سلام.
راستش مشورت می خواستم...
من خیلی وقته که می خوام این کامنت
رو بنویسم. دست دست می کنم تا شاید یادم بره... ولی الآن دیگه نمی تونم
خودم رو نگه دارم. وسواس زیادی دارم برای نوشتن این کامنت. اون قدر زیاد که
مانع نوشتن ش می شه. برای همین تا ته می نویسم و بدون نگاه کردن یا
بازبینی کردنش ارسال ش می کنم.
شرایط منو که می دونین: یه آدم که خیلی به کامپیوتر و رشته هاش علاقه داره ولی نذاشتن ادامه ش بده. المپیادی بوده؛ قبول نشده.
خب
حالا دو سال از اون موقع می گذره. آدم قصه ی ما مغزش داره فسیل می شه.
داره کم کم همونایی رو هم که بلده از یاد می بره و از این رنج می کشه.
انگار که یه تیکه از وجودش رو به مرور زمان داره از دست می ده.
ولی هنوز
هر چند وقت یه بار رویاهای عجیب غریب خودش رو میبینه، اینکه یه روز تو
زمینه ی کدنویسی کامپیوتری خیلی شاخ می شه و می تونه کلی مشهور بشه از این
راه.
می دونم خیلی رویایی ه و این حرف ها...
ولی شما واسه همچین آدمی چی پیشنهاد می کنین؟
اگه
خودتون جای من بودین چی کار می کردین؟ من دارم به سرعت پیر می شم و فرصت
هام رو از دست می دم. رشته م پزشکی ه که هیچ گونه علاقه ای بهش ندارم و از
این بابت مطمئنم! من تو پزشکی فسیل می شم.
می ترسم بگذره و هفت سال بعد
بیاد و خودم باشم که برگردم بگم:" اونا همه ش خیالات احمقانه ی جوونی بود.
خام بودم نمی فهمیدم چی میگم...!" من نمی خوام به اون نقطه برسم چون واقعا
می دونم هم استعدادش رو دارم و هم علاقه ش رو. نمی خوام بذارم گذر زمان من
رو به همچین موجودی تبدیل کنه.
جدی شما اگه جای من بودین کامپیوتری جان، چی کار می کردین؟
شاید
جوابتون سلف استادی باشه... من این رو هم امتحان کردم... دل سردم می کنه.
من درجا می زنم. می دونی. انگیزه می خوام و نمی تونم پیداش کنم.
مثلا
شما اگه بودید می رفتید کدفورسز می دیدین سوال های تیپ سی رو به زور می
تونین حل کنین، بعد کد های بقیه رو هم نمی فهمین چی کار می کردین؟
می
دونی کامپیوتری جان. من خیلی خیال پردازم. تو یکی از همین خیال پردازی ها
داشتم به این فکر می کردم که شاید بتونم یه دانشجوی ترم بالایی از خارج
کشور یا یه استادی چیزی تو خارج کشور پیدا کنم، شرایطم رو براشون توضیح
بدم... شاید دلشون به حالم سوخت و کمک م کردن. مثلا مکاتبه ای تونستم ازشون
چیز های خفن یاد بگیرم. نظرت در مورد این چیه؟ می شناسی کسی رو بهم معرفی
کنی؟ اگه حتی یک نفر بتونم پیدا کنم که راه بذاره جلوی پام حتی در حد هفته
ای یک بار ایمیل بهم بده، کمکم کنه خودش برام یه دنیاس.
من حتی رفتم و لیست یه سری از اساتید کامپیوتری رو در آوردم ولی نتونستم راه مکاتبه ای مستقیم با خودشون پیدا کنم...
می
دونی کورس های آن لاین هم به کارم نمی آن. مثلا به این فکر می کنم که خب
فلان کورس رو بگذرونم اینترنتی...بعدش چی؟ کی می فهمه؟ من می خوام با
کامپیوتر خودم رو در سطح جهان مطرح کنم. نخند بهم. چرا اینو می نویسم؟ چون
خودم هم به خودم دارم می خندم الآن با این خیال بافی هام... :)))
من می
خوام به یه طریقی با یه محیط کامپیوتر محور ارتباط داشته باشم. ایده بزنم،
رو پروژه ها کار کنم. مشورت کنم، مباحثه کنم یکی باشه که بهم امید بده،
دانش بگیرم ازشون...
انگلیسیم خوبه، ولی منابع رو خوب نمی فهمم... حتی
اون قدری بدبخت شدم که خانواده م اینترنت رو محدود کردن که نتونم استفاده ی
چندان مفیدی ازش داشته باشم!!!
می دونی دوست کامپیوتری خیلی زیاد دارم.
ولی شاید باورت نشه که هیچ کدومشون کوچیک ترین کمکی به من نمی کنن. استاد
زیاد دارم ولی وقتی می رم پیششون فقط مسخره م می کنن!
من می خواستم به
یه سری از کودفورسزی ها پی ام بدم حتی و ازشون خواهش کنم راهنمایی م کنن.
ولی نمی دونم ایده هام تا چه حد عملی می شن.
فقط یه خواهش. راه حلتون
فراموش کردن نباشه. من با خیلی ها حرف زدم. خیلی ها نا امیدم کردن. همه بهم
می گن بچسب به رشته ت بی خیال شو. یادت می ره. بهم می گن هیچ راهی نیست که
هم دکتر شی هم برنامه نویس خفن. شاید باورت نشه ولی الآن که دارم اینا رو
می نویسم گریه م گرفته حتی. حس می کنم سرنوشتم خیلی شوم رقم خورده. من برای
شنیدن این حرفا اینجا نیومدم. اومدم که اگه راهی به ذهنتون می رسه پیش پام
بذارین.
می دونم. خیلی مسخره س کسی که حتی تحصیلات دانشگاهی رشته ی
مورد نظرش رو نداره همچین خیالاتی داشته باشه. رویای شاخ شدن در حد استیو
جابز یا بیل گیتس برای کسی مثل من همون قدر دست نیافتنی ه که رسیدن ما مثلا
به سیاره ی پلوتو. خودم هم نمی فهمم. یه چیزی درونمه... که نمی دونم چیه.
اون بهم می گه که نباید ولش کنم. اون ولم نمی کنه. داره می خورتم. نمی ذاره
فراموشش کنم.
کامپیوتری جان... تو اگه واقعا جای من بودی چی کار می کردی؟
باقی بقایتان، زیاده حرفی نیست.
امیدوارم با کامنتم سرت رو نخورده باشم.
-----------------------------------------------------
این توی هیچ سطحی غیرممکن نیست. یعنی در بدترین حالت بیوانفورماتیک کار کن،
من شخصاً یک کلمه از این درسهای تجربی را نمیفهمم وگرنه هم پول توی این
هست هم هیچ کسی که کامپیوتر و یک درس تجربی را بلد نباشد نمیتواند از پسش
بر بیاد. این از همه اتلافش کمتره.
در کل هم آخر همهی داستانها میگه
علاقه مهمه. نه من که تا حالا پیش نیومده چیزی یادم بره. من حاضرم هر
بدبختی را تحمل کنم نخواهم برم یک گرایش دیگه چه برسه به رشتهی دیگه. اون
خوانندهه هست «اصفهانی»، میگن اون هم دکتر بوده ول کرده رفته خواننده شده.
تو از اون که دیگه بدتر نمیشی! :))
در مورد پشیمانی که آدم
همیشه حسرت یک چیزی را میخورد، چون همیشه تو داری از یک چیز میزنی که به
یک چیز دیگه برسی و اون چیز کم اهمیتتر باز هم در نهایت یادت میمونه و
اذیتت میکنه، ولی اگر اون مهمتره را ول کنی دردناکتره. من خودم به زبون
نفهمی و به نصیحت هیچ کس گوش ندادن معروفم ولی تا حالا پشیمون نشدم ازش.
اکثر چیزهایی که من ازشون پشیمونم دست خودم نبودن. یعنی تهش هر جوری حساب
میکنم میبینم آخه به جز این کاری نمیتوانستم بکنم.
در مورد کد
فورسز هم من هم نمیفهمم. اگر فکر میکنی بیای کامپیوتر میفهمی دروغه.
