Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

حسودی های مخفیانه ی یک شکم پرست

   من واقعا نمی دونم مشکل از منه، از مادرمه، از جو همیشه متشنّج خونمونه یا که چی.

ولی اکثر مواقع ما سر بعضا مسائل خیلی کوچیک و مسخره با هم دعوا داریم و عموما اگه صحبتی بین من و مادرم ردّ و بدل شه به غیر از احوال پرسی های روزانه، قطعا با احتمال نود درصدی نابی حاوی مقادیر زیادی تنش و دعوا و خشونت هست. خصوصا درگیری های لفظی این چند سال آخر به اوج خودش رسیده. از اون ور مادرم به علّت فشار های کاری ش، آستانه ی تحمّلش به شدّت پایینه و نمی تونه کلام از گل نازک تر رو تحمّل کنه و از من انتظار هایی داره که به سقف فلک می رسن.  از این ور هم من دیگه برام آستانه ی تحملّی نمونده این قدر که طی سال ها تحمّل کردم و جیک نزدم و نمی تونم کلام نا حق رو تحمّل کنم بیشتر از این.


خدا رو بسیار شاکرم که بابام حدودا دو ساعت از کل روز تو خونه ست و زیاد با هم مواجه نمی شیم ولی اگر دعوایی صورت بگیره با این یکی ، به مراتب مسخره تر و شدید تر از دعوای مادری ه، چون ساعت دوازده شب به بعد که بابام خونه ست نه من و نه خودش، هیچ کدوم رو اعصاب خودمون کنترل نداریم و اگه بهونه دست هم بدیم قشنگ می زنیم هم دیگه رو له و لورده می کنیم.


مثلا همین چند لحظه پیش دعوای نسبتا متوسطی با مادرمان داشتیم که به ریش مرلین قسم روم نمی شه حتّی بیام بنویسم سر چه موضوعی ولی زدیم اعصاب هم دیگه رو خاکشیر کردیم و الآن اون رفت سرش رو کرد تو گوشی ش و منم اومدم دکمه ی پاور کیسم رو زدم.

ما سر غذا با هم دعوا کردیم و کارمون به فحش و فحش کشی رسید. وقتی من که خودم یکی از طرفین دعوام تا این حد برام خنده داره این موضوع، خدا می دونه خواننده ای که تو بطن ماجرا نبوده چه چیزایی به ذهنش می رسه!

من کلا آدم کم خوراکی ام. ولی خوش خوراک. به این معنی که تقریبا باید بیان التماسم کنن که بیا فلان چیز رو بخور الآن می میری... ولی در عوض همه چیزی حتّی گل و چمن رو می تونم بخورم و مشکلی با خوردن غذا های مختلف ندارم به اون صورت. بنا به غریزه ی هر آدم معمولی ای، من هم یک سری غذای مورد علاقه دارم.


غذای امروز ظهر خونه ی ما غذایی بود که خیلی وقت بود بود نخورده بودمش و مورد علاقه م هم بود.

همیشه سر این غذا های دوست داشتنی، ما یه سهم بندی تو خونه مون انجام می دیم که هم ایده ی سهم بندی و هم نحوه ی سهم بندی به عهده ی مادر خانواده هست  و سهم هر کس توی یه بشقاب جداگونه ریخته می شه. من خیلی وقت ها که دیدم اصلا عادلانه نبوده این نوع سهم بندی ها، رفتم با خیال راحت بشقاب غذای ایزوفاگوس رو شخم زدم و هر تیکه ایش رو که دوست داشتم خوردم و به روی خودم هم نیاوردم.


از طرفی چون دوست ندارم هیچ وقت تنهایی غذا بخورم، امروز فکر کنم از همون صبح که بیدار شدم به غیر از یه لیوان چایی تا حدود پنج شش عصر که مادرم به خونه بیاد چیزی نخوردم. ایزوفاگوس چون بچّه س همیشه سهم غذاش رو سه چهار ساعت زود تر از ما می خوره و می ره پی کارش. ولی من به قدری از تنها غذا خوردن و فکر کردن به موضوع "من الآن یه گوشه نشستم و دارم تنها غذا کوفت می کنم." بدم می آد که حاضرم این حجم از گرسنگی در طول روز رو به خودم بدم و منتظر بشم تا یه آدم بزرگ تر از خودم برسه خونه و با اون غذا بخورم.


غذا خوردن با ایزوفاگوس لطفی واسم نداره. چون ترجیح می ده تبلت یا دستی ایکس باکس بگیره دستش و بازی کنه و غذا بخوره و من دیگه سنّم به این نمی خوره که سر غذا همچین حرکت هایی بزنم و لذّت ببرم. البتّه این بحث هم هست که غذا خوردن با پدر و مادرم هم چندان لطفی برام نداره چون اکثرا یا دارن در مورد مریض ها با هم صحبت می کنن یا در مورد فلان دوست مشترکشون که من نمی شناسم یا در مورد مسائل مالی ای که پیش رو دارن و کلا جالب نیست برام حرف هاشون صرفا دنبالش می کنم. اکثرا یه شنونده ی صامتم در حضورشون ولی به هر حال هر چی باشه از تماشا کردن هزار باره ی گیم آور شدن فلان بازی توسط ایزوفاگوس که خودم هم هزار بار قبل تر گیم آورش کردم، جالب تره واسم.


خلاصه امروز ما این همه در رابطه با کوفت کردن غذای مورد علاقه صبر ایوب پیشه کردیم تا بالاخره مادر ما خسته و زار و نزار خودش رو به خونه رسوند و گفت خسته س و نمی خواد با من غذا بخوره و فقط یک لقمه بالا  انداخت و در بی رحمانه ترین حالت ممکن به هیچ جاش نگرفت و گرفت خوابید و به من هم نهیب زد خودت هر چه قدر می خوای گرم کن بخور من دارم از خستگی می میرم می خوام بخوابم.

