Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

افتتاحیه ی المپیک ریو

بله اوّل از همه که سیستم جدید و این حرفا. ^-^

همه چی خیلی خالیه و تمیز و فرز و سریع.  هرچند بدم می اومد از این کار. ولی باورت می شه کیلگ؟ دسک تاپ من خالیه!!!! :{

(راستش همین الآن که خواستم هش تگ بزنم اون پایین خیلی خوش حال شدم که حافظه ی اون هش تگ کننده ی پایین  _یا هرچی که اسمش هست_ وابسته به سیستم من نیست و آن لاینه. هش تگ هام به فنا می رفت در غیر این صورت.)





   راستش می خواستم یکم غر و لند کنم و گند بزنم به مادر وطن و این جور چیزا، چون سر المپیک اعصابم خورد بود. یه فیلم خوب هم داشتم از مراسم افتتاحیه که با وجودی که خود دست شکسته مون گرفتیمش کیفیتش هزاران هزار برابر بهتر از اون تصویر متحرکی هست که شبکه ورزش پخش می کنه... (اصلا مگه پخش می کنه؟ :| جدیدا یاد گرفته بعد از اینکه ذوق دیدنش واسه همه کاملا خوابید.) دلم می خواست یکم درستش کنم فیلمه رو یه جاهایی رو هم عکس بگیرم  و بعدش هم آپلودش کنم رو وبلاگم که کس دیگه ای مثل خودم عقده ای نشه. از عنوان هم معلومه دیگه این قصدا رو داشتم...
ولی خب یه دلیل  هزار برابر بهتر برای غر زدن و فحش دادن پیدا کردم، این بالایی ه رو رها می کنیم برای پست بعدی اگه زنده بودیم.
عمّه ی  مامانم مُرده.
دیگه حسابش از دستم در رفته که واسه چند نفر اومدم این جا اعلامیه ترحیم زدم. وبلاگ اعلامیه ی ترحیم امضا فرشته ی مرگ. :| هرچند نزدیک باشن، هر چند نا شناس باشن، هر چند اصلا به من ربطی نداشته باشه، هرچند که تازه دو تاش هم هنوز تو چرک نویس هامه و پستش نکردم.

خب.
غُر؛
غُر ؛
غُر...
لَند؛
لَند؛
لَند...
فُحش؛
فُحش؛
فُحش...
خیلی فُحش؛
خیلی فُحش؛
خیلی فُحش...
الان یکم حس بهتری دارم. هوم. :{

   بهم ثابت شده که گویا واسه ی مغزم معیوبم چندان مهم نیست کی مرده باشه، هر کسی که باشه من به یک اندازه بی تفاوتم و از درون حس خفگی می کنم. (شاید حالا اگه مثل عموم باشه یکم بیشتر آب روغنم قاطی شه.) ولی توی همه شون من دو ساعت اوّل مثل گیج و منگا دارم در و دیوار رو نگاه می کنم، بعد به این فکر می کنم که مگه مرگ هم واقعی بود؟ بعد یاد موارد قبلی ترش می افتم. بعدش یاد موارد بعدی می افتم.( که این مورد آخر تا مدّت ها ادامه داره و به پیش گویی تبدیل می شه...)

   مثلا همین الآن دارم فکر می کنم که خب، بی شک نفر بعدی نوبت بابابزرگمه. چون دیگه همه شون مردن فقط بابابزرگ من مونده. منم که جونم به بابابزرگم بسته س تو این دنیا. این فکر تا مرز جنون می کشونتم.
   الآن فکرم عوض شد... دارم به این فکر می کنم چی میشه اگه من زود تر از همه بمیرم و راحت  شم و نخوام دیگه مرگ هیچ بشر، حیوون ، گیاه و یا موجود زنده ای رو ببینم؟
   همین الآن یه سوال جدید واسه خودم طرح کردم. اگه می گفتن جقل دون بمیره و این بشر که مُرده زنده بمونه حاضر بودی؟ (جالبه بدونید که این سوال رو همیشه بعد از هر مرگی از خودم می پرسم.)
   الآن به این نتیجه رسیدم که چرا سر جون جقل دون بحث کنم با مغزم. می گه که:
"سر جون خودت. مثلا از اجل این آدمایی که می خوان بمیرن حساب می کنیم. هر روز که بخوان بیشتر زنده بمونن به جاش یه روز از زندگی تو کم می کنیم، حاضری؟ اگه هم دیگه روزی نداشتی برای اهدای بیشتر همه تون در یک روز با هم می میرین."
   بعد مثلا اگه تا الآن سه تا فوت باشه که من بخوام با این قانون جلوشون رو بگیرم، هر روز به اندازه ی چهار روز زندگی می کنم.  یک روز  برای خودم، سه روز هدیه به اون کسایی که می خواستم جلوی مرگشون رو بگیرم...
   نکته ی جالب تر اینه که به این سوال آخریه نسبت به اون سوالی که در مورد جقل دون برای خودم طرح می کنم راحت تر  می تونم آره بگم... در واقع می تونم به این آره بگم ولی به اون یکی نمی تونم آره بگم!

   یه قانون رو خیلی وقته کشف کردم. که خب در مواردی مثل الآن خیلی تو ذهنم تثبیت می شه. شما می دونستین از هر دوتا آدم زنده ای یکی شون محکوم به اینه که دنیا رو بدون اون یکی تجربه کنه؟ یکی شون مجبوره دنیایی رو بدون دیگری ببینه. (البته مگه این که دقیقا هر دو تا شون در یک لحظه بمیرن که از نظر احتمالاتی امکان وقوعش خیلی کمه...) این شاید بی رحمانه ترین قانونی باشه که تو زندگی م متوجه ش شدم و حالم هم ازش به هم می خوره. حتی گریه م می گیره وقتی بهش فکر می کنم. من دنیا رو بدون دشمن ترین دشمنانم هم نمی تونم ببینم. جرئتش رو هیچ جوره ندارم.

   من خیلی از مرگ می ترسم کیلگ. حتی هنوز به یه باور واقعی نرسیدم از زندگی پس از مرگ با این همه چرت و پرتی که به خوردمون دادن. من الآن واقعا می بینم که انگار مرگ ته همه چیزه. ولی خب. من از اینکه بخوام اون نفر دومی باشم بیشتر از مرگ می ترسم. بیشتر از مرگ خودم. هنوزم مثل شش سالگی هام دلم می خواد زود تر از همه بمیرم. من دیگه نمی خوام این دنیا رو بدون هیچ کدوم از کسایی که می شناسم ببینم. واقعا نمی خوام.

   خاطرات من از عمّه ی مامانم خیلی کم بود. من فقط دوران پیری ش رو دیدم. و افتاده و افتاده تر شدنش رو. آلزایمر گرفتنش رو. تخت نشین شدنش رو. زندگی ش رو که تبدیل به یک زندگی نباتی شد. زجری رو دیدم که بچه هاش می کشیدن وقتی اسم هیچ کدومشون رو یادش نمی اومد.  آه های بابابزرگم رو. دختر کوچیکش رو یادم می آد که به خاطر مامانش ازدواج نکرد و تا خود روزی که مامانش مُرد  تو خونه بالای سرش بود. من خیلی به این دخترش فکر  کردم. می دونی خیلی سخته که یه صبح مثل هر روز پاشی، مامانت رو بیدار کنی ولی دیگه بیدار نشه. حتی اگه از قبلش کلی هم آمادگی داشته باشی... بازم باورنکردنیه.
  
   عمّه با من مهربون بود. من شاید یکم بیشتر از عمّه های خودم دوستش داشتم. بینمون دیالوگ های زیادی  رد و بدل نمی شد... اصلا شاید حتی اسم من رو هم بلد نبود. درست یادم نیست... ولی  همیشه وقتی من رو می دید می گفت: " تو چطوری؟ سالمی؟ سلامتی؟" این شاید بهترین جمله ای باشه که با خوندنش می تونم صداش و لهجه ی قشنگ شیرین لُریش رو تو مغزم ریپیت کنم.  یه دیوار داشت تو پذیرایی خونه ش. یه گُل رونده روش رشد کرده بود. من همیشه عید ها محو این گُله و ماهی ها و سبزه هایی که خودش می ریخت و از همه ی سبزه های دنیا پر پشت تر می شدن بودم. فرض کن... یه دیوار بزرگ تو خونه ت داشته باشی که از گیاه سبز رنگ فرش شده.  چه قدر ماهی بازی می کردم تو خونه ش. همیشه هم جلوی اون  پشتی ای که رو به روی اون دیوار بود می نشستم تا بیشتر آزادی داشته باشم با سبزه ی روی دیوار ور برم. 

   یادمه اون زمانی که از فارسی وان سریال لولا پخش می شد عمّه با چه غش غشی از لولا برای ما تعریف می کرد و می خندید. چه قدر خنده هاش از ته دل بودن. خنده های یک پیرزن. خنده هاش رو هم می تونم به یاد بیارم. یکی از عید هایی که رفتیم خونه ش دیگه سبزه ی روی دیوار نبود. شاید من تنهای کسی بودم که سراغ اون سبزه رو گرفتم. گفتن خشکیده. فکر کنم تقریبا از همون سال ها بود که عمّه هم خشکیده شدنش رو شروع کرد، آلزایمر گرفت. تهشم دیگه به غیر از دختر کوچیکش هیچ کس رو نمی شناخت.  امروزم مُرد.
   من همیشه حالم از شبکه ی فارسی وان به هم می خورده. کلی برچسب می زدم به اینایی که فارسی وان نگاه می کردن حتی! ولی الآن خودم هم باورم نمی شه که اینقدر یهویی دلم می خواد دوباره سریال لولا پخش بشه و بشینم نگاهش کنم.

   من رو نبردن عزا داری. هر چه قدر اصرار کردم که باهاشون برم قبول نکردن. این دفعه آمادگی شرکت کردن توی عزاداری رو داشتم. دوست داشتم برم خداحافظی کنم. ولی نبردنم. اون موقع که اصلا نمی خواستم برم چهلم عموم با صد تا فحش و دعوا و ناز برداشتن کشان کشان بردنم. (مثه عروسا. :))) ) نمی فهمم شون اصلا این آدم بزرگا رو. الآن هم هیچ کس خونه نیست. بابام که نصفه ی شب می آد از سر کارش. ایزوفاگوسم بیرون داره فوتبال بازی می کنه. مادر هم که تا حداقل یک روز دیگه بر نمی گرده...فقط منم و فکر هایی که اگه بیشتر از این به نوشتنشون ادامه بدم یا خودم رو دیوونه می کنم یا شما ها رو.

آهنگ زیر. همین طوری اومد زیر دستم. به طرز عجیبی با مود الآنم هم خوانی داره.هاه. (رمز: نام نویسنده ی گردن شکسته ی همین بلاگ به حروف انگلیسی)

جالبیش اون جاست که این جناب اسفندیار خوش صدا به یاد استاد داریوش رفیعی این تصنیف رو دوباره خوانی کردن. ولی خب. من هر دو نسخه رو دارم و مطمئن باشید که این بازخوانی از خود تصنیف اصلی بیشتر به دل می شینه. شاگرد بالاتر از استاد بوده لابد. :{

+پ.ن: اگه بدونید چند بار اومدم این پست رو ادامه بدم ولی باز از پای کامپیوتر بلند شدم موکول شد به بعدا...

یادداشتی برای یک مرده

عمو.

اگر الآن یک سال پیش بود، من چند شب پیش پستی می نوشتم با مضمون "همینم کم مونده که عموم هم بمیره تو این هیری ویری کنکور!!!" و جلویش به شوخی یک دو نقطه لبخند می گذاشتم.

من چه قدر احمق بودم. نمی دانستم با یک سری چیز ها واقعا نباید شوخی کرد. وای به حال روزی که زندگی هم شوخی اش بگیرد.

اگر الآن یک سال پیش بود، فردا صبح که از خواب بیدار می شدم، پدرم مثل هر روز ایزوفاگوس را می برد مدرسه...

ولی چندی پس از آن موبایل کوفتی مادرم با صدای نکره اش زنگ می خورد و من از لحن صدای مادر می فهمیدم که یک چیزی آن طوری که باید باشد نیست.

