Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

ادب ادب صد تومن، ادب سفید سی صد تومن

- کیلگ یه عدد از ۳۵ تا ۳۶۷  بگو می خوام برم تست بزم.

- ۲۸۵.

- هییییی!!!! بی ادب! خیلی بی ادبی! خودم می رم یه عدد دیگه پیدا می کنم.

- نفهم دو داشت اوّلش.

- هه فک کردی. اونو گذاشتی منو منحرف کنی ولی من بازم می فهمم تو چقد بی ادبی. 


آقا یکی این داداش لطیف منو بگیره. گلبرگاش پر پر شد. 

ینی عدد ها رم به گند کشیدین. کلا دنیا رو به گند کشیدین بعد به من گفتین تشریفتو بیار زندگی کن. عح. اینقد هشتاد و پنج هشتاد و پنج می کنم گلبرگای همه تون بریزه اصن. 


بگیم هشتاد و پنج یه دردتونه... بگیم هشتاد و هشت یه درد دیگه تونه... باز بگیم آقا اصن اون دو تا رو بی خیال؛ نه سیاست نه شهوت، هشتاد و شیش... باز آب روغن قاطی می کنید اون چماقو می کوبید بر سرمون. بعد می آییم درستش کنیم می گیم گُه خوردم، غلط کردم، می کشم پایین اصن (عددو طبعا!)، بیا هشتاد و دو. یه نگا به این چشمم می کنید، یه نگاه به اون چشمم، و برام آرزوی سوختن توامان در آتیش جهنّم می کنید. 


اصلا به من بگید از رده ی هشتاد هنوز کدومش سابقه دار نیست من ازین به بعد همونو انتخاب کنم راحت شیم!

حالا درسته شوخیه و فلان، ولی خیلی حالم گرفته می شه واژه ها رو، عدد ها رو، حتّی یک سری رفتار ها رو بی خود جهت دهی می کنید. از قبل براشون قالب می ذارید. 

اگه این کارو کرد، ینی منظورش فلان بوده. اگه اون یکی کار رو کرد ینی منظورش اون یکی فلان بوده. بهمان. حالم رو به هم می زنه. بعد حتّی باید بشنوم ک: " وای نه این کارو نکن، اونایی ک فلان منظورشونه فقط این کارو می کنن." یعنی ...م به این طرز تفکّر. 


والّا راهنمایی بودم از دست همه تون فوبیای انگشت گرفتم. تو مدرسه از یه مدّت به بعد دستام همیشه تو جیبام بود.  صد در صد و بی شک همیشه یه معنایی از پشت حالت دست هات در میومد داستان می شد. حالا نمی دونم ویژگی درون گرا ها هست یا نه، اینم نمی دونم اصلا ک درون گرا هستم یا نه. ولی خیلی وقتا ناخودآگاه می فهمیدم ک دارم با دستام ور می رم  و شکل های بدیعی ایجاد می کردم ک بیخ پیدا می کرد. هاه. تازه ما مدرسه خفناش بودیم! بی حاشیه ها، خرخونا، هر چی همون.


یه روز این قدر عصبی شدم ک رفتم ویکی پدیا ی تمام فحش انگشتی ها و دست و پا دارهای جهانو جویدم. مو به مو. جزء به جزء... نع. فیلترم نبود. چون فیلتر چی ها یکم مغزشون در حد همون انگشت وسطی قد می ده فقط! من الآن اگه بخوام آموزش بدم از کلّ هم سن هام  بیشتر فحش انگشتی بلدم حتّی. می فهمی اینو؟ از یونان باستان بگیر تا ایتالیا یا چه می دونم پاناما یا چین!  حتّی می تونم بگم کدومش تو کدوم کشور با کدوم معنا! 

حتّی می تونم وقتایی ک دلم می خواد تو روی طرف در حالی ک دارم لبخند بی گناهانه و ملیح می زنم، دستمو استغفراللّه شکل اون فحش محبوبم بکنم حالا بازم هرچند اکثرا می دونم عملی نیس روش و لازمه ش رو نداره، بازم تو ذهنم فحش بالا و پایینشو بدم با دستام و نفهمه چون داره به چشام نگاه می کنه. نه به دستام و حرکت نا محسوس شون.  پس ناموسا بی خیال من یکی بشید، خب؟ دیگه خیلی پرم ازین چیزا.


یه متن کوتاه بود سه سال پیش  تو پروفایل یکی از بچّه های خیلی قدیم خوندم. اون قدری ک این جمله ی پیشکشی رو دوست دارم، از خود طرف  دل خوشی ندارم:


" ما اسلحه ها را ساختیم...

ما سینه ها را دریدیم...

به واژه ها تهمت نزنیم؛

جنگ شاید دلش می خواست

نام گُلی باشد."


هه راستی! در راستای کلنگ پروژه ی اختراع فحشی ک زدم، امروز اینو دیدم. به طرز غریبی قانع کننده س، دیگه گفتم موضوع پست همچین هم خوانی داره باش:



عملیات

بعد از مدّت ها گوشی تلفن رو خودم برداشتم ببینم دنیا دست کیه. دلم حرف زدن می خواست! فرض کن کیلگ. حرف زدن. شیب. بام. آخر دنیاس دیگه. :)))

دایی م بود. وسط حرفاش رسیدیم به اونجا ک پرسید آخرین امتحانت چه خبر؟

گفتم سخت بود و فلان.

برگشت گفت عه مگه چی بود ک سخت بود؟

گفتم فلان درس عملی!


یک هو با چنان هیجانی بر گشت گفت:

" عه چرااااا کیلگ؟ تو که عملیاتت همیشه خوب بود!"

"عملیاتت."

"عملیاتم." :)))))


یک لحظه کف و خون قاطی کردم.  مونده بودم تایید کنم یا نفی کنم هم زمان هم از خنده داشتم می مردم به خودم می گفتم : " واو پس گویا عملیاتت خوبه خودت خبر نداری."


ولی  لعنت به همه تون ک زدید از بیخ همه ی واژه ها رو به گند کشیدید یه نفس راحت نمی شه کشید. واسه هر میوه ک یه داستان درآورید. واسه صابون تو حموم هم یه داستان. به لامپ لوسترم ک رحم نکردید.  اینم ک از عملیات من. حلّه دیگه؟ الآن فهمیدید من عملیاتم خیلی خوبه؟


.:. والا ما ها موندیم بین دو نسل قدیم و جدید. اونا از اون ور ساده و عین کف دست. اینا از این ور هفت خط و ور پریده. خوب آدم این وسط نمی تونه خودشو انطباق بده متلاشی می شه یهو. 


چگونه مرز های فحش دادن را با یک جمله جا به جا کنیم

بهم گفت تو چون خودت کثافتی، کثافت ها رو هم نمی بینی. :)))))))

خدا. :))))))) نه واقعا خوشم اومد. عصبانی می شه خلاقیّت و ادبیاتش اکسپوننشیال می کشه بالا. :))))))



رانندگی در تهران

آقا این قدر داغون و شلوغ و هرکی هرکی ه...

 که گاهی فقط دلت می خواد، 

در ماشینو باز کنی، 

از ماشین پرت شی بیرون،

دمبت رو بذاری رو کولت با سرعت دویست کیلومتر بر ساعت از ماشین دور شی،

در حالی که رو به پشت سری هات فریاد می زنی:

"ماشین و سوئیچ روش جایزه ی هرکسی که بتونه از این جهنّم درّه ای که توشه بیرونش بکشه." :)))))


جدّی چرا اینجوری این قدر قر و قاطیه؟ صاف شدم. یک دونه هم جای پارک نیست . یک دونه! همه عصبی... دستا همه رو بوق. (انگار ک خاله شادونه بهشون گفته باشه: بچّه ها من می گم یک دو سه با تمام توان بوق بزنید.) ترافیک. باز خوبه تابستون نیست فاکتور گرما رو هم اضافه کنیم. بعد دیگه فرض کن ماشینم تازه اومده باشه زیر پات یکم قدر سر قاشق ناشی باشی. به مثابه گوسفند برای گرگ، پاره ت می کنن دوستان. حوصله ی آدم تازه کار ندارن اینا ک. دستشونو محکم و با نهایت فشار می ذارن رو بوق طوری که استخون تمپورالت به هم بپاچه از صدای نکره ش! بقیه ی ماشینا هم که قربونشون برم همه شاسّی بلند فلان فلان که یه سپرش پول سر تا پای پراید منه. دیگه امروز رسما اوج شجاعت خودمو در رانندگی نشون دادم. آه. 

رانندگی در تهران فقط اینکه بیفتی تو آزاد راه ها و بزرگ راه ها بی خیال دنیا بگازی، ترافیکاشم اوکیه خوبه فقط نیم کلاج می خواد. ولی دیگه این کوچه هاش و خیابوناش خیلی اسیدی اند. اسیدی پدر در آر. شاشیدم امروز به خودم رسما. تهش دیگه واقعا برام مهم نبود آدم زیر بگیرم، شاسی بلند بمالونم یا چی، فقط می خواستم در بیام از اون وضعیتی که توش گیر کردم و صدای بوق نشنوم. ببین دیگه باید عمقشو بگیری وقتی می گم نیم کلاج کردن واسمون کاملا اوکیه، باقی ش چیه دیگه. وای فک کنم تهش خیلی نرم یه پژو رو مالوندم. صداشو شنیدم راستش. غیژ. ولی ازینا نبود که خسارت بزنم، در رفتم. 0-0


تمام مدّت داشتم فکر می کردم اگه اینجا دنیای ماگلی نبود و یکم جادو داشتم، یه ورد ریدیسیو می خوندم، ماشینم بشه قدر این ماشین اسباب بازی ها، می ذاشتمش تو جیبم پیاده می رفتم بقیه ی راهو. جدّی چرا دنیای هری اینا با دنیای ما تلاقی نداره؟ لعنتی خرج کارش یه انگورجیو ریدیسیو خوندن بود خب...


الآن تا حدّی درک می کنم چرا هر وقت تو چشمای مامان یا بابام می گم من دارم می رم بیرون، با قیافه ای شبیه شمع ذوب شده نگام می کنن که: 

"اممم. کیلگ، ماشینم می بری؟" و تو دلشون اینجورین احتمالا که: " خدایا! بگه نه، بگه نه، بگه نه!"


باز مامانم اعصابش بیشتره. بابام اسید می پاشه رو خودش و رو ما و تهشم با یک کیلومتر فاصله با محلّ مورد نظر پارک می کنه و می گه ولش کن پیاده بریم.

خلاصه اینجوریاست. خیلی ناراحتم نمی شه از ماشین نهایت استفاده روببرم. :-"

خنده های بد موقع

وای جدا خیلی داغونه من به محض اینکه می خوام با کسی جدّی باشم و قیافه بگیرم، خنده م می گیره.

یعنی یه لحظه قدر یه صدم ثانیه قبل اینکه بخوام برم تو فاز ابهتی م، خودم به خودم می گم : " جوووون، الآن دیگه خیلی شاخ شدی کیلگ، سلطاااان ابهّت شدی اصلا. پر ابهّت کی بودی تو کیلگ؟" بعد از تصوّر همین ها خنده م می گیره، طرفم فکر می کنه دارم باش شوخی می کنم یا جدّی نیستم.


چند دقیقه پیش، هی داداشم داشت انگولک می کرد اعصابمو. مثلا هی چراغ بالا سرم رو روشن خاموش می کرد چون کرم داره می دونه من بدم می آد از این حرکت.

 هی بش گفتم آفرین بچّه ی خوب خندیدم، بسّه دیگه برو. نفهمید. 

عصبانی شدم با خنده گفتم ایزوفاگوس بهت می گم برو می خوام یه دیقه تنها باشم. 

باز فکر کرد شوخیه. جدّی  تر با خنده ی بیشتر گفتم ببین بد می بینی ها، برو. 

گفت نمی رم اصلا.

من نگاش کردم با آخرین درجه ی ابهّتم بش گفتم نمی ری؟ اونم تو چشمام نگا کرد گفت "نه نمی رم!" اوّل به این فکر کردم برم دستشو بپیچونم که دیدم ایده ی بدی هست خشتکمو پاره می کنن بعدش و لذّتش لحظه ایه. هیچی بعدش از حجم ابهّتم، از خنده ترکیدم خودم. گفتم به درک که نمی ری دارم برات. بعد پتو رو کشیدم رو کلّه م، خوابیدم.

فهمید که زیاد از حد اسکی کرده.

هی اومد بالا سرم... چرا. چی شد کیلگ؟ چه مرگته؟ تو که خوب بودی؟ شوخی بود دیگه؟ می خندیدیم...! چرا؟  چت شد یهو؟ چرا اینجوری می کنی و فلان. 

آخرش برگشتم بش گفتم چون خیلی کسخلی. همین.

یهو گفت: هیییییییی وااااااای. فححححححححححححش!

خلاصه بهش بر خورد و بالاخره گذاشت رفت در حالی که ضمیمه می کرد بی شعور خر! احمق. گوساله. نفهم. آشغال. کثافت. :))) خلاصه رفت که گزارش بده روش فحش تست کردم.

ما قانون منع فحش داریم تو خونه. یکی از دلایلی که دوست دارم سریع تر فرار کنم ازین جا همین  قانونای مسخره شه. من حداقل ده بار بهش توضیح دادم که عشقم الآن و در این لحظه دیگه باید جمع کنی بری. نفهمید. خوب وقتی نمی فهمه من باید چه کار کنم؟ می فهمونم بهش دیگه!


خب آقا نکنید این کارو، بفهمید دیگه. حتما باید فحش داد؟ چرا با زبون آدم نمی گیرید؟

یه سری ها هم هستن در اوج عصبانیت خنده شون می آد فقط راستش. اینا رو دریابید، خنده هاشون خطریه.

خودتون باید بفهمید خنده چه نوعی هست. حتما نباید به فحش و دعوا بکشه ک.

حالا من الآن باید برم  دست بوس اعلی حضرت وگرنه به مناسبت فحش دادن، امشب باید بیرون عین سگ ها دم پادری خونه بخوابم و دمب تکون بدم... 

لوس ننر بدبخت بچّه ننه ی تیتیش.


پ.ن. ینی به دلم موند یه بار عین بچّه ی آدم بتونم واسه یکی قیافه بگیرم، بفهمه دلگیرم مثلا!

فیف الف کیف

یه نگاه به گندی که خورده...

یه نگاه به دور و بر...

تلاقی با مسیر نگاه داداش سیزده ساله...

احساس گناه آنی. بی خیال، تصمیم اتّخاذ شد.


- فاک.

- هییییییییییی وااااااااای! پس تو تمام این مدّت می دونستی معنیش چیه و به من نمی گفتی کیلگ؟

- نه نمی دونستم ایزوفاگوس ولم کن اعصابم خورده.

- ولی همین الآن گفتیش. فا...

- معنی ش رو نمی دونم، ولی دلیل هم نمی شه که ازش استفاده نکنم.


دومین باری بود که به غیر از نوشته هام، در حضور کس دیگه ای به غیر از خودم، علنا و با صدای بلند و کاملا رسا این فحش رو به زبون می آوردم. 


بار اوّل جلوی دوستام بود. خیلی حسّ داغونیه که از ازل تا ابدبچّه خوبه ی دبیرستان باشی و همیشه ازت انتظار مثبت بازی داشته باشن خب؟ زارت نشسته بودم روی یه نرده ی تازه رنگ شده. لباسم، شلوارم و کف دستام به معنی واقعی کلمه به سلیقه ی شهرداری، ریدمانی شده بود زرد و نارنجی رنگ. تنها چیزی که می تونستم باهاش شل کنم خودمو همین یه کلمه بود. و می دونی وقتی گفتمش... یهو حدود هفت هشت جفت چشم، بر و بر، خشک شده، برگشتن سمتم. دو ثانیه سکوت مطلق مرگ آور. انگار که یکی ازین پدیده های نجومی باشم که هر هزاران سال یک بار اتفاق می افته و مردم تا آخر عمر افتخار می کنن که تونستن ببینندش!


- ووو... ووو... ووو... ووو... چی شنیدم؟

- باورم نمی شهههههههه! کیلگ!!!

- یعنی دیگه وقتی این داره می گه، تهشو بخون...

- راه افتادیا مهندس...

-  بچّه ها این کیلگه ها... کیلگ خودمونه.



چی بگم والّا؟ 

به خدا ما هم آدمیم. بچّه مثبت هستیم، ولی بازم آدمیم. آستانه ی تحمّل داریم.

و لال هم نیستیم، می تونیم بگیم فاک. منتها نگهش می داریم واسه وقتی که واقعا دیگه به غیر از به زبون آوردنش کار دیگه ای نمی شه کرد.

یعنی خب... صبح تا شب، هزار درجه بد تر از ایناش رو بار ها می شنوم. می خونم. می بینم. حتّی تو همین جمع های ساده ای که چند دقیقه ای دور همیم. فاک که واقعا هیچ چی نیست. فحش خیلی پاکیه تو این دوره. ولی موقع به زبون آوردن که می رسه... واقعا تو زبونم نمی چرخه. نمی دونم می ترسم، خجالت می کشم، چه مرگم می شه که نمی تونم. ادبیاتم این نیست. متاسّفانه یا خوشبختانه.

ولی خب حق بدین که انصافا خسته ام از مدّت ها نقش الگوی بی خطای همه چی تموم رو تو جامعه های مختلف پیاده کردن.


آدم خوبا هم... عمیقا دلشون می خواد بگن فاک. و بلدن. بهتر کنترلش می کنن صرفا.


چرا انتظار دارین از هر جمله ی فلانی حداقل سه تا فاک بزنه بیرون، بعد وقتی من با همون ادبیات (تازه شاید با دوزاژ خیلی پایین تر) باهاتون صحبت می کنم، چشاتون می شه چهار تا و باید برم آب پاش بیارم شاخ های تازه جوونه زده تون رو آب بدم؟

خسته ام دیگه. اه.


می دونین زندگی کردن با ادبیّات شاهانه  و فخیر چه قدر می تونه کسل کننده و حتّی زجر دهنده باشه؟ می دونستین که شما از نظر روانی خیلی راحت تخلیه می شین با فحش دادن در آن لحظه ولی من همیشه دارم فرصتش رو از خودم می گیرم؟ می دونستین که خودش حتّی بار روانی اضافه برای من ایجاد می کنه که سعی کنم همون چهارچوبی که تو ذهنتون دارید رو ادامه بدم و هم چنان آدم لاکچری هه ی داستان بمونم؟


خب ولم کنید دیگه... بذارید منم دو تا فحش بدم شاید آروم بگیره این مغز صاب مرده م. شاید واقعا درستش کنه. آب بندی شم. چون به عنوان یک فحش نداده، شدیدا حس خوبی داره وقتی می بینم همه تون بر بر مثل ماست نگام می کنید که یعنی دیگه از این یه رقم آدم انتظار نداشتیم... خب سطح انتظارو بکشید بالا. یا بیارید پایین. یا هر چی.


من حتّی تکلیفم با خودم هم مشخّص نیست دیگه خیلیه بخوام نقش هم بازی کنم پیش همه. نمی دونم از بی چاک و دهن صحبت کردن خوشم می آد یا نه... بهم لذّت می ده یا نه؟ اگه آره، پس چرا این قدر مهارش می کنم و احساس گناه دارم موقع حرف های کثیف زدن؟ اگه نه، پس چرا رو به کسایی که ازشون متنفرم تو جیبم طوری که نبینن، انگشت وسط نشون می دم و فکر می کنم برنده ی ماجرام؟ این تناقض چه کوفتیه اومده تو دامون ما؟ اه.



راستی طی فکر کردن ها و نوشتن  این پستم یه قانونی کشف کردم. به خاطرم اومد در واقع. 

آدم هرچی بد دهن تر باشه و راحت تر فحش تو دهنش بچرخه، همون فحش ها موقع عصبانیت کم تر آرومش می کنن. 

یعنی مثلا در مورد من که فحش دادن تو زندگی واقعی م مثل یه جور تابوئه برام و همه انتظار دارن همیشه از دهنم گل و بلبل شرّه کنه بیرون، وقتی زمانش می رسه و رد می دم و بالاخره یه حرف رکیک می زنم، دلم قشنگ خنک می شه. یه تک فحش کوچیک حالم رو خوب می کنه و بعدش می تونم به خودم مسلّط شم. 

ولی خب در مورد یه سری از آدما که دیدم حتّی تو صحبت های عادی روزمره شون خیلی از فحش استفاده می کنن، بار معنایی فحش اثرش رو از دست داده و طرف وقتی عصبی می شه کلمه کم می آره. چون  سعی می کنه همون فحش رو شاید هفت هشت بار پشت هم تکرار کنه و بازم نمی تونه اون آرامشی رو که من از تک کلمه ای فحش دادن می گیرم بگیره. 

قشنگ مثل اعتیاده، نه؟ تازه کار ها خیلی عشق می کنن باهاش، ولی قهّار ها رو هیچی آرومشون نمی کنه. مقدارش رو هی بیشتر و بیشتر می کنن و تهش هم که هیچی.


می دونی کیلگ داشتم فکر می کردم فحش اختراع کنم. شاید جواب بده. یعنی خب مگه غیر از اینه که ما خودمون به کلمه ها معنا می بخشیم و اون معنای نهفته در فحش هاست که موقع ادا کردن آروممون می کنه؟ واژه ش که نیست، معناشه.  یه فحشی اختراع کنم که فقط خودم بفهمم فحشه و تو طول روز اون قدر به زبونش بیارم که دلم خنک شه. و آب هم از آب تکون نخوره. مردم نمی فهمن فحش دادی، ولی خودت که می دونی فحشه. راضی کننده س. :{


به عنوان اوّلین فحش که شاید یه دو سالی باشه ایده ش تو ذهنم هست خیلی وقت ها، به واژه ی "سیب" فکر کردم. من اصلا سیب دوست ندارم. بهم می گن که اتفاقا وقتی بچّه بودی خیلی سیب دوست داشتی و نمی دونیم چرا اینجوری شدی الآن. نه اینکه نتونم بخورم، ولی دست خودم باشه هیچ وقت خودم داوطلبانه نمی رم سمتش. 

خلاصه داشتم فکر می کردم به عنوان فحش استفاده ش کنم. از طرفی اینگار خیلی طرف دار داره و حتّی شاید به محبوبیتم اضافه کنه و فکر کنن دارم ازشون تعریف می کنم. معنای حقیقی ش هم طی یک حرکت خبیثانه قطعا فقط توی ذهن خودم نگه می دارم.

هر چند سیب خیلی ایده ی ابتدایی ای هست. من خیلی بهتر از ایناش رو می تونم اختراع کنم. ولی فعلا دم دستم باشه ببینم چی می شه. حتّی شاید یه کلمه ی بی معنا بهتر جواب بده. روش فکر می کنم...

و راستی...

فحش های اختراعی شما را پذیراییم.