:)) اینها یک سری مبحث خاص هستند مثل المپیاد که باید آدم بره بخونه و
تمرین داشته باشه روی اونها و چیزی جز اون هم بلد نباشه که بتواند سریع و
راحت همان را حل کند.
من به هیچ عنوان تنهایی درس خوندن را توصیه
نمیکنم. ضرب المثل است که میخواهی راه طولانی بری با یکی همراه شو
میخواهی راه کوتاه بری تنها برو. درس خوندن به جز در شب یا صبح امتحان کار
طولانی است و آدم نمیتواند تنهایی انجامش بدهد.
اگر میخواهی
هفتهای یک بار یک مطلب کامپیوتری بخونی همین وبلاگ من هست بخون. این سایت
کاهو هم بامزه است میری چند تا سوال برای بچههای مدرسهای حل میکنی کلی
ذوق میکنن! :)) میخواهی ایمیلش بیاد هم توی فید وبلاگ عضو شو. :)
1395/04/30 @ 22:35
این سوال و جواب با خودت بود؟
الان هنوزم همین فکرهارو داری یا عوض شدن؟
این پستت خیلی جای بحث داره ولی شرمنده من اونقدر انرژی ندارم که بهت امید بدم ولی می دونم اگه انقدر زیاد از عمق قلبت میخوایش حتما راهی براش پیدا می کنی..
کیلگ بهم نخندی انقدر که تو گفتی برنامه نویسی من دارم شروع میکنم به خوندن زبان سی البته با پایه صفر:)
این سوال و جواب با یه بلاگر دانشجوی دکتری کامپیوتر بود. اوّلین خواننده ی ثابت وبلاگم.
راستش من هیچ وقت ازت نپرسیدم ولی همیشه فکر می کردم تو با اون یه نفرید. :))) چون دقیقا از زمانی که کامنتای تو پر رنگ شد، کامنتای اونو از دست دادم. بعد لحن کلام، نوع دید، خیلی از رفتار ها و گفتار هاتون منشا مشترکی داشتن.
هیچ وقتم نفهمیدم چه جور اینقد هر دو پیگیر دنبالم می کردید همیشه.
چیزه، سی یاد نگیر به عنوان زبان اوّل. گیج می شی. اوّل یکم سی پلاس یاد بگیر خیلی روون تره.
بنظرم جواب خوبی بهت داد.
فکر میکنم بدونم کی میگی اگه درست بگم bobo میگی نه؟
یه 3 یا 4 دفعه ای وبلاگش رفتم:) ادم خوبیه در مورد شباهت بزار اول تفاوت بگم تفاوت اولیش اینکه اون اقا من خانومم:)))))
بعد طرز فکرمون فرق میکن یه مقداری فکر من منعطف تره بجاش فکر اون قوی تره.من نمی تونم تک بعدی فکر کنم و اون می تونه..افرادی که روی یک بعد متمرکز میشن سریع تر پیشرفت می کنن و بیشتر با خودشون در صلح هستن.من بیشتر با خودم درگیر میشم
و شباهت اره درست میگی منم حس کردم ولی می دونی چقدر توضیحش پیچیدس بیشتر که وارد جامعه میشی میفهمی افراد شبیه امکان دوست شدنشون بیشتر ممکن که جذب هم بشن ولی یه سری پارامتر های دیگه هم هست که باید درنظر بگیری مخصوصا برای تو که جز دسته احساسی ها حساب میشی یکیش اینکه زیاد سمت افراد که ممکن توی ذهنت ازشون برای خودت قهرمان سازی کرده باشی نرو مثلا موقعیتش پیش می اد با جی کی رولینگ زیاد حرف بزنی مغزت می تون توی اون ارتباط گولت بزن . و فقط با افرادی ارتباط داشت باش که بهتر و باهوش تر و منطقی تر از خودت باشن مخصوصا منطق احساسی ها با هم خوب هستن ولی واقعا احتیاج به یه نفر منطقی داری که تورو از اون همه احساس خلاص کن.مثلا من واقعا خوشحالم که مادرت یه منطقیه و نه احساسی خیلی وقت ها نظراتش می تون کمکت کن نمی تون درک کن چی میگی ولی می تون یه زاویه دید دیگه رو نشونت بده فقط اگه دوز خشن بودنش یکم کمتر بود که عالی میشد...
مادر خودمم یه منطقی می تونم ازش یاد بگیرم چطوری خودخواه تر باشم احساسی ها بیش از حد به فکر دیگران و کمک بهشون هستن این خیلی خوبه به شرطی که یاد بگیری اول به فکر سلامتی روحی فکری و جسمی خودت باشی
راستش از بوبو تا حالا در این مورد نپرسیدم. :)))) هر چند رشته ش خیلی مرتبطه. می خواستم از اونم بپرسم ولی بعد همین کامنت بازی ها دیدم به مرتبه ای رسیدم که کلا هرچی بهم بگن برام فرقی نمی کنه و تصمیمم رو گرفتم برای همین بهتره وقت بقیه ی بچّه ها رو هم نگیرم. من حرفایی که بهم می زدن رو پیش داوری می کردم و اصلا برام مهم نبود بهم بگه می شه، نمی شه یا چی. صرفا منتظر یه دست بودم که بلندم کنه یا همچین چیزی. که خیلی تفکّر غیر بالغانه ای هست.
برای همین بی خیالش شدم کم کم. خب بچّگی هم حد و مرز نداره دیگه. انتظار نباید داشته باشم که بیل گیتس می آد و استعداد نهفته م رو کشف می کنه و می برتم تو راهی که باید. :)))) من تصمیمم رو گرفتم که کامپیوتر رو هر طور شده ادامه بدم. راهش رو هم خودم پیدا باید کنم. کسی نیس نسخه مو بپیچه. فعلا هم دارم جاوا اسکریپت یاد می گیرم. تنها. اگه واقعا اون حسّی که ته دلم دارم درست باشه، یه روز بهش می رسم. نباشه هم چیزی رو از دست ندادم. من تو عمرم تا حالا به هیچ درسی بیشتر از برنامه نویسی عشق نورزیدم. من عاشق کد زدنم. با عشق این درس رو می خونم. لذّت می برم. حس خفنی بهم می ده. و همینا کافیه برام که حس کنم راهم درسته. یا حداقل توهمشو بزنم.
و اینکه چه عجیب پس تو خودش نیستی. اگه بودی تا الآن فهمیده بودی کی رو می گم. جدا خیلی شبیه اید ولی. حتّی لحن کامنت گذاشتنون، عامیانه شدنتون. طرف وبلاگشم ازیناس که فقط مطالب کامپیوتری می ذاره.
ای بابا از کنجکاوی مردم معرفیش کن ببینم کی انقدر شبیهیم؟!!!!!
اگه فیلم هندی بود می گفتم دوقلو بودیم توی بچگی گم شدیم:)))))))
نه اینقدر هم شبیه نیستین. یه سری فاکتور ها بود که باعث شده بود چنین ذهنیتی داشته باشم.
گنده ترینش هم همین بود که اونم مثل تو خیلی هی بهم امید و راهنمایی می داد و لحن تایپتون شبیه به هم بود. حتّی اون تیکه هایی که خسته می شدین و "ی" یا "ه" رو از تو متن قلم می نداختین.
و یه فاکتور گنده ی دیگه ش هم که اشاره کردم این بود که دیگه یهو خسته شد برام کامنت نذاشت. :)))
خیلی پیگیرانه طوری که من درک نمی کنم (دقیقا مثل شوما) ازش کامنت می گرفتم و یهو بوم هیچی. و بعدش در همون میان، کامنت های تو شروع شد. و شاید همین باعث شد فکر کنم یک نفرید.
بیا وبلاگشو می ذارم:
http://algorithmic.blog.ir/
ولی حالا که این همه مسیر ذهنی تشریح کردم، در ازاش یه سوال می خوام بپرسم!
چی شد؟ از کجا شروع شد؟ من از کجا یهو این افتخار نصیبم شد که شن های ساحل رو کنارم داشته باشم تو وبلاگ؟ اوّل من پیدات کردم و برات کامنت گذاشتم یا تو؟ خیلی عجیبه. اینو همیشه دوس داشتم بپرسم. ولی خب اگه هم نخواستی بی خیال مهم نیست. می تونم بازم کنجکاوی مو نگه دارم.