Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

من واقعا مُرده پرستم؟

به نقل از صد و دهمین پست همین وبلاگ (اینجا) که بعد از چهل و نه دقیقه گشتن  (و بعد از کلی قطع امید و تیر آخر ترکش که سرچ دادن عبارت "بابام" توی گوگل بود!!!) بالاخره تونستم پیداش کنم:

" ...

چند روزیه که یکی از همکارای بابام حالش بد شده. اونم داره می میره. هر روز دارم فکر می کنم که می تونم از چی بگذرم که فقط حال یه نفری که نمی شناسم خوب شه و نمیره. تهش به این می رسم که همه چیز. جدا هر کاری حاضرم بکنم. فقط این که به مرگ منجر نشه. استرسی که می کشم موقعی که بابام با گوشی ش حرف می زنه خیلی احمقانه ست. من هیچی از طرف نمی دونم. ولی دارم واسش استرس می کشم. و این مزخرف ترین حال دنیاست.

..."


خب! الآن یک سال بعده. دقیقش می شه یک سال و پانزده روز بعد از روزی که من اون یادداشت رو نوشتم.

طرف یک ساعت پیش مُرد.


دقیقا زمانی که من داشتم قهقهه می زدم جلوی ماه عسل... دقیقا همون موقعی که داشتم فکر می کردم چه قدر گاهی زندگی شیرین می شه!

همون زمانی که یه مرد گنده ی امید نامی داشت تو ماه عسل مادرش رو ماچ و بوسه می کرد چون بعد از سی و اندی سال اوّلین باری بود که میدیدش. من و ایزوفاگوس در اون لحظه داشتیم  با هم رو این قضیه فکر می کردیم که :" فرض کن  این خانومی که اینقدر راحت دارن فیلم بوسیده شدنش رو پخش می کنن به احتمال  یه درصد مادر اون پسره نباشه و اشتباهی رخ داده باشه. هووووف.... :{"


بگذریم. در همون لحظات جنازه ی این یارو رو پیدا کردن. تو یه اتاقی تو بیمارستان، سرد و تنها، مرده بود.

به همون علتی که یک سال و پانزده روز پیش داشت می مرد. تعجب کردین؟ خودم که بیشتر از از ناراحتی متعجبم الآن.

مرگ در اثر اوردوز در مصرف دارو یا مواد یا هرچی.

اون سری تا مرز کما پیش رفت، ریه هاش آسپیره شدن، کلی تو بیمارستان بستری بود، ولی تهش زنده موند.

الآن مُرده!

یادم نمی ره چه قدر استرس داشتم واسه مرگ کسی که نمی شناختم. چه قدر بابام این ور اون کرد تا تونست یه بیمارستان ارزون خفن جور کنه براش. چه قدر سفارش این بشر رو به دوستاش کرد که مواظبش باشن...

دارم فکر می کنم انگار که مرگ بهش یک سال فرصت داد تا درست کنه خودش رو. ولی خب. درصد کثیری از ما آدما عموما در حال گند زدنیم به فرصت های تجدید شده مون. اینم یکی از همین موارد.

الآن اصلا به اندازه ی اون موقع استرس ندارم. مثل خیلی از موارد دیگه ی زندگیم خالی ام. یاد حرفای  آقای جونِوَر می افتم. استاد عزیز زیست پیشم. می گفت:

" دو حالت رو در نظر بگیرید:

در حالت اوّل به شما می گن که در یک ساعت آینده قراره یه شوک الکتریکی بهتون وارد کنن.

در حالت دوم بدون اینکه بهتون بگن یهو بهتون شوک الکتریکی رو وارد می کنن.

از نظر زیستی... با وجودی که در حالت اوّل شما خبر دارید چه بلایی قراره سرتون بیاد، ولی حالت دوم درد کمتری در بدنتون ایجاد می کنه.

حالت اوّل شما رو استرس-مرگ می کنه... انتظار هر لحظه ای تون برای اون شوک خاص... مثل این می مونه که هر لحظه از نظر روانی در حال تجربه ی اون شوک باشین. "


منم سال پیش داشتم استرس-مرگ می شدم. به خاطر بابام هم که شده دوست نداشتم همکارش بمیره. با هر زنگی که گوشیش می خورد طپش قلب می گرفتم حتی چون فکر می کردم می خوان خبر تموم کردنش رو بدن.

ولی یارو نمرد! زنده موند. تا امروز. که دوباره به همون علت بمیره. احمقانه س حتی...! نه؟


الآن دارم به این فکر می کنم که چرا اعصابم خورده. خب اصلا نمی شناختمش. خیلی دورادور. خوش قیافه بود. دارم با خودم فکر می کنم که حیف قیافه ش بابا! حیف چشمای سبزش که به خاطر مواد مخدر باید تا ابد بسته بمونن.

باباش ولش کرده بود و رفته بود اردبیل دنبال زن دومش. این یارو رو بابای من بزرگش کرد. ترکش داد از اعتیادش،  زن گرفت براش، کار جور کرد براش، حتی یه مدت طویلی مجانی خونه جور کرد براش....  چه قدر ما دعوا داشتیم تو خونه مون سر اینکه چرا بابام باید به یه غریبه اینقدر کمک کنه وقتی خودش این همه کار ریخته رو سرش.

همیشه جواب می داد:" دلم می سوزه براش! خیلی بی دست و پاس. خیلی احمقه. بابا هم که بالا سرش نیست. هیچ کسی رو نداره... گناه داره خب. نمی شه کمکش نکنم. اگه من کمکش نکنم نمی تونه زندگی کنه..."

اوّل از همه زنگ زدن خبر مرگش رو به ما دادن. سر افطار با صدای اذان.  قبل از بابای تنی ش ما فهمیدیم. هووووف. مخم داره سوت می کشه فقط. بابام بغض کرده دوباره. می گه: " پسره ی احمق آخر خودش رو به کشتن داد..."  خب حس می کنم می تونم درکش کنم. انگار که یه چیزی مثل من یا ایزوفاگوس رو از دست داده باشه دیگه...

می گن انسان عاقل از یه سوراخ دو بار گزیده نمی شه. ولی این یارو اونقدرا هم خوش شانس نبوده گویا. شایدم همونی که بابا می گه: "احمق بوده!"

بهش می گم:"چرا گریه می کنی بابا؟ خودش این کارو با خودش کرده به هر حال..."

میگه: "خیلی مظلوم بود. مردنش هم از احمق بودنش بود. از نفهمی ش..."

می دونی کیلگ، حس می کنم بابام این حس رو داره که بازم با توجه بیشتر می تونسته مانع این اتفاق بشه. حس می کنه اهمال کرده شاید.

به شخصه اگه من بودم حداقل سعی می کردم بعد از یه مدت طویل ترک کردن، یهو اونقدری نکشم که حالم بد شه و اوردوز کنم. اونم وقتی یه بار دقیقا عین همین بلا سرم اومده یه بار! اونم وقتی که یه زن و یه بچه دارم! :|  دردناک ترش چیه؟ اینکه طرف تو بیمارستان این کارو کرده. کارگر بیمارستان بوده، بعد که دیده حالش بد شده  از خجالتش رفته توی یه اتاقی و در رو بسته رو خودش. از خجالت اینکه بعدا یکی نیاد بهش بگه :" دوباره احمق بازی سال پیشت رو در آوردی؟".


دردناکه. چی بگم؟

به بچه ش چی می گن بعدا که بزرگ شد؟ به بچه ی یک ساله ش...

حداقل امیدوارم این یک سال رو زندگی کرده باشه طرف. این یک سالی که مرگ بهش فرصت داد... به خیلی ها همینم نمی ده. مثلا یکیش عموم.

آخه کدوم خری به تو گفت می تونی پرواز کنی؟ رویا پردازی هم حدی داره!

دختره ی احمق زده خودش رو از بالکن طبقه ی دوم پرت کرده کف حیاط.

هیچم با خودش نگفته کیلگ دق می کنه من بلایی سرم بیاد.

هیچم فکر گرگیجه ای که من گرفتم وقتی اومدم دیدم نیست رو نکرده!

هیچم به مغز فندقی ش فشار نیاورده که دو طبقه ست نه یه پله ی ساده.

هیچم به این فکر نکرده که از تخم می ره با این کارای خل وضع طوری ش.

هیچی دیگه.

الآن زنده س، بعد از کلی اینور اونور کردن تو حیاط و محتمل شدن استرسی وصف نا پذیر، کنار یه فرقون پیداش کردم؛ کز کرده بود.

زده یه پاش رو  شل کرده. می لنگه الآن.

نمی تونه راه بره. خیلی سخت در واقع؛ زجر کشان.

و من می مونم و اندک وقتی که از دانشگاه بهمون دادن واسه تفریح و مطب دامپزشکا!


حقا که من جوجه مرغ به احمقی تو ندیده بودم جغل دون.

احمق من!

من یک احمق هستم، نقطه

زیر پتو برق آسمان تهران را نگاه کنی و حدودا یک ربع در حال یکی به دو باشی که لعنتی پس رعدش کو؟ صدایش کجاست؟

و به جای رعد موبایلت ویبره برود...

 یکی اضافه بر 562 تایی که نا خوانده مانده اند از کنکور به بعد.

چوگان برایت تکست بدهد که : " بارون میومد؛ یاد یه احمقی افتادم که تو مدرسه با کله می دوید تو حیاط."

و برای اولین بار دیگر نتوانی خودت را کنترل کنی . پس از چند ماه جواب یکی از آن پیامک های بخت برگشته را بدهی....

 پس از این همه فرار و قایم باشک بازی... خانه نبودن ها... مسافرت ها... خوابیدن ها... بیرون بودن ها... خانه ی فامیل بودن ها... مریضی ها... در واقع بعد از آن همه بهانه؛

می دونی من تو این مدت یاد چیا "نیفتادم" چوگان؟


+میدونی چرا من با اختلاف 13 عدد نحس مینیمم سطح قبولیم رو هم نتونستم قبول شم وبلاگ جان؟ می دونی چرا رتبه ش مینیمم 500 تا کشید پایین و الآن باید این همه بد بختی بکشم؟ چون احمق های دیگه ای که رتبه شون کمتر از من بوده رفتن و پردیسا رو پر کردن! واقعا؟ با رتبه ی 200 بری پردیس دانشگاه تهران؟ چند دقیقه ای ست که خبر دار شدم کلاسمون کمپلت به سمت پزشکی تهران پرواز کردن. یه سریا خودشون خفن بودن، یه سریا مامان باباشون پول دار خفن بودن، یه سریا مامان باباشون هیات علمی خفن بودن. ما هم که از این همه خفونیت هیچ سهمی نداشتیم.

هیچ وقت ایران رو نمی بخشم. ریده. واقعا! ×××