترکیب کاملا متفاوت رفت تو زمین،
که اصلا داد می زد انگلیس واسه باخت اومده...
یعنی تو حتی از فوتبال هم دل خوشی نداشته باشی و فقط بشینی اسم بازیکن های ترکیب انگلیس تو اون شب (اینجا) رو با اسم بازیکن های ترکیب انگلیس تو همین نیمه نهایی دیشب که بازی حساسی محسوب می شد (اینجا) مقایسه کنی دستت می آد که چقد تفاوت!!
همه ی کارشناس ها هم درجا تایید کردن انگلیس طبق معمول با سیاست می ره جلو، حتی تو ورزش... من که بهش می گم کثیف کاری (واسه همینم حال کردم از باخت انگلیس تو نیمه نهایی)!
انگلیس با ترکیب ضعیفش اومده بود تو زمین تا ببازه. چون تیم بازنده ی اون بازی می خورد به کلمبیا و بعدش هم به حریف هایی که در مقایسه با سمت دیگه ی جدول به شدت ماست بودن،
انگلیس اومده بود زرنگی کنه!
از اون ور، همون زمان با سرمربی یا کاپیتان (یادم نیست) بلژیک مصاحبه کردن و گفتن بهش که گویا انگلیسی ها واسه باخت اومدن شما چه طور،
و طرف گفتش که ما برای برد اومدیم،
و برامون مهم نیست کجای جدول بیفتیم تو مرحله ی حذفی،
چون اومدیم همه رو از دم ببریم و قهرمان جام بشیم!!
دقیقا طرز مصاحبه ش القا می کرد که تو اگه به خودت اطمینان داشته باشی واست ذره ای مهم نیست کجای جدول بیفتی چون دلت از خودت قرصه،
آقا خلاصه اون شب اومد و رفت،
بازی برگزار شد،
بازیگر ها نقششون رو بازی کردند.
و تهش بلژیک انگلیس رو برد،
و رفت طرف سخت جدول حذفی.
بلژیک رفت طرف شاخا! طرف برزیل! آرژانتین! پرتغال! فرانسه! مکزیک و کرواسی حتی!
و انگلیس رفت سمت آسونا. انگلیس خورد به کلمبیا و سوئد و سوئیس و دانمارک و روسیه و حالا یه اسپانیا! که شاید اگه تعداد جام های کل تاریخ همه ی این کشورا رو بذاری رو هم، حتّی به اندازه ی همون تک تیم برزیل هم نشه!
و الآن بر اثر گذر ایام و دست روزگار... باز هم هر دو تا تیم به هم رسیدن.
باز تو یه نقطه مدار هاشون می چرخه،
هر دو تا جام رو از دست دادن و برای سوم شدن قراره با هم بجنگند دو روز دیگه.
این دو تیم دو تا استراتژی کاملا متفاوت رو پیش گرفتن،
ولی الآن دوباره هر دو تا یه جان.
همون جایی که یه بار از هم جدا شدن و می خواستن تفاوت رو رقم بزنن.
انگار که یه نیرویی هس...
یه نیرویی هس که می خواست بزنه تو سر هر دو تاشون!
بگه که دیدی فرقی نکرد ماشین حساب دست گرفتن هاتون؟ حالا دیدین کی رئیسه؟ دیدین چی مهم بود؟ هیچی! هیچ کوفتی مهم نبود! از اولش هر دوتاتون بازنده بودید.
یه تیم باباش در اومده تا رسیده اینجا،
اون یکی ولی شاید صرفا اگه تو طول بازی بستنی لیس می زدن باز هم همین نتیجه رو می گرفتن!
بحث اینه که...
انگار به هر دو تاشون فرصت دوباره دادن واسه انتخاب کردن کدوم مسیر تو این دوراهی.
و این حلقه تا بی نهایت تکرار می شه...
یه بحث دیگه اینه که الآن طرز چشم تو چشم شدن بازیکن ها فرق می کنه... که بلژیکی ها وقتی با انگلیسی ها تو طول بازی چش تو چش می شن، بگن که هی اینجا رو نیگا! ما رفتیم طرف سخت ولی باز هم رسیدیم به جایی که شما انگلیسی ها با سیاست و کثیف بازی رسیدید. اینکه بلژیکی ها می تونن بزنن تو سر انگلیسی ها که ما حریفامون قدر بودن و این شد که الان اینجائیم تو رده بندی، شما چی ولی؟ با این همه برنامه چیدن و به تیم های آسون خوردن، بازم باختید؟ عرضه ی شکست دادن آسون ترین تیم ها رو هم نداشتید؟
یه جوریه... انگار که سقف پیشرفت یه حد تعیین شده بود و همه چیز از اولش مسخره بازی بود!
والا خودمم نمی دونم بحث چیه اصن...
سخته بیانش...
ولی فکر کردن به اینا...
یه جوری م می کنه.
حس خوبی القا نمی کنه بهم...!
انگار که صدای تیک تیک ساعت دیسموند تینی تو گوشم باشه،
و پاهای گوشتالوی چاقش بزنه تو ذوقم.
انگار که کتاب آخر فصلای آخره،
"پسران سرنوشت"
و دارِن و استیو صرف نظر از کارهایی که کردن،
دوباره تو یه نقطه قرار گرفته باشن.
اون فصل کذایی رو من پونزده سالم بود وقتی خوندم و دم امتحان حرفه فنی چیزی هم بود! تا یک هفته اصلا نمی تونستم تکون بخورم اینقدر که سیم پیچی های مغزی م به هم ریخته بود از حجم چیزایی که درک کرده بودم و فقط دوست داشتم بی حرکت بشینم فکر کنم. این قدر فکر کنم که تموم شم.
حتی اینم یادمه که حرفه فن سوالش درباره ی هفت ویژگی آب آشامیدنی بود و من فقط شیش تا بلد بودم و دقیقا یادمه به چه روشی و از کی تقلب گرفتم تا کارنامه م گند نخوره. وضعی بود.
این همه سال گذشته.
ولی حسّه عوض نشده.
حسی که بعد خوندن اون کتاب اومد سراغم عوض نشده.
هنوز حس می کنم...
دارن شان هدفش خیلی بالاتر از نوشتن یه کتاب فانتزی بود و با زبون بی زبونی چیزایی رو گفت که اکثر مردم نه دل فکر کردن بهش رو دارن نه دل حرف زدن ازشو... و وانمود می کنن نیست. ولی هست. بوده. و خواهد بود،
شاید هیچ وقت نباید می خوندمش که دچار این افکار نشم. حس حیوون آزمایشگاهی ای رو دارم که بهش ویروس تزریق کردن ببینن تا کی دووم می آره!