آقا ما یک نگاه به بشقاب غذا انداختیم و شیطینت وارانه زمزمه کردیم: "به درک خودم تنهایی همه ش رو می خورم." و واقعا سعی کردیم ولی نشد. فقط تونستم نصف حالت یه غذای معمولی غذا بخورم در حدّی که ته دلم رو بگیره با وجودی که غذای مورد علاقه هم بود، از گلو پایین نمی رفت. خلاصه همون جوری بشقاب دست نخورده م که سهم غذای خودم بود رو گذاشتم داخل یخچال تا بعدا که اشتهام برگشت بیام ادامه ش رو بخورم.


و فکر می کنید همین چند لحظه پیش چی کشف کردم؟ هیچی! فقط مادرم رو دیدم که داشت به بهانه ی اینکه امشب شام دیر آماده می شه سهم غذای ظهر من رو به خورد ایزوفاگوس می داد. دیدنش در یک آن فوق العاده حالم رو به هم زد و بیشتر نتونستم خودم رو نگه دارم و به روش آوردم که مگه این سهم غذای ظهر من نبود؟

و دیگه جرقه رو خودم با دستای خودم تولید کردم و بعدش بوووومب خونه تبدیل شد به یه میدون جنگ تمام عیار.  و این واقعیتی انکار ناپذیره که من واقعا تو دعوا های لفظی فوق العاده ضعیفم چون در آن لحظه نمی تونم سنگینی حرف های نفر مقابل رو تو ذهنم تجزیه تحلیل کنم و از طرفی یه جواب دندون شکن بهش بدم. یعنی بیشتر در حال تعجّبم که نگاه کن فلان آدمی که ازش انتظار ندارم داره اینجوری با این نوع کلمات با من صحبت می کنه و مات برم می داره و نمی تونم خودم رو اون طور که لازمه دو طرف در دعوا تخلیه بشن، تخلیه کنم.


"الهی من بمیرم از دستت راحت بشم."

"خجالت بکش گنده بک."

"تو الآن وقت ازدواجت رسیده اون وقت سر غذا با برادر کوچیکت حسودی می کنی؟"

" کی می خوای بزرگ شی فقط هیکلت گنده شده!"

"خاک بر سرت."

"الهی یه بچّه مثل خودت گیرت بیاد."

" فقط هیکل گنده کردی قدر ارزن مغز تو سرت نیست اصلا!"

" برو  ببین بچّه های هم سنّ خودت چه قدر بزرگ و فهمیده ان. تو مثل دو ساله ها می مونی هنوز."

"دغدغه ت در حد غذا مونده، من بچّه های هم سن تو وقتی می آن پیشم این قدر بزرگ منشانه بر خورد می کنن، همیشه دارم حسرت می خورم چرا تو این شکلی شدی."

"اخلاق داداشت رو تو خراب کردی با این فکر های بچّه گونه ت. وگرنه این بچّه از اوّلش هم اینجوری نبود."

"هیچی حالی ت نیست."

"بنده ی شکم."

"صد مرحبا به عقل این بچّه. از تو که بیست سالته هوار تا بیشتر می فهمه."

"چرت و پرت می گی فقط."

"خاک بر سرت کنن که واسه شیکمت با مادرت یکی به دو می کنی. برو ببین همه چه قدر به فکر مادر هاشونن."

" بیا کوفت کن. د بیا دیگه. بیا بریز توش تا اون شیکم صاب مرده ت آروم بگیره."


خلاصه انواع و اقسام چیزهایی که می تونست رو پرت کرد تو صورت من. تازه همه ی اینا آمیخته با صدای ریز با فرکانس بالای جیغ جیغ طور و همراه لحن تحمیق و تصغیر و تخریبی. منم دیگه دیدم دارم کم می آرم بی خیالش شدم اومدم پای کامپیوترم چون حرفام رو زده بودم و شدیدا هم خنده م گرفته بود و اگه خنده م رو می دید که تا الآنم خاموش نشده بود اون صدای جیغ و ویغش.

من هیچ وقت زمانی که هم سن این بچّه، هفتم ابتدایی که زمان خودمون می شد اوّل راهنمایی بودم، کسی این شکلی به فکرم نبود. به وضوح یادمه پنج های صبح خودم ساعت می ذاشتم بیدار می شدم تنهایی صبحانه نون و پنیر خالی می خوردم و الآن به حدی رسیدم که دیگه حالم از نون و پنیر به هم می خوره، و ظهر ها هم می رسیدم خونه و خودم غذای فریز شده ی ده ماه پیش رو می خوردم و گاهی هم سه چهار روز پشت سر هم غذای تکراری روز جمعه رو می خوردم چون مادرم حوصله ی آشپزی نداشت و از جمعه واسه چند روز آینده غذا درست می کرد!!! و تهش بازم این نهیب رو می شنیدم که تو دیگه بزرگ شدی و خودت باید از خودت مراقبت کنی چون ما شغلمون خیلی وحشت ناکه و تازه برادر کوچیک ترت هم هست که رسیدگی بخواد.


الآن این ایزوفاگوس رو تو پر قو  یه نفر از خواب بیدار می کنه، میز صبحانه می چینن جلوش با ده مدل مختلف صبحانه، براش لقمه های کلّه گنجیشکی می گیرن و حتّی می ذارن تو دهنش، سه مدل میان وعده می ذارن تو کیفش شامل ساندویچ کتلت و میوه و شیر یا آبمیوه، سهم غذاش رو از من جدا می کنن، و تهش هم علاوه بر سهم غذای خودش سهم غذای من رو هم بهش می دن و من باید تهش همه ی این تیکه ها رو بشنفم. خب نخندم چه کنم. واقعا خنده داره. از نظر من که هیچ وقت عدالت تو خونمون سر این مسئله ی غذا رعایت نمی شده و تا هر وقت هم بخوان می تونن تو گوشم تکرار کنن، منم بهشون یادآوری می کنم هم چنان.

چون به هر حال از زمانی که یادم می آد من همیشه بچّه بزرگه بودم و از همون زمانی که برادرم به دنیا اومد تبدیل شدم به گنده بکی که بچّه گونه رفتار می کنه صرفا به این دلیل که یکی بچّه تر از خودم هم وجود داشت تو خانواده.


ولی جدا دیگه برام عادی شده این لحن ها و کمتر از روز های اوّلی که تصمیم گرفتم سکوت نکنم اذیتم می کنن و شایدروزی  به مرحله ای برسم که  از هر بیست  تا دعوا یکی ش رو هم واسه تخلیه شدنم اینجا ثبت نکنم. حداقلش اینه که کمتر از اون زمانی که دلگیر می شدم و جیک نمی زدم آسیب روانی بهم می رسه. کمکم می کنه با اعتراض کردن های این شکلی سریع تر ذهنم رو خالی کنم و فراموشم بشه. انرژی های منفی رو تو خودم نگه نمی دارم. ولی خوب چندان هم پیروز میدان نیستم و خودم هم که بهش فکر می کنم یه لبخند کج و کوله ای می آد رو لبم چون می بینم فقط اعصابم خورد شده. آدم این قدر مظلوم؟


مثلا اون اوایل دیالوگ الهی من بمیرم از دستت راحت بشم، تاثیر وحشت ناکی روم می ذاشت چون خیلی روی این قضیه مرگ حساس هم بودم خوب بلد بودن کجا رو هدف بگیرن. ولی واقعا الآن اصلا به کفشم هم نیست. یعنی می دونی به نظرم یه سری از برگ برنده ها رو باید نگه داری واسه دعوا های اساسی که می خوای توش ببری. اگه توی هر دعوا وقت و بی وقت ازش استفاده کنی، دیگه برگ برنده ت نیست. دیگه وقتی که نیاز داری رو طرف مقابلت اثر بزاره واسش بی اهمیّت می شه.


روزی ما دوباره کبوتر هایمان را پیدا خواهیم کرد؛

و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت.

روزی که کمترین سرود

بوسه است

و هر انسان

برای هر انسان

برادری ست.

.

.

.

روزی که ما دوباره برای کبوتر هایمان دانه بریزیم

و نوشابه هایمان را دیگر جیره بندی نکنیم.

و هر تکّه پیتزا

بهانه ای باشد برای با هم بودن.

و من آن روز را انتظار می کشم.

حتّی روزی

که دیگر

نباشم.

بودیم و کسی پاس نمی داشت که هستیم...

باشد که نباشیم و بدانند که بودیم...

فکر کنم از فردی به اسم محسن فریدونیه. عنوانم و خط اوّلم. الآن دقیق مطمئن نیستم و گیج تر از حالتی ام که بتونم درست حسابی سرچ بدم، ولی باید یه حقّ نشری واسه شاعرش قائل می شدم به هر حال تا موقعی که بگردم و سر فرصت مطمئن بشم.


انگاری قسمت نیست ما زیاد از خوشی هامون رو این وبلاگ بنویسیم. انگاری بند ناف وبلاگم رو با کیسه ی تهوع بودن بریدن. می خواستم واستون از الکامپ بنویسم و قطعا می نویسم وقتی که دوباره شارژ شم. ولی... همیشه همین ولی های لعنتی!

اصلا من امروز خونه نبودم. صبح زدم بیرون، هشت برگشتم. له و لورده و ذوق زده از نمایشگاه. با کلی انرژی. ولی دشارژم کردن. بلافاصله.


همین چند ساعت کوتاه شب کافی بود برای خروس جنگی بازی های من و بابام. اعصابم خط خطیه.  آخه بگم بابا؟ بگم مامان؟ بنویسم بابا و مامان؟ احساسم رو بهشون از دست دادم. هر بار که می گذره یکم آرامشم رو به دست می آرم، به خودم می گم نه کیلگ اینا پدر و مادرت هستن، ازین فکرای اسیدی نکن. ولی وقتایی مثل الآن باز بر می گردم رو همین عقایدم و با خودم می گم خودت رو گول نزن بیچاره، این واقعیته. 


می دونید  چرا بعد دعواهام می آم اینجا اعلان عمومی می زنم که آهای من دوباره دعوام شد؟ یک چون ضعیفم. دو چون دوست دارم این احساس رو داشته باشم که به غیر از خودم چند نفر دیگه، چند نفر دیگه که هیچ ربطی به زندگی اینور مانیتورم ندارن، حداقل می تونن بخونن که تو ذهن من چی می گذره. درک هم نکردن هیچی. ولی می خوننش. در حدّی که من می تونم تایپش کنم، لمسش می کنن. 

این بهم آرامش می ده که هر چند این افکار بیان نشدن تو دنیای واقعی، ولی وجود داشتن و من چند نفر دیگه رو از وجود داشتنشون با خبر کردم. به چند نفر دیگه گفتم که اینا تو سرم می اومد. این خود آرامشه.


چند لحظه پیش داشتم به خودم فکر می کردم. خودم هم باورم نمی شه. ولی داشتم به سرطانی بودنم فکر می کردم. داشتم فکر می کردم ای کاش سرطانی چیزی داشتم. ای کاش یهو فلج می شدم. یه ضعف جسمی به چشم دیدنی تو وجودم پدیدار می شد. آدم ازین بد بخت تر؟ چهار ستون بدنت مثل شیر سالم باشه و تو مغزت به همچین چیز هایی فکر کنی؟ حالم از فکرای خودم به هم می خوره حتّی!


دلیل هم داشتم واسه این فکرم. جمله ی بابام تو دعوا. یه چیزی بود تو مایه های "چشماتو واسه من اون جوری نکن، ننه من غریبم بازی هم در نیار آشغال." که البتّه من خودم خبر نداشتم ازین حالتم. ولی دیگه نمی دونم باید با کدوم تیکه ی بدنم باید بهشون حالت روانی خودم رو حالی کنم. یعنی خب می دونید، اگه دست خودم بود همون حالت پوکر فیس همیشگی م رو حفظ می کردم. ساکت، کم حرف، بی حالت. ولی این حالت چشمام که بابام وسط دعوا توصیف کرد...  یعنی اون تو، توی اون مغز لعنتی م یه خبری هست که حتّی گشاد شدن چشمام رو هم نتونستم کنترل کنم دیگه. یعنی با حرفاتون منو به مرزی از ناباوری رسوندید که داشته از تو چشمام می زده بیرون. یعنی داشتم می ترکیدم از هجوم حرف هایی که گیر کردن تو گلوم.


درد داره. احساساتت واقعی باشن، بهت انگ نقش بازی کردن بخوره. این خودش آدم رو بیشتر از هر چیزی به جنون می رسونه. برای همین داشتم فکر می کردم از نظر چنین پدری، سرطان داشتن می تونه دلیل لازم و کافی ای برای تیکه پاره بودن روانم باشه یا نه. یا بازم فکر می کنن به سلول هام دستور دادم نقش سلول های سرطانی رو بازی کنن؟ داشتم فکر می کردم اگه سکته ی قلبی کنم، بالاخره می تونن بفهمن که من خود واقعی م بودم نه یه اکتور؟ یعنی اینقدر دارم از نظر روانی زجر می کشم که حاضرم سرطانی بودن رو به جون بخرم ولی یکی ازین دل صاب مرده م خبر داشته باشه.


درد من اینه که به یک نفر از جنس فهم... از جنس درک محتاجیم. یکی که بهمون نگه اکتور. نگه ننه من غریب. یکی که حداقل بعد اینکه فحش ها رو داد بتونه بخونه که با موفقیّت روانمون رو فول مارک خاکشیر کرد.  بله. من کیلگارام. الآن ساعت یازده دقیقه از روز جدید رو رد کرده و من نمی تونم این فکر مسخره م رو مهار کنم. دارم فکر می کنم ای کاش سرطان داشتم یا معلول بودم و حداقل از ظاهر جسمی م می تونستن احتمالش رو بدن که داخلش هم چیز به درد بخوری نمی تونه باشه. 


الآن ولی مثل این گیلاس گنده های تابستونم. آب دهنت شره می کنه وقتی می خوای گازش بزنی. اون قرمزی پوستش رو که می بینی با خودت می گی وای تابستون چه فصل محشریه. ورش می داری. لمسش می کنی و دندونات رو با ولع فرو می کنی توش. اه. تُفش کن. از داخل گندیده بود. کرم زده بود. فروشنده ی کلاه بردار. آشغال فروخته بهمون.


بچّه که بودم حول و هوش نیمه ی اوّل دوران ابتدایی، خونه مون یه ور دیگه بود. تو اون خونه ی قدیم، یه کمد داشتیم واسه لحاف رخت خواب ها. الآنم داریم، ولی اون فرق می کرد. وقتایی که دلم می گرفت می رفتم سراغ کمده. درش رو  باز می کردم، پاهام رو می زدم و دونه دونه از لحاف ها می کشیدم بالا. بالاتر و بالاتر. می رفتم روی بالا ترین تشک می نشستم. بعدش در رو از داخل رو خودم قفل می کردم. تاریکی مطلق می شد. می رفتم اون تو هر چه قدر دلم می خواست زار می زدم. مشت می کوبیدم به لحاف رخت خواب ها. سر و صورتم رو می مالوندم به تشک های خنک. به تاریکی خیره می شدم.

فکر کنم اینو تا حالا به هیشکی نگفته بودم. یکی از خاطره های خیلی عمیقم بود. فکر کنم مامانم هم با وجودی که می دونست من با حالت قهر رفتم اون تو، به این فکر نمی کرد که دو ساعت تمام چی کار می کنم. فکر می کرد قهر کردم لابد. ما خونواده ی نازکشی نیستیم کلا. طرف رو ول می کنیم به حال خودش. خوب که شد بر می گرده لابد. من با تمام بچگیم، اون تو متکّا گاز می زدم. دندونام رو با تمام وجود رو متکّا فشار می دادم. انگار که بخوام تیکه تیکه ش کنم. رو متکّا جیغ می کشیدم، هوار خفه می کشیدم. صدا خفه کنم بود متکّا. حتّی تهش که تصمیم می گرفتم از کمد بزنم بیرون، یه دور متکّا ها رو می آوردم بیرون تا دایره های اشکی یا تفی یا مف مفی روشون رو اندازه گیری کنم. رد اشک هام روی متکّا ها، همیشه با استراتژی عرق های باباست حل می شد. 

آره من اینجوری بودم. چی کارش کنم. به کفشم. شاید فردا که دوباره اینا رو بخونم پشیمون بشم از نوشتنش. ولی باید می نوشتم، که الآن بتونم ته این جمله م بنویسم  که دلم اون کمد رو می خواد. شدییید. انگار که سیگار لای انگشت دو و سه ی یه آدم سیگاری باشه. انگار که عرق تو بطری یه الکلی باشه. انگار که هروئین تو سرنگ یه نشئه باشه. همین الآن. همین الآن. من کمد لحاف رخت خواب های سال هشتاد و دو رو می خوام. اگه این خاطره م رو فاش نمی کردم، شما نمی فهمیدید فرق اون کمد رو برای من با همه ی کمد های دنیا.

