Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

رانندگی در تهران

آقا این قدر داغون و شلوغ و هرکی هرکی ه...

 که گاهی فقط دلت می خواد، 

در ماشینو باز کنی، 

از ماشین پرت شی بیرون،

دمبت رو بذاری رو کولت با سرعت دویست کیلومتر بر ساعت از ماشین دور شی،

در حالی که رو به پشت سری هات فریاد می زنی:

"ماشین و سوئیچ روش جایزه ی هرکسی که بتونه از این جهنّم درّه ای که توشه بیرونش بکشه." :)))))


جدّی چرا اینجوری این قدر قر و قاطیه؟ صاف شدم. یک دونه هم جای پارک نیست . یک دونه! همه عصبی... دستا همه رو بوق. (انگار ک خاله شادونه بهشون گفته باشه: بچّه ها من می گم یک دو سه با تمام توان بوق بزنید.) ترافیک. باز خوبه تابستون نیست فاکتور گرما رو هم اضافه کنیم. بعد دیگه فرض کن ماشینم تازه اومده باشه زیر پات یکم قدر سر قاشق ناشی باشی. به مثابه گوسفند برای گرگ، پاره ت می کنن دوستان. حوصله ی آدم تازه کار ندارن اینا ک. دستشونو محکم و با نهایت فشار می ذارن رو بوق طوری که استخون تمپورالت به هم بپاچه از صدای نکره ش! بقیه ی ماشینا هم که قربونشون برم همه شاسّی بلند فلان فلان که یه سپرش پول سر تا پای پراید منه. دیگه امروز رسما اوج شجاعت خودمو در رانندگی نشون دادم. آه. 

رانندگی در تهران فقط اینکه بیفتی تو آزاد راه ها و بزرگ راه ها بی خیال دنیا بگازی، ترافیکاشم اوکیه خوبه فقط نیم کلاج می خواد. ولی دیگه این کوچه هاش و خیابوناش خیلی اسیدی اند. اسیدی پدر در آر. شاشیدم امروز به خودم رسما. تهش دیگه واقعا برام مهم نبود آدم زیر بگیرم، شاسی بلند بمالونم یا چی، فقط می خواستم در بیام از اون وضعیتی که توش گیر کردم و صدای بوق نشنوم. ببین دیگه باید عمقشو بگیری وقتی می گم نیم کلاج کردن واسمون کاملا اوکیه، باقی ش چیه دیگه. وای فک کنم تهش خیلی نرم یه پژو رو مالوندم. صداشو شنیدم راستش. غیژ. ولی ازینا نبود که خسارت بزنم، در رفتم. 0-0


تمام مدّت داشتم فکر می کردم اگه اینجا دنیای ماگلی نبود و یکم جادو داشتم، یه ورد ریدیسیو می خوندم، ماشینم بشه قدر این ماشین اسباب بازی ها، می ذاشتمش تو جیبم پیاده می رفتم بقیه ی راهو. جدّی چرا دنیای هری اینا با دنیای ما تلاقی نداره؟ لعنتی خرج کارش یه انگورجیو ریدیسیو خوندن بود خب...


الآن تا حدّی درک می کنم چرا هر وقت تو چشمای مامان یا بابام می گم من دارم می رم بیرون، با قیافه ای شبیه شمع ذوب شده نگام می کنن که: 

"اممم. کیلگ، ماشینم می بری؟" و تو دلشون اینجورین احتمالا که: " خدایا! بگه نه، بگه نه، بگه نه!"


باز مامانم اعصابش بیشتره. بابام اسید می پاشه رو خودش و رو ما و تهشم با یک کیلومتر فاصله با محلّ مورد نظر پارک می کنه و می گه ولش کن پیاده بریم.

خلاصه اینجوریاست. خیلی ناراحتم نمی شه از ماشین نهایت استفاده روببرم. :-"

شیرینی :)))))))

   شَرّش کم! :))))))

   آوردیمش آوردیمش. :))))))))))

   نه... یعنی می آرنش می آرنش...دو هفته دیگه در خونه می آرنش. :)))))))))))))))))

   پستم رو با آهنگ زیر  بخونید اگه خواستین.  :{ مال خندوانه س و خب من وقتی گوشش می دم دوست دارم فقط بپرم بالا پایین از شوق. درست مثل همین الآن که خیلی خوشحالم. حتی اگه متنش چیز خاصی برای گفتن نداشته باشه، فوق العاده شادم می کنه ریتمش. درست مثل شعر های عمو پورنگ... :{

دانلود آهنگ ما خیلی باحالیم - برنامه ی خندوانه - خواننده حبیب بدیری

   (فقط با اون تیکه ی وسطش که هر بار تکرار می شه نمی تونم ارتباط برقرار کنم... یعنی چی که فکرامونو به هم بستیم؟ میشه ازش اتحاد فکری رو برداشت کرد ولی در نظر اوّل من فقط به ذهنم می آد که یعنی فکر هامون رو به روی هم بستیم. معنی خوبی نداشت اوّلش...)


   خب باورت می شه کیلگ؟ من امتحان تو شهر رو قبول شدم!!!! دیگه هم هیچ نیازی نشد که به اون چرندیاتی که دیشب تو کلّه م می چرخید دوباره فکر کنم. :))))

خودم هنوز باورم نمی شه. آقا اصلا من رفتم که رد شم اینقدر که اعتماد به نفسم تو دیوار بود.

بعد مثلا باورت می شه که پارک دوبل منفورم ( که دیروز اینقدر ارادتم رو عرض کردم نسبت بهش ) تونست منو نجات بده از رد شدن؟ کلا یه چیز کاملا برعکس چیزی  که فکر می کردم. این بلا داره همیشه سرم می آد که من برای خودم یه داستان می بافم و تهش یه چیز خیلی هیجان انگیز غیرقابل پیش بینی از آب در می آد که با تخیلات منفی بافته ی من کمترین هم خوانی ای نداره! :| کی یاد می گیرم این قانون رو؟ نمی دونم جدا!

  

   خب بذارین یکم تعریف کنم بخندین. تجربه هم می شه واسه اونایی که گواهی نامه نگرفتن و دوست دارن ببینن چه جوری ه و جوش چیه. اوّلش اینکه ما نفر آخر لیست بودیم (حالا نمی دونم خوش بختانه یا بدبختانه ولی حس می کنم یکی از فاکتور های موفقیتم همین بود.) فلذا مجبور شدیم انواع و اقسام داستان های مردم رو گوش فرا بدهیم. راستش می دانستیم که این بلا سرمان می آید و دست خالی نرفته بودیم. کتاب صادق هدایتی در کیف چپانده بودیم که اگر شد بخوانیم منتها بعدش گفتیم الآن پشت سرمان حرف در می آورند که تو چرا اینقدر روشن فکر بازی در می آری؟ فلذا مثال بچه ای یتیم در دورترین نقطه ی ممکن چپیدیم و همه ی داستان های دوستان را تا آخرین نفر به خورد مغز مبارک دادیم. شما از یک خانم حامله بگیرید که همه داشتند برایش چاره می اندیشیدند که چگونه امتحان بدهد (تازه راهنمایی اش هم می کردند که حتما به افسر بگو تا قبولت کنه. :|) تا آن آقاهه که انگاری فردا پرواز داشت و هربار که ماشین افسر آمد چونه زد و فحش خورد ولی آخرش قبول کردند که خارج از نوبت امتحان بده. بعدش می رسیم به آن خانمی که تاکید می کرد کارتکسش دارد باطل می شود و این اخرین باری ست که می تواند امتحان بدهد. ( و همه بسیج شده بودند که به صورت کاملا تئوری پارک دوبل را به ایشان بیاموزند.) بعد اینجا در جمع دعوا افتاد که مربی کی بهتر پارک دوبل را یاد داده... بعد مواجه شدیم با انواع و اقسام روش ها. گروهی به مثلثی شیشه عقب گیر داده بودند بعد فرقه ی دیگر به چراغ پشت چراغ شدن ماشین ها پیله کرده بودند. هر گروه هم معتقد بود که پارک دوبل آن وری ها قطعا با این روششان خراب می شود. تهش هم که می دیدی چهار نفر چهار نفر می روند سوار می شوند، به اوّلین ماشین که می رسند افسر می گوید دوبل بگیر، هیچ کدامشان نمی توانند همان جا همه پیاده می شوند. :|

   به دنبال بحث کمی جالب تر آمدم سر سخنم را با بقل دستی باز کنم... پرسیدم:"شما بار چندمتونه امتحان میدی؟"

- بار دهم.

   هیچی دیگه. به غلط کردن افتادم، دیگه هم پی بحث را با هیچ کس نگرفتم.

   بچه ها رفته رفته کمتر می شدند. یک بار رفتم بالای سر افسر لیستش را دیدم، از بالا همه را نوشته بود مردود. دیگر حساب کار دستم آمده بود. اصلا می خواستم خیلی زیر زیرکی جیم فنگ یزنم بروم خانه... هوم.

   به حرف هایشان گوش می دادم گاهی واقعا خنده ام می گرفت... مثلا یکی از ترس حرف های خواهر شوهرش آمده بود امتحان بدهد. کلا این چشم و هم چشمی های فامیلی زیاد بود. خیلی ها ماشین می خواستندبرای پز دادن هایشان. شوهرشان/ پدرانشان/مادرانشان  قول یک ماشین خفن بهشان داده بودند. از کنکور رها شده زیاد بود و بحث درباره ی سهمیه ها هم به شدت مشاهده شد. یکی دیگرشان بود بیست جلسه رفته بود ولی تا به حال امتحان نداده بود. می ترسید. یکی شان می گفت خسته شده اینقدر پول آژانس داده برود اینور آنور. یکی دیگر داشتیم سه سال بدون گواهی نامه رانندگی کرده بود و یک بار ماشین را به فنا داده بود. مسن تر ها کمتر حرف می زند. غریبی می کردند بین شاخ های مجلس. من هم با خودم داشتم فکر می کردم چرا بیشتر از آنکه شبیه این جوانان باشم به پیر ها می مانم. نهایت دغدغه ام هم از قبول شدن این بود که مبادا مجبور شوم هفته ی بعد با کسی به غیر از بن کلاس بردارم که ناراحت بشود.

   میان کلام ها فهمیدم که همگروهی سری پیشم که دفعه ی قبلی با وی درگیری لفظی پیدا کردم (فرض کن سر ترتیب نشستن توی ماشین! :|) آمده این بار هم با یک نفر دیگر به مشکل برخورده است. طرف را تا می خورد فحش می داد به بهانه ی اینکه نوبتش را خورده است. آمده بود بغل گوش من وز وز می کرد که : "خدا کنه رد شه عوضی... چرا بعضی از مردم اینقدر بی ملاحظه اند؟ یعنی نمی فهمه من در گیری دارم؟" دلم می خواست با کتونی های استوکم جفت پا بروم در دهان طرف که یک ذره به حرف هایی که می زد اعتقاد نداشت. تهش هم اینقدر جار زد که فلانی نوبت من را خورده است که همگی راستی راستی باور کردند حق با اوست و گذاشتند زود برود امتحان بدهد. چه قدر خوش حال بودم که این بار نفر آخرم و مجبور نیستم این لندهور را تحمل کنم. بین خودمان باشد، من بالای سر افسر بودم و مطمئنم که نوبت مال این یارو نبود... شاید هم همه گذشت کردند تا دیگر مخ شان کمی آسودگی داشته باشد از دست وز وز های جناب. به هر حال وقتی خدا به ما رحم کرد و نوبت این یارو شد، سر همان دور یک فرمان دو بار خاموش کرد و مردود شد. منم نا خواسته و از روی بی رحمی نیشخندی تحویلش دادم. بعد آمد بالای سر من گفت: "حالا فدای سرم. هفته ی بعدی می آم. الآن عجله داشتم." گفتم :"اوهوم." داشتم فکر می کردم که اصلا نمی خواهم یک بار دیگر ریخت این یارو را ببینم. حالم را به شدّت به هم می زد.


   هیچی دیگه. با یک حساب سر انگشتی در آن آخر های کار سیزده نفر بودیم. و چون من نفر آخر بودم معنیش این بود که می شویم سه تا گروه چهار تایی و گروه آخر شامل من و افسر گوگولی. :| و اینجا بود که فرشته ی نجات من وارد شد. فرشته ی نجات قیافه ی عجیب غریبی ندارد، یک آدم خیلی معمولی ست منتها ما خیلی وقت ها به خاطر معمولی بودنش نمی فهمیم که فرشته ی نجات است.

   فرشته ی نجات من بهش الهام شده بود که بیاید امتحان بدهد. نه کلاس رفته بود نه مردود شده بود. هیچی. تو بهمن کلاس هایش را تمام کرده بود ولی فرصت نکرده بود امتحان بدهد. اصلا حتی نمی دانست فرمان اوّل پارک دوبل را کدام وری باید بچرخاند. یادش رفته بود. آمده بود که تفننی امتحان بدهد ببیند چه می شود. برای همین هم بدون کم ترین استرسی خواب مانده بود و  ساعت دوازده ظهر رسید تا با من مشحور بشود. برای همین می گویم فرشته ی نجات بود.  تهش هم خودش رد شد... ولی انگار برای من فرستاده شده بود. اگر این بشر نمی بود من الآن رد شده بودم به قطع... ممنونم فرشته ی نجات.

   خلاصه نوبت ما رسید و من و فرشته ی نجات به عنوان آخرین نفرات سوار ماشین افسر شدیم. طبق قرار قبلی من خیلی راحت تونستم راضیش کنم که من به عنوان نفر اوّل پشت ماشین بشینم. خیلی ساده بهش گفتم من نمی توانم دوبل خراب شده را درست کنم. ترجیح میدهم نفر اوّل باشم. فرشته ی نجات هم که اصلا  از خدایش بود. :)))

   دیگه از آن لحظه به بعد انگار دنیا سریع تر می چرخید. همه چی روی دور تند رفته بود. اوّلندش که من یادم رفت ویس بگیرم. :| همیشه از همه ی لحظاتی که حس می کنم هیجان انگیزند ویس برمی داشتم ( یعنی ویس لحظه هایی رو دارم که شاید کمترین کسی فکرش رو می کنه. البته همه هم تاکید می کنن که خیلی بی کاری.) ولی این بار چون می دانستم قطعا مردودم گفتم ولش کن بی خیال. الآن به شدت پشیمونم. ویس لحظه ی قبول شدن رانندگیم رو ندارم دیگه مجموعه م می لنگه انگار... :(((


به هر حال. ما سوار نشده بودیم که افسر شروع کرد:

"بدو بدو بدو بدو. وقت ندارم. سریع تر تموم شید برید منم بر م سراغ کارام."

حس می کردم در مسابقه ی فرمول یک شرکت کرده ام. کمربند نبسته بودم دیدم افسر دارد برایم دنده می دهد. :|

افسر دوباره تکرار کرد که:"بدو بدو بدو بدو بدو! چرا اینقدر  آرومی تو؟ سریع باش. دنده بده... ترمز دستی هم پایین اینجوری..." (این تیکه را که تعریف می کنم در خانه مادر اشاره می کند که همیشه مطمئن بوده که من کم کاری تیروئید دارم... و باز بحث قدیمی بیا بریم ازت آزمایش بگیریم را پیش می کشد. :| خب مشکل من نیست. از عجله بدم می آید. از اینکه هول هولکی بخواهم کاری را انجام دهم. از اینکه یکی بهم بگوید سریع باش. بد تر در آرام ترین حالتی که می توانم انجامش می دهم. دست خودم هم نیست. موجود تایم لیمیتی بوده ام در کل زندگی ام. از کد هایم بگیر تا کنکور و امتحان و غذا خوردن و هرچی...)

شاید هم دوی ماراتونی چیزی بود به هر حال. به صرافت افتاده بودم انصافا. افسر داشت همه چیز را خراب می کرد. اصلا نه گذاشت آینه چک کنم نه صندلی درست کنم. فرشته ی نجات در پشت اشهد می فرستاد. هردومان در این حالت بودیم که :"عجب غلطی کردیم آخرین نفرآمدیم."

خلاصه فرمودند که: "دور یک فرمان بزن."

من هم طبق برنامه ی از پیش تعیین  شده ای که مربی یادت می دهد دهان باز کردم که عین طوطی ها بگویم: "با اجازه ی شما. آخر خط ممتد است نمی توان دور زد..."

کلمه ی اجازه از دهانم در نیامده بود دیدم فرمانم دارد خودش کج می شود.قلبم دیگر جا نداشت سریع تر بکوبد!!! افسر رم کرده بود و فرمانم را داشت می چرخاند! :))))

"اجازه مجازه نمی خواد... فقط بدو. اگه بلدی بسم الله. اگه بلد نیستی الحمدللّه ردت کنم...؟"

"بلدم جناب. اجازه بدید کمی." خنده م گرفته بود. افسر خودش همه ی کار ها را به جای من انجام می داد و من داشتم خرابش می کردم.

یک فرمان تمام شد... فرمودند که کنار همین ماشین دوبل بزن. دوبل دوبل دوبل. من از دوبل متنفر بودم. آب دهنم را قورت دادم.  الآن هر چه قدر فکر می کنم یادم نمی آید چه ماشینی بود که از آن دوبل گرفتم. دوست داشتم یادم بماند ولی گویا یادم نمی آید. آه. فکر کنم دویست و شش بود. قبل امتحان آنقدری بیکار بودم که تمام ماشین های ایستگاه امتحان را متر کنم و برای دوبل گرفتن از هر کدام حفظ کنم که کجا باید فرمان را بشکانم. خلاصه می دانستم که این ماشین چون فاصله اش خوب است باید نزدیکش ایست کنم. ولی یکم زیادی نزدیک ایست کردم. :)))

شق.

آینه ها مالید به هم. :| (باز هم یک اوّلین در زمانی که نباید پیش بیاید...آخر من کی آینه مالانده بودم که این بار دومم باشد؟ :(( )

افسر تکرار کرد: " اشتباهات خطرناک رانندگی. برخورد با اشیاء..." و نوشت.

هیچی دیگه منتظر بودم پیاده ام کند که فرمود:" چرا من رو بر و بر نگاه می کنی؟ مگه نگفتم دوبل؟"

قییییییژ. دنده ی عقب جا نخورده بود.

"عدم تسلط به تعویض دنده ها. فاصله ی طولی نا مناسب... ادامه بده."

می دانستم شانس آخرم هست. هر کوچک ترین گندی مردودم می کرد...

و خب. این بار خوش شانس بودم. دوبلم دقیقا روی خط ممتد در آمد. :))))) دوبل، یکتا منفور ترین منفوری جات من، این بار لج نکرد و نجاتم داد! همیشه هم به همه گفتم. به نظرم پارک دوبل کاملا شانسی ست. پروتکل هایی که برایش تجویز می کنند یکی از یکی داغان تر است...خیلی چشمی ست و بیشتر تجربه می خواهد تا رعایت قوانین مثلث پشت و دسته ی شاگرد...  هنوز هم این اعتقاد رو دارم ولی خب؛ شانسم خوب بود.  افسر خوشش آمده بود. آفرینی گفت و فرمود که "در بیا از پارک." (می دانید آخر کم پیش می آید هنرجویی بتواند دقیقا روی خط کنار در بیاورد ماشینش را. این تیکه را از آموزش های بن داشتم و البته متر کردن های قبل امتحان...)

   این منی بودم که از دوبل های دیشبم هیچی ش درست در نمی آمد. دوبل را درست زده بودم. هووووف. هجوم اعتماد به نفس را حس می کردم. در آن لحظه حس می کردم از عهده ی هر کاری در دنیا بر می آیم. (یاد آن اپیزود سریال فرندز می افتم که یکی شان می گفت من اگه بتونم قهوه درست کنم از عهده ی هر کاری بر می آم. همه هم به زور قهوه هایش را می خوردند که اعتماد به نفس بگیرد. البته در مورد من این گزاره به "من اگه بتونم دوبل بزنم..." باید تغییر می کرد.)از خوشحالی می ترسیدم بقیه ی امتحان  را خراب کنم. در دلم قند آب می کردند...

فرشته ی نجات از صندلی عقب بسیار روحیه می داد: "ایول چه تمیز درش آوردی. خیلی خفن بود."

خب طبیعتا این حرف ها روی افسر هم تاثیر گذاشت...

بعدش هم که بردمان در یک بن بست خیلی تنگ دو فرمان بزنیم. در زمانی که به سمت بن بست در حال حرکت بودیم فهمیدم  افسر و فرشته ی نجات در حال صحبت هستن:

"استرس داشت دیگه... وگرنه کسی که اینقدر خوب در میاره آینه ش رو نمی مالونه جناب سروان."

_باز هم خنده م گرفت. فرشته ی نجات یک بار افسر خطابش می کرد... یک بار سروان... یک بار سرگرد. چه قدر در آن لحظه عاشق فرشته ی نجاتم شده بودم. واقعا داشت من را نجات می داد._

افسر با خودش حرف می زد:

"خوبه شما ها این استرس رو دارین بهش گیر بدین. از صبح تا حالا چند بار این کلمه رو شنیدم؟" خسته بود انصافا. من هفتاد و اندمین نفری بودم که امروز ازش امتحان می گرفت... درکش می کردم ولی انصاف هم نبود سر خستگی اش من را رد کند خب.

خلاصه. من با دوفرمان هم هیچ وقت مشکل نداشتم. آب خوردنی بود برای خودش. خیلی ها از آن کوچه ی تنگ می ترسیدند و ازش حرف می زدن... ولی من که دوبلم را قورت داده بودم غمی نداشتم دیگه.

بعدش خود افسر ماشین را خلاص کرد و فرمودند که برو پشت بشین فرشته ی نجات بیاد جلو.

رفتیم تمرگیدیم صندلی عقب. یک هو افسر سرم فریاد کشید: (اینجا نقطه ی اوج داستان است...)

-"نشستی پشت؟"

سری تکان دادم.

بر گشت با چشم های ورقلمبیده اش در چشمانم خیره شد:
- "بهت می گم نشستی پشت؟"

من آره ی خفیفی گفتم و داشتم فکر می کردم مگر چه کار غلطی انجام دادم که دارد سرم هوار می زند.  مثلا یک لحظه شک کردم که نکند عقب نشستن برای کسی که راننده است خلاف است... حتی داشتم جایم را تغییر می دادم. فکر کرده بودم مشکلش این است که پشت راننده نشسته ام. حتی داشتم فکر می کردم که شاید بی احترامی می داند با وجودی که آینه را مالانده ام اجازه ی دوباره در ماشین نشستن را به خودم داده ام.

این بار با صدایی کر کننده گفت:

- "نشستیییییییییییییییییییی پشت؟"

بغضم گرفته بود. نمی فهمیدم چه شده....

بعد هم رو به فرشته ی نجات برگشت گفت:

- "این رفیقت چرا لاله؟ حرف نمی زنه؟" :|
به حرف آمدم:

"خب نشسته ام دیگر جناب."  (داشتم فکر می کردم تو مگر با آن چشم های ورقلمبیده ات کوری که من را می بینی و باز می پرسی نشسته ای  یا نه؟ نکند من باز شده ام حضرت شفاف؟ :|)

بعدش لب های گشادش را باز کرد و گفت:

"قبول شدی... بیا بگیر اینو پر کن." و قاه قاه خندید.

   این بار دومی بود که هوس استفاده از کفش های استوکم به سرم زده بود. که چی؟ مثلا حال می کنی جوونا رو زهر ترک می کنی؟ اصلا هم بامزه نبود. :| نمی دونم. شاید حرص خوردن جوانان برایشان مزه دارد... خوش شان می آید قیافه ی وحشت زده ببینند لابد. :|

هیچی دیگه. من و فرشته ی نجات در حال های فایو کوباندن بودیم و شادی و این طور کار ها...  او از جلو من از پشت. هوووف. با وجودی که قبلش با آن هوار های افسر تا مرز گریه پیش رفته بودم هجوم شادی به تک تک انگشت هایم را حس می کردم...

افسر فرمود: " بهت دارم ارفاق می کنما! ردت کرده بودم اوّلش. برای همین داری اینو دوباره پر می کنی... این جشن هاتونم بذارین برای بعد. من عجله دارم. بدو بدو بدو بدو بدو."

"شما لطف می کنین."

پر کردیم و مهر زدند و تمام. گواهی نامه جور شد. :)

و دیگر بعد از آن از ماشین پیاده شدم و برای آخرین بار در عمرم فرشته ی نجات را دیدم و افسر را.

اسم هیچ کدامشان را نمی دانم.

من حتی اسم فرشته ی نجات را نپرسیدم. زیاد با هم حرف زدیم. ولی اسم نپرسیدیم... دلم برایش تنگ می شود. فرشته ی خیلی خفنی بود... افسر کلی فامیلی اش را خواند. ولی من اصلا در شرایطی نبودم که حفظ کنم. حافظه ی ناخودآگاهم خوب نیست اصلا...

افسر را هم یادم نیست با وجودی که اسمش را انداخت پایین برگه ام. ولی قیافه اش تا عمر دارم یادم نخواهد رفت. افسر بدو بدو. :))

من آن قدر شوکه شده بودم که نکردم لا اقل یک عکس از پرونده ام بگیرم. حیف.  الآن اگر عکس را گرفته بودم فامیلی اش یادم بود. ما رو نگا. گواهی نامه گرفتیم فکر چی هستیم. بی خیالش کیلگ... :{

آموزشگاه هم که یکی از مسئولان گفت :"بالاخره از دست ما راحت شدی ها..."

منم که در عالم خودم بودم گفتم: "آره خدا رو شکر..."

بعدش فهمیدم جمله اش چی بوده و سریع تصحیح کردم :"شما که نه. استرس مسخره ی امتحان." (به راستی که این کلمه ی استرس چه قدر به کار می آمد...)


   و بعدش هم آخرین باری که بن را دیدم. داشت تابلویش را می گذاشت صندوق عقب... با نیش باز رفتم سمتش... راستش من آن قدر مطمئن بودم رد می شوم که اصلا هیچ فکری برای این مکالمه های اضافه نکرده بودم. (این برای یکی مثل من که هر مکالمه اش را ده بار از قبل مرور کرده و به زور یک کلمه از حلقومش بیرون می آید مثل کابوس است.) بیشتر فکر مکالمه هایم را کرده بودم با مادر که راضی اش کنم بگذارد دوباره با بن کلاس بگیرم یا اینکه اون آقای چاق پشت میز را راضی کنم اسمم را برای چهارشنبه ی بعدی جزو دوباره امتحان دهنده ها بگذارد. یا اینکه پست مردودی ام را چگونه بنویسم در بلاگم. 

-  ا. سلام!

- سلام چی کار کردی کیلگ؟

- قبولم کردن. (با نیش خیلی باز تر از قبل)

- قبول شدی یا قبولت کردن؟ :|

شروع می کنم برایش تعریف می کنم که اوّلش آینه به آینه شدم و مردود؛ بعدش مورد مهر و عطوفت افسر واقع شدم.( که در واقع از آن افسری که من دیدم همه را در لیست مردود کرده بود واقعا عجیب بود!!! ببین بقیه چی بودن دیگه! البته خودم حس می کنم بیشترش به خاطر حرف های فرشته ی نجات بود.)

بعدش یک جمله به ذهنم هجوم می آورد: "تشکّر کن!!!!"

خیلی بی عرضه وارانه می گویم:

- راستی. مرسی. این مدّت خیلی اذیتتون کردم.

   خیلی چیز های دیگر هم دلم می خواست اضافه کنم ولی نکردم.  مثلا می خواستم بگم که چه قدر دل تنگش خواهم شد. به هر حال شوخی که نیست. من پانزده جلسه دو ساعته کنار این بشر نشسته ام. چوب خشک هم بود دل تنگش می شدم حالا این که دیگر بن است با لحن و اخلاق خفن خودش. می خواستم بگویم که چه قدر خوشحالم که همه ی کلاس هایم را با وی گذرانده ام . خواستم بگویم که خیلی ها بودند بار پنجم و هفتم و حتی دهمشان بود ولی من بار دوم قبول شدم و افتخار میکنم. :))) (لوس بازی) خواستم بگویم که خیلی خوش شانس بودم که بر سر راهم قرار گرفت. خواستم بگویم که چه قدر شبیه دامبلدور است و آرام. خواستم بگم ای کاش کاری از دستم بر می آمد برایش انجام بدهم.

   خلاصه. برایم آرزوی موفقیت کرد. منم برایش آرزوی چیزی بیش از موفقیت کردم و  همه ی حرف هام رو خوردم و آخرین تصویرش شد لبخند خفنی که از پهنای لب هاش با اون صورت سیاه سوخته ش به من زد. دیدارمان رفت به... هوم. از این به بعد یک نفر دیگه صندوق ش را برایش می زند که برود تابلویش را بگذارد عقب.


گواهی نامه مبارک. یوها ها ها ها ها ها!


+ چرا اینقدرررررر زیاد شد؟ چقد سختی ها کشیدما. حیوونکی من.

+پ.ن: دلم می خواست به اون مسئولی که دیروز با صد تا خواهش مجبورش کردم اسمم رو بچپونه تو لیست امروز بگم: "ببین!  اینجوری تغییر می دن سرنوشت رو. تو صفحه ی آخر فقط دو تا قبولی داشتین که یکیش من بودم. تازه این یکی هم تو نمی خواستی بذاری بیاد امتحان بده! :|" از این قیافه حق به جانب ها هم بگیرم واسش...

+ (به قول بلو و نبویان ) پی نوشت تر:می تونم برم پز بدم که آره. بار اوّلی های رو که رد می کنن. ولی من بار دوم تنها کسی بودم که تو لیست افسر قبولی خوردم. (اون یه خانوم وسط رو فاکتور می گیریم با شیطنت بسیار.)

من از پارک دوبل متنفرم...

من از پارک دوبل متنفرم...

من از پارک دوبل متنفرم...

من از پارک دوبل متنفرم...

من از پارک دوبل متنفرم...

من از پارک دوبل متنفرم...

من از پارک دوبل متنفرم...

من از پارک دوبل متنفرم...

من از پارک دوبل متنفرم...

من از پارک دوبل متنفرم...

من از پارک دوبل متنفرم...

من از پارک دوبل متنفرم...

من از پارک دوبل متنفرم...

من از پارک دوبل متنفرم...

من از پارک دوبل متنفرم...

من از پارک دوبل متنفرم...

من از پارک دوبل متنفرم...

من از پارک دوبل متنفرم...

من از پارک دوبل متنفرم...

من از پارک دوبل متنفرم...

من از پارک دوبل متنفرم...

من از پارک دوبل متنفرم...

من از پارک دوبل متنفرم...

من از پارک دوبل متنفرم...

من از پارک دوبل متنفرم...

من از پارک دوبل متنفرم...

من از پارک دوبل متنفرم...

و البته گواهی نامه هم می خوام.

کل بیست و هفت خط بالا رو هم خودم تایپ کردم، کپی پیستی در کار نبوده. خواستم بعدا ها که پارک دوبل مثل خیلی کارهای روزانه م واسه م عادی شد یادم بیاد که:

به هر حال من از پارک دوبل متنفرم.

این یارو هم که مارو انداخت نفر آخر لیست. (با تمام وجود از این یکی هم متنفرم. امروز ما رو نمود تا قبول کرد من تو لیست امتحان فردا باشم. اشتباه هم از خود عوضی شه! ) افسر در نهایت خستگی و خواب آلودگی در ساعت یک ظهر می خواد ازم امتحان بگیره یحتمل.

دعا کنین افسر خسته باشه.

دعا کنین افسر خشته باشه.

دعا کنین افسر خسته باشه.

دعا کنین افسر خسته باشه.

دعا کنین افسر خسته باشه.

دعا کنین افسر خسته باشه.

دعا کنین افسر خسته باشه.

چرا؟

تا نتونه از من پارک دوبل بگیره.

تا نتونه از من پارک دوبل بگیره.

تا نتونه از من پارک دوبل بگیره.


آه. سندرم ریپیت نداشتم که گرفتم... :|

فعلا...

فعلا...

فعلا...

پ.ن: می دونی کیلگ. من فقط بار اوّلش برام سخت بود. :))) دیگه الآن خیلی ناراحت نمی شم اگه رد شم. اتفاقا خیلی هم  محتمل می بینمش. چه قدر دیدگاهم عوض شد تو این یه هفته!!! فقط بدی رد شدن دوباره  تز جدیدیه که بقیه بهم می دن. می گن مربی ت رو عوض کن. :| بعد یکی مثل من اینقدر با بن حال کنه، زورش کنن مربی ش رو عوض کنه. اه اه اه. اگه رد شم چی؟ بعدش با چه رویی برم از جلوی بن رد شم برم سوار ماشین یکی دیگه بشم؟ :| :| :| هی همه می گن مشکل از مربی ه شاید! نمی فهمن من وقتی گند زدن به یه مقوله ای رو شروع کنم دیگه تا کاملا مطمئن نشم از ریدمانش ولش نمی کنم. نمی فهمن مشکل من با خودمه که الآن دیگه اصلا کم ترین ذره ای اعتماد به نفس ندارم. هی من باید دفاع کنم که نه بابا حیوونکی بن خیلی خوب و خفنه و اینا خودم سر به هوام. ولی خب تو کتشون نمی ره دیگه. من الآن چی کار کنم اگه فردا دوباره رد شدم؟ اه اه اه. تُف تُف تُف.

من از پارک دوبل متنفرم...

من خیـــــــــــــــلی از پارک دوبل متنفرم.


تو شهری

بهش می گم- نه، جدی جدی... چند درصد امکان داره اولین بار افسر قبولمون کنه؟

بن میگه- خب اگه بخوام باهات رو راست باشم نهایتش ده درصد.

(به این فکر میکنم که چه قدر خوشم می آد که حرف مفت امیدوارکننده بهم تحویل نمی ده ولی خوب طبیعتا پکر می شم...)

(باز با خودم فکر می کنم به نظرت ازش بپرسم به نظرتون من جزو اون ده درصدم یا نه؟ تو ذهنم کلیک می شه که طبیعتا می گه نه و تو هم روحیه ت طبق اون عادت مسخره ت خورده می شه همون اپسیلون شانسی هم که می تونی داشته باشی رو از خودت می گیری.)

قیافه ی هفت در هشتم رو می بینه، اضافه می کنه- البته خب... کاملا شانسیه... مثلا خواهر خانوم خود من، فقط صد متر بردنش جلو بعدشم بهش گواهی نامه دادن. شاگرد داشتم  بهش گفتم تو شونزده بار هم بری بازم رد می شی رفته بار اوّل قبول شده... راننده داشتم ده ساله تو جاده رانندگی می کرده و رفته ردش کردن... یکی بود آخرش هم نتونستم  بهش دوبل یاد بدم، رفت سر امتحان برای اولین بار دوبل ش رو درست زد...


می ریم تو محل امتحان. طبق معمول با سوالام گیجش میکنم... با آرامش همیشگی ش جواب می ده. فکر کنم برای بار هزارم حتی  مجبورش می کنم بگه:" پس اگه عرض ماشین زیاد بود، دیرتر می شکونیم ، اگه چسبونده بود به جدول زود تر می شکونیم..." واقعا حساب تعداد بار هایی که این دیالوگ رو ازش شنیدم از دستم در رفته...!


وسط حرفام اضافه می کنم که نمی دونم چرا با ماشین خودمون نمی  تونم عین آدم دوبل بگیرم... ازش می پرسم : مثلا به نظرتون به خاطر فرمونشه که هیدرولیک نیست؟

با تکّه کلام همیشگی ش و اون لهجه ی باحالش می گه- صد در صد به خاطر همونه.

ولی وقتی می بینه به خاطرش اخم کردم زمزمه می کنه- اصلا امروز فقط می خوایم دوبل بگیریم....

مجبورم می کنه از تک تک ماشینای محل امتحان پارک دوبل بگیرم. از کامیون و اتوبوس بگیر تا پراید هاچ بک و  ام وی ام و این ماشین ریزه میزه ها. چهار پنج تای اوّلش حسابی خراب می شه...

می گه- خب امروز انگاری روی مود دوبل گرفتن نیستی ها. حالا فردا شاگردام رو می بینی. همچین خوب چهل و پنج می زنن... فعلا برو ازین جا بیرون یکم بریم دور دور... حال و هوات عوض شه.

(حرصم می گیره.)

تو همون دور دورش هم، کل حرصم رو روی فرمون و پدال گاز ماشین بیچاره ش خالی می کنم.

می گه- خب حالا چیزی نمی شه که... فوقش فردا رد می شی. آسمون که به زمین نمی آد این طوری داری می گازی...

زیر لب می گم- ببخشید. حواسم نبود...

 بعدش با خودم فکر می کنم: "خب کیلگ. اگه پنج تا دوبل آخر رو خوب بزنی، فردا دوبلت ریدمان نمی شه." از هول این که هر کدوم از دوبل ها یکی از پنج تای آخر باشه همه ش رو ازون جا به بعد درست می زنم.

بعد از اینکه از یه پژو تو سربالایی دوبل می گیرم با خودم زمزمه می کنم- آه. هیچ وقت فاصله ش درست نمی شه. فکر کنم زیاد تر شد این بار...


در ماشین رو باز می کنه... نگاهش می کنه می گه- کج پارک کرده خودش، نمی بینی؟  دیگه ازین بهتر چی می خوای؟ سخت تر از این نداریم دیگه... می دونی؟ _می خنده از روی تحسین_ فکر کنم تو یکی از همون ده درصد باشی...!

از حرفش به وجد می آم. خیلی وقته هیچ مهارت خاصی نداشتم و تو هیچ گروه خاصی نبودم. از فکر خاص بودن ته دلم قلقلک طور می شه.


بعد یهو جدی می شه- این چی بود دیگه؟

- چی؟

- ماشینت رو نگا!!!

- چشه مگه؟

- خاموش کردیا.

_آخ ببخشید... حواسم پرت شد یه لحظه. داشتم فکر می کردم...

 می خنده- خب اینم حسن ختام مون بود. موفق باشی کیلگ.

- مرسی.

(صندوق رو می زنم که تابلوش رو بذاره صندوق عقب.)

 میگه- خوب منو شناختی تو این مدت ها!

و تموم می شه.

من می مونم، و افسر گوگولی فردا.


+می دونی واقعا نمی دونم کدومش رو بیشتر دوست دارم. اینکه بار اول گواهی نامه بگیرم یا اینکه بن رو بازم ببینم. _حتی شده به زور رد شدن در امتحان شهر_

از آروم بودنش خوشم می آد. خیلی وقته کسی به این آرومی رو تو زندگیم ندیدم. یه آرامش دامبلدور مانند. _البته اگه هری پاتر خوندین!_


+ هفت صبح فردا تو خواب های شیرینتون برام انرژی مثبت بفرستین.


+ چه قدر حس خفنیه که می دونم هیچ کاری از دستم بر نمی آد الآن و با خیال راحت می تونم برم کپه ی مرگم رو بذارم و مجبور نیستم تا صبح بیدار بمونم خر بزنم. کم پیدا می شه از این امتحانا. # این_لاو_ویت_امتحان_عملی_ای_که_واقعا_عملی_باشد_و_ذره_ای_خر_زدن_نخواهد


+ چه قدر حس خفن تریه که الآن اصلا استرس مردود شدن ندارم.  این یکی که به شدت خیلی خیلی کم تر پیدا می شه. خصوصا تو من. فوقش رد می شم دوباره می رم بن رو می بینم دیگه، نه؟ من این بار اصلا از کلمه ی مردود نمی ترسم. فکر:"اگه نشد چی؟" مثل امتحان های  قبلی م نمی تونه هیچ کاری به روح و روانم داشته باشه!!!


+ بن منو اهلی کرده می دونم. آرامش ش منو اهلی کرده. ای کاش بقیه شون هم به اندازه ی بن آروم بودن و وقتایی که تو جاهای خطرناک راه زندگیم خاموش می کردم بهم می گفتن: "چیزی نیست که...هیچ اتفاقی نیفتاده. آروم باش. خلاص... حالا استارت."



قام قام قام

جور بودن سلیقه ی موسیقی تو با مربی رانندگی  شهرت از کمتر شانس هایی ه که به کسی روی می آره.

من ولی؛ خوش شانسم!

تمام مدتی که اجبارا باید یک ساعت و نیم پشت ترافیک های کسل کشنده ی تهران نیم کلاج کنم تبدیل شده به دوره ی مجانی هیجان انگیز آهنگ های قدیمی هایده و مهستی! :))

بدیش اینه که گاهی وقتا مثل دیروز اون قدر پرت می شم تو آهنگا که یادم میره چراغ سبز شده. و  خدا نصیب گرگ بیایون نکنه که دستت برای معلّمت رو شه.

اونم هر وقت می خواد ضد حال بزنه، ضبط رو تا ته کم کنه.

اعتراض هم نتونی بکنی، چون  باید مهر ها خورده بشه تو پرونده ت!

به هر حال؛ " بِن" ایده آل ترین مربی رانندگی ایه که می تونست سر راه کیلگ قرار بگیره. :{


+ می دونی از دی روز تا حالا چی داره مغزم رو می خوره کیلگ؟ وقتی داشتم از بن درباره پارک دوبل با ماشین شاسّی بلند می پرسیدم، در اومد که:

"خب... من تا حالا سوار شاسّی بلند نشدم. ولی حدس می زنم اونم مثل پراید خودم باشه."

و خب. این نیم خط لعنتی داره منو دیوونه می کنه از دیروز. انگار که با اسید قاطیش کرده باشن و ساعتی یک بار بریزنش تو باک مغزی من!!!

اون حسرت مسخره ای که تو لحن صداش بود. حسرت که نه. خجالت شاید. هر چی که بود.

هر چی بیشتر بهش فکر می کنم بیشتر از خودم و وجودم متنفر می شم. بیشتر دلم می خواد در اون لحظه ی زمانی تمامی گِل های دنیا چپونده می شد تو دهنم و من نمی تونستم سوالم رو بپرسم!!!

من  فقط در اون لحظه دلم می خواست برای بن یه ماشین شاسی بلند بخرم با وجودی که هیچ چی پول ندارم...

من حتّی دلم می خواست ماشین خودمون رو بدم بهش و بگم:

" از صدقه سر همون خوش شانسی ای که تو رو مربی من کرد، تو خانواده ای به دنیا اومدم که شاسّی بلند داشته. شاسّی بلندی که اکثر مواقع گوشه ی پارکینگ پارکه. فک کنم تو بیشتر از همه ی ماها بتونی باش حال کنی."


وقتی داشتم اینو برای مادر تعریف می کردم بهم جواب داد: "هنوز بچه ای. نمی فهمی که دلت نباید برای هر کسی بسوزه. نمی فهمی به این آدمای بی ظرفیت  که رو بدی همه شون پر رو می شن. ما هم مثل همینا بودیم. ولی بلد بودیم تلاش کنیم."


من الآن دیگه نمی دونم باید به حس درونی م گوش بدم یا به حرف عقلانی ای که مادر بهم می زنه. فقط می تونم با خودم بگم:

"چه شاسّی بلند ها ی باد آورده ای برای خوش شانس ها؛  اگر من بر حسب اتفاق خوش شانس نمی بودم..."