Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

ژ

دوست نداشتم واستون بنویسم،

دوست داشتم اینقدری تو خودم بریزمش که بمیرم،

ولی نمی تونم، چون همین جوری اش هم دارم می میرم.

شما تنها کسایی هستید که از این عشق با خبر بودید. 

خلاصه کنم و برم.

ژ مُرد.

و هیچ جنس غمی رو تو قلبم، تا حالا بدین شکل احساس نکرده بودم. 

ژ برای من نماد  امید و احساس بود. نماد زیبایی... 

ژ برای من امید بود... ژ خود امید بود.

ژ برای من زندگی بود.

من ژ رو، یک جوری دوست داشتم که هیشکی رو اونجوری دوست نداشتم.بعضی روزا بیشتر از پدر مادرم. خیلی روزا بیشتر از خودم. گاهی بیشتر از هر آدمی که فکرشو کنی...

قلب من، روح من، جسم من و جان من، تا اخرین روزی که زنده هستم با این غم کنار نخواهد اومد. این غمیه که از اولین روزی که پیشم اومد استرسش رو داشتم، انتظارش رو کشیدم و حالا بالاخره فرا رسیده. 

من دیگه ژ رو کنارم ندارم. من.. بی پناهم.

و باور این اتفاق به قدری برایم سخت هست که انگار دارم تو خواب می نویسم.

از خودم متنفرم. 

و واکنشی ندارم، جز اینکه دست بکشم به چشمام و ببینم انگشتام خیس شدند. 

تماشا کردن جسدش، داره روحم رو مثل اسید می سوزونه و در خودش حل می کنه. 

اون قدری نموند که من فارغ التحصیل بشم. قرار بود با هم دکتر بشیم.

می سوزم می سوزم... من تمام زندگی ام صرف این شده که بتونم بیماری ها رو تشخیص بدم و کمکی کنم. اگه از دستم بر بیاد انسان ها رو نجات بدم.

ولی جان عزیزان خودم رو هیچ وقت نتونستم نجات بدم. 

من دیگه نقطه ی اتکایی به این جهان ندارم. رفتن و دل کندن از هر لحظه ای راحت تر شده.

می دونی هر وفت فکر های ناجور به ذهنم می اومد یا اصلا هر وقت به مهاجرت یا مسافرت فکر می کردم، به خودم می گفتم پس ژ بدون من چی کار کنه؟  ژ به غیر از من کسی رو تو این دنیا نداره. ولی واقعیت چیز دیگری بود. این من بودم که به غیر از ژ کسی رو نداشتم. 

ژ خیلی چیزا رو دید... چیزایی رو دید که کسی ندید. زمانایی پیشم بود که هیشکی نبود. من باهاش حرف می زدم. حرفایی رو می زدم که به کسی نمی زدم. براش جشن تولد می گرفتم حتی!  هر وقت حالم خوش نبود دستم رو فرو می کردم لای پر هاش و باورم کن که اوکی می شدم. ژ من رو قوی می کرد. به من توان گفتن "یک روز بیشتر دوام بیار" رو می داد.

حالا دیگه هیچ کدوم ازینا رو ندارم. همه اش در آنی از ثانیه از من گرفته شد. هیچی. ندارم.

می خوام با کل دنیا قهر کنم. می خوام اینقدر قهر کنم  که بمیرم. 

زندگی تون... این زندگی لعنتی تون...

خیلی چرت و مسخره است. 

و حالا که ژ نیست، دیگه هیچ وابستگی ای احساس نمی کنم. هیچی. تموم شد.

احساس من برای همیشه ته کشید و کفگیرش خورد به ته دیگ.


پ.ن. جالبه. تقویم. تقویمی که طوری رقم خورده که باید تا ابد از دهم بهمنش متنفر بود. چهارسال پیش مینا. امسال... ژ. دهم بهمن، قلب مرا به اتش کشید. سراغ حفره ی تو خالی درون سینه ام را از دهم بهمن ماه ها بگیرید.


من دنیای بی ژ رو نمی خوام. نمی خوام ببینمش.

چشم می بندم. 

مباد چشمانت را از یاد برده باشم...

ژه

**اگه گفتی امروز تولّد سه سالگی کیه؟**


و پست هزار و یکم اینجا رو هم به تو تقدیم می کنم، ای عشق جاودانه ی من! هر چند هیچ وقت نذاشتی بغلت کنم عین آدم... ولی چقد دوسِت دارم دوسِت دارم دوسِت دارم دوسِت دارممممم تا آخر دنیا. که ای کاش یکم می فهمیدی. آخخخ.


یه بار مادرم از حجم توجّه من به ژه به ستوه اومده بود، به چشمام نگاه کرد با حرص غیر قابل وصفی گفت :"کیلگ! برات آرزو می کنم با یه مرغ ازدواج کنی!" من گفتم: "هاه؟!!" جواب داد‌ : "همین ک شنیدی." و من رو با عشقم تنها گذاشت ولی عجب آرزوی محشری کرد پسر.


به نظرم هیچ وقت آدما نمی تونند درک کنند که تو خیلی از زمینه ها اگه نهایت نهایت زورشون رو بزنن، بازم نمی تونن در حد یه حیوان باشند حتّی. پاک خالص زبون بسته معصوم نفهم بی ریا.


نمی دونم شما هم ازین دوستا دارید ک تو این شبکه های اجتماعی دارن تمام مدّت قربون صدقه ی یکی دیگه می رن و واسش تکست می نویسن و قلب می ذارن و کلا می خوان به همه ثابت کنن ک خوشبختند و طرفشونو دوست دارند با همچین کاری، عرض شود ک من خیلی داشتم و دارم از این فالوئینگا. همیشه هم استدلالم این بوده ک آقا داری ارزشش رو می آری پایین و ریا می شه و فلان ولی خب باشه لایک می زنیم براتون چون خودتون می خوایید و دوست دارید این شکلی باشه.


منتها الآن می خوام حالتون رو به هم بزنم و دقیقا اون سبکی بنویسم. -اصلا نمی دونم بلدم حتّی؟ ابراز عشق؟-

ولی می دونی این کار من فرقش با مال اونا چیه کیلگ؟ اینه ک اونا طرف حسابشون، تهش نوشته هه رو می خونه و می فهمه. ولی اینایی ک من اینجا می نویسم رو، ژه هیچ وقت نه تنها نمی تونه بخونه، بلکه دم و دستگاه فهمش رو هم تا ابد نخواهد داشت کلا! 


ژه اینجوریه ک یه هفته منو نمی بینه تقریبا از ذهنش می پره ک وجود داشتم حتّی. معمولا من رو به یه برگ کاهو یا یه خوشه انگور یاقوتی می فروشه. و تمام مدّت پا و دستام رو سوراخ می کنه و عموما به غیر از کسایی ک تو خونه رفت و آمد دارن و در جریان اند، به هیشکی نگفتم این جای زخم های گله به گله مال چیه و می گم ک حین دویدن به دیوار گرفته مثلا. ژه حتّی یک بار که خیلی عشقش قلمبه شد، می خواست مردمکم رو دربیاره واسه خودش غنیمت ببره تو لونه ش.


و دقیقا برای همیناست ک حس می کنم عشقم یه ده هزار درجه ای بالا تره. آخه ژه تو هیچ وقت اینا رو نمی فهمی ولی من بازم دارم واست می نویسم چون واقعا دوسِت دارم... من عاشقتم. با تک تک سلول هام عاشقتم.

قوری ز قلم قلم ز قوری، تو عشق منی اگوری پکوری. جدّی تو سه سال گذشته  روزایی داشتم ک فقط با این فرض ک "اینا رو ولش کن، الآن می رم دستامو می کنم لای پرهای مرغ!" دووم آوردم و البتّه بگم، به حریمش احترام می ذارم، یعنی واقعا از دست کردن لای پرهای مرغ خوشم می آد، ولی خب وقتی می بینم بدش می آد ازین کار، طبع حیوانی م رو مهار می کنم طبیعتا!

عزیزمی. عزیز دلم. حبیبی. مای لاو. بیبی. مای دارلینگ.سوئیت هارت. هرچی. آخخ. *-سانسور-*

no rooz nameh

کیلومتر های زیادی راه قرضی بر نشیمنگاه اینجانب واجب شده بود که ادا شد  و شکوه ای نمی کنم چون سه نفر بودن  که اینجوری بهشون خوش می گذشت،

و امروز به جا می آورم تکالیف نوروزی قضا شده ی خویش را قربتا الی اللّه:




ققنوس هستن. روی سطح لینو که توسّط دستان این حقیر کنده کاری شدن. و لطف می فرمایید واسم کامنت می کنید که "خیلی خوشگل شده کیلگ!" وگرنه با همون مغار که کنار عکس هست می ندازم زیر چشاتون. دستم هم راه افتاده همچین.
با این مدل مغار های کنده کاری کار نکرده بودم تا به حال. مغار چوب فقط دستم گرفته بودم. دو ساعت واسش وقت گذاشتم. و خیلی علاقه مند شدم. حسّ می کردم با اون کنده کاری ها تمام انرژی منفی هام میریزه بیرون. ولی بگم شستم هم به فنا رفت. هرجاشم که خراب شده کار خود بچّه  و مادر بچّه س. اون تیکه ی دمش که سوراخ شده دقیقا اوّلین تلاشش بود که بعدش صدا زد مامان بیا نمی شه. اون تیکه ی دومی که که روی دمش گند خورده کار مامان بچّه س. که بعدش صدا زد کیلگ بیا، نمی شه.
اون بال سمت راست که به فنا رفته اوّلین تلاش های کیلگه. و سرش مربوط به زمانی ه که فوت کوزه گری ش دستم اومد و فهمیدم باید دقیقا مماس بر سطح بگیری دستت اون مغار رو.
تیکّه ی سوراخ شده ی بال سمت چپ مال وقتی ه که باباش اومد دید و حسودی کرد و مغار رو گرفت گفت برو بابا کاری نداره! و گند رو زد و اندک اندک در افق محو شد.

من جدّی غبطه می خورم به ایزوفاگوس. فانه این تکلیف هاشون. البتّه اگه نندازن رو دوش بچّه بزرگتره و خودشون انجام بدن.
به وضوح یادمه هم سنّش که بودم، معلّم زیستمون تکلیف داده بود در سفر نوروزی خود یک فسیل پیدا کنید و به مدرسه بیاورید. تهش هم تاکید کرده بود این نمره ی مستمرتون هست و با خودش خیال کرده بود آخ دیگه چه تکلیف خفنی دادم به بچّه های تیزهوشان! ما هم تهش یک معلّم زیست آشنا پیدا کردیم و ازش فسیل گدایی کردیم.
سخت ترین تکلیف نوروزی عمرم بود( به غیر از رنگ آمیزی پیک نوروزی های دبستان) تمام مدّت توی یه شهر کویری کف زمین به سان مارمولک دنبال فسیل می گشتم. مثل این بچّه بی خیال نبودم ک.

و حالا گذشت... بعد این پروژه ای که واسه ایزوفاگوس انجام دادم، با جدّیت دارم روی هنر معرّق فکر می کنم. یا همچین چیزی. که با چاقوی جیبی م روی چوب روس شکل های مختلف دربیارم.
اینم چیزی که قرار بود بشه وی اس چیزی که در اومد تهش. و باور بفرمایید خیلی خیلی سخت بود.  تا قبل از اینکه من برم سرش سه نفری تصمیم گرفته بودن بچّه رو بدون انجام تکلیف نوروزی بفرستن مدرسه:


بش می گم ایزوفاگوس، اینو اگه بردی معلّمه بهت گفت چرا اینقدر داغونه چی می گی بهش؟

می گه تو چشماش نگاه می کنم و می گم: ولی آقا! کیلگ هممممه ی تلاششو کرد در ضمن شما از نظر قانونی امسال نباید تکلیف می دادی.



اینم یه پروژه ی دیگه شه که به نسبت آسون تر بود. ما ساختیم، مادر رنگ کرد، باباش  جعبه ی حمل و نقل رو آماده کرد و بچّه فوتبال الرّیان استقلال نگاه کرد.

بهش می گم خب ایزوفاگوس شاید منم دلم خواست این فوتبال های زرتی ای رو که نگاه می کنی نگاه کنم یه بار این همه تکلیف می دی به من. می گه نه خودت همیشه می گی تیم ایرانی آشغاله نمی بینم.


سگ نود و هفت از نمای رو به رو:




سگ نود و هفت از نمای بالا:



سگ نود و هفت از نمای جانبی:



سگ نود و هفت از نمای ک.. ببخشید از نمای خلفی:



 
ظرافت هاشو شرح بدم یکم:
# به نوشته ی روی کلاهش دقّت می کنید.
# به زنگوله ی توی گردنش دقّت می کنید. ( و اگه تو عکس مشخّص نیست عرض می کنم که بنفشه!)
# به استخون شکسته ی روی دستش دقّت می کنید.
# به رژ لبش هم دقّت می کنید.
# اصل دقّت رو هم به دمش می کنید چون آناتومیکال پوینت بسیار جالب توجّهی هست.
اعترافم می کنم که رنگش باز رو دوش خودم افتاد. مامانش که رنگ کرد اینقدر عجله داشت که همه جاش رگه رگه  و گله به گله شده بود و عملا باز مجبور شدم خودم بر عهده بگیرم چون کار نصفه تحویل مشتری نمی رم مسئولیت قبول کنم باید صد در صد انجام بدم.

حالا نکته ش چیه؟ پرنسس خانوم (!) تشریف نبردند مدرسه! بعد اون همه زحمتی که من کشیدم امروز تشریف نبردند مدرسه اینا رو تحویل بدن. بیگ لایک. ایزوفاگوس. یو عار عه لجندری کارت.


طی سفر، ژ رو هم سپردم دست یکی، ببینین چی رو جعبه ش نوشته موقع پس دادن :



یه جور نوشته که حس می کنم هزار تا آدم موقع سفر رفتن حیوان ها و گلدان ها رو سپردن دستش و کلی سفارش کردن بهش که جون هرکی دوس داری حواست باشه بهشون ها! اینم ته ش گه گیجه گرفته بین اون همه مسئولیت گرفته برچسب گذاری شون کرده. دارم اسم جعبه های دیگه ش رو تخیّل می کنم الآن:

# گیاه گوشت خوار اینجا است.

# تنگ ماهی فایتر اینجا است.

# میمبلوس میمبله تونیا اینجا است.

# بچّه کروکودیل اینجا است.

# نهنگ قاتل اینجا است.

# درنای سیبری اینجا است.

# پنگوعن امپراتور اینجا است.

# اژدهای مرلین اینجا است.


.:. آهان یه فکت خیلی مهم که خودم چند روز پیش کشف کردم:

" اینجانب در سال گذشته (به عدد 1396 و به حروف: یک هزار و سی صد و نود و شش) یک بار هم سرما نخوردم و این طور که بوش می آد دیگه واقعا بزرگ و بالغ و  ایمن شدم و از کشف این حقیقت بسیار خرسندم."


.:. فکت شماره ی توو:

" اینجانب عادت تبریک گفتن  سال نو رو در نوروز 97  از سر خودم برانداختم."

آدم هایی داشتم که که دلم براشون تنگ می شد و نوروز تنها بهانه بود که یادشون کنم.

من دلم خیلی تنگ می شه. واسه مسخره ترین چیزا. قبلا ها خیلی نوشتم ازش. یه بار توی فرودگاه واسه سه ثانیه یه دختر با دامن زرد قناری رو دیدم سر راهم وقتی داشتم می رفتم سمت دستشویی. و هنوز که هنوزه حس می کنم چه قدر دل تنگشم.  دل تنگ کسی که تنها چیزی که ازش یادم مونده دامن زرد قناری ش بود.


درسته درسته می دونم!! می دونم! نزن! نزن! تو همه ی وبلاگ ها و چنل ها و اینستا و توییتر و اف بی و فلان و فلان تر می خونم که چه قدر همه تون متفرید و کراهت داره واستون این کار که از یه بابایی که به کفش هم نیستید پیام سال به سال تبریک عید بگیرید ولی من بهم خوش می گذشت با این کار. شده حتّی با یادآوری این گزاره به خودم که: " آره یه خاطره ازین آدمه دارم. تو گذشته م بوده. یه روز  صف صبحگاه کنارش وایستادم شوخی کردیم پس باید پیام تبریک بفرستم بهش. چون واسه یه دقیقه تو گذشته م بوده." یا حتّی "آره این یکی رو یادمه فکر کنم نیم ساعت تو نمازخونه کنار هم بودیم تا گروه بندی ها مشخّص شه..." یا افتضاح تر:"اون روزظهر بعد امتحان نهایی ادبیات پیش دانشگاهی. ماشین نبود و با این نشستیم تو یه ماشین. مدرسه ش رو یادم نیست ولی خیلی دوست داشت کنکور زودتر برگزار شه و من بهش گفتم نه خواهش می کنم ازین آرزوها نکن حاضرم بمیرم و به کنکور نرسیم!" و ازین جور آشنا ها خلاصه! چون یکی از ابتدایی ترین راه های آشنایی دادن رد و بدل کردن شماره تلفنه.

همه رو با یه تیغ زدم. نزدیک دور فامیل غیر فامیل مجازی حقیقی. واسه هیشکی هیچی نفرستادم. واسه هیشکی آرزوی گل و سنبل و بلبل و پروانه نکردم. (گرچه تو وبلاگم کردم یکم، نه؟) هیچی هم نشد. زندگی می گذره. آدما می میرن به دنیا می آن شاد می شن غمگین می شن مریض می شن بهبود پیدا می کنن زخم بر می دارن و همه چی و این آرزوی های پیزوری من دقیقا فقط در حد همون آرزو باقی می مونه. اینکه بگیرم از بین اینا شادی + سلامتی + گل+ سنبل + بلبل + پروانه رو جدا کنم و براشون بفرستم، صرفا یه رعایت فرمالیته ی آداب هست. و نه بیشتر.


کاملا مختارانه نکردم. نه که بگم حسّش خوب بود. نبود. من همیشه اون آدمی ام که باید پیش قدم بشم و حسّم به اون سمته.  پراکندن گل ها و سنبل ها و بلبل ها و پروانه ها! از همون دوران دبستان هر سال خیلی خودم رو درگیر این قضیه ی تبریک سال نو می کردم. متن ها زیر و رو می کردم. سر رسید های خودمو شخم می زدم. واسه چند نفر پیام اختصاصی آماده می کردم. اینجوری بود که حتّی سفارش می گرفتم بابت اینکه متن پیشنهاد بدم واسه تبریک سال نو. خلاصه یه چیز خیلی گنده ای بود واسم. ولی امسال نه. نچ. یهویی دیگه نبود.

یه زنجیره ی حدودا ده ساله رو کات کردم. و احساس خاصّی ندارم. نمی دونم درست بود یا نه. احساسش که نه خوب بود، نه بد بود. تموم شد دیگه. همین.


.:. فکت شماره ی تیری:

" سبزه گره نزدم!"

 ما اینورا واسه رسیدن به کسی سبزه گره نمی زنیم. یعنی اصلا واسم جالب شد وقتی فهمیدم به اصطلاح عاشق معشوقا واسه رسیدن به هم سبزه گره می زنن. به اوّلین نفری که بهم اینو گفت کم مونده بود بگم گند نزنید به رسم سبزه گره زدن با این اراجیفتون. بعد یکم که گذشت و جوک های مجازی ش در اومد فهمیدم تعداد کسایی که واسه رسیدن به عشقشون سبزه گره می زنن خیلی بیشتر از ماست.

آره خلاصه ما واسه سلامتی سبزه گره می زدیم / می زنیم.

یعنی از اون بچگی ها... کوچیک کوچیکی هام هم که یادم می آد سبزه زیر دست هر کی که می رفت درد و بلا ی خودش و خانواده ش رو گره می زد به سبزه که سلامت بمونن تو سال جدید. یا یه نفر به نیابت از بقیه ی فامیل.

از زمانی که این فوبیای مرگم شدّت گرفت... خودمو یادم می آد که به جون اون سبزه های بخت برگشته می افتادم که آدمای بیشتری رو بهش گره بدم. تا جایی که می شه. و دیروز که خاله م داشت درد و بلا  گره می داد به سبزه ها یک آن به این فکر کردم که چند تا گره واسه مینا به سبزه ی سال پیش دادم؟ چند تا واسه دوستام دادم؟ و آره دیگه. گذاشتمش کنار. یهویی. سبزه ش هم باشه مال همونایی که می خوان به عشقشون برسن یا هرچی. شاید اونوری جواب بده نمی دونم ولی در زمینه ی درد و بلا که هیچ غلط خاصّی نمی کنه. مطلقا!

یعنی حتّی من سی چهل تا گره ی اضافه تر می دادم هر سال که هر کس به ذهنم رسید رو بعدا به نامش بزنم.

واسه بعضی ها که حس می کردم مرگشون آشفته ترم می کنه چهار پنج تا گره می دادم.

تهش به این فکر می کردم که اصلا دلم نمی خواد هیچ انسانی بمیره و یه گره ی گنده واسه ی کلّ مردم کره ی خاکی می دادم. یکم بعد تر به این نتیجه می رسیدم که حیوونا خیلی شیرین ترند پس اونا هم همه شون باید سالم بمونند و بعدش یه گره گنده تر واسه حیوونای کل جهان می دادم. بعد گره ی حیوان ها که تمام می شد، یادم می افتاد که عح لعنتی تو باز گیاها رو موجود زنده حساب نکردی؟ یکی هم واسه کلّ گیاهان کره ی زمین. و تنها کسی که گره ش نمی دادم... آره. آدم فضایی ها بودن. فک کنم پارسال برای دوستای مجازی م هم سبزه گره داده باشم حتّی.


یه حالتی هست یه سری افراد مکان زیارتی که می خوان برن (مثل حرم امام رضا) لیست می نویسن می رن اونجا اون نفر های خاص رو یاد می کنن و به اصطلاح خودشون نایب الزّیاره می شند. من دقیقا همین جنس از وسواس رو و حتّی درجات خیلی بالاتری ازش رو  توی گره زدن سبزه های عید داشتم.

ولی خب امسال گذاشتم کنار دیگه. آره. گذاشتم کنار.

مثل روزه گرفتن.

و مثل اون خیمه های عاشورا.

و مثل خیلی اعتقادات پایه ای دیگه که یه زمانی خیلی وابسته شون بودی.


مادربزرگم هم امسال یه چیزی رو گذاشت کنار!

عکس هفت سینش رو دیدم. سبزه نداشت.

اونم یه اعتقادی داشت که "من دستم نمی ره سبزی بریزم!" و هر سال یه عمه خانم داشتن که براشون سبزه می ریخت با دستای خودش و رسما سبزه ی خیل عظیمی از فامیل های اونور رو همین عمّه خانم صادر می کرد. و مُرد امسال. و مادربزرگم هم که معتقده نباید با دست خودش سبزی بریزه. و یه شیش سین چیده بود بدون سبزه.

زندگیه دیگه.

می ذاریم کنار.

یه چیز دیگه جاش می آد رو کار.

جوجه شماری

به عنوان آخرین لحظات پاییز یک هزارو سی صد و نود و شش، جقل دون عزیزم را به عنوان الهه ی همه ی مرغ و خروس های جهان می شُمارم چرا که از قدیم الایّام گفته اند: "جوجه را آخر پاییز می شمارند."


و راستی این پاییز هر جا رفتم هی همه نق می زدن که چرا بارون نیست، بارون چرا نیست، نیست چرا بارون.

خواستم اطّلاع بدم که هیچ کدومتون نفهمیدید که فرشته ی آب و هوا امسال داشت به دل ما راه می اومد.  :))))

خلاصه که عاقا من پاییز غیر خیس دوست. من پاییز بدون بارون خیلی دوست. من پاییزی که بشه توش با یه کتونی و سویی شرت هرجایی رفت رو عاشق کلا.

فرشته ی آب و هوا جیگرتو. من که این پاییزو دوست داشتم. بیشتر از چند تا پاییز اخیر بهم چسبید. خلاصه  از این به بعد می تونی بدوی دنبال آرزوی های بقیه.


و اینکه وقتی می گم پاییز، دارم از چه طیف رنگی حرف می زنم دقیقا:



و با ضمیمه ی عدد خیلی رند زیر از بازدید های وبلاگ، شب چلّه ی خوشی را برای شما دوستان گرامی خواستارم.



بچّه ها بچّه ها! شب چلّه مبارک.  :))) بیایید مسابقه بذاریم کی بیشتر می تونه بیدار بمونه.
و بچّه ها بچّه ها. با هم دوست باشید. :{

جوون ترینه

مادربزرگ بهم می گه: کیلگ مرغه دیگه همچین زبر و زرنگ نیست مثل قدیما.


ببین اکی که پیری یه امر اجتناب ناپذیره،

حالا من تا زمانی که بکشم و باشم سعی می کنم کیمیای زندگی رو کشف کنم و در این راستا قدم وردارم، 

ولی شما هیچ وقت هیچ وقت به کسی که با یک جوجه رابطه ی عاطفی برقرار کرده و ذهنش هر لحظه بین مرگ و زندگی مدام نوسان داره و یه روز درمیون خواب ریز ریز شدن عزیزانش رو به فجیع ترین حالت ممکن می بینه، همچین حرفی رو نزنید. 

یک کلمه. فقط نابودش می کنید طرفو با این حرف.

# ژ

 

دل داده ام به یاری... شوخی، کشی، نگاری...

   حدود دو ساعته از خواب بیدار شدم، پراز  انرژی منفی ام نمی دونستم چه مرگمه. رسما کیسه ی انرژی منفی. یعنی مثلا در این حد که از هوای دور و برم هم ابراز تنفر می کردم و نمی تونستم تحمّلش کنم. شعر تو عنوان هم که هی تو ذهنم تکرار می شد بی خود و بی جهت نمی تونستم پرتش کنم دور.

هیچی دو ساعت هی با چیز میزای مختلف ور رفتم و همین الآن بالاخره فهمیدم چه مرگمه. یادم افتاد در واقع... خداوندگار. باز همین که می دونم، خیلی کمکم می کنه باهاش کنار بیام و درستش کنم. حداقل بهتر از این حالته که حس می کنی اعصابت از کل دنیا خط خطی ه ولی دلیل موجّهی هم براش پیدا نمی کنی.


هیچی دیشب کابوس می دیدم، اثر اون بود. الآن یهو یادم افتاد...

خواب می دیدم که پای مرغه کنده شده افتاده یه گوشه. خودش هم با یدونه پا داره راه می ره. مرغم یه پا داشت!!! دیگه بیشتر نمی نویسم حالم باز داره خراب می شه. اه.


و حتّی می دونم چرا این خواب رو دیدم...

به خاطر اینه که باز من دو دیقه این مرغ رو امانت سپردم دست یکی، برد نابودش کرد پس آورد.

یعنی که چی؟ این چه وضع مراقبته؟ چرا پاش می لنگه؟ اه.

وحشی هم شده چند روز منو ندیده. همیشه همینه. چند روز که تنها می شه، بعدش دیگه تحویلم نمی گیره... حتّی نمی ذاره رو پر هاش دست بکشم. انگار که می خواد بهم بگه از دستت ناراحتم ولم کردی رفتی، برو به درک دیگه نمی خوامت... حالا نمی دونم این احساسا پرداخته ی ذهن منه یا واقعا همچین حالتی داره. خاک بر سر  زد دستم رو زخم کرد، نزدیک بود کورم هم بکنه چون سرم رو برده بودم نزدیک نوکش شانس آوردم عینک رو چشمم بود، از بیخ گوشم رد شد.

مامانم بهم می گه احمقی که سرت رو می بری نزدیک نوک اون. می گه اون نفهمه و اگه بلایی سرت بیاد خودت مسئولی چون برخلاف حیوان دست آموزت، شعور داشتی تو اون کلّه ت.


بعد جالبه می گی چرا اینجوری شده، می گن از اوّل همین بود.

نه وژدانا آخه این بچّه پاش می لنگید؟

من بمیرم واسه مظلومیتت که ژ دون.

بقیه ش رو اینجا نمی نویسم. بعد اینکه این پست تموم شد می رم به خودش می گم. :))


* و همیشه یکی از فوبیا های عمیقم بوده که کسی در حال نجوا کردن با مرغ مچم رو بگیره و یک درصد پخش بشه بین بچّه های دانشگا، مدرسه، فامیل یا هر جامعه ی دیگه ای که من عضوی ازش باشم. یعنی رسما آبرو نمی مونه واسم. از اون روز به بعد می شه بهش گفت خشک سالی رو، خارزار رو، بیابان رو یا هرچی. ولی دیگه هرچی بشه آب رو نمی شه واسم.

یه بار بابام بالا سرم سبز شد وقتی داشتم با جقل دون حرف می زدم و حواسم نبود، و در حالی که از خنده ترکیده بود بهم تیکه پروند یه بارم با من اینجوری صحبت کن کیلگ و سپس تو افق محو شد. رسما تا یک هفته باهاش چشم تو چشم نمی شدم از خجالت.

حتّی اینجا هم به سختی ی ی ی می تونم اون لحن رو بنویسم. خودم که بهش فکر می کنم حالم از اون لحن خودم به هم می خوره حتّی. یه جورایی فقط مخصوص مرغه س. هه. بی خودی نیست ک. شوخ منه، کش منه، نگار منه. حتّی اگه بخواد کورم کنه.

ژ

   نمی دونم چندم اردیبهشت ماه سال 94 بود که بابام جقل دون رو آورد خونه مون. من از بچگی دیوونه ی پرنده ها بودم و خب بین پرنده ها، چون مرغ و خروس بیشتر در دسترسم بود و بیشتر دیده بودمشون، بیشترم باهاشون حال می کردم. مثلا امکانش هست که اگه نزدیک دریا زندگی می کردیم، حواصیل می شد مورد علاقه ترین پرنده م. ولی الآن دیگه نمی تونم بگم که این علاقه در اثر محیط توی من ایجاد شد یا اینکه از قبل یه علاقه ی غریزی بود. الآن دیگه به نقطه ای از دوست داشتن رسیدم که نتونم سر منشاء ش رو تشخیصش بدم.


   اینو می دونم که خیلی مرغ و خروس ها رو دوست دارم. مثلا در این حد که جدیدا فهمیدم  وقتایی که اعصابم به هم می ریزه، دیگه به اون صورت مثل قدیما نمی رم کتاب هری پاتر هام رو باز کنم. به جاش می رم و با جقل دون حرف می زنم. اگه همه خواب باشن و نشه برم توی بالکن، می شینم ساعت ها کلکسیون عکس  مرغ های اینترنتی م که صاحبانشون آپلود کردن رو با عکس های جقل دون م مقایسه می کنم و حظ می برم. شاید یه روز کم کم عکسایی که از اینترنت می گیرم رو براتون آپلود کنم همین جا پای هر پستم، و شما با هر عکس به این فکر کنید که وقتی اینایی که ما داریم می بینیم اینقد خوشگلن، پس اونی که کیلگ می پرسته ش چه شکلی می تونه باشه.


   اون روز که بابام جقل دون رو آورد، مامانم خیلی جیغ و داد راه انداخت. همه ی حرفش این بود که من کنکور دارم و می دونست که وقت خوبی نیست برای بیدار کردن عشق نهفته ی همیشگی  م نسبت به مرغ و خروس ها. هی می گفت اگه الآن بمیره چی؟ مگه نمی دونی کیلگ چه جوریه؟ به چه حقّی آوردیش خونه؟ از اون نقطه ی زمانی به بعد تا روز کنکور یکی از سخت ترین دوران خود بازداری ای بود که تو زندگی م تجربه کردم. فقط کافی بود به اون جوجه کوچولو ی تازه وارد زیر چشمی یه نگاه بندازم. همه چی تموم می شد. مامان من تو این موارد رحم و مروت حالیش نیست. قطعا یه جوری سر به نیستش می کرد.


   نمی دونم چه جوری گذشت. به بدبختی گذشت. مثلا توی اون زمان تنها هدفم برای ادامه دادن شده بود همین جوجه که نمی دونستم مرغه یا خروس. همه ی دوستام دندون تیز کرده بودن واسه مسافرت بعد کنکور و کافه رفتن و دور دور های خیابونشون ولی من همه ی ذوقی که می تونستم داشته باشم رو از دست داده بودم و فقط همین یه مورد بود که عجیب سرحالم می آورد! اینکه بتونم یه دل سیر به جقل دون زل بزنم.


  از اون موقع تا حالا  من واقعا عاشق این مرغ شدم. روش اسم گذاشتم، بهش وابسته شدم.  یه جوریه انگار که حس کنم جونم به جون همین مرغ بسته س! بارها بوده مامانم بهم تیکه انداخته که ای کاش منو اندازه ی اون مرغ دوست داشتی. بوده بابام بهم اعتراض کرده که چرا هفت رنگ پلو به خورد مرغ می دم ولی برای بقیه کاری انجام نمی دم تو خونه!

   تصمیم گرفتم تولدش رو هفت اردیبهشت بگیرم. چون عدد هفت رو خیلی دوست دارم. می تونم برم دقیق توی عکسای روز اوّلی که دیدمش تاریخ رو نگاه کنم. شاید بعدا این کار رو کردم و به همین خاطر عاشق یه عدد دیگه هم شدم، ولی فعلا دارم اینو توی هفتم اردیبهشت می نویسم تا ساعت دوازده نشده. می نویسم که یادم بمونه چقدر خالصانه دوستش دارم و چقد بی شیله پیله نمی فهمه.

دو لنگ کش آمده دقیقا در همون جایی از جوب که داره گشاد می شه

   اگه تا همین فردا نه خودم نه کسی از این جا نتونه راضیم کنه که برم مسابقه بدم فردا، می شم مثال بارز یه آدم که لحظه ها برای رسیدن به هدفش سگ دو زده، ولی لحظه ی آخر چون روش نمی شده (آره درست خوندید روش نمی شده) بره مسابقه بده، در کمال ناکامی باید بشینه حریف هاش رو تشویق کنه.

   آخه چرا من؟ واقعا چرا من باید این خصلت احمقانه رو داشته باشم؟ چرا باید روم نشه برم مسابقه بدم وقتی که اینقدر برام مهمه شرکت کردن توش؟ وقتی که همیشه این همه دلم می خواد تو چشم باشم و معروف بشم و حالا در سطح دانشگاه فرصتش پیش اومده؟ چرا نباید قدر یه ارزن جربزه ش رو داشته باشم که تو مسیری که دوست دارم پا بذارم؟ چرا من باید این قدر بی عرضه و خجالتی باشم؟ چرا باید همه ش احساس کنم یه آدم کاملا به درد نخور و کاملا اضافه ام که بین هیچ جمعی جایی نداره و هی پشت بند هم ازین موضوع ضربه بخورم و زجر بکشم و بکشم و بکشم؟ چرا باید این قدر فکر کنم که حالا فلان قدر نفر پسر می خوان بیان، فلان قدر نفر تر دختر و  اصلا نتونم خودم رو توی همچین جمع دانشجویی ای تصور کنم؟  از خودم، از وجودم، از تمام تفکراتم و تمام شکنج های مغزم که باعث شدن شخصیتم اینجوری بشه، متنفرم در حال حاضر.

وحشت ناک احساس غریبی می کنم و هیچ فرقی نداره توی چه شرایطی باشم. حتّی روم نمی شه به اونایی که نزدیک ترن و می خوان شرکت کنن، برم بگم که بیا با هم بریم که منم یخم وا بشه...!


   کاملا دلم می خواد فردا یکی تو دانشگا پیدا شه، دستام رو بگیره کشون کشون منو ببره توی آمفی تئاتر، به صندلی شرکت کننده ها غل و زنجیرم کنه که نتونم فرار کنم، و بعدش تو گوشم زمزمه کنه: حالا دیگه راهی نداری، باید شرکت کنی! منم بین تماشاچی ها مواظبتم هر مشکلی که پیش اومد می آم دستت رو می گیرم جیم فنگ غیب می شیم با هم دیگه هم برنمی گردیم.

   ای کاش فردا نیاد، تقریبا مطمئنّم این همه سر و کله ای که دارم با روح و روان خودم می زنم امروز و هی باهاش می جنگم به هیچ ختم می شه و دست از پا دراز تر بر می گردم خونه به جقل دون می گم: سعی کردم، نتونستم برم ولی. روم نشد... می دونی که...!


خون آدم فضایی ها تو رگ هاش / تو تنهایی زل می زد به شاخک هاش...


*راضیم کنید که برم شرکت کنم.


# پی نوشت یه روز بعد:

رفتم

و

بُردم

و

برگشتم.

به همین سادگی، به همین خوش مزگی... پودر کیک رشد.

مرسی از خودم، که الآن حس می کنم شاخ دیو شکستم،

مرسی از مامان و بابام که از دیشب تا حالا شکنجه ی روانی م دادن تا یه جوری، شده حتّی با کنایه و نیش زدن وادارم کنن شرکت کنم توش،

مرسی از شما و همون چند تا کامنت تون که به شدّت مصمم کردین منو.

تا به این جای کار نام گذاری ش می کنم بهترین روز بیست سالگی م.

امشب شب یلداست!

آره. من چند تا روز رو خیلی دوست دارم تو سال. از آسمون الّاکلنگ هم بباره نمی ذارم حالم خراب شه تو اون روزای خاص!

امروز یا بهتره بگم امشب یکی از همون روزاست.

   اتفاقا از آسمون برام بیشتر از الّاکلنگ هم بارید. با یکی از بچّه های دانشگاه جدید که مثلا نسبتا با هم دوست بودیم  در حد فحش و فحش کشی دعوام شد و کلی تیکّه خوردم ازش و مثل لال ها مونده بودم که چی جواب بدم در حالی که حق با من بود و طرف داشت سعی می کرد از زیر کار در بره و دست پیش می گرفت که پس نیفته... تهشم که دیگه اینقدر عصبی شده بودم صدام پشت خط می لرزید مثه احمق ها. حالا هم فردا با این یارو کنفرانس دارم و برای این که دیگه دعوا فیصله پیدا کنه بازم مثل احمق ها زیر بار حرف هاش رفتم چون واقعا نمی کشیدم مقدار بیشتری از مشاجره رو چون من واقعا آدم جر و بحث و دعوا نیستم. خلاصه حجم مقادیر کنفرانسم تو شب آخر دو برابر شده چون یکی دیگه احمق بوده و من ازون احمق تر بودم که نتونستم حقم رو از حلقوم کثیفش بکشم بیرون. بعدش هم ترم پنجی ها ریختن رو سرم و کلّی جزوه ی تایپ نشده بهم دادن که تایپ کنم منم که بلد نبودم بگم نه در عین حال که کلّی از کار های کنفرانس محض نمره ی فردام مونده قراره جزوه ی اونا رو هم تایپ کنم. مامان بابام هم که با هم دعوا می کنن و سر هم هوار می زنن الآن، چون بابام ناز می کنه و دلش نمی خواد بیاد مراسم شب چله ی خونه ی خاله م. از اون ور عزیز اومده پیشه مون و داره این دو تا رو آشتی می ده. مامانم می گه بابام یه منزوی افسرده س و خاطر نشان می کنه اگه هم بخواد بیاد دیگه  مامانم نمی ذاره. چه می دونم. هوووف.

به همون سادگی که همه ی پاراگراف بالا رو تایپ کردم، الآن همه ش رو ریختم دور. چون من عاشق شب یلدام و نمی ذارم هیچ کوفتی گند بزنه بهش.

الآن به مقادیر خیلی زیادی خوش حالم و حالم خوبه. اینا همه هم که نوشتم عکس العمل کار هاشون پرت می شه تو صورت خودشون، واقعا من چرا خودم رو ناراحت کنم؟ فاک آف بابا.


آهنگ زیر رو تو تابستون شنیدم. یکی از ایده آل هام این بود که اون قدری عمر کنم که بتونم توی شب یلدا گوشش بدم. یعنی حس می کنم خیلی فاز باحالی داره که تو اون شب خاص گوشش بدی وقتی آهنگش توش واژه ی شب یلدا رو داره.

شما هم اگه خواستید گوش بدید : (رمزش خودم هستم. :-هنوزم خودشیفته)

دانلود آهنگ مستی - رضا اسفندیار

یه تیکه ش هست اسفندیار می گه:"امشب شب یلداست..."

به نظرم تا زمانی که تو شب یلدا قرار نداشته باشی نمی تونی این آهنگ رو بشنوی و بگی که نهایت اون چیزی که می خواستی رو ازش برداشت کردی. من کلّییییی روز منتظر موندم  تا امشب برسه و تو این شب خاص این آهنگ رو گوش بدم و باهاش هوار بزنم "امشب شب یلداست!"خوب. اون قدری عمر کردم که تونستم این ایده آلم رو به چشم ببینم.هیجان انگیز نیست؟ :{

جوجه ام رو هم که شماردم به قول شن های ساحل. اوّل پاییز یدونه جقل دون بود، الآنم یدونه س. قدر یه دنیا هم دوستش دارم همین یه جوجه رو .:دی

بزرگ فامیل هم که پیش خودمونه حالا هرچند هی ناز کنه و عکس نندازه و بره یه گوشه و تحویلمون نگیره. ولی بودن عزیز با همه ی حرف های بی سر و ته ش و غر غر هاش بازم  یه جور قوّت  قلبه برام که البتّه خودش اصلا نمی تونه این رو بفهمه!

دیگه چی می خوام؟ هیچی.


+ یلداتون به شیرینی انار های دل خون.


پی اس: فکر کنم اوّلین یلدایی بود که عزیز پیشم بود. :))))


در مرز ترکیدن

تا حالا شده یه عکس رو اون قدر دوست داشته باشین که دلتون بخواد اون قدری بغلش کنین که بترکین؟ من، الآن، همون.
یعنی اون قدری تحت تاثیر این عکس کتاب فارسی کلاس ششم دبستان قرار گرفتم که هی ته دلم قلقلک طور می شه و هی هر چند ثانیه می رم از پشت پنجره نگاش می کنم و عشق می کنم.
+شاید تو دانشگاه جدید همه چی سخت باشه و هیشکی رو نشناسم و حتی بخوام با یه سال کوچیک تر از خودم علوم پایه بدم و ... ولی ولی ولی... من الآن پیش جقل دونم و همین واسم کافیه اون قدری که دوسش دارم.

افتتاحیه ی المپیک ریو

بله اوّل از همه که سیستم جدید و این حرفا. ^-^

همه چی خیلی خالیه و تمیز و فرز و سریع.  هرچند بدم می اومد از این کار. ولی باورت می شه کیلگ؟ دسک تاپ من خالیه!!!! :{

(راستش همین الآن که خواستم هش تگ بزنم اون پایین خیلی خوش حال شدم که حافظه ی اون هش تگ کننده ی پایین  _یا هرچی که اسمش هست_ وابسته به سیستم من نیست و آن لاینه. هش تگ هام به فنا می رفت در غیر این صورت.)





   راستش می خواستم یکم غر و لند کنم و گند بزنم به مادر وطن و این جور چیزا، چون سر المپیک اعصابم خورد بود. یه فیلم خوب هم داشتم از مراسم افتتاحیه که با وجودی که خود دست شکسته مون گرفتیمش کیفیتش هزاران هزار برابر بهتر از اون تصویر متحرکی هست که شبکه ورزش پخش می کنه... (اصلا مگه پخش می کنه؟ :| جدیدا یاد گرفته بعد از اینکه ذوق دیدنش واسه همه کاملا خوابید.) دلم می خواست یکم درستش کنم فیلمه رو یه جاهایی رو هم عکس بگیرم  و بعدش هم آپلودش کنم رو وبلاگم که کس دیگه ای مثل خودم عقده ای نشه. از عنوان هم معلومه دیگه این قصدا رو داشتم...
ولی خب یه دلیل  هزار برابر بهتر برای غر زدن و فحش دادن پیدا کردم، این بالایی ه رو رها می کنیم برای پست بعدی اگه زنده بودیم.
عمّه ی  مامانم مُرده.
دیگه حسابش از دستم در رفته که واسه چند نفر اومدم این جا اعلامیه ترحیم زدم. وبلاگ اعلامیه ی ترحیم امضا فرشته ی مرگ. :| هرچند نزدیک باشن، هر چند نا شناس باشن، هر چند اصلا به من ربطی نداشته باشه، هرچند که تازه دو تاش هم هنوز تو چرک نویس هامه و پستش نکردم.

خب.
غُر؛
غُر ؛
غُر...
لَند؛
لَند؛
لَند...
فُحش؛
فُحش؛
فُحش...
خیلی فُحش؛
خیلی فُحش؛
خیلی فُحش...
الان یکم حس بهتری دارم. هوم. :{

   بهم ثابت شده که گویا واسه ی مغزم معیوبم چندان مهم نیست کی مرده باشه، هر کسی که باشه من به یک اندازه بی تفاوتم و از درون حس خفگی می کنم. (شاید حالا اگه مثل عموم باشه یکم بیشتر آب روغنم قاطی شه.) ولی توی همه شون من دو ساعت اوّل مثل گیج و منگا دارم در و دیوار رو نگاه می کنم، بعد به این فکر می کنم که مگه مرگ هم واقعی بود؟ بعد یاد موارد قبلی ترش می افتم. بعدش یاد موارد بعدی می افتم.( که این مورد آخر تا مدّت ها ادامه داره و به پیش گویی تبدیل می شه...)

   مثلا همین الآن دارم فکر می کنم که خب، بی شک نفر بعدی نوبت بابابزرگمه. چون دیگه همه شون مردن فقط بابابزرگ من مونده. منم که جونم به بابابزرگم بسته س تو این دنیا. این فکر تا مرز جنون می کشونتم.
   الآن فکرم عوض شد... دارم به این فکر می کنم چی میشه اگه من زود تر از همه بمیرم و راحت  شم و نخوام دیگه مرگ هیچ بشر، حیوون ، گیاه و یا موجود زنده ای رو ببینم؟
   همین الآن یه سوال جدید واسه خودم طرح کردم. اگه می گفتن جقل دون بمیره و این بشر که مُرده زنده بمونه حاضر بودی؟ (جالبه بدونید که این سوال رو همیشه بعد از هر مرگی از خودم می پرسم.)
   الآن به این نتیجه رسیدم که چرا سر جون جقل دون بحث کنم با مغزم. می گه که:
"سر جون خودت. مثلا از اجل این آدمایی که می خوان بمیرن حساب می کنیم. هر روز که بخوان بیشتر زنده بمونن به جاش یه روز از زندگی تو کم می کنیم، حاضری؟ اگه هم دیگه روزی نداشتی برای اهدای بیشتر همه تون در یک روز با هم می میرین."
   بعد مثلا اگه تا الآن سه تا فوت باشه که من بخوام با این قانون جلوشون رو بگیرم، هر روز به اندازه ی چهار روز زندگی می کنم.  یک روز  برای خودم، سه روز هدیه به اون کسایی که می خواستم جلوی مرگشون رو بگیرم...
   نکته ی جالب تر اینه که به این سوال آخریه نسبت به اون سوالی که در مورد جقل دون برای خودم طرح می کنم راحت تر  می تونم آره بگم... در واقع می تونم به این آره بگم ولی به اون یکی نمی تونم آره بگم!

   یه قانون رو خیلی وقته کشف کردم. که خب در مواردی مثل الآن خیلی تو ذهنم تثبیت می شه. شما می دونستین از هر دوتا آدم زنده ای یکی شون محکوم به اینه که دنیا رو بدون اون یکی تجربه کنه؟ یکی شون مجبوره دنیایی رو بدون دیگری ببینه. (البته مگه این که دقیقا هر دو تا شون در یک لحظه بمیرن که از نظر احتمالاتی امکان وقوعش خیلی کمه...) این شاید بی رحمانه ترین قانونی باشه که تو زندگی م متوجه ش شدم و حالم هم ازش به هم می خوره. حتی گریه م می گیره وقتی بهش فکر می کنم. من دنیا رو بدون دشمن ترین دشمنانم هم نمی تونم ببینم. جرئتش رو هیچ جوره ندارم.

   من خیلی از مرگ می ترسم کیلگ. حتی هنوز به یه باور واقعی نرسیدم از زندگی پس از مرگ با این همه چرت و پرتی که به خوردمون دادن. من الآن واقعا می بینم که انگار مرگ ته همه چیزه. ولی خب. من از اینکه بخوام اون نفر دومی باشم بیشتر از مرگ می ترسم. بیشتر از مرگ خودم. هنوزم مثل شش سالگی هام دلم می خواد زود تر از همه بمیرم. من دیگه نمی خوام این دنیا رو بدون هیچ کدوم از کسایی که می شناسم ببینم. واقعا نمی خوام.

   خاطرات من از عمّه ی مامانم خیلی کم بود. من فقط دوران پیری ش رو دیدم. و افتاده و افتاده تر شدنش رو. آلزایمر گرفتنش رو. تخت نشین شدنش رو. زندگی ش رو که تبدیل به یک زندگی نباتی شد. زجری رو دیدم که بچه هاش می کشیدن وقتی اسم هیچ کدومشون رو یادش نمی اومد.  آه های بابابزرگم رو. دختر کوچیکش رو یادم می آد که به خاطر مامانش ازدواج نکرد و تا خود روزی که مامانش مُرد  تو خونه بالای سرش بود. من خیلی به این دخترش فکر  کردم. می دونی خیلی سخته که یه صبح مثل هر روز پاشی، مامانت رو بیدار کنی ولی دیگه بیدار نشه. حتی اگه از قبلش کلی هم آمادگی داشته باشی... بازم باورنکردنیه.
  
   عمّه با من مهربون بود. من شاید یکم بیشتر از عمّه های خودم دوستش داشتم. بینمون دیالوگ های زیادی  رد و بدل نمی شد... اصلا شاید حتی اسم من رو هم بلد نبود. درست یادم نیست... ولی  همیشه وقتی من رو می دید می گفت: " تو چطوری؟ سالمی؟ سلامتی؟" این شاید بهترین جمله ای باشه که با خوندنش می تونم صداش و لهجه ی قشنگ شیرین لُریش رو تو مغزم ریپیت کنم.  یه دیوار داشت تو پذیرایی خونه ش. یه گُل رونده روش رشد کرده بود. من همیشه عید ها محو این گُله و ماهی ها و سبزه هایی که خودش می ریخت و از همه ی سبزه های دنیا پر پشت تر می شدن بودم. فرض کن... یه دیوار بزرگ تو خونه ت داشته باشی که از گیاه سبز رنگ فرش شده.  چه قدر ماهی بازی می کردم تو خونه ش. همیشه هم جلوی اون  پشتی ای که رو به روی اون دیوار بود می نشستم تا بیشتر آزادی داشته باشم با سبزه ی روی دیوار ور برم. 

   یادمه اون زمانی که از فارسی وان سریال لولا پخش می شد عمّه با چه غش غشی از لولا برای ما تعریف می کرد و می خندید. چه قدر خنده هاش از ته دل بودن. خنده های یک پیرزن. خنده هاش رو هم می تونم به یاد بیارم. یکی از عید هایی که رفتیم خونه ش دیگه سبزه ی روی دیوار نبود. شاید من تنهای کسی بودم که سراغ اون سبزه رو گرفتم. گفتن خشکیده. فکر کنم تقریبا از همون سال ها بود که عمّه هم خشکیده شدنش رو شروع کرد، آلزایمر گرفت. تهشم دیگه به غیر از دختر کوچیکش هیچ کس رو نمی شناخت.  امروزم مُرد.
   من همیشه حالم از شبکه ی فارسی وان به هم می خورده. کلی برچسب می زدم به اینایی که فارسی وان نگاه می کردن حتی! ولی الآن خودم هم باورم نمی شه که اینقدر یهویی دلم می خواد دوباره سریال لولا پخش بشه و بشینم نگاهش کنم.

   من رو نبردن عزا داری. هر چه قدر اصرار کردم که باهاشون برم قبول نکردن. این دفعه آمادگی شرکت کردن توی عزاداری رو داشتم. دوست داشتم برم خداحافظی کنم. ولی نبردنم. اون موقع که اصلا نمی خواستم برم چهلم عموم با صد تا فحش و دعوا و ناز برداشتن کشان کشان بردنم. (مثه عروسا. :))) ) نمی فهمم شون اصلا این آدم بزرگا رو. الآن هم هیچ کس خونه نیست. بابام که نصفه ی شب می آد از سر کارش. ایزوفاگوسم بیرون داره فوتبال بازی می کنه. مادر هم که تا حداقل یک روز دیگه بر نمی گرده...فقط منم و فکر هایی که اگه بیشتر از این به نوشتنشون ادامه بدم یا خودم رو دیوونه می کنم یا شما ها رو.

آهنگ زیر. همین طوری اومد زیر دستم. به طرز عجیبی با مود الآنم هم خوانی داره.هاه. (رمز: نام نویسنده ی گردن شکسته ی همین بلاگ به حروف انگلیسی)

جالبیش اون جاست که این جناب اسفندیار خوش صدا به یاد استاد داریوش رفیعی این تصنیف رو دوباره خوانی کردن. ولی خب. من هر دو نسخه رو دارم و مطمئن باشید که این بازخوانی از خود تصنیف اصلی بیشتر به دل می شینه. شاگرد بالاتر از استاد بوده لابد. :{

+پ.ن: اگه بدونید چند بار اومدم این پست رو ادامه بدم ولی باز از پای کامپیوتر بلند شدم موکول شد به بعدا...

آخه کدوم خری به تو گفت می تونی پرواز کنی؟ رویا پردازی هم حدی داره!

دختره ی احمق زده خودش رو از بالکن طبقه ی دوم پرت کرده کف حیاط.

هیچم با خودش نگفته کیلگ دق می کنه من بلایی سرم بیاد.

هیچم فکر گرگیجه ای که من گرفتم وقتی اومدم دیدم نیست رو نکرده!

هیچم به مغز فندقی ش فشار نیاورده که دو طبقه ست نه یه پله ی ساده.

هیچم به این فکر نکرده که از تخم می ره با این کارای خل وضع طوری ش.

هیچی دیگه.

الآن زنده س، بعد از کلی اینور اونور کردن تو حیاط و محتمل شدن استرسی وصف نا پذیر، کنار یه فرقون پیداش کردم؛ کز کرده بود.

زده یه پاش رو  شل کرده. می لنگه الآن.

نمی تونه راه بره. خیلی سخت در واقع؛ زجر کشان.

و من می مونم و اندک وقتی که از دانشگاه بهمون دادن واسه تفریح و مطب دامپزشکا!


حقا که من جوجه مرغ به احمقی تو ندیده بودم جغل دون.

احمق من!

و باز هم مرگی که مرا امان نمی دهد...

زور داره جدا!

از کل هفته فقط دو شبش رو خونه نباشی...

به محض اینکه می رسی خونه، می دوی تو بالکن و جغل دون رو می بینی.

بعد صدا می زنی: کوچولو؟ کوچولو؟

 می بینی یکی از جوجه هات نیست.


-مامان جوجه کوچیکه ی من کو؟

-کیلگ، جوجه کوچیکه مرده.

-یعنی چی؟ آخرین روزی که داشتم می رفتم حالش از منم بهتر بود. کلی هم غذا می خورد... مگه داریم؟ مگه میشه؟ میشه تو دو روز بمیره؟!

-نه تو حواست نبود. حالش بد بود.

-پس چرا دیروز که ازت پرسیدم گفتی حالش خوبه؟

-خب حالا که دارم بهت می گم.

- مثل همیشه دروغ. دیگه ادعای راستی نکن جلوی من! باید بهم می گفتی دروغ گو!

-من دروغ نگفتم کیلگ، کتمان کردم!

- یه حرف دو حالت داره. یا راسته یا دروغ. کتمان کدوم خریه؟! حالا جسدش کو؟

-انداختیمش تو خیابون.

-یعنی حتی خاکش هم نکردین؟

[از ترسش که من دوباره داد و هوار راه نندازم ...]

-دادیمش به باغبون که خاکش کنه!

-حالم ازتون به هم می خوره. منو به زور انداختین بیرون از خونه معلوم نیست سر جوجه م چه بلایی آوردین.

-خجالت بکش به خاطر یه جوجه داری این کارا رو می کنی هیجده ساله؟ برو خدا رو شکر کن جوجه بزرگت نمرده...!


تو دلم می گم: اون حیوونکی از خیلی از شما ها آدم تر بود!!!!


+من صداش می کردم کوچولو. چون واقعا کوچولو بود. یه مرغ از نژاد مرغ های مینیاتوری که نهایت جثه شون در بلوغ می شه اندازه ی یه کبک! از زمانی که اومد من به جای لفظ "بچه م" که فقط شامل جغل دون می شد از لفظ "بچه هام" استفاده کردم. رنگ پر هاش سفید بود. دور چشم هاش هم به قدری نازک بود که  از زیر پوست، آبی متمایل به خاکستری دیده می شد. بی نهایت برنج دوست داشت. جیک جیک خیلی آرام بخشی داشت. وقتی دستت رو دور سرش می گرفتی خوابش می برد. دوباره دستت رو که بر میداشتی جیک جیک می کرد. تو آفتاب برای خودش لم می داد خیلی وقتا. پرهاش بوی چندان مطبوعی نمی داد. تو مشت من جا می شد. خیلی هم کله خر بود. اوّلاش با جغل دون دعوا می کردن. در واقع از هم دیگه می ترسیدن. برنج که می ریختم براشون، جغل دون با اون هیکل عظیمش می ترسید بیاد جلوی این بچه غذا بخوره. می دویید و  یه نوکش می زد و سریع  غذا رو بر می داشت می برد یه جای دیگه. این حیوونکی علی رغم این که نوک می خورد ولی بازم می رفت دنبال غذا. اصلا ترسو نبود. یه مدت که گذشت با هم دیگه دوست شدن. با هم غذا می خوردن، رقابت می کردن... شبا هم با هم می رفتن تو لونه شون. حتی بارها دیدم که رفته زیر بال و پر جغل دون عظیم که سردش نشه. خیلی مسالمت آمیز یکی شون شده بود مادر اون یکی!


+میدونی کیلگ... بدیش اینه که حتی نمی دونم کجا خاکش کردن! حتی نمی دونم واقعا به مرگ طبیعی مرده یا نه. حتی نمی دونم چرا مرده!!!! حتی نمی دونم بعد مرگش خوراک گربه ها شده یا نه. حتی نمی دونم از سرما گذاشتنش یخ بزنه این خود خواها یا نه. حتی نمی دونم از گرسنگی تلف شده یا نه.حتی نمی دونم از بالای بالکن پرت شده پایین یا نه. حتی نمی دونم یکی لگدش کرده یا نه. حتی نمی دونم واقعا مرده یا نه. حتی نمی دونم می شد اگه من باشم ببرمش پیش دامپزشک که خوب شه یا نه. من هیچی نمی دونم. فقط می دونم از جوجه ای که دو  روز قبل در صحت و سلامت کامل به سر می برده الآن برای من فقط یه واژه ی "مُرده" باقی مونده. مگه می شه؟ مگه داریم؟ لعنت به نژاد خودخواه بشریت. لعنت به زندگی. لعنت به مرگ.


+تاریخ مرگش می شه  شنبه شب همین هفته طبق گفته هایی که بهم رسوندن. یه سری گفته ای که واقعا باورشون نمی کنم... ای کاش حداقل راستش رو بهم می گفتن ببینم چه بلایی سرش اومده.


کوچولو؟

کجایی؟! :(((

این جا یک نفر دلش تنگی می کند...

پاییز می آید که مرا دیوانه تر کند

خوشحالم تا حدی؛ یا شاید هم ناراحت نیستم صرفا؛

چون پاییزه،

چون سرما خوردم و دلم برای سرماخوردگی خیلی بسی تنگ شده بود،

چون تنها چیزی که از خواب دیشب یادم میاد دستمال کاغذی هایی بود که اینور اونور پرت می کردم به قدری که اشک از چشمام و سرفه و عطسه از دماغ و دهانم میومد بیرون،

چون سرعت عطسه هام هم اکنون یکی در سه ثانیه است و دل و روده ای باقی نمونده دیگه،

چون مینا می ترسه و جیغ می زنه از رعب آوری عطسه هام،

چون هوا سرده و زیر پتو خیلی گرم و نرم،

چون حال دو تا جغل دون ها خوبه (جوجه مرغ هام رو عرض میکنم) ولی من نمی تونم برم پیششون چون می ترسم مریض بشن :(( ،

چون بچه های کلاسمون ( گوش شیطون کر) اونقدری اتحاد داشتن که کلاسای چهارشنبه رو کنسل کنن و من هم چنان دقیقا عین دوران پیش دانشگاهی سه روز خالی دارم برای خودم و خر کیف من باب این موضوع ،

چون هم چنان آز فیزیک داریم تو دانشگاه با وجود چندش ناکی رشته،

چون پیش نیاز زبان نخوردم بین اون همه آدم تو دانشگا،

چون رفت و آمد روزانه با اتوبوس تا دانشگا خیلی بهم می چسبه و بسی حال می کنم باش،

چون الآن تو خونه تنهام بعد یه مدت خیلی طولانی و می تونم تا دلم خواست داد بزنم،

چون می تونم صدای حجت اشرف زاده رو تا ته زیاد کنم و باهاش داد  بزنم : پایییییییز عاشق است/ او مییییییییییییی رسد که باز هم عاشق کند مراااااااااا/ او قول داده است به قولش وفا کند...

چون فردا جشن فارغ التحصیلی ه و قراره برم جلوی همه ی بچه ها و معلم های پیش دانشگاهی مضحکه ی عام و خاص بشم،

چون یکی بهم یاد داده که می شه مسخ کافکا خوند و دیوونه نشد،

چون کریتیو می خونم و قسمتی از آخر هفته هام رو اختصاص دادم به مطالعه ی رشته ای که نذاشتن برم دانشگاه بخونمش،

و چون در کل این روزا ی پاییزی خیلی خُدان و حال گند من رو به شدت خوب می کنن.

#مرسی_پاییز_جان_باحال


+پ.ن نخست: چرا من به جوجه مرغم می گم جِغِل_دون؟ چرا از اولین هفته ای که دیدمش با این نام صداش کردم تو دلم؟ چون سر این جوجه ها بود که از بابام و مادر بزرگم یاد گرفتم دونه هایی که مرغ می خوره  ابتدا وارد جغل دونش می شن. حالا این که این جغل دون همون چینه دون مرغه یا نه بماند که من ندانم. ولی این جوجه ی ما به طرز کاملا بامزه ای وقتی دونه می خوره جغل دونش که زیر گردنشه به سمت راست انحراف شدیدی پیدا می کنه. گویی اوریون گرفته باشه. و خب خیلی بیش از حد قیافه ش جک می شه. :)))) لذا صداش می کنم جغل دون.


+پ.ن دوم: الآن سرچ دادم گویا جغل دون همون معده هست!راست و غلطتش بمونه با اون سایته که مال اراک بود.


+پ.ن سوم: این شعر خفن در حسن ختام این پست [کشف شده سر کلاس یک، زنگ ادبیات با معلمی ( ببخشید استادی! هنوز یاد نگرفتم به استاد ها نگم معلم!!! :)))) تلاش می شه ها، جواب نداده منتها تا الآن) که ته چهره اش به دالتون کوچیکه در لوک خوش شانس می زنه.] :

دیدی غزلی سرود؟
عاشق شده بود!
انگار خودش نبود،

عاشق شده بود!

افتاد

و

شکست

و

زیر باران پوسید...

ادم که نکشته بود؛
عاشق شده بود..! 

شاعرش هنوز پیدا نشده، متاسفانه. استاد یه چیزی تو مایه های " جنید"  از زبانش اومد بیرون ولی نفهمیدم کی رو گفت حقیقتا!

تو اینترنت هم در یک سایت گم نامی با نام عادل سالم لینک شده بود.

به هر حال گم نام فعلا!


+نهایت سعیم رو می کنم که آخرین و چهارمین پی نوشت باشه:

ویدئوی زیر و تمام؛ مغزتون می ترکه.

یک شب بی خوابی کشیدم تا فهمیدم چرا تصویر وسطی هم ساعتگرد می چرخه هم پادساعتگرد!!!

عصبی نشید لطفا!

خاک تو سر این نماشایی که کار نمی کنه و صرفا تبلیغ کردن واسش! :{

برید تو لینکش.

لینک هم نمی تونم بکنم چه مرگشه این بلاگ اسکای که این همه دوسش داشتم؟

به صورت کاملا تردیشنال لینک می دهیم:

http://www.namasha.com/v/CgZmLe1l