دلم می خواد بازم پاهامو بزنم به تشک ها... به لحاف ها... بکشم بالا... بکشم بالا... بکشم بالا...


به عنوان غزل آخر هم دارم به این فکر می کنم که در آینده تو هیچ کدوم از پایان نامه هام، مقاله هام، کتاب شعر هام و رمّان هایی م که قراره بنویسم، کوچیک ترین تشکّری از پدر و مادرم نمی کنم. دلم نمی خواد حتّی اسمشون رو تو کتاب هام بیارم چه برسه برای تشکّر. کتابام نجس می شه. 


تکرار کن کیلگ...؟ آفرین. من نمی بخشمشون. تکرار؟ من نمی بخشمشون و فراموش هم نمی کنم. 


داستان دعوا هم از اون جایی شروع شد که بابام دلش خواست صداش رو ببره بالا و تو چشمای من زل بزنه و تکرار کنه: تو هیچ کاری واسه معدّل آوردن این ترمت نکردی با وجودی که می دونستی مهمّه! همیشه همین بودی...

و فقط آرشیو یه روز از ترم پیش من، کافی بود که دلم بخواد به جای اکتفا به دعوای لفظی، با ماشین چمن زنی صد بار فرشش کنم.


پ.ن: خب وارد فاز دوم این پست می شیم. قسمتی که من اینقدر فکرای تو سرم رو می نویسم تا خوابم ببره.


۱) چرا کاش من سرطان داشتم؟ کاش اینا نازایی داشتن.

۲) اصلا شاید من بچّه ی واقعی شون نباشم. شاید پرورشگاهی ای چیزی ام...

۳) یعنی الآن واقعا هر دوتاتون این قدر راحت خوابیدین؟ چه جوری می تونین؟ من یه بار خودکار دوستم رو یادم رفت پسش بدم، تا صبح از خواب می پریدم و خواب های نصفه نیمه ای از لوله خودکار می دیدم. شما الآن خوابیدین وقتی اینجوری ریدین به اعصاب من؟

۴) اگر من بمیرم...  از مقیاس یک تا ده، چه قدر راحت تر می خوابین؟

۵) چاقوی دسته آبی.

۶) چه قدر از خودم متنفرم. 

۷) فکر کنم امروز یکی خودکشی کرده. یکی ازین گروه لینکین پارک. وقت نکردم خبر ها رو بخونم هنوز. ولی یه چیزایی شنیدم.  دارم به اون فکر می کنم الآن.

۸) من می خوام مثل اون یارو توی خیابون یک نصفه شبی جمعه دستی بکشم. دقیقا با همین صدای گوش خراش. می خوام.

۹) فردا حداقل تا ده شب اصلا نباید با اینا تو خونه باشم. باید حواسم باشه ساعت های تو خونه بودنم رو کاملا بر عکس اینا تنظیم کنم.

ماکسیمم ولیوم

   نمی خواستم تا هفته ی بعد که امتحانام تموم می شن دیگه چیزی بنویسم اینجا، دلم می خواست پست بعدی م یه حس رهایی رخوت انگیز باشه و قهقهه ی زیر زیرکی م  که به خودم می گم ببین تموم شد دیگه و ضرب کلید انگشتام، مستانه وار، روی کیبوردم.

چرا براتون مقدمه بچینم؟ حالم بده. :)) ولی دلم می خواد ازینا بذارم. نیگا کیلگ:  :)))))))))))))))))

   همچین با بابام زدیم به تک و پوز هم که نگو. کلی فحش آب دار خوردم. کلییییی هم خورد شدم جلوی مامانم و ایزوفاگوس. دیگه هم وسطش طاقت نیوردم هرچی به ذهنم اومد پرت کردم تو صورتش. واسم مهم نیست هر چی می خواد فکر کنه. این دفعه چشمامو بستم و تا جایی که بلد بودم جواب دادم. دهنمو باز کردم. دلم خنک شد. هاه.

   چند خط اوّل مکالمه مون واسه قضاوت شماها کافیه. هر چند نیازی به اونم ندارم  و اصلا برام مهم نیست چی فکر می کنید. اینقدر که مطمئنم برخورد درست رو کردم هیچ وقت به این مطمئنی نبودم. ولی خب. می نویسم که یادم بمونه وقتی جوون بودم چه بابای نفهم و سگ اخلاقی داشتم.

فرض کن من به فاصله ی زمانی سه روز از امروز دو تا امتحان وحشت ناک پر واحد تداخلی دارم که اگه خراب بشن به هر دلیلی دخلم اومده و تقریبا عین روانی ها فقط با کتابام ور رفتم این چند روز. شاید روزی پنج ساعت هم نخوابیده باشم، غذای درست حسابی هم نتونستم بخورم ازاسترس.

حالا  الآن ساعت دو نصفه شب اومده میگه:


- کیلگ امتحان ت شنبه است؟

- نه شنبه نیست.

- کیه؟

- یه روزی هست دیگه. دوست ندارم بهش فکر کنم استرس بی خود می گیرم.

- دارم بهت می گم کیه؟

- شنبه نیست دیگه، گفتم که دوست ندارم بگم. نمی خوام الآن بهش فکر کنم.

- باشه دفعه ی بعدی که  از من چیزی پرسیدی منم  "گُه" می پاشم به صورتت.


 و دعوا دقیقا از همین جا شروع می شه.

و خونه می ره رو هوا.

هوار بعد هوار.

فحش پشت فحش.

یکی از یکی آب دار تر.

