Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

زبون به زبون

می آد بلند می گه:

- عح کیلگ یادته بچّه بودیم، زبونامون رو به هم می زدیم چه قدر حال می داد؟


من ------> 0-0

هر کی که شنید------>  :)))))))

آبروی بیست ساله ی یک شبه دود شده م ------> ***

بازم من در حال رنگ به رنگ شدن ------> :-"

من با فکر به اینکه حافظه ش تا کجا پیش می ره تو باز آرایی بقیه ی کودک  آزاری هام و تست هایی که روش انجام دادم ------> ×---×


* عاقا ناموسا این فقط یه بازی بود که کی بیشتر جرئت داره. بعد خیلی حرکت چندشناکی بود تو ذهنمون این زبون به زبون شدن. هر کی پیش قدم می شد شجاع تر بود. گاهی تا یه ربع زبونامونو می گرفتیم رو به روی هم جرئت نمی کردیم بزنیم به هم. به من چه که فرانسوی های خاک بر سر چی جوری حال می کنن با هم؟ ما فقط داشتیم میزان شجاعتمون رو می سنجیدیم و بعدشم این قدر آب می خوردیم و مسواک می زدیم که کل اپیتلیوم دهانی مون یه دور بازسازی شه واس خودش. 

جان خودم مسخره کنید دیگه خاطرات عمیق تعریف نمی کنم واستون. -____-


بش می گم از کجا یاد این افتادی حالا بچّه؟ می گه داشتم مسواک می زدم، دندونامو دیدم یاد اون زمان افتادم. چه خوب بودیم.

خدا به من رحم کنه اگه این فقط با دیدن یه دندون یاد اون زمان افتاده باشه!!! می دونی چه قدر بچّه بود؟ پنج شیش سال نهایتا!!!! داغونم کرد خلاصه. بقیه چیزا یادش نیاد یهو؟ 0-0

این حافظه ی ضعیف ما

بحث اینه که خیلی وقت ها با حس کردن خیلی از اتفاق های دور و برم نا خودآگاه به  یاد آوری هزار باره ی  این ایده م می پردازم.

ایده که نه نتیجه گیری.

من نتیجه گرفتم که با وجودی که الآن دورانی هست که همه چی در شاخ ترین حالت خودش قرار داره و بهش می گن عصر تکنولوژی، بازم ما نمی تونیم اون طور که باید برای آیندگان از چیزی که داره بر ما می گذره ذخیره سازی کنیم.

من معتقدم که باید یک سازمان ایجاد بشه در جهان، در حد یونیسف و یونسکو. یعنی به همین شهرت و تا همین درجه  مقبولیت بین تمام کشور ها.

اسمش هم باشه سازمان حفاظت از تاریخ. یا همچین چیزی.

سازمان حفاظت از تاریخ باید تمام هم و غمش حفاظت از خاطرات باشه. حفاظت لحظه لحظه ای و ثانیه ثانیه ای از خاطرات. نباید بذاره ذرّه ای از لحظه ها از قلم بیفتن. همه ش باید ثبت بشه. همه ش باید به مردم سه هزار سال بعد انتقال پیدا کنه. اونم به راحتی. نه به سختی که بخوان کلّی زمین و زمان رو بجورن تا بتونن به یه درک کاملا سطحی از دوران ما برسن.

ما اصلا تاریخ رو خوب حفظ نمی کنیم. ما فقط هول می زنیم که بگذرونیم.

شایدم این بیماری منه که فوبیای گذر از زمان دارم.

نمی گم ترس و می گم فوبیا چون واقعا یه حالت فوبیا طوری برام پیدا کرده و  وقتی بهش فکر می کنم واقعا پریشان احوال و آزرده خاطر می شم. شاید هم به خاطر همینه که گاهی با وجود خیلی خوشحال بودن یا خیلی ناراحت بودنم سعی می کنم تا حدّی به اعصابم مسلط بشم و  اصرار دارم که بتونم احساسات لحظه ای خودم رو در اوّلین جایی که دم دستم می آد ثبت کنم.


امروز بیستم تیر ماه سال یک هزار و سی صد و نود و شش هست. به عبارتی می کنه یازدهم جولای دو هزار و هفده. دقیقا در همچین تاریخی و همچین شبی، در هفت سال پیش، فینال جام جهانی فوتبال درآفریقای جنوبی بود. بین تیم ملّی اسپانیا و تیم ملّی هلند.

اون شب با اختلاف یکی از خاطره انگیز ترین روز های کیلگ سیزده ساله بود. حس آتش کشف کردن داشتم. همه خواب بودن و من نمی دونستم از خوشحالی چی کار باید بکنم. دلم می خواست هم پای اون بازیکن های توی زمین هوار بزنم ولی محیط دور و برم محیط کاملا ساکت و اتو کشیده و به دور از فوتبالی بود. شاید به همین خاطر تصاویرش به این قشنگی تو ذهنم نقش بسته.

اوّلندش که باورم نمی شه هفت سال به همین مفتی گذشته. یعنی واقعا گذرش رو حس نمی کنم. با انگشت که حساب کنیم هفت ساله، ولی نه من هفت سال بزرگ شدم، نه مغزم همچین چیزی احساس می کنه.

دومندش که هنوز اون قدری پیر نشدم که تصویر هایی که اون روز از تلویزیون پخش می شد رو فراموش کنم.

به علّت هایی دلم خواست برم و دوباره اون تصاویر رو ببینم ولی دریغ از یک ویدیوی درست و حسابی.

ما حتّی نتونستیم خاطرات هفت سال پیش رو درست حفظ کنیم. ما به تاریخ نویس های قهاری نیاز داریم. اطلاعات دارن حیف می شن. زمان داره تلف می شه و این منو عصبی می کنه. استرس می ندازه تو جونم.

دردناکه.

مردم هفت هزار سال بعد.... ده هزار سال بعد... باید باید باید یه جوری دیوونه بازی های اون شب فرناندو تورس رو ببینن. باید اون دخترکوچیکه که تورس روی شونه هاش سوار کرده بود رو با احساس شون لمس کنن. باید با همون کیفیتی که من اشک های کاسیاس رو لمس می کردم، اشک هاش رو حس کنن. باید بفهمن وقتی من می گم ایکر یه قدیسه منظورم چیه.  باید اون نعره ی خفنش رو وقتی جام رو می برد بالای سرش با همون دقّت و با همون دسی بل صوت بشنون.

یکی باید بدونه که اون شب فرناندو تورس از اون شرشره رنگی های کف زمین بر می داشت و می ریخت سر بچّه کوچولو ها.

الآن از کل سایت های اینترنتی فقط من با این وضوح این قضیه ی آخری رو یادمه. نهایت چیزی که می شه پیدا کرد گل های بازیکن ها هست.


هر چه قدر هم که انرژی لازم باشه... هر چه قدر هم که منبع اقتصادی نیاز داشته باشه... حتّی اگه لازم باشه یه هارد اختراع کنیم که به اندازه ی کل ستاره های کهکشان حجم بگیره توش... باید تامین کنیم و این اطّلاعات رو به طور کامل حفظ کنیم. اون وقته که می تونیم راحت سرمون رو بذاریم بمیریم.

وگرنه که خیلی دردناکه.

هی بیاییم...

هی بریم...

هی نسل جدید جایگزین بشن...

و هیشکی به حقیقت زندگی نسل قبل تر از خودش دست پیدا نکنه. حرف های سطحی بزنن و فیلم هایی درست کنن که اصلا با احساسات ما هم خوانی نداشته باشه.

خب آدم بغضش می گیره...

تکلیف اون بچّه هه که لبخندش با اختلاف  قشنگ ترین فریم فینال جام جهانی دو هزار و ده بود و تو شرشره هایی که تورس می ریخت رو سرش می رقصید چی می شه پس؟


# کی می آد بریم سازمان حفاظت از خاطرات بزنیم؟ می نویسم که یادم بمونه. من اگر روزی تونستم اون قدری مشهور و به درد بخور بشم که حرفم برو بیا داشته باشه، حتما حتما این سازمان رو تاسیس می کنم.

ای کاش واقعا می دونستم چه جوری.

مثلا ایده ی اوّلیّه م اینه که عینک هایی اختراع کنیم که همه به چشم بزنن (به چشم زدنشون اجباری باشه حتّی!) و قابلیت ثبت بی نهایت فیلم رو داشته باشن با یه حافظه ی فول خفن طور و یک اتفاق از هزاران هزار زاویه ی دید مختلف جذب شه. نهایتا  این عینک ها فیلم ها رو به یک پایگاه داده ی خیلی قوی انتقال بدن و همه ی اطّلاعات اونجا ثبت بشه. تا ابد تا ابد تا ابد...

و هر کس هر وقت اراده کرد، هر روزی هر دقیقه ای هر ثانیه ای  از زندگی خودش رو که خواست  بتونه دوباره نگاه کنه و بازبینی ش کنه از پایگاه اطّلاعات.

برای بار دوم...

برای بار سوم...

که اگه قابلیتش رو بهم بدن،

در مورد بعضی از روز های زندگی م،

برای بار هزارم...

و مثلا نشنیده بگیرید ولی اون لحنی که عموی مرده م صدام می کرد: "عمو...؟" برای همیشه و شاید هر لحظه.

یکم خاطره تعریف کنیم دلمون وا شه!

کل مشخخخخخخام مونده.

ولی جدا نمی شه تعریف نکنم اینو:


کیلگ - (به معلم فیزیک) آقا من سوال دارم.

simple - بپرس.

(کیلگ میاد سوال بپرسه یهو می بینه معلم از شعاع یک کیلومتریش هم دور شده!)

_اندکی بعد..._

کیلگ-  من سوال دارم.

simple - خب بپرس.

(کیلگ سوال رو با جدیتی تمام می پرسد و به معلم اثبات می کند که فلان فرمول در فلان صفحه ی جزوه از نظر مثلثاتی ناقص است و یک کسینوس کم دارد!)

simple - چرا اینقدر خودت رو درگیر می کنی؟ تو دانش آموز رشته ی تجربی هستی! ریاضی فیزیکی نیستی که به این دقّت فیزیکت رو می خونی.

کیلگ با حالتی شکست خورده جامه بر خود می درد و در افق های دور محو می گردد در حالی که با خود می گوید:

خودم کردم که لعنت بر خودش باد!


(خودش:: کسی که کیلگ را زورکی فرستاد تجربی! )


+می دونین این پست کی نوشته شده بود؟ یه روز خیلی دور. ولی وسطش پدر با حالت خیلی مسخره ای مثل چراغ راهنمایی بالا ی سرم ایستاد و ما هر چقدر صبریدیم تا تشریف مبارک را ببرند، از رو نرفتند که نرفتند تا اینکه ما از رو رفتیم و تکمیل پست را به آینده ای که امروز باشد موکول کردیم :| پدر مادر های گل  ِ گلاب! اگر می خونید بدونید که حریم خصوصی خیلی چیز خوبی هست اگه دو طرفه رعایتش کنیم :|