Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

لاطائلات

چارشنبه شب من برای اوّلین بار این کلمه رو شنیدم و یاد گرفتم.

گفتم در جریان باشید می خوام این قدر ازش تو تک تک مکالمه هام استفاده کنم که مغز همه رو باش به فاک بدم. ؛)


لاطائِلات.

یعنی مزخرفات. بیهوده جات. مهملی جات.


دیگه خلاصه خیلی کلمه ی خوفی هس، حتّی صرفا تلفّظش حس خوبی به فرد تلفّظ کننده می ده. 

اصلا چرا فحش نیست؟

نمی شه فحش باشه؟

عح. سیب. 


بعد از اون ور من یاد ناتانائیل می افتم وقتی به زبان می آرمش. مسیر ذهنی خوبی داره واسم. آره، من زمانی عاشق ناتانائیلِ آندره ژید بودم.


ناتانائیل! من شوق را به تو خواهم آموخت...


+ هی. سرچ دادم دوباره بخونمش، توش شن های ساحل داره. :))))) 

" ناتانائیل، برای من خواندن این که شن ساحل ها نرم است کافی نیست، می خواهم پای برهنه ام این نرمی را احساس کند."



پ.ن: کلا پاییز این شکلیه:

مهههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههر، آبان، آذر.

اصلا من نفهمیدم مهر به بعدش چی شد راستش. همین دی روز نبود من اومده بودم  می گفتم هورا سی ام اکتبره؟ چرا الآن اون بالا نوشته سی نوامبر؟ چه خبره؟ کی خودکار گذاشته لا سوراخ نوار کاستمون انگولک می کنه می زنه جلو به این سرعت؟

برگ خشکاندن لای ورق های کتاب هندسه

یکی از جوب های دانشگا نسبت به مدرسه اینه که عموما اصن کتابی نداری که سال اوّل دبیرستان  لاش تیکه کاغذی، نقاشی ای، برگه ی مکالمه ای، صحبت رمز گونه ای، برگ درختی چیزی بذاری و بعد سال پیش دانشگاهی یهو بازش کنی و ببینی عه. مثلا یه برگ درخت خشک شده.


من الآن از بیرون اومدم، از یه درخت آتشین برگ کندم و دارم به این فکر می کنم بذارمش لای چی.


مثلا اگه سوم دبیرستان بودم قطعا می ذاشتمش لای دفتر حسابانم.

اگه دوم بودم، می ذاشتمش لای دفتر دریا.

اگه اوّل بودم می ذاشتم لا هندسه صفرم.

الآن هیچ کتابی ندارم. لای چی بذارم اینو؟


پ.ن. ایده جدید بزنم که می خوام آلبوم برگ درخت درست کنم؟ جدّی من می خوام آلبوم برگ درخت درست کنم. اتّفاقا یه آلبوم خالی دارم جون می ده واسه این کار.

خب بسّه دیگه من عموم رو می خوام، اصلا همه ی مرده ها و نمرده ها و در شرف مرگ های جهانو می خوام ولم کنید.

رفتی و خیالت زمانی نمی کند مرا رها. عح. خب چرا رفتی؟ من اعتراض دارم. بیا خیالاتم جمع کن با خودت ببر.


ولی نه جدّی جدّی...


جان من

کجایی...؟

کجایی...؟

که بی تو دل شکسّه ام...


سر به زانوی غم

نهادم،

به گوشه ای نشسّه ام...


آتشم

به جان و

خموشم

چو نای مانده از نوا...


مانده با 

نگاهی

به راهی

که می رود به نا کجا...


رفتی و

ندیدی...

که بی تو...

شکسّه بال و خسّه ام...


رفتی و

ندیدی...

که بی تو...

چگونه پر شکسّه ام...


رفتی و

 نهادی

چه آسان

دل مرا به زیر پا،


رفتی و

خیالت...

زمانی 

نمی کند

مرا 

رها

.

.

.




پ.ن. خوبه من عموم افتاد مرد که مِن بعد همه ی آهنگای جهان رو با فکرش گوش بدم. های شمایی که آهنگا رو به یاد شخص یا اتّفاق خاصّی گوش نمی  دی... با خود خودتم. به خدا ک اصل جنسه، قدر بدون. از طرف ما هم گوش کن چندین بار و حال کن. ما ها دیگه هیچ وخ این آپشنو نداریم.


پ.ن. بعدی. حالا هنوز وقت نکردم از مسبّب اصلی ش تشکّر کنم... ولی مثل زیرخاکی می مونه واسم. آهنگه.تا حالا سه نفر خوندن. اصفهانی، زند وکیلی، بانو الاهه.

هر کدوم قشنگ تر از اون یکی. دانلود کنید ولی افسرده می شید گفته باشم. الآن هر سه تاشو با هم دارم هی از صدای یکی می پرم رو اون یکی کیف می کنم.


پ.ن. بعدی. تر. آخه فقط عموم نیست. با شنیدنش اوّل همه ی خاطره هایی که از مرگ دارم رو مرور می کنم. بعد می رم خیمه می زنم سر جون کسایی که هنوز زنده ان. بعد دیگه با فرض مرگ اونا، قشنگ مغزم رو تیلیت می کنم که حال کنه. وای فرض کن... یه روزی می آد... مامانم مرده... بابام مرده... ژ مرده... بابابزرگم... مامان بزرگام... خاله هام.... دایی... عمه... عمو... خب من تو همچون دنیایی دارم چه غلطی می کنم؟ چه غلطی برای کردن دارم؟ اصلا چرا باید این قدر جوون باشم و سنّم از همه ی اینا کمتر باشه. نمی خوامش!


پ.ن. بعدی. تر. تر. ما بریم گریه و زجر و ریش و مو کندن و ناخن خراشیدن و اینا. فلن. طرف افسردگی بیخ ریشش ه. فایده نداره. نچ. من نمی تونم کنار بیام باش. نخواهم توانست.

شدم یه ماکروفاژ که یه ذرّه ی عفونی رو بلعیده ولی نمی تونه هضمش کنه و هی تو شیکمشه. تهش سرنوشت همچین سلولی مرگه خب همیشه.

و هفت ها همیشه واسه کلّه مکعّبی ها اصل جنسن

و نمی دونم چند بار دیگه باید سرم بیاد تا بفهمم غذای سلفو نمی چپونن تو کوله. غذای سلفو نمی چپونن تو کوله پشتی. بفهم نفهم. بفهم.

حاضر بودم یکی غذاشو با حالتی که همیشه جری ظرف کیک شاتوتی رو می کوبونه تو صورت تام، پرت کنه طرفم و سر تا پام رنگین پلو می شد و صبح تا شب مشغول پاسخگویی به تیکّه پرانی های ملس  بچّه ها می شدم، ولی این یدونه کتابم اینجور نمی شد. یادگاری بود. 


راستی یه قانونی کشف کردم. از اوّل پاییز تا حالا هیچ روزیم این شکلی نبوده. که کلا احساس نکنم. احساس خاصّی نکنم. فقط بی خیال نشسته باشم رو مبل و حس کنم الآن همه چی اکی و رو غلتکه و همین کافیه. و دنیا می چرخه و سرعت چرخشش اصلا اهمیتی نداره. احساس کافی بودن دارم. یعنی اگه روزی هم  گفتم که اینجوری بوده و بی خیال بودم، قطعا نبوده چون تازه الآن دارم تجربه ش می کنم و حس توپیه. احساس نیاز به نوشتن نمی کنم. احساس نیاز به فکر کردن حتّی. هیچی. اینکه یه چیزی ته وجودم باشه که دلم بخواد بیارمش بیرون. نیست الآن. ته دلم خالیه و این خالی بودن حسّ خوبی داره برای اوّل بار.

 و اینکه می بینی الآن دارم می نویسم از روی نیاز به نوشتن نیست. یک حرکت کاملا اختیارانه س. همون طور که زدن دکمه ی انتشار.

می دونی انگار غمه که فقط نوشتن بخواد.

حالت خوب باشه هیچ. هیچ حس نوشتنی نمی آد دست بندازه دور گردنت.

یادته؟

یا یادت بیارم؟

امم. بریم عقب یکم؟ به اندازه ی دو سال و اندی.

دو نفری می شستین مغز منو می گائیدین. تو سلف. تو کلاس. تو کتابخونه. تو سایت. تو ورزش گا.تو خواب گا.  تو خیابون. تو چمنای جلو دانشکده. تو ایستگاه. تو ترمینال.

تو خوابم حتّی. تو تابستون حتّی.


د لعنتی اینا رو یادته یا یادت رفته؟

تو منو روانی کردی. در سیم پیچی های مغزمو باز کردی. من گذاشتمت. چون همیشه خر بودم. چون همیشه دنبال مایک وزافسکی بودم. چون همیشه دنبال یکی بودم که باهاش گوزن شکار کنم. در عوض چی کردی؟ همه ی مدار هارو با سیم چین گوریدی به هم. اصلا برای همین اسمتو گذاشتم سای. سای علامت اختصاری روانه. تو منو روانی کردی.


و الآن باز سیم چین به دست کمینم کردی بی وجدان بی شرف. جون خودم اگه بذارم این بار. 


دادم دست مامانم، گفتم بیا هر چی عشقت می کشه تایپ کن براش.

بچّه ها، این شمایید که باید حدتون رو بدونید تا  که طرفتون رو به دروغ گفتن نندازید. دروغ گفتن فقط دفعه اوّلش سخته راستش. و من امروز اینقدر دروغ نوشتم که داره الآن از چشام می زنه بیرون دیگه.


+ یه درصد فکر می کنی من اینو واسه کی نوشتم کیلگ؟ مخاطب داره، خاص تر از خاص. این واسه نزدیک ترین رفیق دانشگامه وقتی سال یک بودم. الآن طرف دیگه به اینجام رسونده. به اینجاااام. که البتّه شما اینجامو نمی بینید که بفهمید کجاست. اونجامم نمی بینید. هیچ جامو نمی بینید اصن. خب تخیّل کنید یکم. خوبه واسه رفع ریسک آلزایمر در پیری. 

9696

خب. یاه یاه یاه یاه یاه. :{

96.9.6 ه امروز. 9696.


دیشب که تو وبلاگ خوندم، تو ماشین داشتم به اطرافیانم می گفتم اینقدر که ذوق کرده بودم و برام جالب بود.


مادرم گفت: خب که چی؟ ممیز داره وسطش. تازه اصل تاریخشو نیگا: 96/09/06 ه. دو تا صفر هم داره. اونقدرا هم چیز خاصّی نیست. که من بش گفتم بی خیالش اصلا. و بعدش ناراحت شد که چرا وقتی حرف می زنی جوابی که من بهت می دم رو جدّی نمی گیری بچّه ی بی تربیت. :))) کلا مدلش اینه. در اساسی ترین حالتی که دوست داری درک بشی توسطش، اساسی می زنه تو پرت.


از اون ور داداشم گفت آره عددش خوبه بذاری رو قفل چمدون و این چیز ها. که باز به اونم گفتم بی خیال. چون هر چیزی از نظرم باید عددش رند باشه مگر رمز باز کننده ی ایمیل، چمدون یا هرچی.


بعد بابام گفت راستش رو بخوای خب 96.6.6 خیلی قشنگ تر بود تاریخش. که به اونم گفتم بی خیالش اصلا.

اوّلا چون به نظرم عددش عدد حال گیری بود، قشنگ بود ولی حال گیری داشت توش. تو با خودت می گفتی ای لعنت به اون نُهه که اومده ریده به این عدد به این خوشگلی. نُه توش خرابش می کرد واسه من. و دوما چون من در اون لحظه تنها چیزی که نمی خواستم بهش فکر کنم این بود که چه تاریخی خوشگل تره. اگه به خوشگلیه که 88.8.8 از همه شون خوشگل تر بود! ولی من با یه تاریخ که تو گذشته س چی کار می تونم بکنم؟ هیچی واقعا!


خب خیلی حال نکردن سر جمع. انتظار استقبال بیشتری رو داشتم.


خودم شب قبل خواب دستامو زده بودم زیر سرم فکر می کردم مثلا  الآن چی کار کنم که خیلی باحال شه. باحال که هس، باحال تر شه. یهو یکی از ایده های اخیرم پرت شد تو ذهنم.

از زمانی که زلزله اومد و هنوز پس لرزه هاش رو تو جای جای ایران می بینم، من خیلی افتادم رو این مود که باید کار های ناتمامم رو در اسرع وقت به سر انجام برسونم. یه سری کار های خیلی مهم دارم تو ذهنم، انجامشون ندم به فنام. اون شب های اوّل زلزله استرس کار های ناتمامم داغونم می کرد. با خودم فکر می کردم خب اگه یهو زلزله بیاد همه چی حیف می شه. ما هم که قشنگ رو گسلیم. خمیر می شیم. کمپوت. و برای همین نیازه من زود تر از شر یه سری کارهایی که به آینده موکول کردم راحت شم.

48 تا پست چرک نویس دارم رو وبلاگم.

می خوام منتشرشون کنم. همین الآن. من خیلی وقته صرفا دنبال یه تاریخ به خصوص بودم و تا آینده ی نسبتا دور شاید نتونم تاریخ به این باحالی پیدا کنم دیگه! می خوام از شرشون راحت شم.


 هوم روال کارم:

# امروز 96.9.9 ه. پس من 9+6+9+6 = 30  تا پست رو منتشر می کنم.


# هر کدوم از پست ها در یک تاریخی نوشته شده. حتّی شاید تو سه سال پیش! تاریخ همه شون رو به امروز تغییر می دم. به 9696.


# ساعت انتشارشون رو می ذارم روی 09.06 دقیقه ی صبح. راستش اون موقع ساعت گذاشتم ولی خواب موندم. به هر حال قصدش رو که داشتم. :دی


# واسه همه شون یک هش تگ 9696 می زنم و نه چیز بیشتری مگر اینکه از قبل براشون هش تگ زده باشم. اگر روزی همّت کنم بر می گردم و پست های این هش تگ رو اون طور که می خوام باز نویسی می کنم.


# پست هایی که می ذارم رو بدون کوچک ترین تغییری منتشر می کنم. یهو می بینین بعضی هاش ول می شه وسطش. یهو می بینین عنوان نداره. یهو می بینین ایندنت نشده. یهو می بینین غلط دیکته ای داره در حد لالیگا. به من مربوط نیست. :))) من فقط دارم منتشر می کنم.


# می تونید بفهمید که تا حدّ خوبی وسواس داشتم رو نوشتن اینا.


# من الآن دیگه تو فازی که موقع نوشتن پست ها بودم نیستم. همه ی اون احساس ها رو پشت سر گذاشتم. مقطعی بودند. ناراحتی ها، شادی ها و استرس ها و عصبانیت های گذشتمه. الآن توپ توپم. هیچیم نیست. خیلی هم عالی!


# یکی از دلیل هایی که بعضی ها رو چرک نویس کردم این بوده که زیاد مطمئن نبودم از چیزی که نوشتم. از صحتش. گذاشتم زمان بگذره که دستم بیاد واقعا به اینی که می نویسم اعتقاد دارم یا نه. که حالا ول معطل کلا دیگه برام مهم نیست.


# پست هایی که منتشر می کنم پست هایی بودن که قرار بوده منتشر بشن. سرنوشتشون منتشر شدن بوده. ازین حرف های فرو خورده و اسیدی و فلان نیستن. اونا رو وارد آرشیو وبلاگم نمی کنم کلا. رو کاغذ و امثالهم می نویسم اون دسته از فکر هامو .


# پست هایی که منتشر می شه به هر حال به یه دلیل مخصوصی رفتن جزو چرک نویس ها. شاید حس کردم به کسی بر می خوره اگه رو وبلاگ من همچین چیزی ببینه مثلا. شاید حس کردم بیش از حد بی ادبانه س. شاید حس کردم حوصله و توان نوشتن بیشتر رو ندارم ولو اینکه پسته برای تفهیم نیاز به مهارت نوشتاری بیشتری داشته که من نداشتمش. شاید حس کردم بد برداشت می کنین و ابدا به اون چیزی که تو ذهنمه نمی رسید با خوندنش. شاید فقط خسته بودم. شاید نوشتمش که فقط تو پستوی ذهنم داشته باشمش و یادآوری بوده. ولی می دونم اون روزه هیچ وقت نمی آد که بتونم اون طور که دلم می خواد بنویسمشون. دیگه وقت انتشاره. و چون دسته ای دارم منتشرشون می کنم دیگه لازم نیست خیلی از حس های بالا رو داشته باشم.


# برای پست هایی که می ذارم توضیح ازم نخواین. اصلا حتّی یه سری ها اینقد تاریخش دوره دیگه خودم هم یادم نمی آد چی شد که ایده ی نوشتن همچین چیزی اومد تو ذهنم. یعنی مشکلی هم نیست که توضیح بخواین ها. ولی خب کار سختیه خیلی. به نظرم اگه می شد همون اوّلین باری که نوشتمشون ،چرک نویسشون نمی کردم. همین که زدم رو دکمه ی چرک نویس یعنی یه چیزیش کم بوده و الآنم که باز دارم در اتفاقی ترین زمانی که اومده دستم منتشرشون می کنم پس چیزی عوض نشده و هنوز اون چیزه رو کم داره. اینقدر حس می کردم کار سختیه توضیحش که یه سری هاشون هی تلمبار شدن و شدن و شدن.


# تنها تغییری که تو هر پست می دم یه عکسه که آپلود می کنم و ضمیمه می کنم تهش. من به اندازه ی گیگ ها پوشه ی اسکرین شات دارم. عکس هایی که حالا تو اینستا، یا سایت ها و اپلیکیشن های دیگه دیدم و باهاشون حال کردم و حالمو خوب کردن. هیچ وقت زیاد وقت نکردم براتون اسکرین شات هامو بذارم. چون پشت کامپیوتر نشستن می خواد و کار سختیه. الآن فرصت خوبیه. سی تا اسکرین شات  آخرم رو به صورت کاملا  اتّفاقی به یکی از پست هام می چسبونم. عکس ها هیچ ربطی به نوشته ها ندارن و صرفا منم که دارم توی اطّلاعات پراکنی سوء استفاده می کنم. و بدیهتا عکسای گرفته شده توسّط من نیستن.


# نگاه کردم. یکی از چرک نویسایی که می خواستم رو منتشر نمی کنم. ارزشش رو داره بمونه که بعدا با قلم قشنگ تری بنویسمش تا اشکتون دربیاد. و آره. درباره ی عموم بود. عموی مرده م. :))))


دیگه همین دیگه. 9696 تون مبارک!!!!!!!!  اصلا از همین الآن حس خوبی دارم که قراره همچین کاری انجام بدم. یه باری از رو دوشام برداشته می شه حداقل. اگه بمیرم با خیال راحت تری (تو بگو دو گرم سبک تر!) سرمو می ذارم زمین.

باخته ولی برده

" یه وقتایی هم برنده ترینی، منتها داور کور و خره نمی فهمه. "


بارسا والنسیا.

یک یک.

با توپی که مسی گلش کرد ولی دروازه بان کشیدش بیرون و داور نگرفت. 

یعنی این مرغ رو من بذارم رو خط دروازه هم می تونست با قد قد قداش بگه که طرف توپ رو از تو خط کشید بیرون.


1396/09/06 @ 01:06

کس روز عمل نکرد پرواز

الآن داشت سر میز شام از منشی جدیدش تعریف می کرد برامون. می گفت طرف خیلی مودبه چون یک بار نشده بخواد بیاد تو اتاقم و قبلش در نزنه.


وای ببین کیلگ تمام مدّت داشتم به خودم می گفتم تو قرار نیست تو بحث شرکت کنی، غذاتو بخور و برو فقط بچّه جون. همین کارم کردم.

ولی ناموسا رو دلم می مونه اگه اینجا ننویسم... 


دیدگاه اصلی ت اگه اینه، به چه علّت همیشه در نکوبیده انگار که می خوای متهم رو سر صحنه ی ارتکاب جرم دستگیر کنی، می پری تو اتاقم آدم با فرهنگ مودبه؟ 


بعد از اون ور منم خیلی چیزم. چیزم؟ نمی دونم چی بش می گن واژه شو ندارم الآن. همیشه ی خدا هول می کنم وقتی یکی می آد تو، کتاب باشه دستم می بندم جلو چشش می ذارم کنار، کاغذ و قلم باشه دستم پرت می کنم یه گوشه، کامپیوتر باشه شات دان می کنم، نمی دونم لپ تاپ باشه درشو می بندم، موبایل باشه اسکرینشو می گیرم، خلاصه یه واکنشی نشون می دم در بهترین حالت اگه با هیچی در حال ور رفتن نباشم شروع می کنم به اعتراض که قشنگ بعدش فحش بخورم. خلاصه قیافه م زار می زنه طرف پیش خودش فکر می کنه واقعا چه خبر بوده این تو.


اصلا روانی می شم اون تایم تنها بودنمو ازم بگیره کسی. نکنین این کارو باهام. ادب رو هم از منشی تون بیاموزید. مرسی عح. تا مرسی عح بعدی بدرود....!


1396/09/01 @ 00:34

چرخاک

چرخاک یعنی چاقو تیز کن.


و بچّه ها یه وبلاگ هس، رو همین اسکای خودمون. به صورت کاملا تخصّصی از سیاوش کسرایی شعر می ذاره. از پاییز همین امسالم شروع کرده. موندم به فال نیک بگیرم این حجم از شانسو یا باور کنم که به نافم بریدند افسردگی رو. آخه فرض کن کیلگ، وبلاگ های روی سرور اسکای خود به خود خیلی کم اند، چه برسه که بخوان با موضوع شعر باشند، و چه برسه به اینکه بخوان فقط در رابطه با یک شاعر به خصوص پست بذارند که به صورت کاملا اتّفاقی از اوّل پاییز دل منو تنگ کرده...


در عصر های دلگشای ماه اسفند

وقتی که کم کم از نفس می رفت سرما

می آمد از دور،

لبخند بر لب،

چرخاک سمباده بر دوش


ما بچّه ها می خواستیمش...

با او نوید عید می آمد به خانه...


در ها به آوازش یکایک باز می شد،

نان می گرفت و کارد ها را تیز می کرد

برق از میان دست او فواره می زد

او ابتدای جنبشی در خانه ها بود:


روبیدن گرد از گلیم و فرش و قالی،

جمع آوریِ مسّ و تس هایی

 که باید پاک می شد،

گندم که در هر گوشه کم کم سبز می گشت


گویا پرستو هم پس از او

می آمد و بر طاق هشتی لانه می زد.


ما در غروبِ کوچه های خاک خورده،

سرگرمِ نوبر بستنی بودیم غافل،

کو بی خبر چون "آفتاب" از دست می رفت...


در خانه هامان

اینک مهیّاست

هم کارد های کند و هم نان ها به انبان،

ای عصر های دلگشای ماه اسفند...



پ.ن: از همین تریبون تبریک می گم به سمیرای عزیزم که با همون یدونه کامنت، اومد ریدمان کرد به احساس منو رفت. ناموسا نمی تونستی تحمّل کنی من با شعر خوندن حس خوب بگیرم؟ حالا هر وقت می خوام شعر نو بخونم کامنت مزخرفت می آد جلو چشمام. 

"این شعر نو  گفتنا اقتضای سنّته. ولی با همه ی اینا خیلی لوس و مسخره ای..." 

یه شعر خوندنم از من گرفتی! اصلا مگه من چی داشتم تو زندگیم دیگه بی وجدان؟ حالا هی باید زور بزنم، هی باید تلاش کنم از این به بعد تو زندگی م نسبت به اسم سمیرا جهت گیری نداشته باشم و باور کنم که همه ی سمیراهای جهان آشغال نیستن. به سمیرا نام ها اگه نمی تونم لبخند بزنم، حداقل اخم هم نکنم و مور مورم نشه. حقیقتا ک شاهکاره. می بینید به همین سادگی یه آدم رو تنفّر زده می کنید از خودتون، از اسمتون، از بند بند وجودتون... و دقیقا به همین خاطره که من  با این سرعت کنده شدم از همه چی. چون همه تون یه جوری به یه نحوی  یه روزی روانم رو انگولک کردید. بد جور.

دنیا بی شرفه. خیلی بی شرفا، خیلی خیلی خیلی.


1396/08/28 @ 12:25

باشه ک نباشم تو باشی

لعنتی

نمی تونم...

بنویسم...

حالم از خودم به هم می خوره.

هیچ وقت دلم نخواسته جای فرد دیگری باشم تو زندگی م. هر چی بوده به خودم می گم همیشه که این نوع از زندگیه که این فکر ها رو تو ذهن تو انداخته. و راستش من خاطر خواه فکرامم. یک لحظه هم نمی تونم تصوّر کنم که مسیر ذهنی ای که ذرّه ذرّه کلنگ گرفتم دستم و ساختمش رو از دست بدم. حالا چه غلط و چه درست، من فکر هامو خعلی دوس دارم. حتّی اگه آزارم بدن.


پس جواب می شه منتفی. آیا تا به حال دوست داشته اید که جای فرد دیگری زاده می شدید؟ خیر. هر چیز جالبی ببینیم رو ورژن خودمان کپی می کنیم و تمام. سه سوت.


ولی آیا دوست داشتید که فرد دیگری جای شما و در شرایط شما زاده می شد؟ بله.

امروز فهمیدم ک بله. جربزه ای که یه سریا دارن رو می بینم شدیدا قالب تهی می کنم. می گم نیگا طرف با امکانات داغون خودش این شد، اگه امکانات منو داشت چی می شد؟

من احساس گناه می کنم در قبال امکاناتی که بر حسب شانس در اختیارم قرار داده شده و فقط بلدم پسشون بزنم و جفت پا برینم توش. کاش تو به جای من بودی ارشاد. دنیا خیلی خفن تر می شد.


1396/08/27 @ 23:49

تهدید

نکنید.

چه وضعشه؟

از اهرم فشار هم استفاده نکنید.

بازم چه وضعشه؟


بعد از کلّی بحث وقتی می بینه زورش به من نمی رسه می گه یه لحظه بیا، کارت دارم:


- کیلگ اگه فلان کارو بکنی منم دیگه موهامو رنگ نمی کنم!

- برو بابا، چه ربطی داشت اصلا؟

- به هر حال من بهت گفتم. خود دانی.

- مگه تو اینو نمی شناسی. باید بهش بگی بکن تا نکنه. عشق می کنه لج بکشه اصلا.

- اصلا این طور نیست اشتباه می کنی. من کاری رو می کنم که حس می کنم درسته.

- ببین حداقل پنجاه درصدو که باید به خاطر اطرافیانت زندگی کنی. فک کردی من خیلی خوشم می آد موهام همیشه اینجوری سیاه پر کلاغی باشه؟

- هیچ ربطی نداره. تا الآن صد درصدی مال شما بودم. هر جور شما خواستین بزرگ شدم. دیگه نمی خوام باشم. ازین به بعد نوبت انتخابای خودمه.

.

.

.

و این چرخ باطل، می چرخه، با استمرار، همچنان.


این مدل تهدید کردنای بابام بود، عاطفی تهدید می کنه. میگه موهامو رنگ نمی کنم بفهمی پیر شدم. :)))

مامانم کاملا اقتصادی تهدید می کنه. مثلا یهو رک می گه از فردا دیگه خونه نیا حالا ک حس می کنی اون قدر بزرگ شدی و می تونی واسه خودت تصمیم بگیری.

روانی اید چی این شما؟

بچّه به دنیا آوردید توپ تهدیدتون رو خالی کنید روش؟ 


دیگه ببین منم حسّش می کنم که تهدید مال ضعیفاس. اگه کار خاصّی بتونی بکنی با عملکردته نه با تهدید ک. من خودم تو شونزده هیفده سالگی م اینقدر می رفتم ملتو تهدید می کردم که الآن می زنم هکت می کنم ک نگو. عموما تهدید کننده ها پخ خاصّی نیستن.



1396/08/27 @ 00:28

ادبیّات کتابی

و دلم خواست.

مدّت ها بود دلم نخواسته بود، همین الآن خواست.

می بینید؟

دلم خواست با ادبیات کتابی برایتان پست آپلود کنم.

حداقل چندین درجه آدم را شاخ تر می کند لامصّب.

حتّی یک نفر پاسخگو نیست که چرا من باید چنین اشتیاق مهار نشدنی ای برای دنبال کردن وبلاگ های کتابی نویس داشته باشم؟ حتّی اگر کوفت نوشته باشند...؟

مگر چیست؟

لفظ قلم صحبت کردن است؟

چه کوفتی ست این؟ چرا اینقدر به دل می نشیند؟

به کدامین علّت؟

باد ما را خواهد برد آیا؟

اصلا من می خواهم  از این بعد تا ابد به زبان تاجیکی حرف بزنم. همین حالا.

پارسی هم نه، تاجیکی. زبان و گویش آن ها بد جور به دلم می نشیند. دلم می خواهد یک زبان غریب باشد.

دلم می خواهد با ماشین جدیدم، شبی تاریک و خیس، تک و تنها بروم در یکی از رستوران های گران و برق زننده ی تهران  و به پیش خدمتی که رنگ لباسش به زبان تاجیکی "قهوه رنگ" است، بگویم سلام برادر. برایم نامگوی خوراک می آوری؟ که به زبان ما پارس ها می شود سلام دادا یه منو رد می کنی بیاد؟

اصلا هی خواننده هایم، شما تاجیکی بلد نیستید؟

اصلا اصلا چرا من نمی توانم با مردم توی کوچه و خیابان هم با این ادبیات صحبت کنم؟

چرا در وبلاگ هیچ کس جیک نمی زند و بسی دلبرانه هم هست امّا در جامعه که می خواهی پیاده سازی کنی گمان می برند از عهد دقیانوسی چیزی آمده ای؟

اصلا چرا همه چیز اینقدر شلم شورباست؟

چرا این نحو از نوشتن درجه ی غم نوشته را بالا می برد؟ مگر فرمول جادویی اش چیست؟

مگر هر که غم دارد لفظ قلم صحبت می کند؟ یا نکند فقط بنده ی حقیر چنین حسی در شکنج های مغزی خویش دارم؟ نکند هر وقت غم برم داشته آن قدر لفظ قلم و کتابی صحبت کرده ام که یادم برود خودم که هستم حتّی؟

داشتم از آش شلم شوربا برایتان قلم می فرسودم. بلی.





1396/08/23 @ 16:25

آبله مرغان

من هشت سالم بود که آبله مرغون گرفتم. الآن بیست سالمه. بعد از این همه سال هنوز که هنوزه گاهی که حوصله م سر می ره روی ساعدم رو نیم نگاهی می کنم و جای جوش های ریز و کوچک و سفید به قوّت خودشون باقی ان همچنان. چون جوش هام رو می کندم. حال هم می کردم با کندن جوش. می خارید لامصب.


می دونی کیلگ می خوام بگم، راستش زخم روحی برداشتن هم همینه ولی با هزار درجه حساسیت بیشتر.

فرض کن این پوستیه که اپی تلیومش مدام داره بازسازی می شه. هر لحظه صد ها سلول پوستی دارن می میرن و باز سازی می شن و این لعنتی باز جاش این شکلیه. وقتی پوست به این کلفتی از پس همچین چیزی بر نمی آد و رد می ده از روح چه انتظاری می شه داشت؟


ما مدام هر روز هر لحظه هر ساعت داریم روح هم دیگه رو زخمی می کنیم و لذّت می بریم و حتّی نمی ذاریم یه ثانیه جاش خوب شه. باز انگولکش می کنیم. مدام انگولکش می کنیم. هر لحظه باش ور می ریم.


می خوام بگم، نیگا! حتّی اگه نا خواسته زخم بزنی و بعد به غلط کردن بیفتی و بذاری جاش خوب شه، بعد اِن سال.... بازم جاش این شکلیه. به همین تو ذوق زنندگی.هیچ وقت "خوب" نمی شه.


بعد اون وقت شما آدما انتظار دارید با "ببخشید" چی رو درست کنید؟ اونم این قدر سریع؟!!


وقتی این پوست بعد از دوازده سال نمی فهمه خوب شدن یعنی چی... چه انتظاری از روح آدمیزاد دارید؟ مثل روز اوّل باهاتون برخورد کنیم؟

د پنجول کشیدی روش لامصب بی شرف. بعدشم هی روشو کندی کندی کندی کندی. 

هی آدما آدما... متاسّفم که نمی تونم ببخشم. روحم دیگه مثل آبکش شده. همون طور که جنس پوستم اینقدر خرابه، جنس روحم آشغال تره. تک تک لکّه هایی که روش افتاده، موقعی که می بینمتون می آد جلو چشام و باعث می شه هیچ وقت نتونم اونی باشم که اوّل بار ازم دیدید.

حق بدید عجیب رفتار کنم.


1396/08/15 @ 20:48

Well...

Life is not fair...


And not with any kind of voice,

Just with her's,

Repeated in my fuckin cortex over n over again, 

in the middle of blue nothingness of her smart eyes. 

GOD! Wtf now? Why me? 

Why...

Me...?


1396/08/14 @ 18:51


من رو به: به اصطلاح شاخ های جامعه

" هه تیتیش های بزدل. همینه همه ی هارت و هورتتون؟"


یعنی می دونی کیلگ آدما در هر سنّی یه سری کلّه خری های محض می کنند که با عقل خودشون فکر می کنند دیگه با انجام فلان کار خیلی پا رو از گلیم فراتر گذاشتند و به اصطلاح شاخ شدند. یه حالت سوپر من طوری ته دلشون پیدا می کنند نسبت به کاری که انجام دادند. که آره دیگه این تهشه من خیلی جیگر داشتم که اون سری اونجور کردم و فلان. یه حس غرور و افتخار هم داره تش راستش. 

بعد هم تا حد امکان اگر بتونند می آیند داستان هفت خوان رستم تعریف می کنند برای دوستای نزدیکشون که همه بفهمند آره نه طرف راستی راستی جیگره رو داره.


این می تونه واسه یه بچّه ی شیش ساله اوّلین باری باشه که دست می کنه تو جیب باباش یا مامانش و پول کش می ره تا باهاش یه بستنی بخره.

واسه یه بچّه ی ده ساله می تونه اوّلین باری باشه که دور از چشم بقیه اوّلین بسته ی سیگارش رو از تو دکّه می خره و پوستش رو می بره مدرسه به دوستاش نشون بده.

و خب همین جوری بکش برو بالا تا ته. ته داره کلّه خری؟ نمی دونم.


راستش الآن داشتم فکر می کردم برای شخص من دیگه مرزی بین خطر و غیر خطر... یا عرف و غیر عرف نمونده تو ذهنم. با دستای خودم همه چی رو داغون کردم تو ذهنم. حس می کنم هیچ کلّه خری ای نمونده تو دنیا که اگه یکی انجامش بده حس کنم دیگه تهشه طرف واقعا شاخه.جیگرش جیگره.


یعنی بوده وقتی یکی داره زیرزیرکی از  کلّه خری هاش برام فاش می کنه  _ انگار که پدر مسیحی باشم _  وقتی تموم می شه من مدام با خودم اینجوریم که:"اکی، باشه پس بقیه ش چی شد؟" و مثلا می گه که همین بود که گفتم دیگه. و من انتظار دارم همچنان  ادامه داشته باشه داستان. چون اون حجم از کلّه خری تو مقیاس هام... هیچی نیست. طرف حق نداره این همه باهاش احساس شاخ بودن بکنه چون برام توجیه پذیر نیست اون حجم از هیجان واسه این حجم کوچیک و مینیمم از کلّه خری های دم دستی و پیش پا افتاده.


این خودمو اذیت می کنه راستش. اینکه از ابتدا هی معقول رفتار کردم صرفا به خاطر اینکه حس می کردم کلّه خری ها همه ش بچّه بازیه و منم که بچّه نیستم. من اجازه ی بچّه بودن رو به خودم ندادم هیچ وقت. این... درد داره خب. یعنی از همون بچگی ها هم صرفا نظاره گر بودم و به خودم گفتم  اگه بخوام می تونم خنک بازی دربیارم، ولی نمی خوام چون به حدم نمی خوره و اگه بخوام کلّه خر باشم قطعا این مدلیش واسم هیچی نیست.