   همچین رومون به هم باز شده که نگوووو. دوست ندارم فحش های رد و بدل شده رو بنویسم دیگه. چون واقعا هم یادم نمی آد هر چی زور بزنم. خیلی غریزی فقط چند تا فحش اوّل رو خوردم بعدش که ظرفیت فحش خوردنم پر شد، منم صدام رو انداختم رو سرم و هر چی دل تنگم می خواست گفتم.

   بعدش مامانم اومد جدامون کرد و مستقیم رفت سراغ بابام به دفاع از من. برای یه بار تو کل عمرش طرف من بود و کلی نصیحتش کرد که نباید این جوری با من برخورد کنه سر هیچ و پوچ.


   بعدشم دیگه هر کی رفت سر جای خودش بکپه، ولی من حالم خراب شد.خیلی وحشت ناک و وحشی شده بودم. تمام صورتم قرمز شده بود و نمی دونم رو گونه هام عرق بود یا اشک. تار می دیدم رعشه ی بدنم گرفته بودم. سرفه هامم که همیشگیه. هر وقت عصبی می شم سرفه م می گیره در حد خفگی. سرفه پشت سرفه.

    واقعا نیاز داشتم که حالم رو درست کنم یه جوری. اعصابم ریده شده بود بهش. حوصله ی از خونه بیرون زدن و حرف و حدیثای بعدش رو نداشتم این موقع شب. رفتم تو دست شویی. در رو روی خودم قفل کردم. تبلت رو با هندفری گذاشتم تو گوشم، آخرین آهنگ پلی لیست همینی بود که تو پست قبل براتون آپلودش کردم. با ماکسیمم ترین ولومی که می شد گوش دادم بهش. هی بهم آلارم می داد که آقا نزدیکه کر شی کمش کن، منم هی با خودم فکر می کردم چرا این لعنتی زیاد تر از این صداش نمی کشه.

   یعنی به درجه ای رسیده بودم که برای فراموش کردن اتفاقای دور و برم ولوم ماکسیمم هم جواب نمی داد! یه چاه می خواستم، از همونایی که امام علی داشت. البته درد اون کجا و من کجا. ولی بازم...

   تازه یادتونه نوشته بودم نمی تونم با آهنگه هم خوانی کنم؟ خب الآن تونستم. تو عصبانیت خیلی کار ساده ای بود برام. خیلی شیک و تمیز کلی جلوی آینه دست شویی بالا پایین پریدم و کلّه م رو تا حد مرگ تکون دادم و بی صدا خوندم باهاشون  و رد دادم رسما. حتّی شاید رقصیده باشم. یادم نمی آد. صرفا قیافه ی خودم و چشمام تو آینه ی دست شویی می آن تو ذهنم که عین دیوونه ها بالا پایین می پریدم و سر و دست تکون می دادم. هیچ ایده ای ندارم چه مدّت اون تو بودم و کنترل اندام هام دستم نبود. یه حالت سکر آور نابی بود. نمی دونم شراب یا قرص ایکس یا این روان گردان جدیدا که اومدن هم همچین حسی به آدم می دن یا نه؟ من یکی باحالش رو تجربه کردم، بدون هیچ ماده ی خارجی ای، صرفا تحت تاثیر فعل انفعالات درونی خودم. نمی دونید چقد خوش گذشت. حس می کردم رو هوام. حس می کردم همون لحظه اگه بخوام می تونم پرواز کنم. حس می کردم مرکز همه ی هستی خودمم و بر همه چیز احاطه دارم. دنیا دور سرم می چرخید. یه شهربازی تمام عیار... یکی از بهترین دست شویی هایی بود که به عمرم رفتم...

   وقتی به خودم اومدم که مامانم داشت با مشت درو می کوبید که صداش رو بشنوم و بازش کنم. بعدشم گفت بیا بریم با هم آهنگ گوش کنیم چرا رفتی اون تو خفه می شی از بوی گند. چراغ اتاق رو روشن کرد و نشست وسط اتاق و یه چند دیقه خیره خیره هم دیگه رو نگاه کردیم و بعدشم حسّم رفت و به زور راضی ش کردم که بره و حالم خوبه و فلان. می خواست بهم قرص  آرام بخش بده که متاسّفانه من طبق معمول مقاومت کردم چون بدم می آد که فکر کنم برای یه لحظه هم که شده بیمارم. موقع رفتن نگام کرد و گفت:

"نمی دونی چه زندگی خوبی داری کیلگ."

 ابرو انداختم بالا و نیشخند زدم. ادامه داد:

"الآن ابرو بالا می ندازی، بعدا به حرفم می رسی. زندگیت خیلی قشنگه!"

خب الآنم که دارم بی خوابی می کشم و صدای خر و پف های بابای به درد نخورم از تو حال تو گوشم زنگ می زنه. زندگیم هم که خیلی خوشگله خودم خبر ندارم...

دفعه ی بعدی هم هرکی بهم بگه به بابات رفتی همچین لهش می کنم آبمیوه تحویل می دم. من هیچی م شبیه این چندش نیست.

دیگه خاطره هامم که تعریف کردم، برم بخوابم.


امشب شب یلداست!

آره. من چند تا روز رو خیلی دوست دارم تو سال. از آسمون الّاکلنگ هم بباره نمی ذارم حالم خراب شه تو اون روزای خاص!

امروز یا بهتره بگم امشب یکی از همون روزاست.

   اتفاقا از آسمون برام بیشتر از الّاکلنگ هم بارید. با یکی از بچّه های دانشگاه جدید که مثلا نسبتا با هم دوست بودیم  در حد فحش و فحش کشی دعوام شد و کلی تیکّه خوردم ازش و مثل لال ها مونده بودم که چی جواب بدم در حالی که حق با من بود و طرف داشت سعی می کرد از زیر کار در بره و دست پیش می گرفت که پس نیفته... تهشم که دیگه اینقدر عصبی شده بودم صدام پشت خط می لرزید مثه احمق ها. حالا هم فردا با این یارو کنفرانس دارم و برای این که دیگه دعوا فیصله پیدا کنه بازم مثل احمق ها زیر بار حرف هاش رفتم چون واقعا نمی کشیدم مقدار بیشتری از مشاجره رو چون من واقعا آدم جر و بحث و دعوا نیستم. خلاصه حجم مقادیر کنفرانسم تو شب آخر دو برابر شده چون یکی دیگه احمق بوده و من ازون احمق تر بودم که نتونستم حقم رو از حلقوم کثیفش بکشم بیرون. بعدش هم ترم پنجی ها ریختن رو سرم و کلّی جزوه ی تایپ نشده بهم دادن که تایپ کنم منم که بلد نبودم بگم نه در عین حال که کلّی از کار های کنفرانس محض نمره ی فردام مونده قراره جزوه ی اونا رو هم تایپ کنم. مامان بابام هم که با هم دعوا می کنن و سر هم هوار می زنن الآن، چون بابام ناز می کنه و دلش نمی خواد بیاد مراسم شب چله ی خونه ی خاله م. از اون ور عزیز اومده پیشه مون و داره این دو تا رو آشتی می ده. مامانم می گه بابام یه منزوی افسرده س و خاطر نشان می کنه اگه هم بخواد بیاد دیگه  مامانم نمی ذاره. چه می دونم. هوووف.

به همون سادگی که همه ی پاراگراف بالا رو تایپ کردم، الآن همه ش رو ریختم دور. چون من عاشق شب یلدام و نمی ذارم هیچ کوفتی گند بزنه بهش.

الآن به مقادیر خیلی زیادی خوش حالم و حالم خوبه. اینا همه هم که نوشتم عکس العمل کار هاشون پرت می شه تو صورت خودشون، واقعا من چرا خودم رو ناراحت کنم؟ فاک آف بابا.


آهنگ زیر رو تو تابستون شنیدم. یکی از ایده آل هام این بود که اون قدری عمر کنم که بتونم توی شب یلدا گوشش بدم. یعنی حس می کنم خیلی فاز باحالی داره که تو اون شب خاص گوشش بدی وقتی آهنگش توش واژه ی شب یلدا رو داره.

شما هم اگه خواستید گوش بدید : (رمزش خودم هستم. :-هنوزم خودشیفته)

دانلود آهنگ مستی - رضا اسفندیار

یه تیکه ش هست اسفندیار می گه:"امشب شب یلداست..."

به نظرم تا زمانی که تو شب یلدا قرار نداشته باشی نمی تونی این آهنگ رو بشنوی و بگی که نهایت اون چیزی که می خواستی رو ازش برداشت کردی. من کلّییییی روز منتظر موندم  تا امشب برسه و تو این شب خاص این آهنگ رو گوش بدم و باهاش هوار بزنم "امشب شب یلداست!"خوب. اون قدری عمر کردم که تونستم این ایده آلم رو به چشم ببینم.هیجان انگیز نیست؟ :{

جوجه ام رو هم که شماردم به قول شن های ساحل. اوّل پاییز یدونه جقل دون بود، الآنم یدونه س. قدر یه دنیا هم دوستش دارم همین یه جوجه رو .:دی

بزرگ فامیل هم که پیش خودمونه حالا هرچند هی ناز کنه و عکس نندازه و بره یه گوشه و تحویلمون نگیره. ولی بودن عزیز با همه ی حرف های بی سر و ته ش و غر غر هاش بازم  یه جور قوّت  قلبه برام که البتّه خودش اصلا نمی تونه این رو بفهمه!

دیگه چی می خوام؟ هیچی.


+ یلداتون به شیرینی انار های دل خون.


پی اس: فکر کنم اوّلین یلدایی بود که عزیز پیشم بود. :))))


let's shift to plan B

   اوضاعم قاراشمیشه. خیلی. نه تنها از نظر درسی، بلکه از نظر عاطفی، خانوادگی و حتّی روحی و جسمی!

   این ترم داریم ژنتیک پاس می کنیم. من هر وقت جزوه ی ژنتیکم رو باز می کنم کلّیییییی فکرای عجیب می آن سراغم. تو ژنتیک می خونیم که هر بچّه ای نصف صفاتش رو از باباش می گیره و نصف دیگه ش رو از مامانش. و من هر دفعه دارم به این فکر می کنم که کدوم صفاتم به مامان یا بابام رفته که با هر دوشون تا به این حد سر ناسازگاری و دعوا دارم. واقعا دیگه برام غیر قابل کنترل شده، خودم هم ازین وضعیت متنفرم. من در هر روز کم کمش حداقل دو الی سه تا درگیری لفظی کوچیک با پدر یا مادرم دارم و در طول هفته هر دو روز یه بار یه دعوای خیلی گنده بینمون اتّفاق می افته... تازه اینا در شرایطی هست که ما به زور هم دیگه رو می بینیم و من دانشگاهم و اونا تا بوق سگ سر کارن.

   مگه نه اینکه باید تو یه سری موارد به مامان یا بابام رفته باشم؟ مگه من بچّه کوفتی شون نیستم؟ پس چرا تو هیچ موردی هیچ اشتراکی باهاشون پیدا نمی کنم؟ چراهمه ش اختلافه، همه ش جنگ و دعوا و هوار های بلند بلند ماست؟ همه ش تناقضه...


   کجا رفتن اون پدر مادرایی که با افتخار می گن بچّه مون مثل یه دوسته برامون؟ چرا هرچه قدر من سعی می کنم نمی تونم باهاشون دوست شم؟ حتّی به همینم راضی ام که دوست نباشیم ولی یه خانواده ی خیلی عادی باشیم با روابط عادی بین خودمون.

