Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

دو لنگ کش آمده دقیقا در همون جایی از جوب که داره گشاد می شه

   اگه تا همین فردا نه خودم نه کسی از این جا نتونه راضیم کنه که برم مسابقه بدم فردا، می شم مثال بارز یه آدم که لحظه ها برای رسیدن به هدفش سگ دو زده، ولی لحظه ی آخر چون روش نمی شده (آره درست خوندید روش نمی شده) بره مسابقه بده، در کمال ناکامی باید بشینه حریف هاش رو تشویق کنه.

   آخه چرا من؟ واقعا چرا من باید این خصلت احمقانه رو داشته باشم؟ چرا باید روم نشه برم مسابقه بدم وقتی که اینقدر برام مهمه شرکت کردن توش؟ وقتی که همیشه این همه دلم می خواد تو چشم باشم و معروف بشم و حالا در سطح دانشگاه فرصتش پیش اومده؟ چرا نباید قدر یه ارزن جربزه ش رو داشته باشم که تو مسیری که دوست دارم پا بذارم؟ چرا من باید این قدر بی عرضه و خجالتی باشم؟ چرا باید همه ش احساس کنم یه آدم کاملا به درد نخور و کاملا اضافه ام که بین هیچ جمعی جایی نداره و هی پشت بند هم ازین موضوع ضربه بخورم و زجر بکشم و بکشم و بکشم؟ چرا باید این قدر فکر کنم که حالا فلان قدر نفر پسر می خوان بیان، فلان قدر نفر تر دختر و  اصلا نتونم خودم رو توی همچین جمع دانشجویی ای تصور کنم؟  از خودم، از وجودم، از تمام تفکراتم و تمام شکنج های مغزم که باعث شدن شخصیتم اینجوری بشه، متنفرم در حال حاضر.

وحشت ناک احساس غریبی می کنم و هیچ فرقی نداره توی چه شرایطی باشم. حتّی روم نمی شه به اونایی که نزدیک ترن و می خوان شرکت کنن، برم بگم که بیا با هم بریم که منم یخم وا بشه...!


   کاملا دلم می خواد فردا یکی تو دانشگا پیدا شه، دستام رو بگیره کشون کشون منو ببره توی آمفی تئاتر، به صندلی شرکت کننده ها غل و زنجیرم کنه که نتونم فرار کنم، و بعدش تو گوشم زمزمه کنه: حالا دیگه راهی نداری، باید شرکت کنی! منم بین تماشاچی ها مواظبتم هر مشکلی که پیش اومد می آم دستت رو می گیرم جیم فنگ غیب می شیم با هم دیگه هم برنمی گردیم.

   ای کاش فردا نیاد، تقریبا مطمئنّم این همه سر و کله ای که دارم با روح و روان خودم می زنم امروز و هی باهاش می جنگم به هیچ ختم می شه و دست از پا دراز تر بر می گردم خونه به جقل دون می گم: سعی کردم، نتونستم برم ولی. روم نشد... می دونی که...!


خون آدم فضایی ها تو رگ هاش / تو تنهایی زل می زد به شاخک هاش...


*راضیم کنید که برم شرکت کنم.


# پی نوشت یه روز بعد:

رفتم

و

بُردم

و

برگشتم.

به همین سادگی، به همین خوش مزگی... پودر کیک رشد.

مرسی از خودم، که الآن حس می کنم شاخ دیو شکستم،

مرسی از مامان و بابام که از دیشب تا حالا شکنجه ی روانی م دادن تا یه جوری، شده حتّی با کنایه و نیش زدن وادارم کنن شرکت کنم توش،

مرسی از شما و همون چند تا کامنت تون که به شدّت مصمم کردین منو.

تا به این جای کار نام گذاری ش می کنم بهترین روز بیست سالگی م.

نظرات 10 + ارسال نظر
لیمو سه‌شنبه 17 اسفند 1395 ساعت 21:53

استعدادشو داری برو شرکت کن.یه بار هم که شده نترس از بقیه
(به نظر من ترس نوعی خجالته)

بحث احترامه نمیشه قاطعتر صحبت کرد:) نصحیت هم جلوه خوبی نداره:/
خودت باید خودتو راصی کنی کیلگ

استامینوفن چهارشنبه 18 اسفند 1395 ساعت 00:53

کیلگ شرکت کن!به خاطر خودت!!
+حتی اگر فردا هم تو مسابقه شرکت نکردی ایرادی نداره اما لطفااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا برو پیش مشاور یا کسی که بتونه یه راهکار درست پیش روت بذاره کیلگ!نذار این حس ترس ،خجالت یا هر چی که اسمشه فرصت تجربه کردن کارایی ک دوست داری انجامشون بدی رو ازت بگیره..نذار مدیون خودت بشی.