بعدش پدرم سراسیمه می آمد خانه، هوار هوار می کرد که داداشم رفت؛ داداشم رفت...

مادرم به او دلداری می داد ولی باز هم نمی توانست در آن میان زبان همیشه کنایه انگیزش را نگه دارد: "هی می خواستم بهت بگم برو پیش داداشت. می خواستم بگم خدایی نکرده یه بلایی سرش می آد. ولی تو رفتی شمال سراغ اون کارگر به درد نخورت..."

آخر می دانی من خوب یادم است. خیلی خوب...  این ها را دارم از عمق خاطراتی که مدت ها در قدح اندیشه ام تپانده ام تا فراموش شوند می کشم بیرون! روز قبلش پدرم رفته بود شمال تا یکی از کارگر هایش را از کلانتری آزاد کند. نمی دانم سر چه موضوع کوفتی ای بد بخت بیچاره را گرفته بودند و او واقعا کسی نداشت که کمکش کند. در آن روز من خیلی خوشحال بودم که پدری دارم که سعی می کند در حد خودش به بی نوایان کمک کند ولی از آن روز به بعد دیگر حتی جراتش را هم نداشتم بپرسم بالاخره بر سر کارگرش چه آمد. آزاد شد؟ آزاد نشد؟ رفت پیش دخترش که آن همه زنگ زد خانه ی ما عجز لابه کرد یا نرفت؟  از آن زمان به بعد، من از آن کارگر تا عمر دارم می ترسم. مثل سگ.

اگر الآن یک سال پیش بود، من فقط نگاهشان می کردم (همین طور که الآن هم می کنم) و نمی فهمیدم. آخر تو که اصلا چیزیت نبود. تازه برای تابستان کلی قرار مدار با من گذاشته بودی... فقط کمی حالت به هم خورده بود و رفته بودی بیمارستان. همین. خیلی ها بیمارستان می روند مگر نه؟

بعدش در عرض بیست دقیقه خانه خالی می شد. هنگام رفتن ، تنها حرفی که از گلوی گرفته ی خواب آلودم بیرون می آمد این بود: " اگه مرده بود به منم بگین!"

بعدش همه می رفتند و من می ماندم و دیوار ها.

من می ماندم  و ساعت.

من می ماندم و قیافه ی وحشت زده ام در آینه.

من می ماندم و فردایی که امتحان ترم شیمی داشتیم.

من می ماندم و خانه ای که دور سرم می چرخید.

من می ماندم تنها و با چرک زیر ناخن هایم کلییی ور می رفتم.

چند باری هم می آمدم رو ی این بلاگ. کلییییی فحش کش می کردم دکتر ها را. چیزی که الآن خودم هستم. :))

هر لحظه می خوابیدم و بیدار می شدم و فکر می کردم که خواب دیده ام.

من فقط در آن لحظه یک چیز می خواستم که صدا گیر باشد و تا نفس دارم تویش هوار بزنم.

یک چیزی مثل مامان بزرگم را می خواستم که باز هم به زور مرا بچپاند در بغلش.

من یکی از نا امن ترین روز های زندگیم را تجربه کردم.

اصلا نمی دانستم به کدام گوری باید پناه ببرم...

.

.

.

لعنتی.

ببخشید. دیگه نمی تونم بنویسم. من هنوز بعد از گذشت یک سال نمی تونم تصور کنم اون روز رو. حتی نوشتن هم نمی تونه آرومم کنه. سعی خودم رو کردم. ولی واقعا نمی تونم. الآن یک سال پیش نیست. ولی احساسات من به همون غلظته. من هنوزم فکر می کنم عموم نمرده. هنوزم با فکر کردن به اون روز می تونم حال خودم رو به همین شدت خراب کنم. آریتمی قلب بگیرم، حس خفگی پیدا کنم و دستام بلرزه ولی نه بتونم گریه کنم و نه بتونم حرف بزنم. لال تر از همیشه باشم...


شما بودین هم دیگه ادامه نمی دادین.

حتی اگه هدف تون در ابتدا نوشتن سوگوار نامه ای درخورد برای عموی به اصطلاح مرده تان می بود.