Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

NIVEA

باورم نمی شه ک دارم اینو می نویسم،

ولی الآن چهار جلسه ی کاملا سفید تا حالا نگاه نکرده دارم، 

و سه جلسه ی سه ماه پیش خونده،

و شش جلسه ی امروز تف تف ی خونده تا تموم شه،

و حدس بزنید به جای درس خوندن دارم چه غلطی می کنم؟


بله. دارم روی کفش های شش سال پیشم کِرِم نیوه آ می مالم تا ک بتونم فردا ازشون استفاده کنم تو پیاده روی به سمت جلسه ی امتحان.


می دونی چرا کیلگ؟ 

چون از هر ششصد تا دانشجویی ک تو این دانشگاه شناختم و باهاشون هم کلاسی بودم، عین هر ششصد نفرشون عقلشون به چشمشونه... باز داستان می شه برام.

خب عاقا وقتی من این کفشو دوست دارم، سال ها باش کلّی خاطره دارم تو هر خیابون و مکان و زمانی و با افراد مختلفی، واسم کار می کنه و کارم رو راه می ندازه، آب نمی ره توش، همه چی تمومه، چرا باید عوضش کنم؟

صرفا چون فقط نوکش به طرز مسخره ای کچل شده و از ریخت افتاده و مال شش سال پیشه؟

چرا باید جواب پس بدم؟ به کی؟ عموما به دوستایی م ک حتّی بچّه تهران نیستن ولی الآن  اینقدر غرق شدن و واسه ما تهرونی بازی در می آرن ک آدم می مونه فقط!

تهشم پشت سرم می گن اینو باش بچّه دکتره مثلا. یا می گن بی کلاس. یا هر چی. یا دوستای دبیرستانم بر می گردن می گن باز تو اینو پوشیدی؟ از دبیرستان اینو داری هنوز؟  کفش نداری دیگه کیلگ؟ سوژه می کنن کلا. 

خب نه به خدا ندارم. نمی خوام هم بخرم چون خدا تومن پول یه جفت نوش هست و حوصله ی منّتی که از طرف پدر و مادر می ره رو سرم رو ندارم. مامان بابام مثل مال شما ها نیستن. حوصله ی خرید هم ندارم حتّی! از طرفی کلّا دوست ندارم وسیله های قدیمی مو عوض کنم چون  به عنوان یه چشمه ی کوچیک منو مثلا الآن یاد کوچه ی نبوی خیابون شریعتی می ندازه. مشکلی هست با این مفروضات؟ چرا به خاطر حرف شما باید کار از نظر خودم احمقانه بکنم؟ 


مامانم ک اگه بفهمه می خوام اونا رو بپوشم، قبل اینکه برسم سر جلسه ی امتحان ذبحم می کنه رو برفا طوری ک خونم بپاچه و قرمز گُلی شه برفای حیاط و تهش کلّه پاچه مو بزنن بر بدن صبح فردا. خیلی عصبی می شه میگه تو اصلا یه ریخت و قیافه ت توجّه نمی کنی که اونم تقصیر خودشه اگه من اینجور شدم. 


آدما خیلی نامردین ک من به خاطر شماها باید همچین کار های احمقانه ای کنم... از خودم حالم به هم می خوره ک به خاطر حرف مردم باید همچین ایده های مسخره ای بزنم.


دارم کرم اسپانیایی مامانمو می مالم رو کفش!!! شت. 


واکس شفاف هم پیدا نمی شه تو این خونه بدبختی این وقت شب.

یعنی یه درصد بفهمه من دستمو کردم تو قوطی کرم، زدم به کفش دوباره کردم تو قوطی کرمی که هر روز می ره پای آینه می ماله به سر و صورتش...

منو لول می کنه تو کفش، کفشو می ندازه تو کیسه، کیسه رو پر قلوه سنگ می کنه، به روش صمد بهرنگی می ندازه تو ارس، تهشم نهنگی چیزی بیاد بخوره کیسه هه رو.

خیلی اعصابم به هم ریخت وژدانا.


یکم به کفشتون می گرفتین الآن کفشای همه تون عین من نوکش درومده بود. 

تاس کبود

وای حموم بودم، 

یه کبودی روی ران پای راستم کشف کردم. اینقد خوشگل بود که زیر دوش نشسته بودم فقط نیگاش می کردم.

این شکلیه، البته یکم بی حیا تر بودم عکس پامو آپلود می کردم همین جا ولی زشته دیگه یکم:



حالا به نظرتون، لرد ولدمورت واقعا تو سال دو هزار و هجده اینجوری مرید هاشو احضار می کنه؟

قشنگ قالب گیری شده و صاف و صوفه. یه تاس با شماره ی پنج همه چی تموم. اصلا به عمرم کبودی به این قشنگی ندیده بودم. انگار ک تتوعه.

ای جان راحت شدم بالاخره ازین زندگی. ولدی بیا بیا بیا بیا.


راستی انرژی بفرستین من معدل کلّم از الف نیفته فردا. مرسی. خیلی داغونه وضعم. هعی.

حالا شاید این تاسه نجاتم داد...


پ.ن. اومدم یکم استراحت کنم. یه پست هست تو صفحه ی اوّل بلاگ اسکای الآن. عنوانش رو نوشته گرگ ها برای که زوزه می کشیدند؟

خواستم بگم من می دونم جوابشو با توجه به تفالی ک امروز به جزوه هام زدم. ؛)

وقتی می گم آینده نگری دقیقا از چی حرف می زنم

- ولی کیلگ! من تعطیلات آلودگی هوا رو خیلی بیشتر دوست داشتم نسبت به تعطیلات برفی.

-  خُلی چیزی هستی؟ این برفه ها!!! می ری بیرون برف بازی می کنی، آلودگی چی داره؟ خفه می شی فقط.

(با لب و لوچه ی آویزان)- آخه الآن بعد این برف، هوا تا دو ماه پاکیزه می شه دیگه تعطیل نمی شیم؛ باز صُبا باید پاشیم بریم مدرسه. :((( ولی آلودگی هوا هر روز ادامه داشت...! :((( این برف داره تعطیلی های آینده مونو کم می کنه. نمی خوام این تعطیلی رو. 


این بانکداری سهام داری چیزی می شه در آینده و من باز همچنان دارم جزوه های کوفتی مو می کوبونم وسط مو های سفید شده ام. تهشم باید برم ازش پول گدایی کنم.

یعنی این مغز تحلیل گرشو می ذاشت پای درساش الآن وضعش این نبود. هرز رفته کاملا... والّا منم هرز رفتم.


جدیدا هم زیاد تو دست و بال منه، عین این فضولا می گه بلاگ اسکای چیه! بگو چیه! نشونم بده چیه. آبی داره بالاش...

یه روزم سر میز شام یکی یه مسخره بازی ای درآورد که آب پرید تو حلقوم من، برگشت اسید پاشید روم که:

- عه کیلگ؟ باحال بود؟ حال کردی؟ بدو برو تو بلاگ اسکایت بنویس حتما. 

دیگه اصلا خفگی با آب  یادم رفت، نفسم درجا بند رفت. :)))


سکته م هم می خواد بده وقتی باهام دعواش می شه، مثل لوس ها می دوعه می ره پیش مامانم می گه :

- مااااامااااااان. بلاگ اسکای چیه؟


واسه شکنجه گری ساواک خوب چیزی در می آد از توش کلا. 

الآن می دونی من چه قدر باید فایر والمو بکشم بالا تا که یادش بره؟ خیلی پروسه ی سختیه... چه بدبختی ای گیر کردیم. یه وبلاگ نوشتنم ازمون می خوان بگیرن! واقعا؟ فضول بی رحم. 

پارو نکن جون جدّت

هر یه دونه پارویی ک می زنه و می ریزه تو باغچه،

مثل اینه ک می گیره یکی از پاپیلاری ماسل های قلب من رو به همراه با کوردا تندینا هایی که بهش وصله رو از بیخ می کنه می ندازه جلو سگ!


ولی تصمیم گرفتم واسم مهم نباشه دیگه. من یه بار دیگه برف رو خواهم دید. قبل از اتمام بیست سالگی م. و اون روز در بی دغدغه ترین حالت ممکن، این قدر می رم ول می چرخم ک  ذات الرّیه کنم و بمیرم. ؛)

و تو چهل سالگیم هم  به همراه لاشه ی باقی مانده از  روباه قطبی درونم، همه ی این عقده های روانی مو می زنم تو دهن هرکسی ک خواست درباره ی درآمد دکتر جماعت زر مفت و اضافه بزنه. خط و نشان. 


روباه قطبی

حسرت زده ام،

چون تو چهل سالگی هیچ وقت نمی شه یه روباه قطبی بود.  حتّی دیگه نمی شه اداشو در آورد.

(:(

یه چهل خطّی تایپ کردم، دیدم همه ش خلاصه می شه تو تک جمله ی بالا. 

یکمم تمرین خلاصه نویسی...

خب دیگه واقعن بوووووو

دیگه نمی کشم! خداحافظ. 

ما رفتیم بریم 

ول شیم شل رو برفا،

شرط ببندیم تحمّل کی بیشتره لخت تو سرما.


و بدونید معدل من از الف می افته این ترم، 

که مسئولش من نیستم.


مسئولش پرایده س،

و آلودگی هوا هست،

و زلزله هست،

و چنج کردن رژیم هست،

و برف امروز،

و سرماخوردگی فردا.

دیگه فعلا همینا رو پیدا کدم برای اینکه الآن خودمو راضی کنم بپیچونم برم پارک. 

همه ی برفا رم دست زده می کنم فردا صبح واسه هیچ کدومتون هیچی نمی مونه. ؛)


پ.ن. والّا عاشق مردم تهرانم.

در هر حالتی می ریزن بیرون.

زلزله شه می ریزن بیرون،

اغتشاش شه می ریزن بیرون،

شام غریبان شه می ریزن بیرون،

برفم بیاد می ریزن بیرون!

 خب شما الآن باور نمی کنین ولی اینا همه خانوادگی دراومدن بیرون الآن. خانواده ی منم قراره بهم اضافه شه. :-"

نام گذاری شون می کنم محلّه ی ندید بدید ترین ها.


پ.ن. من مثه اینا ندید بدید نیستم، نیستم، نیستم. ولی... 

عاخ چرا جهنّم هستم والا یه اینستاگرامم رو به فاک دادم با این شاخ بازیا، رو دلم مونده الآن می فهمی کیلگ؟ تازه اینجا تو وبلاگ خیلی خوبه بقیه ی بچّه ها نیستن عکس برف آپلود کنن خودم هم عذاب وجدان نمی گیرم کار تکراری انجام بدم.

 ( دو تا عکس می ذارم بی ادیت ک حجم بارشو درک کنید و دومی با ادیت ک چشماتون نوازش داده بشه.)

چیزه یه اکیپ  جوون مختلط از دور باحال بودن جیک ثانیه دلم خواست می رفتم باشون شادی می کردم. بعد ازونجایی ک توانایی بدیعی در برقراری ارتباط دارم با جمع و تجربه شو داشتم، به محضی ک برم اون تو از برم که سیر تغییر احساساتم از چه قرار خواهد بود، بی خیالش شدم. 

منتظر شدم یه بچّه ی واقعی جنم دار بیاد برف بازی ک بعله مدارس تعطیل شد و کشیدیم پایین بچّه رو و به دنبال اون مامان بابای بچّه رو.  دل همه شون سوز ک منو تحویل نگرفتن! چون ما ها جوون تر بودیم و داهاتی ترین آدم برفی (شایدم خرگوش برفی!) جهان ک آکرومگال بود رو، روی سطل آشغال با پنجه های همایونی مان از یخ  تراش دادیم. و پهلوم درد می کنه. 

و بر لوح های خویش بنویسید برف واقعا شادی مقطعی میاره. من الآن کاملا مست شدم دیگه نمی فهمم چی دارم تایپ می کنم. حتّی درد هام رو هم در این لحظه یادم نمی آد. و این خوبه. فک کنم ک خوبه. نه کیلگ؟!! احتمالا حسّ روباه های برفی هم همینه. 

عه چرا دردم یادم اومد. یهو فکر کردم ک اگه این بچّه رو نداشتم کنارم چقد اوضاع بی ریخت می شد. فرض کن اگه ایزوفاگوس قبل از من بمیره، من تمام زمستون های بعدشو با تنفّر از برف خواهم گذروند. یاد فرد و جرج افتادم. خوب جرج خیلی داغون شد راستش. چه بیخ دار.



باندی ک به من فهموند راک هم می تونه سبک خفنی باشه

یادتونه این پستم رو؟  که گفتم اوّلین باری بود ک فهمیدم ووو سبک راک هم وجود داره؟

دارارارام، معرفی می کنم:

Imagine dragons

و مدیونید اگه به این دقّت نکنید که توش اژدها داره. :{ دراگونز... گرفتید؟ درااااگونز.

"اژدهاها را تخیّل کنید."

اژدهاها! :))) طبیعیه که یه اژدها با هم جنساش حال کنه، نه؟ 



 
می دونی کیلگ من چند تا معیار دارم واسه غربال کردن آهنگایی ک گوش می دم یا ویدیو کلیپشون رو دانلود می کنم. شرط صفرم تصادفی بودن. شرط اوّل ریتم خوب و گوش نواز بدون توجّه به معنا. شرط دوم خلّاقیت. و شرط سوم معنا ک به ترتیب رعایت می شن. شاید شرط های دیگه ای هم داشته باشم، ولی اصلی هاش همین چهار تان.
خب این همه مدّت فکر می کردم سبک راک اون شرط اوّل رو عمرا نداره و ریتمش به مغز من دل نشین نیست. تا اینکه آهنگ believer این گروهو شنیدم و بعد اسم گروهشونو سرچ کردم و رسیدم به یه بند راک همه چی تموم! آقا واقعا همه چی تموم. به هیچ وجه کلیشه نبودن و نیستن. و بعدش که آهنگای قبل 2017 شون رو دانلود کردم... فهمیدم که اوووَوه من اصلا از قبل با چند تا از آهنگای اینا اساسی خاطره دارم از زمان دبیرستان کلّی، فقط خودم خبر نداشتم ک سبک اون آهنگا راک بوده و متعلّق به این گروه بوده. راستس هنوزم درست تفاوت راک رو با بقیه ی انواع موسیقی درک نکردم ولی به این حد رسیدم ک دیگه گارد نگیرم مقابل سبکشون.

بعد مطمئنا آهنگی ک در وهله ی اوّل  بتونه شرط یک و دو رو بگیره، وقتی معناش هم اکی باشه تبدیل می شه به یه چیز همه چی تموم محشر. دقیقا چیزی ک تو ویدیوی بالا مشاهده می کنید. 
من واقعا خسته ام از اینکه آهنگای لاو دار یا شکست عشقی خورده یا چه می دونم در وصف فراق و این ها گوش بدم. چه فارسی چه انگلیسی. خیلی وقته خسته ام شنیدن ریتم ها و شعر ها و آهنگ های اون چنینی. برام لطفی ندارن دیگه. حسّی بهم منتقل نمی کنن. و وقتی یه آهنگ تصادفی زیر دستم می آد که مفهوم شعرش سرکش تر از این حرفاست، قطعا آب بندی می شم. یعنی روحم این نوع از موسیقی رو می طلبه. خود خواهانه و در وصف هر چیزی به غیر از به اصطلاح ابراز عشق. راستش یه بار اومدم بشمارم ببینم چند تا آهنگ مستقیما درباره ی عشق نیستن و به ستایش محبوب نمی پردازن ک مجموعه ی آهنگام ته کشید! خورد تو پرم. دنیا ک همه ش عشق های مفتکی نیست.

الآن همین کلیپی ک براتون گذاشتم از تو آپارات، معناش واقعا برام عالی بود. عنوان آهنگ هست whatever it takes که یعنی  "به هر قیمتی ک شده". حتّی عنوانشم باهام حرف می زنه لعنتی! وقتی رفتم دنبال لیریکش تا کامل درکش کنم، عالی تر هم شد. 