یعنی واقعا زمانی من حتّی با مغز هشت نه ساله م به اندازه ی یه آدم سی ساله معقول و محتاط رفتار می کردم. می تونی تصوّر کنی مغز بیست ساله ی الآنم چند سالشه کلّه مکعّبی؟


جدیدا با خودم فکر می کنم  اگه فقط یه درصد این حرف ها رو به خودم زده باشم چون صرفا ترسو ترین بودم و دل هیچی رو نداشتم چی؟ 

اگه تمام مدّت به خودم دروغ گفته باشم چی؟

یه بار دیگه سال کنکور این نوع از افکارم رو داشتم. و مثلا به خودم می گفتم  ببین تو سال های پیش هم می تونستی درس نخونی و مثل بقیه کلّه خر باشی و بی خیالی طی کنی ولی می خوندی چون دلت می خواست. الآنم نمی خونی چون دلت می خواد.  الآن که سال پیش دانشگاهیه... الآن نمی خونی. چون این اصل کلّه خریه که دم کنکور نخونی و هیشکی دلش رو نداره و حتّی احمق ترین بچّه هم به درس خوندن افتاده الآن. اگه کسی جرئتش رو داره از بچّه الآن بیاد کتاب رو بندازه کنار.


حتّی حس می کنم مامانم بابام... خیلی بچّه اند. جنس کلّه خری هاشون خیلی بچّه گونه ست واسم. حس می کنم یه آدم به شدّت پیر و جهان دیده ام که به خودش می گه اکی این بچّه ها رو ولشون کن چند ساعتی با اسباب بازی هاشون بزنن تو سر و کلّه ی هم و گل بازی شون رو کنن. بچّه اند چه می شه کرد؟


راستی کلّه خری شما چه جنسیه؟ شما از اینجور احساس ها ندارید؟ نداشتید؟


حس می کنم اگه همین فردا یکی از بچّه ها مثلا بیاد بهم اعتراف کنه: " هی کیلگ. من یه آدم کشتم، چال کردم تو اون بیابون گندهه ای که می گن مال بابک زنجانیه."

من باز نگاش می کنم، تو دلم می گم: " هه تیتیش بزدل... همینه تمام  دل و جرئتت؟"


این انتظاری که از بقیه دارم تهش سر خودم رو به باد می ده. من خیلی... بیش از حد... از بالا دارم به همه چی نگاه می کنم. همه ش حس می کنم اطرافم رو یک مشت بچّه گرفتند و من وجود دارم که صرفا تو دلم بزنم پس سرشون و بهشون بگم تیتیش های ترسوی بزدل. ای کاش فقط با کوچیک تر از خودم این حس رو داشتم. داشتن همچین حسی نسبت به بچّه های کوچک تر از خودت عادیه هر چی باشه تو چند تا پیرهن بیشتر جر دادی. ولی آخه لعنتی من این حس رو نسبت به بزرگ تر از خودم هم دارم. حتّی نسبت به خیلی خیلی بزرگ تر ها. حس می کنم همه ترسو اند. همه بچّه اند. همه دل ندارن و کارهاشون صرفا در حد پول کش رفتن یه بچّه ی هشت ساله برای خرید یه بستنی اضافه تره و نه بیشتر. هر کی که باشه... هر کاری که انجام داده باشه. 


مگه من چند سالمه که باید همچین حسّی داشته باشم؟

من واقعا دیگه نمی دونم تمام دل و جرئت تو چیه. می گم واقعا... کی گنده ترین دل دنیا رو داره؟

نمی دونم وقتی پیر شدم اصلا داستانی از کلّه خری هام دارم تعریف کنم واسه نسل جوون اون زمان یا نه.


1396/08/11 @ 15:52

کامنت آزاد



 حدود هفتادتا  کامنت تایید نشده داشتم. از سال های نود چهار و نود پنج. تموم شد رفت دیگه نیستن. حس خوبی داره. یه بارگنده ای از دوشم برداشته شد. هرچند خیلی عمیق جوابشون ندادم. ولی در مورد  اونایی که لازم می دیدم، دیدگاهم رو اضافه کردم. و می دونی حس خوبش چیه؟ یه چیزایی کشف کردم. فهمیدم چی باعث می شه کامنت جواب دادن برام این قدر سخت باشه. آدمایی بودن که مطمئنّم دیگه اینجا رو چک نمی کنن و گم کردیم همو تو این دنیای مجازی. و خیلی با خیال راحت براشون جواب کامنت نوشتم.

1396/06/26 @ 14:25

پشت صحنه

جالبه برام...

زندگی  یه صحنه ی نمایشه، که برای بلاگر ها تا حدود خوبی پشت صحنه ش می شه وبلاگاشون.

و جالب تر اینکه...  باز خود وبلاگا هم پشت صحنه دارن. پنل مدیریت، پست هایی که نوشتی ارسال نکردی، پیغام های خصوصی، نظر های تایید نشده.

و فکر کردن بهش جالب تر هم می شه وقتی که قبول کنیم در مقایسه با چیزهایی که تو سرت حبس کردی، اینا همه ش یه صحنه ی تئاتر خیلی کوچیک موچیکه؛ توی یه خیابون دور افتاده ی سوت و کور بی رهگذر حومه ی شهر... کنار یه فلافلی  آشغال فروش که برق تابلوی شیکسته ش، اتصالی کرده و تیک تاک می پره...


1396/06/25 @ 23:23