Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

ببینین چه جوووورییییییی شدم یه اژدهای بی شاخ و دم

ببین کیلگ  الآن بیدار شدم دارم مکالمه ی مادر و مادربزرگم رو پشت گوشی گوش می کنم.

مامانم تلفن رو می ذاره روی آیفون عموما،

آقا مادربزرگم برگشته بهش می گه حواست به بچّه هات باشه تا که از دستت در نیان،

دیدی اون کیلگ رو ول کردی رفت سمت ریاضی و المپیاد الآن اینجوری شد؟ همممممه چیش خراب شد. هممممممه چیش.


به ریش مرلین همین یه جمله، خصوصا اینکه دارم از این فرد که مادربزرگمه می شنومش، به اندازه ی کل دنیا انرژی مو می خوره.

مثل این می مونه که پشت سرم گفته باشن آره طرف رفت، معتاد شیره ایم شد، یه هفت هشتا رابطه ی نامشروعم برقرار کرد، یه دو سه تا آدمم کشت.

که البتّه اینا هم بود به خودم مربوطه، ولی خوشم نمی آد اینجوری پشت سرم صحبت می کنند.

تازه همین که به این قسمت صحبت شون رسید، تلفن از روی آیفون برداشته شد.


خب با اختلاف غمم گرفت!

دنیا نباید این شکلی باشه.

که من حس کنم یه عمل یا اتّفاق یک زمان با اختلاف قشنگ ترین و هیجان انگیز ترین دورانی بوده که گذروندم ولی دید بقیه این جور باشه بهش جای اینکه افتخار کنن از اینکه رفتم توی یک شاخه ای از علم و ازش لذّت بردم و به چیز خفنی رسیدم. خیلی سطح فکرشون پایینه و خیلی سعی کردم توضیح بدم و نمی فهمند. کور ذهن شدند همه شون و همه ی این ها به خاطر اینه که این افکار مریض رو اوّلین نفر مادرم پراکنده کرده توی خانواده. 

من رنج می کشم از این طرز رفتار. به کی بگم؟ 


یعنی من حس می کنم پر ترین آدما رو، پر ترین طرز فکر رو، پر ترین دوران عمرم رو مثلا تو اون برهه گذروندم و هی توی تخم چشمام نگاه می کنن و چنین حرف هایی می زنند... که آره. بد بخت کردی خودتو. هرز رفتی. بی راهه. بچّه ی بعدی رو نذارین این جور بشه. 


نه والّا کجا بدبخت شدم؟ الآن اکیه دیگه همه چی؟ نیست؟ چار ترم پاره شدم ولی مهم الآنه که اکیه به نظرم. چرا اینا اینجوری می کنند خدا می دونه. 

نچ نه اممم. راستش منم می دونم. مسیر انحرافیه که دید بقیه رو منحرف کنند.  به جای این المپیاد، خودم می تونم هزار تا فاکتور بگم که خیلی بیشتر تاثیر داشت تو ریدمان کنکورم. 

مثلا به عنوان یه مثال خیلی کوچیییک اون شبی رو یادم می آد که مجسمه های خونه مون پرت می شد اینور اونور و شیشه ها خورد می شد و می ریخت کف خونه و مامانم گریه و جیغ می کرد و بابام فقط هوار می زد و دنبال هم می دویدن مثل بر بر ها. من زیر میز ناهار خوری ساکت نشسته بودم اون شب و مات نگاه می کردم. به این فکر می کردم که آره. هه. زیست بخون بدبخت کنکور داری! زیست بخون تهش بشی یکی لنگه ی همینا. زندگی ت بشه به همین فابریکی و همه چی تمومی. غمت نباشه زیست بخون. و راستش ازین شبا کم نداشتم تو سال کنکور. 


مامان منم بلد بودم تلفن بگیرم تو دستم و برم اینا رو توضیح بدم برای مادر بزرگ! تو دار بودم فقط. همین. ؛)

دیگه حالمو دارین به هم می زنین سر این موضوع. به اینجام رسیده. به اینجاااام. که طبق تکیه کلام تازه اختراعیم: "شما اینجامو نمی بینید که بفهمید کجاست. اونجامم نمی بینید. هیچ جامو نمی بینید اصن. خب تخیّل کنید یکم. خوبه واسه رفع ریسک آلزایمر در پیری."


راستش الآن خودم رو مسئول حس می کنم در مقابل داداشم. چون الآن دارند اون رو با ترازوی اعمال و رفتار من می سنجند و براش تعیین تکلیف می کنن که به کدوم سمت بره یا نره تا هرز نشه. بد بخ نشه مثه من. خیلی داغونه این وضعیت تخمی.

نظرات 7 + ارسال نظر
لیمو سه‌شنبه 21 آذر 1396 ساعت 23:15

درد نداره تا وقتی که از کسی که انتظارشو نداری بشنوی

و وقتی از کسی که انتظارشو نداری شنیدی، دقیقا از اون نقطه ی زمانی به بعد، دیگه هیچی درد نداره لیموی ترش و شیرین.

من انتظاری از مادر بزرگم ندارم راستش. ببین از کجا می تونه اطّلاعاتی داشته باشه که اصلا المپیاد چی هست؟ منبع اطّلاعاتی ش دخترشه. می دونم هر چی از مادربزرگ بشنوم حرفای نشخوار شده ی مادر خودمه. از اون انتظارشو ندارم حقیقت.

استامینوفن سه‌شنبه 21 آذر 1396 ساعت 23:46

الان بهتری ای اژدهای بی شاخ و دم؟!

بد نبودم اصلا بابا، بیشتر اعتراضی بود. یا مثلا خوب بودم، با نوشتنش و دیدن نظرهاتون توپ شدم آره.
من خیلی وقت هست دارم اینا رو می شنوم و می بینم و مثلا می جنگم و خرده نمی گیرم. حالا یه بار دلم خواست بنویسمشون که قشنگ شسته شه بره.

شایان سه‌شنبه 21 آذر 1396 ساعت 23:56 http://Www.florentino.blogsky.com

فحشا رو به جون میخرم که فقط بگم وضع کفشی درسته...اینجا اونجا نیست که هرچی دلت بخواد بگی..!
.
.
ببین منم یه همچین وضعی ام. میگن واسه شایان چکار کردیم و چه برنامه ای روش ریختیم که رو سایان نریزیم..پارسالم که مامانبزرگم علنا" گفت حواستون به این یکی باشه مثه اون (من) بدبخت نشه...خب مهم هم نیس..به کفشم

اُه اُه دیدی... از دستم در رفت.
ولی کفش نیست این شایان. چیزه. چکمه ی پاشنه بلنده که هزار کیلوپاسکال به یه مربع کوچیک زیرش فشار وارد می کنه.
وضع چکمه ای درسته. یس.
آه.
خیلی آه.

نامبرده چهارشنبه 22 آذر 1396 ساعت 00:34

به قول شاعر،هعی زندگی...

:دی
کدوم شاعر؟ کدوم دیوان؟ کدوم شعر؟ کدوم صفحه؟ کدوم مصرع؟

[ بدون نام ] چهارشنبه 22 آذر 1396 ساعت 01:01

نمیدونم چرا اینطور برداشت کردم ک حالت بده.
راستش حال خودم ک خیلیییییییی گرفته شد و حرص خوردم:/

ممنونم از تو فوق العاده ی مهربان. زیاد.

نامبرده چهارشنبه 22 آذر 1396 ساعت 19:23

درویش خرسند_نَم برده_رندان عالم سوز_این نسخه ای که من دارم خیلی قذیمیه،شماره صفحه نداره،شاعر در این باره تدبیری نیندیشیده بوده_مصرع دوم از بیت هزار و یکم

عالی. : ))))))
گاد. کامنتات اصل جنسه.
چیزه بیت دو هزار یکشم بخون. همون جا که می گه ای تففففففف زندگی...

شن های ساحل پنج‌شنبه 23 آذر 1396 ساعت 01:29

یعنی من این پست صبح خوندم از همون موقع دارم بهش فکر می کنم که چطوری بهت بتونم بگم که این عادی و توی خیلی از خانواده ها وقتی بچه ای با شخصیت متضاد بقیه بدنیا می اد یا سعی می کنن تغییرش بدن یا کلا تکذیبش می کنن ....ببین کیلگ فدای سرت اگه قبولت ندارن فقط مهم که خودت خودتو قبول داشته باشی و دوست داشته باشی ...یه واقعیت اینکه ادم توی کل زندگی فقط خودش داره و خدا...تو باهوشی مهربونی برای هدف هات تلاش می کنی پس توکلت به خدا به حرف بقیه گوش نده:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد