Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

خنده های بد موقع

وای جدا خیلی داغونه من به محض اینکه می خوام با کسی جدّی باشم و قیافه بگیرم، خنده م می گیره.

یعنی یه لحظه قدر یه صدم ثانیه قبل اینکه بخوام برم تو فاز ابهتی م، خودم به خودم می گم : " جوووون، الآن دیگه خیلی شاخ شدی کیلگ، سلطاااان ابهّت شدی اصلا. پر ابهّت کی بودی تو کیلگ؟" بعد از تصوّر همین ها خنده م می گیره، طرفم فکر می کنه دارم باش شوخی می کنم یا جدّی نیستم.


چند دقیقه پیش، هی داداشم داشت انگولک می کرد اعصابمو. مثلا هی چراغ بالا سرم رو روشن خاموش می کرد چون کرم داره می دونه من بدم می آد از این حرکت.

 هی بش گفتم آفرین بچّه ی خوب خندیدم، بسّه دیگه برو. نفهمید. 

عصبانی شدم با خنده گفتم ایزوفاگوس بهت می گم برو می خوام یه دیقه تنها باشم. 

باز فکر کرد شوخیه. جدّی  تر با خنده ی بیشتر گفتم ببین بد می بینی ها، برو. 

گفت نمی رم اصلا.

من نگاش کردم با آخرین درجه ی ابهّتم بش گفتم نمی ری؟ اونم تو چشمام نگا کرد گفت "نه نمی رم!" اوّل به این فکر کردم برم دستشو بپیچونم که دیدم ایده ی بدی هست خشتکمو پاره می کنن بعدش و لذّتش لحظه ایه. هیچی بعدش از حجم ابهّتم، از خنده ترکیدم خودم. گفتم به درک که نمی ری دارم برات. بعد پتو رو کشیدم رو کلّه م، خوابیدم.

فهمید که زیاد از حد اسکی کرده.

هی اومد بالا سرم... چرا. چی شد کیلگ؟ چه مرگته؟ تو که خوب بودی؟ شوخی بود دیگه؟ می خندیدیم...! چرا؟  چت شد یهو؟ چرا اینجوری می کنی و فلان. 

آخرش برگشتم بش گفتم چون خیلی کسخلی. همین.

یهو گفت: هیییییییی وااااااای. فححححححححححححش!

خلاصه بهش بر خورد و بالاخره گذاشت رفت در حالی که ضمیمه می کرد بی شعور خر! احمق. گوساله. نفهم. آشغال. کثافت. :))) خلاصه رفت که گزارش بده روش فحش تست کردم.

ما قانون منع فحش داریم تو خونه. یکی از دلایلی که دوست دارم سریع تر فرار کنم ازین جا همین  قانونای مسخره شه. من حداقل ده بار بهش توضیح دادم که عشقم الآن و در این لحظه دیگه باید جمع کنی بری. نفهمید. خوب وقتی نمی فهمه من باید چه کار کنم؟ می فهمونم بهش دیگه!


خب آقا نکنید این کارو، بفهمید دیگه. حتما باید فحش داد؟ چرا با زبون آدم نمی گیرید؟

یه سری ها هم هستن در اوج عصبانیت خنده شون می آد فقط راستش. اینا رو دریابید، خنده هاشون خطریه.

خودتون باید بفهمید خنده چه نوعی هست. حتما نباید به فحش و دعوا بکشه ک.

حالا من الآن باید برم  دست بوس اعلی حضرت وگرنه به مناسبت فحش دادن، امشب باید بیرون عین سگ ها دم پادری خونه بخوابم و دمب تکون بدم... 

لوس ننر بدبخت بچّه ننه ی تیتیش.


پ.ن. ینی به دلم موند یه بار عین بچّه ی آدم بتونم واسه یکی قیافه بگیرم، بفهمه دلگیرم مثلا!

مرض خنده

اینو به لیست بیماری هام اضافه کنید، تا من برم ببینم دیگه چی می جورم از تو خودم.


حدود یه هفته پیش بود که گرفتمش. اون شب سر میز شام سه نفری یه دعوایی تو خونه راه انداختیم و یَک کلید واژه هایی استفاده کردیم طی دعوا، یکی از یکی داغون تر  و زننده تر. هر گونه مدرک دال بر وجود اون شب کذا می تونست باعث بشه دیگه نتونیم کنار هم حتّی یک روز بیشتر زندگی کنیم. اصلاح می کنم، من نتونم بیشتر تو این خونه زندگی کنم... اون دو تا برن هر چه قدر می خوان بکوبن تو سر هم بازم.


برای همین صبح که شد هر سه نفر، وانمود کردیم که هیچ اتّفاقی نیفتاده. بیدار شدیم، به هم سلام کردیم و زندگی رو از سر گرفتیم. بدون هیچ گونه مدرکی از چیزی که شب قبل اتفّاق افتاده بینمون.

گاهی آدم تنها کاری که از دستش می آد همینه خب، کر بشی، کور بشی و لال بشی. یه ورد آبلیوی ایت هم بخونی رو مغزت که همه ی حافظه ت رو بشوره ببره. وگرنه زندگی غیر ممکن می شه.


و دقیقا از همون روز بود که این بیماری من شروع شد... از همون جایی که قرار شد به روی خودمون نیاریم اون شب چی گذشت سر میز شام.


گاه گاه تو چشماشون زل می زنم، به این فکر می کنم که: " وای فرض کن کیلگ بعد اون همه، الآن انگار هیچی به هیچی. انگار فقط یه کابوس زشت بوده اون شب. چه خوب نقش بازی می کنیم واسه هم. فقط یه لبخند کم داره ها. یه درصد فرض کن بعد اون همه حرف الآن تو روی هم بخندید یهو..."

و دقیقا همیجاست.

دقیقا دقیقا همین جاست که...

یهو تیک.

تصوّر مسخرگی اینکه بعد اون همه حرف سر باز کرده، باز بتونیم تو روی هم دیگه بخندیم، خودش یه لبخند گشااااد مسخره می آره رو لبام. سعی می کنم با دستام جلوی لبخنده رو بگیرم که نیاد ولی موفّق نمی شم و یهو در عین سکوتی که به چشماشون زل زدم، می زنم زیر خنده.


به عقلم شک بردن در حال حاضر، هی ازم می پرسن خوبی حالت خوبه؟ چی شده؟ چرا می خندی؟ 

غریبه س براشون این نوع از عکس العمل.

والّا منم هیچ چی ندارم جواب بدم صرفا می گم مگه خندیدن جرمه؟ و از تصوّر این حجم از مسخرگی بازم بیشتر می خندم و بیشتر و بیشتر.

و همین داره دیوونه شون می کنه.

که نمی دونن چرا می خندم.


بعد اگه بگم این رفتارم رو به جامعه دارم منتقل می کنم، اونجاست که شما هم به عقلم شک می کنید.

دو سه روز پیش داشتم از روی پل هوایی رد می شدم، یه آقای خیلی شیک و پیک جدّی داشت از رو به روم رد می شد. باز داشتم با خودم فکر می کردم که فرض کن یه درصد تو الآن تو روی این آقای بسیار متشخّص خنده ت بگیره.

و چشمتون روز بد نبینه از تصوّر همین فکر، همون لحظه که چشم تو چشم شدیم خنده م گرفت. 

دستم رو جلوی دهنم گرفتم که سریع تر رد شه بره.

در عوض طرف عصبی تر شد و می خواست بذاره دنبال سرم چون فکر می کرد دارم مسخره ش می کنم. به چند تا فحش بسنده کرد تهش ولی.

ولی یکی بیاد کمک، نفر بعدی قطعا می گیره می کشه منو.


به هر حال هر کسی شانس تجربه ی عینی و عملی بیت:"کارم از گریه گذشته ست، از آن می خندم رو نداره." سوز به دل و این حرف ها...

اینجا دنیایی ه که حتّی واسه خنده هاتم باید جواب پس بدی به مردمش.