خب انسان منشا ش از طبیعته، و احتمالا همینه که وقتی به اصلش بر می گرده، اندکی می تونه آرامشو پیدا کنه.
هیچی تو ذهنم نیست. هیچی. خالیه.
هورا. ذهن. لعنتی. من. خالیه.
بالاخره.
کاش بودید کنارم و اینو می دیدید و تو بیان، کمکم می کردید.
.:. شازده کوچولو گفت: یک روز چهل و سه بار غروب آفتاب را تماشا کردم.
فقط اینکه، روباه نداشتم کنار دستم.
تو که حافظه ت خالیه بیا share it یکم از این آت و آشغال های ذهنم بفرستم واست!
دیدمش
دیدمش
دیدمش
بینظیر بود
بینظیر
بینظیررررر
امروز؟
نگفتم؟
...!
ولی تلاش مذبوحانه ای کردم واسه توصیفش در اون لحظه... سخت بود، خیلی دست و پا شکسته شد،
همین که بلو گرفتش حسّه رو خیلی شور انگیزه.
مگه جمعه غروبو نمیگی و اون ابرای لایه لایه تو تِم نارنجیو؟ ؛)
من دقیقا خود خود خودشو می گم. جمعه غروب.
ولی فکر کردم غروب امروز رو دیدی.
ازون غروبا بود که همه گوشی به دست داشتن ازش عکس میگرفتن
سمت خوابگاه ما که غروبِ برجِ میلاددار بود
عه؟ پس یه تعداد حجیمی آدم دیدنش و ازش لذت بردن؟ واااو.
من فکر کردم همیشه این شکلیه و خودم اون قدر بی معرفت شدم که دیگه سرمو نمی گیرم بالا نگاش کنم...
پس واقعا یه غروب مخصوصی بوده...!
می دونی حسّ الآنم چه شکلیه؟
بخوام الآن مثال بزنم مثل اینه که یه تیکه سنگ از لب جوب پیدا کنی ولی ندونی چیه، ورش داری بذاریش تو جیبت چون حس می کنی زیباست و تنهایی خودت با خودت ستایشش کنی که این سنگ لب جوب رو چرا هیشکی ندید؟ چون واقعا قشنگه.
بعد یه روز اتفاقی، یه الماس فروش می بیندش تو دستت. می گه اینو از کجا آوردی؟ این یه الماس خیلی خیلی کم یابه!
و بعد تو باهاش می ری تو بازار الماس فروش ها و می بینی کلی آدم هستن که همین سنگ لب جوب که پیدا کردی رو می ستایند و با چشمای گرد شده نگاش می کنن.
و ازون به بعد با هم لذّت می بردید و به ستایش اون یه تیکه الماس می پردازید.
حسّش این شکلیه...
Wow
کیلگارا الماس میابد :)
گوشیم شارژ نداشت نشد عکس خوب بگیرم، یدونی الکی گرفتم بعد رفتم یه بالایی وایسادم کادرو تنظیم کردم که گوشیم هشپار داد شارژ نداره و دوربینو بست :(
اون عکس الکیه رو چلی فک کنم دارم
با تبلت آن شدم آپلودش میکنم برات
تو عکس گرفتی ازش؟
نه عکس نگرفتم،
من سر تا به پا چشم شدم فقط.
والا دیگه خیلی وقته ازین اخلاقم دست برداشتم که باید از چیزای ستودنی عکس بگیرم که فراموش نشن یا حداقل هم چنان سعی می کنم.
یه زمانی این فوبیای فراموش زدگی م این قدر شدید بود، روزی یه کارت حافظه پر می کردم و کلی آدم هم فحشم می دادن که بسه خفه مون کردی کم مونده بری از داخل چاه دستشویی هم عکس بگیری.
ولی ای کاش می شد عکس بگیرم. الآن دوباره اون تیکه ی مهار شده م بیدار شد... اینا همه ش داره از کفم می ره. چه بد. من یادم خواهد رفت... نمی خوام.
تصحیح به ترتیب!
یدونه
هشدار
ولی
:ح
هیشکدومشو نفهمیدم. :))) در گیر مفهوم بودم به چشم نیومد واقعا.
:ح چه شکلیه؟ همون :s خودمونه؟