   مشکل اینجاست که واقعا نمی دونم کدوم مون عامل بروز این همه بدبختیه... از نظر احتمالاتی که نگاه کنیم، مشکل منم. چون من یک نفر با دو نفر مختلف سر جنگ و دعوا دارم و احتمال اینکه من جنس خراب ماجرا باشم دو برابر حالت های دیگه س. ولی  خب... هیچ کسی خارج از این گود نیست که بتونه نظر بده. شاید اونا با هم مشکل ماجرا باشن و من این وسط فقط از نظر احتمالاتی خیلی بدبختی آوردم!


   این اواخر ما سر مسخره ترین چیز ها هم با هم دعوا می کنیم. مثلا شما تا حالا با مامانتون دعوا کردین سر اینکه چرا دونه های انار اینقدر بی حال و سفید و خشک بد مزه ان؟ من همین دی روز انجامش دادم. تا حالا شده وقتی سر یه موضوع خیلی منطقی و با آرامش با باباتون صحبت می کنید و از طرفی انتظار منطقی بودن  و حتی راهنمایی گرفتن دارید، صرفا تو دهنی بخورید که:"تو چی می فهمی آخه که قیافت رو برای من اون شکلی می کنی، برو از جلو چشمام گم شو!" یکشنبه ی این هفته بعد از امتحان ژنتیکم که خیلی خوب داده بودمش و انتظار داشتم بابام به خاطرش خوش حال شه و یکم کم تر استرس بکشه، این اوّلین و آخرین مکالمه مون بود! حتّی نرسیدیم به اون تیکه ش که بخوام بگم احتمالا رنک کلاسمون می شم تو ژنتیک. صرفا رفتم از جلوی چشماش گم شدم. :))

   ای کاش می شد بفهمیم مشکل چیه و حلّش کنیم. به خدا اگه من تنها مقصر این ماجرا ها باشم، و یکی خیلی منطقی برگرده بهم بگه که آتیش همه ی این دعوا ها از گور خودم بلند می شه، قطعا سعی می کنم خودم رو درست کنم، همین طور که این چندین ماه خودم به خودم این حرفا رو زدم و واقعا سعی کردم اوضاع رو درست کنم. ولی الآن دیگه واقعا فکر نمی کنم مشکل از من باشه. مسخره س، یه وقتایی چنان به پدر و مادر بقیه رشک می برم و حسادت می کنم و حتّی گاهی آرزو می کنم اخلاق پدر مادرم با اخلاق پدر مادر اونا شیفت شه، که خودم هم باورم نمی شه اینایی که تو ذهنمه فکر های خودمه.

   واقعا باورم نمی شه، اون وقتایی که تهران نبودم به شدّت دلم تنگ می شد. افسرده شده بودم، دلم می خواست برگردم خونه. ولی الآن فقط نمی تونم تحمل شون کنم. نه دیگه بیشتر از این. دلم می خواد هر روز در حد پنج شش ساعت مسالمت آمیز پیش مامان بابام باشم، غذا بخوریم، حرف بزنیم و تهش جمع کنم برم خونه ی خودم و تنها باشم. خونه ی خودم؟ ما رو چه به این حرفا؟ یعنی دیگه من اینجا رو خونه ی خودم نمی دونم؟ می دونی الآن و دقیقا همین الآن از یه دعوای خیلی گنده بیرون اومدم. برای همین احتمال می دم اینایی که دارم می نویسم مقادیر زیادیش چرت و پرت بافی محض باشه. ولی حقیقتش اینه که الآن دلم می خواد بنویسم :"من دیگه نمی تونم حجم بیشتری از مامان یا بابام رو تحمل کنم." واقعا نمی کشم دیگه.

   دلم می خواد برم! دلم می خواد سریع تر مستقل بشم و رو پای خودم بایستم و کاملا از پدر و مادرم بی نیاز باشم. این چندمین باره که دلم کنده شدگی می خواد؟ دلم می خواد تنها نیازی که باقی می مونه محبّتی باشه که قراره ازشون بگیرم: احساس پدر داشتن و مادر داشتن. این پلنی ه که برای آینده م می بینم و خب... این طور که بوش می آد، انگار منم بالاخره یه هدف کوتاه مدت پیدا کردم واسه زندگیم. هدفی که هیچ وقت نداشتمش و حتّی ازش فوبیا داشتم و خیلی وقتا بوده که به خانواده م گفتم: "عمرا دلم نمی آد اینجا و شما ها رو ول کنم. هر چی هم که بشه تا آخر عمر همین جا زندگی می کنم." ولی الآن هیچ چیزی از اون ایده های قدیمم باقی نمونده. همه ش فوت شده رفته هوا! باقی مونده ولی به شرطی که ما همون خانواده ی قدیمی بچگی هام باشیم که اون طور که واضحه هیچ جوره نیستیم. هرچند بی عرضه تر از اونی ام که بتونم به این زودیا عملی ش کنم و حداقل خیلی هنر کنم ده سال دیگه می تونم به این هدفم برسم ولی الآن که اینا رو ثبت کردم احساس بهتری دارم. خیلی بهتر. پس شد: من در اوّلین فرصتی که دستم بیاد، دست و پامو جمع می کنم و دیگه متّکی به هیچ گونه آدمی از جنس مامان بابا نخواهم بود. فکرش هم شیرینه. هاه. اولش که داشتم این متن رو می نوشتم حالم واقعا خراب بود و یه بغض مضحکی تو گلوم گیر کرده بود. ولی الآن، واقعا حالم خوبه و حتی یه نیشخند کوچیکی رو گوشه لبم هست. :))))