امروزم به این گذشت که تلاش زیادی کردم و عمدا آدم های اطرافم رو پیچوندم تا بتونم وقت تنهایی گیر بیارم و روی پایان بندی هاوس فکر کنم. بیشتر فکر کنم.
وقتایی که از یه چیزی خوشم می آد اینجوری می شم.. از دنیای واقعی زده می شم و دیگه دوست دارم با فکر هام تنها باشم چون دنیای افکارم جذاب تر از همیشه شده و احساس بی نیازی از دنیای خودم می کنم. چون یهو دنیای تنهایی ها جذاب می شه. می تونم ساعت ها دوام بیارم و اصلا نفهمم زمان گذشته.
یعنی هر حرفی که می شنوم هر آدمی که می بینم اینجوریم که برو بابا کی الان حوصله تون رو داره الان دو دقیقه دیگه می رم دراز می کشم پتو رو می ندازم روم، دستم رو می زنم زیر سرم، چشمامو می بندم، به پایان بندی هاوس فکر می کنم. تو خواب اگه باشه که دیگه چه شود چون تمرکز وحشتناکی به ادمیزاد می ده که توی خواب روی موضوعی فکر کنه.
ولی متاسفانه روز خوبی رو انتخاب نکردم برای حواله دادن، باید خرید می رفتم، از این همه روز امروز سر کار کارم داشتند، گوشیم زیاد زنگ می خورد، مامانم هم با مبل فروش دعواش شد، از صبح سه چهار وعده مغز منو خورد، الانم دست از خوردن مغز بابام کشیده و بالاخره رفتیم بخوابیم.
الان بالاخره تنها شدم که با خودم فکر کنم. به ویلسون. اخ که ویلسون. یعنی حتی حال ندارم بنویسم فکر هام رو. فعلا فقط می خوام پردازش کنم. خودم با خودم. هی.