کیلگارا هستم...
نویسنده ی ناخواسته ی این وبلاگ ناخواسته...
_گاهی اوقات حس می کنم زندگی هم منو تو مسیر های ناخواسته ی زیادی گذاشته... طوری که نمی دونم به کدوم راه برم!_
راستی، وبلاگ منه، حرف های منه، و دیدگاه های من. از شیر مرغ می نویسم تا جون آدمیزاد. به هر حال یه وب ناخواسته موضوع خاصّی نخواهد داشت.
Kilgharrah. I would not have summoned you
If there was any other choice...
mnemailnadaram@protonmail.com
ادامه...
نظرسنجی
جهت تست برنامه نظر سنجی؛ فعلا یه سوال دم دستی ولی عمیق: چیزی که شما در عمق وجودتون هستید، برای جامعه تو ذوق زننده س. چی می کنید؟
شنیدی جدیدا میگن "هی، یه چیزیت به کسی گره نزن...تا موفق باشی."
حالا این چیز هر چی میتونه باشه؛ خوشبختی یا حال خوب یا هر چی
تو الان خودت به خودت گره زدی...خاردار خودتی..پس موفقی :)))
نه نشنیده بودم، حالا باید در آینده دید اثر این گره زدنو تا ببینیم ک چه قدر موثر بوده.
درباره ی این مار ها که موقعی که گشنه شون می شه شروع می کنن از دم خودشون رو می خورند چیزی نگفتن جدیدا؟ چون اونام خیلی تو کار گره زدن خود به خودی اند به هر حال!
کیلگ چند روز یه مدل وبا اومده یعنی فاکتورهاش مثل اون با یه تفاوت جزیی خلاصه اینکه چند مورد هم تهران گزارش شده یه چند روز مثلا 4 روز سبزی خوردن نخور مگر سرخ کرده اگه از دوستان و آشنایان دیدی کسی دل درد و حالت تهوع و سرفه و افت فشار داره ازش فاصله بگیر یه کوچولو انتقال تنفسیه.مواظب خودت باش
عه؟ نمی دونستم. مرسی گفتی... البتّه ما خیلی مهندس ناظر خونه مون سخت گیره، فکر نکنم کلا پتانسیل گرفتن چیزی رو داشته باشیم حتّی. ولی بازم انتقال می دم...
کیلگارا ببین چی شده!
میدونی داری 5 ساااااااااال این وبو مینویسی؟!
میدونی چه کار محیر العقلیه واسه من؟!
چه گنجینه ای داری از احساسات و تغییرات و خاطراتت...
غبطه میخورم بهش.
همینجوری همینجا بمون...
عه سلام، آره تو رو یادمه. یهو ول کردی بستی رفتی. پنج سال کجا بود کمتره، ولی کلا زندگی بعد هیفده هیجده سالگی، نمی فهمی چه جور گذشت...
+ اینو دوباره خوندم گفتم بگم بیشتر بسوزی، راستش گنجینه ی اصلی م اینجا نیست. دو تا بسته کارتنه پر از سر رسید چرک شده. اونا رو وژدانا خودم هم می بینم سر حال می آم.
از خرداد 93 آرشیو داری دیگه...
میشه 4 سال! روم به دیوار :|
ولی بازم 4 ساااااااااال!!!
+ واقعا چه انگیزه ای اونقدر قوی بوده که این همه رو بنویسی؟! من که همش چند برگه ی پراکنده ای که خیلی وقتا هم پاره شدن و منتقل شدن به سطل زباله! ارزش نداشتن اون موقع برام. الان ولی دوست داشتم میداشتمون.
انگیزه، همین که از بچگی هی ترس گذر از زمان داشتم. ناخودآگاه ها. یه چیزی در حد فوبیا.
یعنی خنده م می گیره... کلاس اوّل دبستان! زمانی که همه فکر بازی و درگیر بچگی کردن اند... من به اصطلاح خاطرات روزانه می نوشتم و ته هر روزش اعلام می کردم که مثلا چه قدر معلّم یک دبستانم رو دوست دارم و نمی خوام کلاس اولم تموم شه هیچ وقت و از دستش بدم.
حالا نه منظّم. ولی ترس نیروی محرکّه ی خیلی قوی ایه. اینکه حس کنی همه چی داره از دستت در می ره و هیچ کنترلی روش نداری و حتّی حافظه ت هم خوب نیست که بتونی اقلّا به خاطر بسپریش زندگی ت رو. این منو کشته و هم چنان داره می کشه.
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
امروز رفتی؟خوش گذشت انگار بهت: ))))
نه دی روزشه.
خوبه دیگه، جیگرم حال می آد. خیلی عشق می کنم با این جور چیزا.
اینا چرا همش چپ میشن؟
دلم میسوزه واسشون. گناه دارن طفلیا. نمیشه یکم پاهاشون گشاد تر بسازن یا کف پاشون مثه خودم پهن باشه که نیوفتن؟
.
.
.
خودت رفتی فیلم گرفتی؟
اگه خدا قبول کنه، آره فیلم خودمه. شاخ شد؟
والا منم نمی دونم چه مرگشونه. شاید تیم هاشون ناشی اند. شایدم چیز روتینیه! کاملا بی اطّلاعم از روند ساختشون. ولی خنده م می گیره می بینمشون.
البته هستن اونایی که خوبم راه برن، من عمدا برداشتم تیکه ی کلّه پا شدنشون رو جدا کردم بخندین.
کامنتتم تایید نکردم .. فعلا بعد آزمونه سرم درد میکنه..فردا جوابیه مینویسم برات..هه
جوون بالاخره یکی مقابل کامنتای تایید نشده ی من احساس مسئولیت کرد،
راحت باش والا.
مال من از اوّلش خار داشت. باش کنار اومدیم. دردی نیست.
اوه اوه اوه..
چه رفت تو فاز چ ناله...!
خاردار کی بودی تو کیلگ؟؟
خاردار خودم. :))
شنیدی جدیدا میگن "هی، یه چیزیت به کسی گره نزن...تا موفق باشی."
حالا این چیز هر چی میتونه باشه؛ خوشبختی یا حال خوب یا هر چی
تو الان خودت به خودت گره زدی...خاردار خودتی..پس موفقی :)))
نه نشنیده بودم،
حالا باید در آینده دید اثر این گره زدنو تا ببینیم ک چه قدر موثر بوده.
درباره ی این مار ها که موقعی که گشنه شون می شه شروع می کنن از دم خودشون رو می خورند چیزی نگفتن جدیدا؟ چون اونام خیلی تو کار گره زدن خود به خودی اند به هر حال!
کیلگ چند روز یه مدل وبا اومده یعنی فاکتورهاش مثل اون با یه تفاوت جزیی خلاصه اینکه چند مورد هم تهران گزارش شده یه چند روز مثلا 4 روز سبزی خوردن نخور مگر سرخ کرده اگه از دوستان و آشنایان دیدی کسی دل درد و حالت تهوع و سرفه و افت فشار داره ازش فاصله بگیر یه کوچولو انتقال تنفسیه.مواظب خودت باش
عه؟
نمی دونستم.
مرسی گفتی...
البتّه ما خیلی مهندس ناظر خونه مون سخت گیره، فکر نکنم کلا پتانسیل گرفتن چیزی رو داشته باشیم حتّی. ولی بازم انتقال می دم...
اخی ...
/⊙-⊙/
می بینی، می بینی؟
الان سواله واسم...ما اگه دمش بخوره تا کجا میتونه بخوره. اصن یه پیچا پیچی میشه که اصن پووووووف
این شکلکه که واسه لیمو زدی رو دزدیم ^___^
من تو مار بازی آن لاین، هی خودمو می خورم بعد از توی روده هام زاده می شم. خوبه.
مار واقعی رو نمی دونم حسّش چیه، ولی حسّ من به عنوان یه مار اینه اگه کمکی به جواب سوالت می کنه.
نوش جون، گوشت شه به تنت.
استثنائا این یکی تراوش مغز خودم بود.
همیشه فانتزی م بود یه چیزیم اون قدر درجه یک شه که یکی هوس کنه بدزدتش. برآورده شد. به گور نبردم. یِی. بریم بعدی...
ولی شکلک خفنی بود. به قدر کافی مشهورش کنی جای من. سپردمش به تو.
کیلگارا ببین چی شده!
میدونی داری 5 ساااااااااال این وبو مینویسی؟!
میدونی چه کار محیر العقلیه واسه من؟!
چه گنجینه ای داری از احساسات و تغییرات و خاطراتت...
غبطه میخورم بهش.
همینجوری همینجا بمون...
عه سلام، آره تو رو یادمه.
یهو ول کردی بستی رفتی.
پنج سال کجا بود کمتره،
ولی کلا زندگی بعد هیفده هیجده سالگی، نمی فهمی چه جور گذشت...
+ اینو دوباره خوندم گفتم بگم بیشتر بسوزی، راستش گنجینه ی اصلی م اینجا نیست. دو تا بسته کارتنه پر از سر رسید چرک شده. اونا رو وژدانا خودم هم می بینم سر حال می آم.
از خرداد 93 آرشیو داری دیگه...
میشه 4 سال! روم به دیوار :|
ولی بازم 4 ساااااااااال!!!
+ واقعا چه انگیزه ای اونقدر قوی بوده که این همه رو بنویسی؟! من که همش چند برگه ی پراکنده ای که خیلی وقتا هم پاره شدن و منتقل شدن به سطل زباله! ارزش نداشتن اون موقع برام. الان ولی دوست داشتم میداشتمون.
انگیزه،
همین که از بچگی هی ترس گذر از زمان داشتم. ناخودآگاه ها.
یه چیزی در حد فوبیا.
یعنی خنده م می گیره... کلاس اوّل دبستان! زمانی که همه فکر بازی و درگیر بچگی کردن اند... من به اصطلاح خاطرات روزانه می نوشتم و ته هر روزش اعلام می کردم که مثلا چه قدر معلّم یک دبستانم رو دوست دارم و نمی خوام کلاس اولم تموم شه هیچ وقت و از دستش بدم.
حالا نه منظّم.
ولی ترس نیروی محرکّه ی خیلی قوی ایه.
اینکه حس کنی همه چی داره از دستت در می ره و هیچ کنترلی روش نداری و حتّی حافظه ت هم خوب نیست که بتونی اقلّا به خاطر بسپریش زندگی ت رو.
این منو کشته و هم چنان داره می کشه.