شن های ساحل چهارشنبه 18 اسفند 1395 ساعت 01:56

بخشید که نمی تونم کمکت کنم انرژی لازم برای راضی کردنت ندارم...انگار یکی از ترس های زندگیم واقعی شده باید با اون سر و کله بزنم.....
در کل فقط می تونم بگم حتی اگه مسابقه رو بری می دونم از پسش بر می ای الکی نگران نباش انقدر...شجاع باش..تو می تونی...به این فکر کن بعدا پشیمون میشی که چرا از این فرصت استفاده نکردی

شن های ساحل خوبی؟ چیزی شده؟ اتفاق بدی افتاده؟ کدوم ترس؟بیشتر از اینکه به فکر بقیه ی کامنتت باشم، خط اوّلش استرس وحشت ناکی بهم داد. امید وارم ،از ته ترین نقطه ی قلبم، که کوچک ترین مشکلی نداشته باشی.

شن های ساحلشن چهارشنبه 18 اسفند 1395 ساعت 15:13

چی شد؟رفتی مسابقه؟بریا حتما کلی براش تلاش کردی حیفه تو می تونی:)....ببین یه مواقعی بوده من مثل سگ می ترسیدم جدی می گم ولی انجامش دادم چون دیدم بعدا پشیمون میشم...یه کتابی هم فکر کنم ۲ سال پیش بود خوندم خیلی کمک کرد اسمش هست بترسید اما انجام دهید حرف هاش جالبه...الان هم هنوز من از یه سری محیط ها خیلی می ترسم ولی باز می رم دنبالشون و پیگیریشون می کنم.بعدش شاید حس خوبی نداشته باشم حتی ولی احساس رضایتم از خودم بیشتره...:)
http://www.ashja.com/Fa/BooksInfo/?bid,10179/%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%D8%A8%D8%AA%D8%B1%D8%B3%DB%8C%D8%AF-%D8%A8%D8%A7-%D8%A7%DB%8C%D9%86-%D8%AD%D8%A7%D9%84-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D8%A7%D9%85-%D8%AF%D9%87%DB%8C%D8%AF.html

Elsa چهارشنبه 18 اسفند 1395 ساعت 16:02

الان دیگه کار از کار گذشته ولی باتموم وجودم امیدوارم که شرکت کرده باشی...
مطمئن نیستم ولی فک میکنم مسابقه ی مشاعره بوده..درسته؟برا هشتمین جشنواره ی فرهنگی...
فقط در حد یه حدسه نه بیشتر..
هرچیزی که بوده باشه کاشکی شرکت کرده باشی..
اگر‌ هم که شرکت نکردی اشکال نداره ولی دفعه ی بعد اگه یه موقعیت اینجوری پیش اومد از دستش نده
یه بار امتحان کن فقط یه بار...اگه تاسرحد مرگ میترسی و استرس داری یه بار تجربه اش کن..بعدش برات عادی میشه حتی عادی تر از آب خوردن...

شن های ساحل چهارشنبه 18 اسفند 1395 ساعت 20:13

ای بابا انقدر زود نترس اینجوری باشه چیزی بهت نمیگم دیگه (آیکون اخم مثلا )...مرسی برای آرزوی خوبت :)
چیزی نبود یه ژن خوبی از سمت خانواده مادری من داشتم اینکه دندون هامون خراب نمیشه و اخرین دفعه ای که دندونپزشکی رفتم ۴ سال پیش حدودا کاملا الکی رفتم برای تفریح مثلا ...بهم گفت برو ۱۰ سال دیگه بیا...حالا دیشب داشتم مسواک میزدم یه تیکه دندون آسیام اومد توی دستم همین جوری الکی...الان خوبم ولی دیشب ترسیده بودم :)))))))) دیگه نمی تونم خلبان بشم

استامینوفن چهارشنبه 18 اسفند 1395 ساعت 21:25

وااااااااااااااااااااااااااااییی خیلیییییییییییییییییییی خوشحال شدم واقعا....آفرین..

فائـــــــزه:) چهارشنبه 18 اسفند 1395 ساعت 22:14 http://koocheye8om.blogsky.com

تبریگ میگم اعلی حضرت کیلگارا
(نه مثل اینکه اعلی حضرت واقعا بهش میاد:|)

شن های ساحل چهارشنبه 18 اسفند 1395 ساعت 22:18

وااااااای آفرین :) کلی بهت افتخار کردم:))))ایول ایول

Elsa پنج‌شنبه 19 اسفند 1395 ساعت 06:28

هزاران بار تبریک و تبریک و تبرییییییک :)))))
حالا سخت بود خداییش؟رفتی اون بالا ترسیدی؟خجالت کشیدی؟

دیدی هیچ اتفاقی نیفتاد فقط خودتو کردی تو چشم ملت :)
چی بهتر ازاین؟؟؟ ؛)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد