Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

تو شاید یه بادکنک قرمز گنده باشی...

که از دست تماشاچی سوئیسی می افته وسط زمین چمن بازی برزیل سوئیس 

و دوربین واسه دو ثانیه از وقت کل مردم جهان رو زوم می کنه روت، 

و تو همون دو ثانیه تضاد رنگ قرمزت روی چمن سبز دل های زیادی رو قلقلک می ده،

که یهو بومب... دروازه بان برزیل می آد کل هیکلت رو با یه اشاره جلو اون همه چشم که دارن از جولان دادنت وسط ورزشگاه لذّت می برن، 

به هیچی تبدیل می کنه.


و حالا تو دقیقا یه هیچی هستی که قبلا یه بادکنک قرمز گنده ی سوئیسی بوده 

و واسه دو ثانیه چشم های زیادی رو به خودش خیره کرده.

اینکه بهش افتخار کنی یا نه، دست خودته.

چون دیگه هیچ وقت  بادکنک نیستی. یه زمانی بودی، ترکیدی رفته تموم شده.


ولی اینکه تو یاد آدما بمونی یا نه، دقیقا بسته به همون دو ثانیه س. کافیه یه نفر فقط تو اون لحظه یه پلک زده باشه. داستان دقیقا براش از زمانی شروع می شه که تو از اولش هیچی بودی...


.:.  یا الهه ی شانس یونان باستان! بکوب عصاتو بر فرق سر این حقیر! خانومه دو بار تو قرعه کشی برنامه ی جام جهانی برنده شده.

این احمدی مجری برنامه، طبق حسی که الآن دارم به نظرم یکم بد حرف زد با فرد برنده (پشت هم پرسید شغلتون چیه؟ ماشین دارید؟ ماشینتون چیه؟) و حس می کنم که فردوسی پور بعد برنامه می ره می خورتش دقیقا چون خیلی سریع پرید وسط حرفش و جمش کرد و نذاشت دیگه جیک بزنه. الآن خیلی نگران موقعیت شغلی شم. جدی چرا من الآن باید سر همچین چیزی حس نابود داشته باشم؟ حس نابود یعنی نابود! نگرانشم! استرس بلایی که قراره سرش بیاد رو دارم. آخه این یه رقم واقعا به من چه؟ 


فکر کنم به خاطر اینه که این فوبیا از بچگی افتاده تو جونم، چند بار ناخواسته اشتباه حرف زدم و این قدر  تجربه ش داغون بوده و پیامد های داغون داشته که الآن هر کی رو تو موقعیت مشابه خودم می بینم ناخوآگاه براش عصبی می شم. 

اینکه چقد سرخورده می شدم وقتی بهم تذکّر می دادن یا می توپیدن که "بازم خراب کردی تو حرف زدن!" دوست داشتم دنیا تموم شه.

یا حتّی وقتی که چشم غره می رفتن، بی مهری می کردن، که یعنی "بذار ما با هم تنها بشیم، حالی ت می کنم." من دیگه ته دلم مثل همین الآن می شد. مثل همین حسی که الآن واسه احمدی دارم.

فردوسی پور نخورش، لطفا!

نظرات 5 + ارسال نظر
t دوشنبه 28 خرداد 1397 ساعت 14:08

خیلی غم انگیز بود. ماجرای بادکنک قرمز گنده سوییسی.
داداش من دس کم شیش تا پیش بینی درست کرده ولی درنیومده اسمش.

یا خدا، مگخ تا الآن چند تا بازی داشتیم که داداش شیش تا درست پیش بینی کرده‌؟!
قبل بازی ها بیا بگو منم پیش بینی های داداشت رو بزنم یه چیزی برنده شم! من تا حالا فقط دو تا بازی رو تونستم درست بگم.

آها البته بستگی هم داره، پیش بینی درست، یعنی از نظر عدد دقیق نتیجه یا صرفا پیشگویی برنده ی بازی؟ دومی رو باز می شه قبول کرد.

t دوشنبه 28 خرداد 1397 ساعت 14:15

تو ی نویسنده ای.

نچ اشتباه نکن، من یه بادکنک قرمز سوئیسی ام...

شهرزاد دوشنبه 28 خرداد 1397 ساعت 21:55

شت! این خوب بود! دیدگاه قشنگی داری. به دیدگاه‌ منم سر بزن D:

بعله، کاملا شت رو به عنوان تعریف می پذیرم. "این خوب بود" رو هم تحت عنوان "بقیه شون خوب نبود" برداشت نمی کنم. :)))
متن های افسرده کننده همیشه خیلی قشنگن ولی به دردی هم نمی خورن. می تونم ازینا تولید کنم، زیاد.

هنر آن باشد که گل برویانی لبخند بنشانی، که الآن اگه بگم خودتی باز می زنی تو فاز بی اعتماد به نفسی نه و فلان و اینا پس هیچی ولش کن، خودت خوبی؟ دماغا چاقه؟ حال دیدگاهتون چه طوره اصلا؟ :-"

شهرزاد سه‌شنبه 29 خرداد 1397 ساعت 08:39

نچ نچ! چه کامنت پر ایهامی دادم! :))) بابا شت که یعنی لعنتی چه خوب بود و اینا. این خوب بودم یعنی که این خوب بود! واقعاً به بقیه ربط نداشت D:
ضمناً منظور من بعد افسرده کننده قضیه نبود! داشتم فکر می‌کردم که با دیدن یه بادکنک به چه چیزا که فک نکرده این بشر! واسه همین شگفت‌زده شدم.
ای بابا ای بابا چاکرم! سلام داریم. شما خوبید؟ :)))

t سه‌شنبه 29 خرداد 1397 ساعت 12:01

پیش بینی دقیقه دقیق.
تا الان بیشترم شده حتی. ینی اگه سه تا بازی تو ی روز باشه دوتارو درست میزنه.
بعد قیافشو تصور کن وقتی زنه دوبار برنده شده!
اگه غلط پیش بینی کنی برای حضور تو مسابقه 5 امتیاز میگیری.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد