Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

ببینین چه جوووورییییییی شدم یه اژدهای بی شاخ و دم

ببین کیلگ  الآن بیدار شدم دارم مکالمه ی مادر و مادربزرگم رو پشت گوشی گوش می کنم.

مامانم تلفن رو می ذاره روی آیفون عموما،

آقا مادربزرگم برگشته بهش می گه حواست به بچّه هات باشه تا که از دستت در نیان،

دیدی اون کیلگ رو ول کردی رفت سمت ریاضی و المپیاد الآن اینجوری شد؟ همممممه چیش خراب شد. هممممممه چیش.


به ریش مرلین همین یه جمله، خصوصا اینکه دارم از این فرد که مادربزرگمه می شنومش، به اندازه ی کل دنیا انرژی مو می خوره.

مثل این می مونه که پشت سرم گفته باشن آره طرف رفت، معتاد شیره ایم شد، یه هفت هشتا رابطه ی نامشروعم برقرار کرد، یه دو سه تا آدمم کشت.

که البتّه اینا هم بود به خودم مربوطه، ولی خوشم نمی آد اینجوری پشت سرم صحبت می کنند.

تازه همین که به این قسمت صحبت شون رسید، تلفن از روی آیفون برداشته شد.


خب با اختلاف غمم گرفت!

دنیا نباید این شکلی باشه.

که من حس کنم یه عمل یا اتّفاق یک زمان با اختلاف قشنگ ترین و هیجان انگیز ترین دورانی بوده که گذروندم ولی دید بقیه این جور باشه بهش جای اینکه افتخار کنن از اینکه رفتم توی یک شاخه ای از علم و ازش لذّت بردم و به چیز خفنی رسیدم. خیلی سطح فکرشون پایینه و خیلی سعی کردم توضیح بدم و نمی فهمند. کور ذهن شدند همه شون و همه ی این ها به خاطر اینه که این افکار مریض رو اوّلین نفر مادرم پراکنده کرده توی خانواده. 

من رنج می کشم از این طرز رفتار. به کی بگم؟ 


یعنی من حس می کنم پر ترین آدما رو، پر ترین طرز فکر رو، پر ترین دوران عمرم رو مثلا تو اون برهه گذروندم و هی توی تخم چشمام نگاه می کنن و چنین حرف هایی می زنند... که آره. بد بخت کردی خودتو. هرز رفتی. بی راهه. بچّه ی بعدی رو نذارین این جور بشه. 


نه والّا کجا بدبخت شدم؟ الآن اکیه دیگه همه چی؟ نیست؟ چار ترم پاره شدم ولی مهم الآنه که اکیه به نظرم. چرا اینا اینجوری می کنند خدا می دونه. 

نچ نه اممم. راستش منم می دونم. مسیر انحرافیه که دید بقیه رو منحرف کنند.  به جای این المپیاد، خودم می تونم هزار تا فاکتور بگم که خیلی بیشتر تاثیر داشت تو ریدمان کنکورم. 

مثلا به عنوان یه مثال خیلی کوچیییک اون شبی رو یادم می آد که مجسمه های خونه مون پرت می شد اینور اونور و شیشه ها خورد می شد و می ریخت کف خونه و مامانم گریه و جیغ می کرد و بابام فقط هوار می زد و دنبال هم می دویدن مثل بر بر ها. من زیر میز ناهار خوری ساکت نشسته بودم اون شب و مات نگاه می کردم. به این فکر می کردم که آره. هه. زیست بخون بدبخت کنکور داری! زیست بخون تهش بشی یکی لنگه ی همینا. زندگی ت بشه به همین فابریکی و همه چی تمومی. غمت نباشه زیست بخون. و راستش ازین شبا کم نداشتم تو سال کنکور. 


مامان منم بلد بودم تلفن بگیرم تو دستم و برم اینا رو توضیح بدم برای مادر بزرگ! تو دار بودم فقط. همین. ؛)

دیگه حالمو دارین به هم می زنین سر این موضوع. به اینجام رسیده. به اینجاااام. که طبق تکیه کلام تازه اختراعیم: "شما اینجامو نمی بینید که بفهمید کجاست. اونجامم نمی بینید. هیچ جامو نمی بینید اصن. خب تخیّل کنید یکم. خوبه واسه رفع ریسک آلزایمر در پیری."


راستش الآن خودم رو مسئول حس می کنم در مقابل داداشم. چون الآن دارند اون رو با ترازوی اعمال و رفتار من می سنجند و براش تعیین تکلیف می کنن که به کدوم سمت بره یا نره تا هرز نشه. بد بخ نشه مثه من. خیلی داغونه این وضعیت تخمی.

مرامتو استاد

سپید دندان رو یادتونه؟ 

اینجا...

همون استاد مو برفی جنینمون که من عاشق رنگ سفید یه دست موهاشم ولی اسمش رو گذاشتم سپید دندان.

آقا الآن با هم تو یه آسانسور بودیم. چه قدر فابریک برخورد می کنه این بشر. حالا درسته من جمعا سه جلسه فرصت کردم برم سر کلاسش. ولی اخلاقشو... 


آسانسور می ایسته دیالوگ این شکلی پیش می ره:

- استاد بفرمایید رسیدیم.

- برو جَوون.

- استاد اختیار دارید اوّل شما بفرمایید.

- بهت گفتم برو، اصلا و ابدا.

[ و دستاشو می زنه به سینه ش که یعنی منتظرم اوّل تو بری بیرون.]

- ای بابا استاد خجالتمون می دید، نمی شه که اینجور!

- ببین اگه بخوای اینجا وایسی با من بحث کنی، الآن آسانسور بسته می شه هر دوتامون می ریم یه طبقه ی دیگه. :)))) بهت می گم برو.

[ این تیکه حسّ این فیلمای اکشنی بهم دست داد که در قاراشمیش ترین و کشنده ترین اوضاع شخصیت های نقش اوّل واسه هم هندونه قاچ می کنن و یکی می گه تا تو نری من نمی رم. اون یکی می گه نه برو. به خاطر من برو من جلوی هیولا ها رو می گیرم. :)))) خخخ.]

- استاد من واقعا شرمنده تونم. خیلی ببخشید. خیلی شرمنده.


و دیگه زدم بیرون و وایسادم تا که خودش بیاد و یکم پاچه خواری شو کنم و خداحافظی کنیم.

اصلا می خواستم بهش بگم استاد آقا من کف آسانسور فرش می شم شما بیا از روم رد شو دیگه جم کن این بازی مسخره رو.

خلاصه ببینید... استاد اخلاق مدار هم پیدا می شه تو دانشگا. حالا کاریش ندارم درس دادنش یه جوری بود. ولی همه رو با یه تیغ نبرّید. 

بعد اون وقت مثلا یه استادم هست اون قدر بی شخصیته که وقتی داری باهاش حرف می زنی، پشمم حسابت نمی کنه راشو می کشه می ره که یعنی من خیلی مهمم غیر مهما نیان سمت من مرسی عح.


خوب استادای عزیز این جور تو ذهن دانشجو نهادینه می شید. یاد گرفتید؟ این جوری شخصیت می سازن. طرف جای بابا بزرگمه بهم گفت تا تو نری بیرون منم نمی رم. خیلی مشتی بود خدایی.


پ.ن. یعنی شانس رو می بینی؟ ۶۶۶۶۶ رو کسی برام گرفته که نمی شناسمش. :))) با فاصله ی چند دقیقه بعد از زمانی که رفتم خودم! اینقدر سریع و آسون بود یعنی؟ چرا خودم حس کردم بسیار زیاده و حوصله م نکشید؟

  ولی آقا دمش خیلی گرم به هر حال گرفته ش. گااااااد.

خانوم ندا رو از کجا گیر بیاریم حالا؟ :-"

+هوراااااا. آدرس وبلاگ داره. حالا اخاذی نکنین ازم بابت یه شات. مزاحمتون می شیم.... بلکه حاجت روا بشیم. با ما باشید در اپیزود پرونده ی ویژه ی آیا کیلگ به مراد خویش خواهد رسید؟


پ.ن بعدی. آقا حالا که بحثش داغه... به من بگین چرا نشانه ی احترامه که اوّل طرف مقابل رو به زور از لای در رد کنی؟ خیلی درک نمی کنم. شاید اتاق تمساح های آدم خوار با دندان های تیز باشه اون ور چارچوب. تو باید طرف مقابلت رو هل بدی تو دهن شیر؟ 

ینی نمی شه اینجوری بهش نگا کرد که من خودم اوّل می رم پیش مرگ طرف مقابلم می شم، اگه همه  چی اکی بود، رفیقم بیاد پشت سرم؟ اینجوری شما نگاه نکردید بهش تا حالا؟

خلاصه که اگه فلسفه ی به وجود اومد همچین رفتاری رو می دونید بگید ما هم ملتفت شیم.

66666

بچّه ها من دارم می رم دانشگا، حواستون به ۶۶۶۶۶ آماروبلاگ باشه. 

دست هر کی افتاد اسکرین بگیره بفرسته.

ردش نکنین یه وقت که روانی می شم. ماه هاست با چنگ و دندون منتظرشم.

جیگرتونو.


*متاسفانه هنوز زیاد مونده و خودم الآن حوصله ی رفرش کردن ندارم تا بهش برسیم.

* آهان یه راه دیگه هم هس، سر نزنید به وبلاگ تا خودم بیام اون قدر رفرشش کنم عکس پنش تا شیش پشت هم رو بگیرم. بعدش دیگه آزادین بیایین.

زبون به زبون

می آد بلند می گه:

- عح کیلگ یادته بچّه بودیم، زبونامون رو به هم می زدیم چه قدر حال می داد؟


من ------> 0-0

هر کی که شنید------>  :)))))))

آبروی بیست ساله ی یک شبه دود شده م ------> ***

بازم من در حال رنگ به رنگ شدن ------> :-"

من با فکر به اینکه حافظه ش تا کجا پیش می ره تو باز آرایی بقیه ی کودک  آزاری هام و تست هایی که روش انجام دادم ------> ×---×


* عاقا ناموسا این فقط یه بازی بود که کی بیشتر جرئت داره. بعد خیلی حرکت چندشناکی بود تو ذهنمون این زبون به زبون شدن. هر کی پیش قدم می شد شجاع تر بود. گاهی تا یه ربع زبونامونو می گرفتیم رو به روی هم جرئت نمی کردیم بزنیم به هم. به من چه که فرانسوی های خاک بر سر چی جوری حال می کنن با هم؟ ما فقط داشتیم میزان شجاعتمون رو می سنجیدیم و بعدشم این قدر آب می خوردیم و مسواک می زدیم که کل اپیتلیوم دهانی مون یه دور بازسازی شه واس خودش. 

جان خودم مسخره کنید دیگه خاطرات عمیق تعریف نمی کنم واستون. -____-


بش می گم از کجا یاد این افتادی حالا بچّه؟ می گه داشتم مسواک می زدم، دندونامو دیدم یاد اون زمان افتادم. چه خوب بودیم.

خدا به من رحم کنه اگه این فقط با دیدن یه دندون یاد اون زمان افتاده باشه!!! می دونی چه قدر بچّه بود؟ پنج شیش سال نهایتا!!!! داغونم کرد خلاصه. بقیه چیزا یادش نیاد یهو؟ 0-0

به کدامین نمک پاش؟

اممم. گفتم حالا که امروز قراره پست های لایه ی یکی بذارم وبلاگ خالی نباشه،

بپرسم که هی، بچّه ها...

این سفید هایی که هنوز رو خاکن از آثار برف شب پنج شنبه س؟

یا هنوز یواشکی شبا داره برف می آد، صداشو در نمی آرین که من جشن نگیرم؟

رانندگی در تهران

آقا این قدر داغون و شلوغ و هرکی هرکی ه...

 که گاهی فقط دلت می خواد، 

در ماشینو باز کنی، 

از ماشین پرت شی بیرون،

دمبت رو بذاری رو کولت با سرعت دویست کیلومتر بر ساعت از ماشین دور شی،

در حالی که رو به پشت سری هات فریاد می زنی:

"ماشین و سوئیچ روش جایزه ی هرکسی که بتونه از این جهنّم درّه ای که توشه بیرونش بکشه." :)))))


جدّی چرا اینجوری این قدر قر و قاطیه؟ صاف شدم. یک دونه هم جای پارک نیست . یک دونه! همه عصبی... دستا همه رو بوق. (انگار ک خاله شادونه بهشون گفته باشه: بچّه ها من می گم یک دو سه با تمام توان بوق بزنید.) ترافیک. باز خوبه تابستون نیست فاکتور گرما رو هم اضافه کنیم. بعد دیگه فرض کن ماشینم تازه اومده باشه زیر پات یکم قدر سر قاشق ناشی باشی. به مثابه گوسفند برای گرگ، پاره ت می کنن دوستان. حوصله ی آدم تازه کار ندارن اینا ک. دستشونو محکم و با نهایت فشار می ذارن رو بوق طوری که استخون تمپورالت به هم بپاچه از صدای نکره ش! بقیه ی ماشینا هم که قربونشون برم همه شاسّی بلند فلان فلان که یه سپرش پول سر تا پای پراید منه. دیگه امروز رسما اوج شجاعت خودمو در رانندگی نشون دادم. آه. 

رانندگی در تهران فقط اینکه بیفتی تو آزاد راه ها و بزرگ راه ها بی خیال دنیا بگازی، ترافیکاشم اوکیه خوبه فقط نیم کلاج می خواد. ولی دیگه این کوچه هاش و خیابوناش خیلی اسیدی اند. اسیدی پدر در آر. شاشیدم امروز به خودم رسما. تهش دیگه واقعا برام مهم نبود آدم زیر بگیرم، شاسی بلند بمالونم یا چی، فقط می خواستم در بیام از اون وضعیتی که توش گیر کردم و صدای بوق نشنوم. ببین دیگه باید عمقشو بگیری وقتی می گم نیم کلاج کردن واسمون کاملا اوکیه، باقی ش چیه دیگه. وای فک کنم تهش خیلی نرم یه پژو رو مالوندم. صداشو شنیدم راستش. غیژ. ولی ازینا نبود که خسارت بزنم، در رفتم. 0-0


تمام مدّت داشتم فکر می کردم اگه اینجا دنیای ماگلی نبود و یکم جادو داشتم، یه ورد ریدیسیو می خوندم، ماشینم بشه قدر این ماشین اسباب بازی ها، می ذاشتمش تو جیبم پیاده می رفتم بقیه ی راهو. جدّی چرا دنیای هری اینا با دنیای ما تلاقی نداره؟ لعنتی خرج کارش یه انگورجیو ریدیسیو خوندن بود خب...


الآن تا حدّی درک می کنم چرا هر وقت تو چشمای مامان یا بابام می گم من دارم می رم بیرون، با قیافه ای شبیه شمع ذوب شده نگام می کنن که: 

"اممم. کیلگ، ماشینم می بری؟" و تو دلشون اینجورین احتمالا که: " خدایا! بگه نه، بگه نه، بگه نه!"


باز مامانم اعصابش بیشتره. بابام اسید می پاشه رو خودش و رو ما و تهشم با یک کیلومتر فاصله با محلّ مورد نظر پارک می کنه و می گه ولش کن پیاده بریم.

خلاصه اینجوریاست. خیلی ناراحتم نمی شه از ماشین نهایت استفاده روببرم. :-"

وز درونش بر نیاید جز خروش الفرار

آقا چرا دقیقا همین امروز که من نیاز داشتم کسی خونه نباشه، مامانم باید بی کار باشه.

زد داغون کرد برنامه هامو. اگه بود تا الآن نصف کارام انجام شده بود، الآن نشستم خونه ببینم چه گلی بر سر بگیرم که سریع تر رها شم بدون سه شدن.

عح. خب حالا بهانه چی بیارم تا از دستش فرار کنم الآن؟

بذار بگم می خواستم یه کاری انجام بدم که با توجّه به واکنش های غریزی ش بهتره زیاد در جریان نباشه و حوصله ی توضیح دادن هم ندارم واقعیتش...

از صبح تا حالا هر بهانه ای می آرم هی می گه:" آره اتّفاقا اون ور هم یه کار دارم، هم مسیریم بیا ببرمت."

تک تک نقطه های تهران رو تست کردم، همه وری کار داره این. 

حالا در حالت عادی من باید بشینم تعداد باکتری های لای انگشتای پامو بشمارم اینقد که هیشکی به کفشش نیست، بعد امروز که برنامه داشتم اینجور. 

دیگه می خوام بهش بگم مادر من اگه قبرستون و بهشت زهرا امروز کاری نداری، من دیگه برم بی زحمت. 0-0


جم کنم برم دانشگا، به ما نیومده. 

گم شده

اگر در خانه ی تازه آب و جارو شده، هوس خوردن بستنی یا کالای مشابه کردید در حالی که دلتان می خواست عین هاپو راه پیمایی کنید و در جای جای خانه ی تمیز به قدم زدن بپردازید، و نا خودآگاه به خود آمدید و دیدید یک قطعه ی بزرگ از کاکائوی روی بستنی تان نیست شده که یعنی افتاده زمین و با خود فکر کردید که گور بابای کاکائوی بادام دار بستنی، حالا کجای خانه ی تازه تمیز شده افتاده تا  قبل از اینکه مادر خشتکمان را روی سرمان بکشند، خودمان با زبان آدمیزاد برویم زمین آن نقطه را  لیس بزنیم بلکه راضی شده و گناه چرکولک بودن یک علاقه مند به خوردن بستنی حین راه رفتن در خانه های تمیز را نادیده بگیرند و به سیاهچالتان نیفکنند و تا یک ماه نخواهید خانه را به خاطر آن تکّه بستنی رفت و روب کنید،

همین جا ایست کنید!

چاره ی درد شما همین جاست... کیلگارا دات اسکای دات کام. چی؟ کیلگارا دات اسکای دات کام. کجا؟ کیلگارا دات اسکای دات کام.


عینک خلّاقیت را به چشمان خود کوفته،

 و صرفا بنشینید بر لب جوی و گذر عمر تماشا کنید. ( در کتاب گینس بیافزایید از معدود مواردی که بر لب جوی نشستن جواب می دهد.)


به دو ساعت نرسیده مورچه ها برایتان آن یکتا معشوق گم شده را پیدا خواهند کرد و می توانید با خیال راحت بروید آن تکّه از پارکت را بلیسید و آب هم از آب تکان نخواهد خورد.


هشدار: علاوه بر بستنی مقداری فرمیک اسید هم با لیسیدن آن نقطه از پارکت نصیبتان می شود.

قضاوت

# احتمالا فحش رکیک تر از حد مخاطب اینجا داره، من گفته باشم...! 


طرفو بگیریش،

بلندش کنی،

دو دور حول محور انگشت کوچیکه بچرخونی تو هوا،

بعد از پاهاش بگیریش،

و از سمت سر فروش کنی توی گُه دونی خوک ها،

تو مشمئز کننده ترین قسمت گُه ها که آدم عُقش می گیره،

و فشارش بدی به سمت پایین،

انگار که داری یه پونزو فشار می دی رو گچ دیوار،

طوری که ذرّه ذرّه فرو رفتنش رو حس کنی،

و فرو رفتن اون همه گُه تو دهنش ارضات کنه،

اون قدر که از سوراخ دماغش بزنه بیرون،

و تهش اون قدر فشارش بدی که فقط کفشاش بیرون گُه ها بمونه،

و برای تکمیل شدن مَستر پیس،

با حالتی که می خوای بکوبونی تو سر آچار چرخ تایر پنچر،

دو دور با فشار بپری رو کفشای بیرون مونده از گُه ش،

طوری که تا ته فرو بره اون تو،

و سطح تحتانی کفشای فاکیده ش مماس شه با سطح فوقانی فضولات خوک ها.

و بلند بگی:"آخیش" جات همونجاست.

طوری که زیر همون خاک،

گوش های پر از گُه ش با شنیدن این جمله ت جِر بخوره.


یا یک همچو چیزی با همین غلظت.

بخوام عملی ش کنم، اوّل باید مزرعه ی پرورش خوک راه بندازم چون آدمش این قدر زیاده که گُه کم می آد قطعا.


در همین حد از قضاوت شدن/کردن تنفّر دارم.

جدّی چرا هر کس زندگی خودشو نمی کنه و بره و خلاص؟

خوب ول کنید همو دیگه عح. خودتونو بمالید فقط.


یه بار اون اوایل که با سای دوست شده بودم، بحث شریعتی بود. دیدین بچّه ها خصوصا سال اوّلی ها فاز کی شاخ تر و روشن فکر تره بر می دارن؟ همون. یه جمع پنج شیش نفره نسسته بودیم تو سلف زر می زدیم دور هم. پشت سر فلان آدم کلاس. پشت سر فلان فرد دانشگا. درباره ی عکس تله ی فلان خر. خب سال اوّلی ها زیاد ازین کارا می کنن. جوّشونه.


بعد بحث شریعتی هم هم زمان با اون اظهار نظر ها پیش می رفت. دیگه آقا من جرم گرفت دیدم هی همه دارن گنده تر از دهنشون زر می زنن، مثلا حرفایی از شریعتی رو نقل می کنن که یه درصدش رو تو رفتار هیچ کدومشون ندیدم.

برگشتم گفتم، هی بچّه ها می دونید من از کدوم جمله ی شریعتی خوشم می آد؟ اونی که می گه: 


"خداوندگارا، به من کمک کن تا وقتی که می خواهم درباره ی راه رفتن کسی قضاوت کنم، ابتدا کمی با کفش های او راه بروم."


اوّلش سه ثانیه  جَو، ساکت مسخره ای شد، بعد سای برگشت گفت: "اوکی کیلگ تو هم که زدی تو کار کفش امروز، باشه."و جمع ترکید... :))))


اینو واسه سای ننوشتم. خاطره ش یهو الآن اومد تو ذهنم مرتبط بود همچین، نوشتم.


اینو واکنشی به پست یه وبلاگ نوشتم، و I solemnly swear که آشنا نیس واستون اصلا دیگه خودمم آدرس وبلاگشو نمی دونم الآن، خلاصه به خودتون نگیرید باز بخوام بیام معذرت خواهی! :))) ولی به تعداد زیگما مو هایی که کلّه م داشته و ریخته تا الآن و موهایی که دارم الآن رو سرم، و موهایی که تا آخر عمرم می خواد در بیاد، کامنت، پست، نوشته و حرف این چنینی دیدم که واکنشم بهش همین حس بوده صرفا. چه تو دنیای واقعی چه مجازی.


کلّا مخاطب این متنم هر کسیه که به خودش اجازه ی قضاوت کردن می ده. تو هر زمینه ای. با هر ابعادی. از سر و وضع یه آدم که تو چش ترین خصوصیتشه بگیر، تا افکارش که عمق وجودشو تشکیل می دن.


ببین خیلی ساده س تو از هر کی خوشت نیومد، شیفت دلیتش می کنی از زندگی، ولی قضاوتش نچ. شکر ریش مرلین تو این کره ی خاکی اون قدر آدم ریخته که با خیال راحت حذف کنی و کم نیاد و بری بچسبی به یکی دیگه!

تو سعی می کنی خودت شبیه رفتاری که نمی پسندی نشی، ولی قضاوتش چی؟ نچ، نه، نمی کنی بی وجدان بی شرف.


اصلا آقا راه باز جادّه ی زندگی خودت دراز... به مسیر زندگی بقیه چی کار داری؟


یعنی آقا حتّی تو به من بگی این تتلوی لاطائل...(نگفته بودم استفاده ش می کنم کلمه هه رو؟!)  من می گم نه آقا، ولش کن به حال خودش مگه چند بار زندگی می کنه... قضاوت چرا؟ تو دوس نداری، ایگنورش کن ولش کن اینم زندگیشو ببره جلو.

امر به معروف و نهی از منکر هم چرته راستش به نظرم. 

شما اگه عرضه می دارید اون قدر آدم خوبی باشید که طرف خودش دلش بخواد معیار هاشو بر اساس خوبی هاتون بچینه. که خوشش بیاد و حظ ببره از اون شیوه ی بودن! اون قدر پر باشید که دلش بخواد ازتون تقلید کنه. نه این که قضاوتش کنید آره این کارت درسته، این کارت غلطه.

درست و غلطی وجود نداره، همه چی نسبیه... چون کفشا از اوّلش یکی نبوده.

هوم آره منم که زدم تو کار کفش امروز.


نه ولی من اعصابم اصلا خورد نیستا. امروز هفده آذره چرا باید اعصابم خورد باشه اصلا؟

تو اون تیکّه ی اوّل، صرفا احساسی رو نوشتم که هر وقت یه متن یا کامنت اینجوری می خونم "آنی" می آد سراغم. تو اینستا، تو وبلاگا، تو کوچه و خیابون، تو مترو، تو تاکسی، تو میهمانی، تو کلاس، با رفیقام، با فامیلام، با خانواده م. کلا تو هر اجتماعی از افکار آدم ها!


همیشه هم بی تفاوت رد می شم از کنارش، گویی وجود نداره. حوصله ی بحث ندارم ک. می گم ولش کن حیف وقت که بذارم پای درست کردن مغز کرم زده . ولی احساسه رو که دارم خوب. حس می کنم نباید وجود داشته باشم وقتی چنین فردی هم وجود داره. برخورد صفر و یکی دارم. 


راستش اصلا سختمم هم نیست له کردن افکار و تف پراکنی به سطح فکر سخیفی که می بینم. حوصله شم دارم، مثل یه جور بازیه برام. من آدمی ام که همیشه حوصله ی بازی کردن داشته هنوزم داره، اصلا آقا بیا اعتراف حالتون به هم بخوره یکم: تو دبیرستان شغلم این بود که سوتی بگیرم له کنم معلّما رو تا که گه گیجه بگیرن بچّه ها بخندن. همون سیمپل بدبختو زمانی می ذاشتم تو هاون جوری می کوبیدمش که بفهمه هنر خاصّی نکرده شریف قبول شده و یکم افتاده تر برخورد کنه باهامون. الآن ولی انرژی مو هدر نمی دم و البتّه بزرگ تر شدم دیگه کیفی نداره واسم له کردن! صرفا می خونم و می شنوم و می کشم کنار. مستقیم ... آشغالی.


خلاصه که نکنید آقا. قضاوت نکنید. هرچی نظر می دید درباره خودتون باشه. قضاوتم می کنید تو ذهن خودتون باشه واسه اینکه بفهمید دوس ندارید شبیه چه آدمایی بشید. همین. نه بیشتر...!


+ هوم با اون خطّ اوّل موفّق شدم تحریکتون کنم بخونیدش یا نه؟ خخخ.

اگه بدونید

من الآن تو دستام چی دارم...؟!! :دی


یه چیز نرم و

خوشمزه و

سفید... 

ووووو.


پ.ن. این گولّه سفیدا رو می بینی داره می آد توصورتت نترس اصن چیزی نی. :{ 

دان ش جوق

آقا من فعلا تاریخشو بگیرم تا روز عوض نشده، بعد اگه اظهار نظر جانبی ای داشتم می آم می گم. شاید خواستم شفاف سازی کنم ایده رو.


علی الحساب اینکه، 

به بچّه های دوره ی الآن، 

خصوصا علوم تجربی هاشون،

و بازم الخصوص تر پزشکی ها،

 روز دانش آموزو تبریک بگین بیشتر دوس دارن،

به ریخت و قیافه و طرز برخوردشونم بیشتر می آد!


روز مهد کودکی اگه بود، می سپردم اونو تبریک بگین. نیس دیگه بدبختی.


 یاه یاه یاه. خودم مبرام البتّه. :))) به خدا اگه منو قاطی این خل مشنگا کنین. به من روز نوزادو تبریک بگین جاش. :)))) داریم روز نوزاد اصن؟

ستاد بشاش سازی نیمه شب

و وقتی می گم کلّه مکعّبی، دقیقا دارم از چی حرف می زنم:



اینجا دو تا کلّه مکعبی رو در حالت مباحثه می بینید. که البتّه اون قدری که لازمه روی کلّه های مکعّبی شون فوکوس نشده ولی اکیه باو. :)))))) بیش از حد اکیه حتّی کیف می کنم با نگاه کردن بش. راستش تا حالا هیچ عکسی به این غلظت به ایده آلم از واژه ی کلّه مکعّبی نزدیک نشده بود.


آقا خودم پیداش کردم! حس دزد دریایی ها رو دارم. گنج، گنج. شیپور ها را بدمید و بر طبل ها بکوبید و بادبان ها را بالا بکشید که ما فاتحانیم! نحن فاتحون.

هی کیلگ می دونی حس شاخم نسبت به این گنجینه هایی که پیدا می کنم چه زمان شاخ تر می شه؟ وقتی از روی هیچ اپلیکیشین فوتو محوری نمی آد زیر دستم. نه اینستا، نه تله، نه پینترست. هیچ کدوم. 

حالش دیقن اونجاس که وقتی گوگل می کنم، وسط تصویر های بی ربطش، یهو یه چیز بی ربط تر به موضوع سرچم ولی در عین حال جالب می آد زیر دستم. :{



هوم راستی، خب شما بیشتر از خیلی های دیگه نوشتنی هامو خوندین...

مسابقه س،

نمایش نامه. 

اممم  بنویسم یا ننویسم آیا؟

چقد سخته؟ ایده یا اینفوی به درد بخور چی دارید شیر(نه جنگلی نه خوردنی) کنید؟

آقا من به اندازه ی انگشتای دستم، دقیقا ده تا نمایش نامه خوندم تا حالا فقط. سابقه ی درخشانی نیس خیلی ولی بازم اکیه خوب. بیگانه نیستم باش. و اینم بگم واسه اینکه عددش بکشه بالا دارم هری پاتر و فرزند طلسم شده رو نمایشنامه حساب می کنم الآن! یعنی خوب نمایش نامه هست واقعا دیگه. :)))) نمی دونم چرا عذاب وجدان گرفتم وقتی اونم نمایشنامه حساب کردم. :))))


البتّه که به احتمال نود تا، تهش می خوام بنویسم هر کوفتی که بشه و کار خودمو می کنم،  ولی یس دوس دارم نظر تونو بدونم که بینم شانس بردم چقدره... :-؟

چون خوب من هیچ وقت واسه باختن نمی رم جلو که. زیادم نباختم تا حالا غیر از کنکور و المپیادم که سر هر دوتاش به اندازه ی تمام برد های زندگیم باختم و یر به یر شد. :))))

خلاصه اگه ببازم، کرک و پرم می ریزه باز تا یک ماه دهن خودتون صافه باید از نا داوری و بی عدالتی و مافیا ی پشت پرده بخونین. 


آیا در کیلگ یک نمایش نامه نویس کشف نشده می تونید ببینید؟ خوب چشاتونو باز کنیدا. چون خودش که بعله. :)))

خنده های بد موقع

وای جدا خیلی داغونه من به محض اینکه می خوام با کسی جدّی باشم و قیافه بگیرم، خنده م می گیره.

یعنی یه لحظه قدر یه صدم ثانیه قبل اینکه بخوام برم تو فاز ابهتی م، خودم به خودم می گم : " جوووون، الآن دیگه خیلی شاخ شدی کیلگ، سلطاااان ابهّت شدی اصلا. پر ابهّت کی بودی تو کیلگ؟" بعد از تصوّر همین ها خنده م می گیره، طرفم فکر می کنه دارم باش شوخی می کنم یا جدّی نیستم.


چند دقیقه پیش، هی داداشم داشت انگولک می کرد اعصابمو. مثلا هی چراغ بالا سرم رو روشن خاموش می کرد چون کرم داره می دونه من بدم می آد از این حرکت.

 هی بش گفتم آفرین بچّه ی خوب خندیدم، بسّه دیگه برو. نفهمید. 

عصبانی شدم با خنده گفتم ایزوفاگوس بهت می گم برو می خوام یه دیقه تنها باشم. 

باز فکر کرد شوخیه. جدّی  تر با خنده ی بیشتر گفتم ببین بد می بینی ها، برو. 

گفت نمی رم اصلا.

من نگاش کردم با آخرین درجه ی ابهّتم بش گفتم نمی ری؟ اونم تو چشمام نگا کرد گفت "نه نمی رم!" اوّل به این فکر کردم برم دستشو بپیچونم که دیدم ایده ی بدی هست خشتکمو پاره می کنن بعدش و لذّتش لحظه ایه. هیچی بعدش از حجم ابهّتم، از خنده ترکیدم خودم. گفتم به درک که نمی ری دارم برات. بعد پتو رو کشیدم رو کلّه م، خوابیدم.

فهمید که زیاد از حد اسکی کرده.

هی اومد بالا سرم... چرا. چی شد کیلگ؟ چه مرگته؟ تو که خوب بودی؟ شوخی بود دیگه؟ می خندیدیم...! چرا؟  چت شد یهو؟ چرا اینجوری می کنی و فلان. 

آخرش برگشتم بش گفتم چون خیلی کسخلی. همین.

یهو گفت: هیییییییی وااااااای. فححححححححححححش!

خلاصه بهش بر خورد و بالاخره گذاشت رفت در حالی که ضمیمه می کرد بی شعور خر! احمق. گوساله. نفهم. آشغال. کثافت. :))) خلاصه رفت که گزارش بده روش فحش تست کردم.

ما قانون منع فحش داریم تو خونه. یکی از دلایلی که دوست دارم سریع تر فرار کنم ازین جا همین  قانونای مسخره شه. من حداقل ده بار بهش توضیح دادم که عشقم الآن و در این لحظه دیگه باید جمع کنی بری. نفهمید. خوب وقتی نمی فهمه من باید چه کار کنم؟ می فهمونم بهش دیگه!


خب آقا نکنید این کارو، بفهمید دیگه. حتما باید فحش داد؟ چرا با زبون آدم نمی گیرید؟

یه سری ها هم هستن در اوج عصبانیت خنده شون می آد فقط راستش. اینا رو دریابید، خنده هاشون خطریه.

خودتون باید بفهمید خنده چه نوعی هست. حتما نباید به فحش و دعوا بکشه ک.

حالا من الآن باید برم  دست بوس اعلی حضرت وگرنه به مناسبت فحش دادن، امشب باید بیرون عین سگ ها دم پادری خونه بخوابم و دمب تکون بدم... 

لوس ننر بدبخت بچّه ننه ی تیتیش.


پ.ن. ینی به دلم موند یه بار عین بچّه ی آدم بتونم واسه یکی قیافه بگیرم، بفهمه دلگیرم مثلا!

استراتژی بحران صفر

خب دیگه مادرم داره کاملا موفّق می شه اعصاب منو ...

ینی دلم می خواد طوری دهن دریده پست بنویسم الآن که با وایتکسم نشه حجم کلمات زردمو جمع کرد ازینجا.


می دونی کیلگ،

جدیدا از صبح تا شب هر وقت می بینمش داره درباره ی زلزله به من اطّلاعات می ده. چه جور پناه بگیرم، کجا برم، کجا نرم،  اگه تو ماشین بودم چی کنم، اگه رو تخت بودم چه خاکی تو گورم کنم، اگه تو دانشگاه بودم چی کنم، کجای خونه ستونه، کجای خونه ستون نیس، چارچوب در دیگه منسوخه، چی بردارم، چی برندارم، متکا بذارم رو سرم، کنار کدوم مبل بهتره، لوستر خطرناکه، کتاب خونه داغونه، راه پلّه نباید رفت، فلان، بی سار، کوفت، زهر مار، حالم به هم می خوره دیگه. ینی فقط همین مونده بهم بگه بیا کیلگ هورا برات الگوریتم نجات از زلزله درآوردم، اپیزود هزار و یکم اگر در دستشویی بودیم و شلوارمان پایین بود و چمباتمه زده بودیم....!



از اون ور دو دیقه می رم دانشگا باز همه دارن درباره ی زلزله حرف می زنن یکی در میون. امروز دغدغه ی یکی از دوستام که خونه داره و خانواده ش کرجن این بود که حالا اگه من موندم زیر آوار اصن کی می آد جمعم کنه با این حجم ترافیکی که پس از زلزله اتّفاق می افته؟ هار هار می خندید می گفت فرض کن من از زیر آوار خودمو خزنده طوری به گوشی برسونم زنگ بزنم بگم سلام مامانم بابام من موندم زیر آوار، بعد اونا جواب بدن عیزم ترافیکه خودت یه خاکی تو گورت کن ما نمی تونیم بیاییم. می گفت خیلی داغونه که بدونن زنده ای ولی نتونن بیان نجاتت بدن بخوای شاهد مرگ تدریجی خودت باشی.

اون یکی می گفت ببین پلاسکو رو دیدی؟ یه ساختمون ریخت تا یک ماه داشتن دور خودشون می چرخیدن سوت می زدن فقط، زلزله بیاد که کلا رله س دیگه غمت نباشه. 

ازین ور اون یکی می گفت ببین خوبیش اینه که می دونیم تهران به درک بره، کل کشورم باهاش به درک می ره خیالمون راحته ایرانی باقی نمی مونه بعد ما، کلا سقوط می کنیم.

بعد نمی دونم یکی دیگه داشت ثابت می کرد دانشگا بین دو تا گسل قرار داره که قشنگ فرو می ره تو دره. خوابگاشونم که رو گسله انگاری.

خلاصه هر کس یه چیزی می گف.

شهرستانی ها هم که این دور بودن از خانواده زجر کش شون می کنه قشنگ.


از اون ور دانشگاه دوستم رو به خاطر زلزله تعطیل کردن گفتن برید خونه هاتون این هفته رو!


خب والّا من خسته ام. راستش اصلا مدیریت استرسم خوب نیست. 

چرا اینا نمی فهمن استراتژی عملکردی من همیشه این بوده که "بهش فکر نکن پس وجود نداره."

به قول لمونی اسنیکت که دائما از زبون یکی از کاراکتر هاش می گفت، "بی خبری خوش خبری."

خب دارن روانی م می کنن. جم کن دیگه ناموسا. عح.


ببین من اصلا نمی خوام زیر آوار مونده باشم. یا همون اوّل موفق بشم بکشم بیرون، یا مستقم یه چیزی بخوره تو پس کلّه م بصل النخاعم کنده شه بمیرم نفهمم دیگه هیچی!

راستش من نمی خوام بمیرم. 

نه وایسا عوضش کنم، نمی خوام "بدونم" که قراره بمیرم.


بچّه ها من واقعا نمی خوام بمیرم راستش. :[]



این تعطیلات باید یه سری کارهای مهم انجام بدم که اگه مُردم حسرت به دل نمونم. باید با چند نفر ارتباط بگیرم، باید هارد اکسترنالم رو پر از خاطره کنم، باید یه کیف زلزله درست کنم از چیزای مورد علاقه م که مثلا چی می تونه باشه؟ قطعا چیزایی که انتخاب آخر هر فردی هستن واسه وسائل ضروری. باید به خیلی ها بگم که دوستشون داشتم...


هر وقت مادر هی باز شروع می کنه باهام درباره ی زلزله حرف بزنه گوشامو می گیرم دلقک بازی در می آرم. بم می گه تو خیلی بی منطقی، گوش بده این مسخره بازیا چیه.


ببین من می گم تو تهش غلظت هورمون هات تو لحظه ی زلزله تعیین می کنه چی بشی. خیلی خنده دارین والّا، اون زمان آدم اینقدر خودش نیست و حالت ستیز و گریز می گیره که اصلا همه ش غریزی می شه. باید شانس بیاری غریزه ی خوبی داشته بوده باشی صرفا!


مثلا من طبق غریزه ای که از خودم سراغ دارم، احتمالا مثلا از هول خودم رو از بالکن پرت کنم پایین تو حیاط چون کلا غریزه م تو اوته.

دیگه خیلی آرام و متین باشم، در اوّلین لحظه سعی می کنم پرنده هام رو نجات بدم فقط. نه هیشکی. پرنده هام فقط. 

آهان این احتمالم می دم که شاید یکم زود تر از اون، ایزوفاگوس رو بغل بزنم، از راه پله پرتش کنم پایین سقوط آزاد که بعدش برم سراغ پرنده ها.

یعنی قشنگ قیمه و ماست خونه رو می ریزم تو هم تو اون لحظه. شانس بیارن موقع زلزله من بی هوش شم، تلفات کمتر می شه واقعا!!!

من اصلا هیچ وقت منطق حالیم نبوده هی تو چشام منطق منطق می کنین ک...

من احساسی ام، هر چی هم ذهنم تو اون لحظه بهم بگه انجام می دم. خوبیش اینه که الآن اصلا نمی دونم ذهنم چی می گه بهم . صرفا حدسه همش. شاید در اون لحظه حس کنم کیلگ الآن دیگه وقته مرگه و تام کروز وار ریخته شدن آوار رو خودم رو به تماشا بنشینم.


هی مثل این رمّال ها و کارآگاه ها رد زلزله رو تو شهرای مختلف می زنه و تاکید میکنه مطمئنّم شهر بعدی تهرانه. من واقعا دوس ندارم درباره ش حرف بزنم خوب. مثل همه ی بدبختی های دیگه ای که اون قدر چشمامو روشون بستم که الآن واقعا باورم شده جدّی جدّی وجود ندارن!


پ.ن. آهان، اگه مُردم بدونید. شما ها رم خیلی دوس داشتم. خیلی زیاد، همه تونو. قطعا اینجا یکی از هیجان انگیز ترین حرکاتی بوده که تو کل عمرم زدم.


پ.ن بعدی. آقا الآن یک شبه، تو تختم واسه خودم لش کردم وبلاگ می خونم عکس لایک می کنم... یهو می بینم از پشت سرم صدای نفس زدن های گرم و منقطع می آد! بر می گردم می بینم اومده مثل جن بالا سر من وایساده تو تاریکی نگا می کنه... حالا ما بیشتر هول اینو می زنیم که چیزی از تو اسکرین تبلت ندیده باشه. گلومو صاف می کنم بش می گم مادر من این چه وضعشه؟ چی شده اومدی پشت سر من؟

می گه کیلگ... داشتم وضعیت خوابیدنت رو بررسی می کردم، اگه زلزله اومد با توجّه به زاویه ی پنجره ی بالا سرت تیکه می شی، واسه همین خودتو پرت کن پایین کنار تخت ...! و ندوی بیای وسط راهرو. همون پایین با متکّا پناه بگیر تا زلزله تموم شه من نمی تونم حواسم به هر دوتاتون باشه، ایزوفاگوس رو جمع می کنم فقط.

آقا به نظرتون چی خورده تو کلّه ش؟ سکته مکته نکنه امشب؟ بش گفتم بابا خیالت تخت برو بخواب، من خودم بلدم زنده بمونم. ولی اینم بش گفتم که امشب موفّق شد کاری کنه که دیگه خوابم نبره! :دی

 لعنتی حس هاشم همیشه درسته. یک انرژی ذهنی ای داره ک من تقریبا مطمئنّم وقتی اینجوری کلید می کنه یعنی امشبو زلزله می آد قطعا.

حلال کنید خلاصه. ببخشید.

عح

غلط کردی، غلط کردی! غلط های خیلی زیادی کردی...

یعنی که چه اومدی علوم پایه رو از 3 اسفند انداختی 17 اسفند؟

چه مغزیه شوما داری آقای رئیس کل فلان؟

حالا بچّه ها بگن، تو باید مغزتو بدی دست یه مشت ...خل تر از خودت؟

یعنی که چه؟

اصن من براش برنامه ریخته بودم که شب تولّدم تا خرخره تو گه باشم.

ریده به اعصابم مرتیکه. 

الآن هم زدی یه هیفده رو نابود کردی، هم زدی برنامه ی شب تولّد منو پروندی. 

آی که تف.

نمی شه که. مسخره ها. نمی خوام. برش گردونید همون سه ی اسفند. عح. عح. عح.

همین جوری دست به سینه و اخمو می شینم، تا برش نگردونید به حالت قبل بشّاش نمی شم!


فرجه مرجه هم مال خودتون. ما اوّل آخرش شب آخری می بندیم می ره پی کارش.

کیلگ می دونی من چقد حس خوبی داشتم که روز بعد تولّدم امتحان علوم پایه بود؟ استرسی که قرار بود اون روز محتمل بشم خدا بود. دقیقا روز قبل امتحان. جوووون.

حالا الآن من چه کار کنم؟

 اون حجم زیاد از گه جدید رو از کجای عالم بیارم که خودمو فرو کنم توش تا دو اسفند غمم نگیره؟ 

رسما جفت پا رید به اسفند. عح. این بچّه ها هم که سوسولن همه خرخونای بدبخ. ینی می گی من تا هفده اسفند تو خونه بشینم؟ مگه داریم اصلا اسفند و خونه نشینی؟ خاک بر سرا.


یه بارم یکی از دوستام کنکورش افتاده بود روز تولدش اینقدر مغز ما رو نمود با غر و لنگ هاش، بش گفتم ببین منو. خیلی خری. اصلا درکت نمی کنم.


خلاصه که اسفندمو به من پس بدید. من هم مطالبه ای دارم.

و آتش زد...





یه بارم یکی از استادای عزیز (استاد دانشگاهی م نه) برگشت گفت: ببینین اگه می بینید اخبار این قدر آشفته تون می کنه خب دنبال نکنید. اصلا مگه شما ها کاری از دستتون بر می آد؟ وقتی می بینید زندگی تونو کوفتتون می کنه... خب مگه مرض دارید؟ دنبال نکنید. زندگی ارزشمند تر از این حرفاس.

بحث اینه که من نهایتا خودم دنبال نکنم، اطرافیانم رو چه کار کنم؟ ببین شما ها عادت کردین به خوندن خبر، جلب توجّه کردن باهاش در حین خوندن از روش، اسکرول کردن و شاید یه آه آنی کشیدن. 

برای من اینجوری نیست خب. من حتّی برای پیدا کردن این کتاب به کمتر از دو دقیقه زمان نیاز داشتم. بدیهتا برای کسی که تو گذشته زندگی می کنه و  از ترس لوزر بودن همه چی رو اینجوری آرشیو می کنه،  شنیدن اینا در حد یه لیوان آب خوردن نیست.


مثلا چی می شد اگر من تا آخر عمرم با خیال اینکه ریزعلی خواجوی هنوز زنده س زندگی می کردم؟ اصلا می خوام ببینم به چه کسی بر می خورد؟


همین چهار پنج روز پیش، خبر مریض شدنش رو شنیدم. یهو دلم درس فداکارانو خواست. 

درس هشت. همیشه و در همه جا انسان های بزرگ و فداکاری هستند که برای نجات جان دیگران و کمک به هم نوعان... 

سه تا اسم تو ذهنم بود. فهمیده، خواجوی، امید زاده. به همین ترتیب تو درس اومده بودن.

شخم زدم اینترنت رو. نبود متنش. متن کتاب ما هیچ جا نبود. آخه من متن رو جسته گسیخته حفظ بودم. می دونستم حرف بعدی هر جمله چی باید باشه. دیگه تو هیچ کدوم از متن های کتاب درسی های جدید ننوشته : "نفت فانوس خود را بر آن ریخت و آتش زد..." حذف شده، جمله بندی ش عوض شده... هرچی.

ولی خب من که می دونم نفت فانوس خود را بر آن ریخت و آتش زد... 

من اصلا از کل درسه فقط همینو مطمئن بودم روش.  همین یه جمله رو مثل کف دستم یادم مونده بود. که نفت فانوس خود را بر آن ریخت و آتش زد.

تصویرشو یادمه هنوز. با مشعل روشن تو دستاش تو تاریکی، پایین صفحه در حالی که قطار داره می آد جلو تا ببلعدش.


یه فعّالیت داشت درسه. یا شایدم فعّالیت اختراعی معلّم خودمون بود، یادم نیست. می گفت شما دوست داشتید جای کدوم یکی از این سه تا فداکار باشید؟ ما بچّه هامون اکثرا می خواستن فهمیده باشن، یه چند تایی هم امید زاده. تعداد ریزعلی ها کم بود. خب انگاری خیلی برای کسی جالب نبود که لخت بشه و لباسش رو بزنه سر مشعل و لبه ی ریل قطار وایسه. 


من از سوختن که خوشم نمی اومد. فکر اینکه پوستم اون شکلی شه حالمو بد می کرد.

از منفجر شدنم همین طور. تیکه پاره دوست نداشتم بشم. درد داشت. اصلا فکر کمربند نارنجک وحشت زده م می کرد.


ولی همیشه به خودم می گفتم اکی. آره  من فکر کنم بتونم ریزعلی خواجوی بشم. فوقش اگه دیدم قطار نمی ایسته لحظه ی آخر از جلوی ریل می رم کنار. مگه چقد فرصت می خواد که از روی  یه ریل قطار بپّری اونور؟ 


و آره بین اون همه فهمیده و امید زاده ی کلاس، با افتخار سرم رو می گرفتم بالا و به خانوم معلّم می گفتم من می خوام ریزعلی باشم ولی اعتراف نمی کردم که حس می کنم نوع مرگش کمتر درد داره. اعتراف نمی کردم که خانوم اصن از بین این سه تا فقط ریزعلی زنده مونده و من از اینکه ته داستان بمیرم خوشم نمی آد راستش. نمی گفتم که حس می کنم به نظرم فقط ریزعلی برنده شده بین اون سه تا. من بهش نمی گفتم که آخه لعنتی من می خوام مثل ریزعلی زنده بمونم تهش و خوش حال بشم از فداکاری م. 


من خودمو تصوّر می کردم... تو تاریکی، مشعل به دست، لخت روی ریل قطار، و همیشه هم این تصوّر رو داشتم که کفش پام نیست. خودمم نمی دونم چرا ولی همیشه سردی ریل قطار رو زیر پاهام تصوّر می کردم. سردی آهن و گل و لای وسط ریل رو. 

گاهی به اینم فکر می کردم اگه هیچ وقت نتونستم تو باد آتیش بزنم پیرهنم رو چی؟ اگه بارون زد روی مشعلی که درست کرده بودم چی؟ اگه لباسی که تنم بود واسه یه دقیقه سوختن هم کافی نبود و سریع آتیش گرفت و پودر شد چی؟ ولی خب با همه ی اینا، هیچ وقت به ریز علی نبودن فکر نکردم. چون ریزعلی بود... و تهش همیشه زنده می موند. برنده می شد.


چون "ریز علی پیراهنش را به چوب دستی خود آویخت، نفت فانوس خود را بر آن ریخت... و آتش زد."


و از امروز به بعد...

دیگه،

نیس. 

و من دیگه فداکاری رو نمی شناسم که زنده مونده باشه.

امروز آخرین فداکار درس فداکاران مرد.

و این منو زجر می ده. سعی کردم یکم شرح بدم که چرا. کاش تونسته باشم. که قطعا نتونستم. 

چه انتظار بی خودیه از قلم داریم؟ من صرفا با چند تا کلمه چه جوری چیزی که تو سرم هستو منتقل کنم. داغون شدم وقتی شنیدم.

حالا فهمیدی چرا هیچ وقت دوست ندارم اخبارو دنبال کنم؟ استاد راست می گه...


پ.ن: اسمش قشنگ بود، نه...؟ ریزعلی.... علی کوچک. خیلی تک و قشنگه راستش.

قرعه کشی جام جهانی 2018

خب دیگه اینقدر هوار کشیدم الآن صدام گرفت.

ایرانو سوراخ شده فرض کنید از الآن. واااای. خخخخ. 

تمام مدّت هم دوربین دستم بود اینقدر هوار زدیم توش یادگاری شه.


یعنی فک کنم اینقدر همه مون نشستیم پای تلویزیون که تو رو خدا ایران تو گروه دو نباشه نباشه که واقعا تهش ایران شد. :))))

اون تیکه ای که دانمارک قرعه ش اومد و نمی خورد به گروه، قشنگ تهش مطمئن بودم شانس گه بیخ ریش خودمونه.


بچه ها بیایید نیمه ی پر لیوانو ببینیم، 

الآن دیگه لازم نیس هم بازی ایرانو دنبال کنیم هم تیمای شاخو. الآن دیگه به صورت افتخاری یه تیر دو نشون می شه.

بعد تهشم می تونیم افتخار کنیم به تیمایی باختیم که کم کم ش می رن یک چهارم.

راستی، مراسمشون رقص های خوشگلی داش که ایران سانسور کرد. :دی


می دونی چیه کیلگ؟ اصلا آه من ایران رو گرفت.

این قدر به همه شون تنفّر ورزیدم که الآن اینجوری شد.

یادته می گفتم دلم می خواد تیمای قازقلنگی ایران یه دور با آلمان بیفته له شه قشنگ؟ خب این گروه به جاش الآن کاملا ارضام می کنه. 

و حداقل الآن خیالم راحته که اسپانیا دیگه تو گروهی حذف نمی شه مثل سری پیش، راحت می کشه بالا.

و واقعا فکر کردی من بین ایران و اسپانیا کدومو بر می دارم؟ : لولش نهان کرم وطن فروشی.


قبل از همه ی قرعه کشی ها، با دلقک بازی های ما، تهش مامانم همین جوری پروند که اکی شاید ببرمتون اسپانیا ایرانو ببینید. :)))) یعنی طرف رو هوا هم که می پرونه واقعی می شه.


و اممممم. بیایید ببینید فردوسی پور با چه فلاکت با شکوهی داره مرثیه می خونه. خخخخ.


# ایزوفاگوس می گه حالا شاید ما مثل کاستاریکا پدیده ی این جام جهانی شدیم.  خدا. :)))))


پ.ن: الآن نشستم فیلمه رو نگا می کنم. خیلی خوبه. :)))))  یک مدّت مدیدی بود همچین هیجانی تجربه نکرده بودم.

موقعی که دانمارکو می کشن بیرون، به ایزوفاگوس می گم وای نیگا قشنگ مشخصّه ایران می خواد در بیاد بعدش. بعد موقعی که داره کلنجار می ره با توپ ایران که بازش کنه، فردوسی پور می گه اُه اُه اُه. ایزوفاگوس می گه وای وای وای. مامانم می گه چیه مگه چی شده. بابام گنگ و منگ نگاه می کنه، و من می گم خدایا ایران نباشه نباشه نباشه. بعد یارو باز می کنه روش نوشته ایران. نباشه ی آخرم تو خنده ها و داد هوارا گم می شه. قشنگ مشخّصه خدا با ما ساخت و پاخت داره. ؛) 

خلاصه خیلی فیلم یادگاری خوبی شد. 

من اگه امکاناتش رو داشتم حتما ازین کمرا من های دوربین به دست می شدم. ازینایی که همه ش یه دوربین فیلم برداری دستشونه از همه ی جزئیات زندگی شون فیلم می گیرن. خیلی دوست دارم همه چی رو آرشیو کنم کلا.


الآن ناراحت نیستم اصلا. حالا شما برید فش کش کنید تو اینستا و اینا، ولی خوشالم راستش. می ریم که داشته باشیم آبکشینگا. یاه یاه یاه. ایوِل ترین. واقع گرا باشید تهش که هیچی نمی شدیم. حداقل الآن مقابل تیمای خوشگل قرار گرفتیم. :[]

:{


پ.ن بعدی. هوم. دارم فکر می کنم... حالا که بالاخره با اسپانیا افتادیم، دیگه کاسیاس نیست. ژاوی نیست. تورس نیست. ویا نیست. پویول نیست. فابرگاس نیس. هیشکی نیست. صرفا یه اینیستا مونده از اون تیمی که ما باش تو راهنمایی شاهی می کردیم. آندرس با کلّه ی کچل و موهای بناگوشی سفید.آهان اون پیکه خر احمقم مونده. چه قدر این گذر زمان زجر داره. همه با هم پیر شدیم. 

فرض کن وسطش به دوستم پیام دادم یارو برو میرو کلوزه رو ببین. اسطوره جام تو دستاشه الآن... آخه شما نمی دونید کلوزه چقد جوون و کودک بود وقتی من و این کل می نداختیم سرش. درد داره دیگه. 

من چه کار کنم؟ عح. خیلی پیر شدیم همه. عح.