می دونی چیا می گه وسطش کیلگ؟
می گه:

,Whatever it takes"
"...Cause I love the adrenaline in my veins
که ینی:
من هر کاری رو به هر قیمتی که لازم باشه برای رسیدن به هدفم می کنم،
چون آدرنالین توی رگ هامو دوست دارم."

وای این دیدگاه... خودش واقعا یه پا مولاناست. و بسیار بسیار آدمو حریص می کنه شنیدن چنین جمله هایی. یحتمل پر از حسّ توانایی می شید.

و نمی تونم انتخاب کنم کدوم تیکه ش رو از همه بیشتر دوست دارم. چون واقعا بی اغراق تک تک سطورش رو  تو زندگی خودم لمس کردم. این پدر سوخته ها هم بلدن چی بسازن ک بفروشه!

مثلا باز یه تیکّه ی دیگه ش می گه:

"Don't wanna be the parenthetical,
 hypothetical..."
که یعنی:
"من دیگه نمی خوام تو پرانتز باشم،
نمی خوام یه عبارت فرضی باشم!"

که واقعا انگار داره از تو گلوی من سخن می گه. منم خیلی حس می کنم تو پرانتزم همیشه. انگار ک این آهنگ واسه لوزر هایی مثل من نوشته شده تا بتونن با این دنیا کنار بیان. و دقیقا گل رو کجا می زنه؟ اونجایی که می گه:

"I'm an apostrophe,
I'm just a symbol to remind you that there's more to see..."

و موقع شنیدنش همیشه دارم به این فکر می کنم ک صرفا چند نفر فقط تو همین وبلاگ به من گفتن که کیلگ چه مرگته چرا با وسواس بیش از حدّی تشدید گذاری می کنی کلمه ها رو؟ خوب راستش دقیق ک شدم، دیدم آپوستروف یا تشدید... فرقی نداره. آره شاید منم همیشه تو ناخودآگاهم می خواستم با رعایت قاعده ی تشدید، به اطرافیانم بفهمونم که باید دقیق بود و چیز های بیشتری برای دیدن وجود داره همیشه. بکشید تو عمق، سطحو بی خیال شید یکم. کشف این حقیقت درباره ی خودم، واقعا دیوونه م کرد. کیفور شدم. ؛)

و واسه همینه که دیگه از همین نقطه به بعد، دشمنی دیرینم رو با راک می ذارم کنار و می شم مریدشون. چون شاید از کل باند های موزیک دنیا، فقط همینا تونستن تو لیریکشون به یه آپوستروف اس کوچیک هم توجّه کنن و از توش معنا در بیارن. 

چوون ک من یک آپوستروفم، و کسایی که به اپوستروف اس توجه می کنند رو بی نهایت دوست خواهم داشت. :)))

با خوندن همه ی اینا حس آزادی تمام، حس اختیار تمام جهان رو در دست داشتن بهم دست می ده. انگار ک روحم جلا پیدا کنه و انصافا خلاقیت ویدیو کلیپشون تو حلقم. 
چوون ک من عاشق احساسی ام ک موقع شکستن زنجیر ها به آدم دست می ده. ؛)
بازم ببخشید که لختی داره به من چه! :دی
و حاضرم خیلی کارا کنم تا فقط یه ربع ساعت یا حتّی بگو پنج دقیقه با یه ست درام که داره از توش شعله های سرخ آتیش زبونه می کشه تنها باشم و خودمو تخلیه کنم باهاش. واقعا حظ بردم با اون صحنه ی آخرشون. 

متن کامل این کلیپ به همراه ترجمه ی قابل قبول  رو در ادامه ی مطلب آپلود می کنم، اگه خواستین.
به علاوه ی یه تشکّرخیلی  اساسی از ادمینای ایمجین درگونز ایرانی. ک هم ویدیو رو، هم ترجمه ی آهنگ رو از وبلاگ اونا برمی دارم و براتون آپلود می کنم. که حقیقتا هم بیست بیست بود ترجمه ش و ازش یاد گرفتم کلّی.

ترجمه و متن آهنگ Whatever it takes از imagine dragons در ادامه ی مطلب.

پ.ن. اژدهاها را تصوّر کنید. :))) همیشه.

پ.ن بعدی. حتما یادم بندازین طرز درج آی فریم تو وبلاگ، به علاوه ی تکنیک کنترل اسکرول (که یادگار یکی از بچّه های همینجاست) رو بهتون یاد بدم. نور به قبرم می باره اینقدر دعام می کنین وقتی یاد بگیرین. :)))

ادامه مطلب ...

دیدار یار غایب

الآن گریه می کنم. 

الآن گریه می کنم.

الآن گریه می کنم.

لعنتی داشتم عکس های مدرسه ی داداشم رو یه نگاه می نداختم.

وسطش یه چهره ی آشنا بود. 

بین اون همه غریبه، یه نفر آشنا بود. 

یه جفت چشم آشنا ک حسّ غربت رو عین پارچ آب یخ خالی می کنن تو جونت. که ته دلت خالی شه یهو.

یکی که حداقل هفتاد درصد شخصیت الآنم و مدار بندی مغزی م رو مدیونشم.

همونی ک خشتای اوّلمو گذاشت رو هم و چید و برد بالا...


وای لعنت به همه تون.

من نمی کشم این حجم از دلتنگی رو.


حق نداشتید این معلّمای خفنو به من بدید و بعد هفت سال بی رحمانه ازم بگیریدشون. کی پاسخگوی این حس تلاشی ای ک من الآن ته دلم حس می کنم هست؟ دارم می میرم. زنگ صداش تو گوشمه. صدای حرکت دستاش رو کیبورد حتّی. لحن کلامش. اون روزی ک سر اوّلین کلاسش اومد در گوشم بهم گفت "فقط یه کلاس اوّلی دیگه داشتم که اینو حل کرد و تهش طلا جهانی شد. الآن تو ام آی تیه." حتّی روزی ک هلیاش به دنیا اومد و همه مون رو پیتزا مهمون کرد...


راستش هر روز که از خواب پا می شم، یه دور یاد آدمای مهم و تاثیر گذار زندگی م می افتم و می گم نه خب اون قدرا هم دلت تنگ نشده. ولی الآن ک عکسشو دیدم، فهمیدم ک فقط به خودم دروغ می گفتم تو این چند سال. هیچی عوض نشده. من اون آدما رو تو زندگی الآنم کم دارم. شدییید. و نتونستم با کسی جایگزینشون کنم و این منو می خوره. چنگ زدم ولی فایده ای نداشته. سعی کردم نور، اون خانم دکتر خندانه، یا استاد خفن فیزیو رو قدر اونا دوست داشته باشم ولی نمی تونم. من دلم تنگ شده. خیلی. من داره گریه م می گیره. چون مثل این می مونه که اون آدما برای من مردن. طوری ک از اوّل هم وجود نداشتن. طوری ک انگار همش یه رویای شیرین بوده و حالا از خواب پریدم. این منو می خوره. تیکّه م می کنه. 


لعنتی من واقعا کسی رو ندارم ک وقتی تو دانشگاه خراشیده می شم دلم رو به ساعت کلاسش خوش کنم و به اون امید برم جلو. دیگه هیشکی رو ندارم ک وقتی تو اکیپ های بچه ها پذیرفته نمی شم، زنگ تفریح ها برم پیشش و رو پروژه م کار کنیم. دیگه هیشکی رو ندارم ک دستشو سمتم نشونه بره و بگه هر کی که کیلگ بگه رو بیست می دم بهش. دیگه هیشکی رو ندارم که دلش بهم قرص باشه. برگه امتحانم رو حتّی وقتی چرت و پرت نوشتم چشم بسته بیست رد کنه برام. من دیگه هیشکی رو ندارم ک  بهم بگه تو خفنی.جالب اینه ک زمانی همه ی اینا رو با هم داشتم. 

من تو زندگیم فقط افول کردم. فقط افول. دیگه حل کردن هیچ مساله ای، بیست شدن هیچ درس چهار واحدی ای، نمی تونه شوق اوّل دبیرستانم رو به چشمای من برگردونه! شما شاهد سیر افول تدریجی یه آدم هستید ک با خودش کنار نیومده هنوز بعد اِن سال.


برگشتم بهش گفتم بچّه می دونی این کیه؟

می گه آقا فلاحتو می گی؟

که یعنی حتّی اسمشم نمی دونه.


گفتم می دونی اگه بهش بگی داداش منی...

ک بعد دیدم نچ. مال یکی دیگه از واحدای مدرسه شونه تو واحد اینا نیست و اصلا هم دیگه رو نمی بینند. 

یه درصد اگه احتمالش بود... مامورش می کردم،  بره از طرف من هزار بار دستاشو ببوسه. 


یعنی من خودمو پارسال پاره کردم این بره تو مدرسه ای ک باید، تا بتونم تجدید خاطره کنم دوباره با یه سری از معلّم هام. احمق رفت اونقدر تر زد به آزمونش که الآن هیچی به هیچی. ول معطّل.


دل تنگ و دست تنگ و جهان تنگ و کار تنگ،

از چهار سوی گرفته مرا روزگار تنگ...

"بیدل نیشابوری"

سوپر منه

وای پسر، خیییییلی هیجان انگیز بود!

این وقت شب یک صداهای غریبی می اومد از تو آشپز خونه،

آقا ما خواب و بیدار پریدیم ک ببینیم چه خبره.

دیدیم ک بابام کبود شده تقریبا و نمی تونه نفس بکشه و دست و پا می زنه،

من ک همون جوری چشمامو می مالیدم تا ک ببینم خوابه بیداریه یا ک چی...

(یعنی می گم مدیریت بحرانم افتضاحه همینه، درصد کورتیزول خونو حال می کنید؟ اینقدر ک پدرم داشت جلو چشام می مرد و من با آرامش نگاش می کردم و می گفتم: "ای بابا، فکر کنم اوضاع خوب نیست همچین کیلگ!!!")

منتها مامانم اوّل با تحکّم جیغی سرش کشید تا بتونه بفهمه طرف چش شده،

بعدش ک فهمید کیس خفگیه،

عین یه فرشته ی نجات کوچک خیلییییی خشن،

دستشو از پشت حلقه کرد دور هیکل غول آسای بابام و یه طوری زیر دیافراگمش رو فشار داد ک هر چی پریده بود تو ریه ش، اومد بیرون. 

من اینو دیدم ک وسط کار از زمین بلندش کرد حتّی!

آقا خب شما قد و قواره شو  ندیدید ولی من ک دیدم واقعا فکرشو نمی کردم حتّی تو خوابم بتونه همچین عملیاتی بزنه اونم روی یه نفر حداقل سه برابر خودش از لحاظ ابعاد،


از اون ور بابام یه لایک داد و بعدش افتاد غش کرد رو زمین،

منم ک فاز و نولم قاطی شد با چشمای گشاد فقط  به سوپرمنی ک جلوم ایستاده بود خیره خیره نگاه می کردم مثل کسخلا می خندیدم به خودم می گفتم هیش باو مشخّصه ازون خوابای همیشگیه، الآنم تو یه دنیای دیگه از خواب می پری. بشکن... بشکن...


وای شت.... کرک و پرم ریخت کامل. 

اصلا یه چیزی می گم یه چیزی می شنوید،

قدرتی ک امشب مامانم جلو چشمام داشت رو،

حتّی حسین رضا زاده و بهداد سلیمی موقع رکورد شکنی هاشون نداشتن برام!


تا حالا نجات مریض در حال خفگی رو از نزدیک ندیده بودم، 

فکر می کردم فوقش دو تا می زنی پشت قفسه ی سینه ش دیگه،

تازه این دو تا رم ک بی شک فکر می کردم به زودی می خوان طلاق بگیرن،

الآن انگار ک از هر دو جهت سوپر من دیده باشم.


جلوی چشمام یه مریضو نجات دادن. 

می خوام فردا صبح برم ازش بپرسم ک سوپر من خانوم سلام، ببخشید مزاحمتون می شم ولی ناموسا بگو اینو تو ترم چند یاد گرفتی؟ 


بعد حالا باحالش چیه،

الآن اومده واسه من لیوان آب می آره،

می گه بیا بخور حالت خراب نشه اینا رو دیدی!

والا مادرم من ک فقط نگاه کردم گیرنده تصویریم درد گرفته الآن زیر بار اون همه فشار، 

جسارت نمی کنم ولی می خوای خودت یکم آب بخوری؟

یا اگه آب نخورم منم می خوای فیتیله پیچ کنی دور سرت تو هوا؟

یعنی قشنگ مطمئنّم لطافت روحو از هر کی به ارث برده باشم،

ازین یکی به ارث نبردم.

قدرت. مظهر قدرته طرف.

شت.

جارو خاک انداز بیارید اون پشمام رو از رو زمین جمع کنید بدید دستم، برم با چسب رازی بچسبونمشون دوباره... لازمم میشه و عمرا دربیاد حالا حالا ها!


پ.ن. یاد اون بازدید کننده م به خیر! گوگل کرده بود : " بچّه م داره خفه می شه، چی کار کنم؟" و گوگل آورده بودش اینجا! خب بفرما. با فاصله ی زمانی سه سال براش تولید محتوا کردم امشب. اگه یه درصد بچّه ش هنوز زنده س!

چیه دیگه؟

"یه حموم چیه دیگه؟"

اینو بلند گفت؛ وقتی وارد شد توی واگن مترو. طوری ک واگن فرو رفت توی سکوت مرگباری و بلافاصله چشمای  شماتت بارش رو نشونه رفت رو به کپه ی آدمایی ک این سمت واگن بود. که یعنی همه تون آشغالید! بو گندوعید! کثافتید! حالم از همه تون به هم می خوره! فقط من حالیمه ک یه حموم چیه دیگه. شما ها نفهمید! نمی فهمید که "یه حموم رفتن چیه دیگه!".


باشه مرغابی خانوم! فهمیدیم روزی سه وعده داری با شیر و عسل استحمام می کنی. تو خوبی! بکش بیرون. که متاسّفانه همونم نداری. فقط شیر و عسل و آلوئه ورا داری تو خونه تون... هوم؟
راستی خانوم خانوما! ببخشید اگه بوی گند می دیم. ببخشید ک سلول های حسّاسه ی بویایی مبارک صفحه ی کریبریفورم استخوان اتموئیدت رو خراشیدیم. راستش ما ها تا حالا پول شیر عسل خریدنم نداشتیم. چه برسه به حمومش...


می دونی من از چی ناراحت شدم که الآن اینا رو براش نوشتم؟ دلم به حال خودم نسوخت ک توی جمعی بودم ک هدف گلوله قرار گرفته بود. متاسّفانه یا خوشبختانه از بچّگی مجبورم کردن احترام بذارم به این مسائل، طوری ک وسواسم دارم براش نا خواسته. اعتراف می کنم شاید ک اگه به خاطر بقیه نبود هیچ وقت به این شدّت بهداشتو رعایت نمی کردم. تازه با این وضع هنوزم ک هنوزه بهم تذکّر می دن پدر و مادرم و معتقدن من استاندارد های تربیتی شون رو عملی نمی کنم! والّا وژدانا به نظرم صرف وقت اضافیه. هی هر روز بری حموم. که بقیه اذیت نشن. که چی واقعا؟ مگه وقتی من دارم خراشیده می شم کسی به کفششه؟ متاسّفانه رعایت حقوق شهروندی رو تو همین می بینید. همین ک صرفا بغلی تون بوی سگ نده. خوبه باز همینو یادتون دادن.


بگذریم، من دلم به حال اون چند تا جوون دست فروشی سوخت ک بیخ گوشم وایستاده بودن. شونه به شونه م. یکی شون بساط جوراب داشت، اون یکی بساط دست بند یا همچین چیزی و بزرگترشونم بساط سفره ی چند بار مصرف. هر سه تاشون ماسک سفید زده بودن ک شناسایی نشن. چشماشون بادامی شکل بود. ک یعنی احتمالا از افغانستان به یه امیدی کشیدن اومدن به این کشور گل و بلبل ما.  و می دونی از همون فرم سر و صورتشون می تونستم بفهمم ک یکی شون بچّه ی راهنمایی طوره... یکی شون نهایتا دو یا سه سال با من اختلاف داره و اون یکی هم بیست و اندی ساله س.

من با همون یه جمله ی بلند اون دختر تازه به دوران رسیده، غم رو... خجالت رو... شرمساری رو... حس آب شدن تو زمین رو... تو چشمای اون سفره فروشه که بزرگ ترشون بود دیدم. 

شیکست!!!

از پشت همون ماسک سفیدی ک زده بود، ماسیدن صورتش رو سنس کردم. شما کنارش نبودید، ولی من بودم و چشماشو دیدم لعنتی ها... دیدم ک چه جور طوری ک بقیه نبینن کم کم نشست رو ساک جنس هاش و دیگه فکر فروختنش نبود. حس می کنم فقط فکر این بود که سریع تر برسه ایستگاه بعدی و خطّش رو عوض کنه و گم شه برای همیشه.


طرف حتّی لباساشم ژنده و مندرس بود! نمی شد حتّی تشخیص داد آخرین بار کی یه غذای درست حسابی خورده... خسته بود. رنجور بود. له بود! و تو می آی و چشماتو می بندی و می گی حموم؟ واقعا می گی حموم؟ 

عجب حماقتی. پنج عصر از دستفروش توی مترو انتظار حموم داره...

می دونی، همیشه هم ادا روشن فکرا رو در آوردن حال نمی ده خانومم. همیشه هم با این ادا ها نمی تونی جلب توجّه کنی تو جامعه و به خودت بگی زر می زنم پس هستم!

بهت بگم بیا یه ساعت اینا رو راه بده تو خونه ت برن یه دوش بگیرن تا ک دیگه مماخ نازنینت اذیت نشه، اکی می کنی؟ یا اون موقع دیگه به تو مربوط نیست فقط بلد بودی امر به معروف کنی؟ 

درد داشت حرفات. و حالمو، تا عمق وجودمو به عق زدن انداخت. آتیش گرفتم با همون نگاه تبعیض گونه ت.


می دونی از چی افسوس می خورم؟ آره من الآن خواستم بخوابم و یهو همین یه جمله ت بارید رو ذهنم. نذاشت بخوابم تا زمانی ک ننوشتمش. 

ازین افسوس می خورم ک چرا یک نفرمون بر نگشتیم جوابتو بدیم و بهت حالی کنیم زندگی تو ایران، هیچ سکانسی ش شبیه کارتون باربی راپونزل و قلم جادویی نیست...!


" یه کنترل ناحیه ی بروکای مغز چیه دیگه؟" 

" یه درگیر کردن آمیگدال مغز چیه دیگه؟"

" یه توجّه به دستگاه لیمبیک مُخ دیگران چیه دیگه؟"

سردی سیم دفتر

اومدم تکیه دادم به مبل یکم وبلاگ گردی کنم، یهو یه چیز خیلی خوشایند سردی از پس کلّه رفت تو موهام.

برگشتم دیدم عه، یه سری دفتر سیمی هستن، از طول چیده شدن رو قاعده ی مبل پشت سرم طوری ک سیماشون می ره لای موهام و همچین حسّی ایجاد می کنه. 

الآن دیگه کلا  فاز وبلاگ گردی م پریده، فقط همین طوری مثل گربه سرمو تکیه دادم به عقب در حالت نوازشم بنما، این سیم های سرد دفتر ها بخوره به پوست سر و گردنم حال کنم. یَک چیز محشریه وقتی سرتو بالا پایین می بری لای اون سیم ها. به همین سوی چراغ یک نوع بدیعی از ماساژور می تونم اختراع کرده باشم حتّی همین امشب.

حس جدید و باحالی بود.

سردی اون روی متکا تو گرمای نصفه شب چه جوریه؟ از اون جنس. فقط یه پوئن مثبتی ک داره، فلزیه سیماش. مثل پارچه ی متکا به این زودیا سرماشو از دست نمی ده. 

ادب ادب صد تومن، ادب سفید سی صد تومن

- کیلگ یه عدد از ۳۵ تا ۳۶۷  بگو می خوام برم تست بزم.

- ۲۸۵.

- هییییی!!!! بی ادب! خیلی بی ادبی! خودم می رم یه عدد دیگه پیدا می کنم.

- نفهم دو داشت اوّلش.

- هه فک کردی. اونو گذاشتی منو منحرف کنی ولی من بازم می فهمم تو چقد بی ادبی. 


آقا یکی این داداش لطیف منو بگیره. گلبرگاش پر پر شد. 

ینی عدد ها رم به گند کشیدین. کلا دنیا رو به گند کشیدین بعد به من گفتین تشریفتو بیار زندگی کن. عح. اینقد هشتاد و پنج هشتاد و پنج می کنم گلبرگای همه تون بریزه اصن. 


بگیم هشتاد و پنج یه دردتونه... بگیم هشتاد و هشت یه درد دیگه تونه... باز بگیم آقا اصن اون دو تا رو بی خیال؛ نه سیاست نه شهوت، هشتاد و شیش... باز آب روغن قاطی می کنید اون چماقو می کوبید بر سرمون. بعد می آییم درستش کنیم می گیم گُه خوردم، غلط کردم، می کشم پایین اصن (عددو طبعا!)، بیا هشتاد و دو. یه نگا به این چشمم می کنید، یه نگاه به اون چشمم، و برام آرزوی سوختن توامان در آتیش جهنّم می کنید. 


اصلا به من بگید از رده ی هشتاد هنوز کدومش سابقه دار نیست من ازین به بعد همونو انتخاب کنم راحت شیم!

حالا درسته شوخیه و فلان، ولی خیلی حالم گرفته می شه واژه ها رو، عدد ها رو، حتّی یک سری رفتار ها رو بی خود جهت دهی می کنید. از قبل براشون قالب می ذارید. 

اگه این کارو کرد، ینی منظورش فلان بوده. اگه اون یکی کار رو کرد ینی منظورش اون یکی فلان بوده. بهمان. حالم رو به هم می زنه. بعد حتّی باید بشنوم ک: " وای نه این کارو نکن، اونایی ک فلان منظورشونه فقط این کارو می کنن." یعنی ...م به این طرز تفکّر. 


والّا راهنمایی بودم از دست همه تون فوبیای انگشت گرفتم. تو مدرسه از یه مدّت به بعد دستام همیشه تو جیبام بود.  صد در صد و بی شک همیشه یه معنایی از پشت حالت دست هات در میومد داستان می شد. حالا نمی دونم ویژگی درون گرا ها هست یا نه، اینم نمی دونم اصلا ک درون گرا هستم یا نه. ولی خیلی وقتا ناخودآگاه می فهمیدم ک دارم با دستام ور می رم  و شکل های بدیعی ایجاد می کردم ک بیخ پیدا می کرد. هاه. تازه ما مدرسه خفناش بودیم! بی حاشیه ها، خرخونا، هر چی همون.


یه روز این قدر عصبی شدم ک رفتم ویکی پدیا ی تمام فحش انگشتی ها و دست و پا دارهای جهانو جویدم. مو به مو. جزء به جزء... نع. فیلترم نبود. چون فیلتر چی ها یکم مغزشون در حد همون انگشت وسطی قد می ده فقط! من الآن اگه بخوام آموزش بدم از کلّ هم سن هام  بیشتر فحش انگشتی بلدم حتّی. می فهمی اینو؟ از یونان باستان بگیر تا ایتالیا یا چه می دونم پاناما یا چین!  حتّی می تونم بگم کدومش تو کدوم کشور با کدوم معنا! 

حتّی می تونم وقتایی ک دلم می خواد تو روی طرف در حالی ک دارم لبخند بی گناهانه و ملیح می زنم، دستمو استغفراللّه شکل اون فحش محبوبم بکنم حالا بازم هرچند اکثرا می دونم عملی نیس روش و لازمه ش رو نداره، بازم تو ذهنم فحش بالا و پایینشو بدم با دستام و نفهمه چون داره به چشام نگاه می کنه. نه به دستام و حرکت نا محسوس شون.  پس ناموسا بی خیال من یکی بشید، خب؟ دیگه خیلی پرم ازین چیزا.


یه متن کوتاه بود سه سال پیش  تو پروفایل یکی از بچّه های خیلی قدیم خوندم. اون قدری ک این جمله ی پیشکشی رو دوست دارم، از خود طرف  دل خوشی ندارم:


" ما اسلحه ها را ساختیم...

ما سینه ها را دریدیم...

به واژه ها تهمت نزنیم؛

جنگ شاید دلش می خواست

نام گُلی باشد."


هه راستی! در راستای کلنگ پروژه ی اختراع فحشی ک زدم، امروز اینو دیدم. به طرز غریبی قانع کننده س، دیگه گفتم موضوع پست همچین هم خوانی داره باش:



TD.N.TD

" همیشه قبل اینکه کاری رو انجام بدی، به این فکر کن که راه حل های بهتری هم وجود داره."


اینو امروز شنیدم.

لحن گوینده ش اینقدر پرصلابت و استوار بود، که دلم می خواست همون جا لاحاف رخت خواب پهن کنم، دراز بکشم، دستامو بزنم زیر متکا، چشمامو ببندم و ساعت ها به همین یه جمله ش اینقدر فکر کنم تا کم کم خوابم ببره.

راستش مدّتی بود جمله فلسفی خونم پایین افتاده بود.

Fully charged now.

هش تگ اختراع کردم: تی دی ان تی دی.

تو دو اُر نات تو دو.

To do or not to do... 

نیست به قول دایی م عملیاتم هم خوبه، خوبه بیشتر فکر کنم. بش می خوره هش تگ کاربردی ای بشه.


.:. ولی دارم فکر می کنم، باید روی یه لبه ی متعادل نگهش داشت. وگرنه واقعا کی می خوای کارتو انجام بدی؟ همیشه ی خدا به این فکر کنی ک راه حل های بهتری هم وجود داره؟ خیلی از راه حل های خفن تر و بهتر، از دل راه حل های اوّلیه می زنن بیرون. این طرز فکر اگه کنترل نشه می تونه آدمو ترسو بار بیاره. اگه بیش از حد به کفش گرفته شه هم، می شی یه کلّه خر به تمام معنا.

عملیات

بعد از مدّت ها گوشی تلفن رو خودم برداشتم ببینم دنیا دست کیه. دلم حرف زدن می خواست! فرض کن کیلگ. حرف زدن. شیب. بام. آخر دنیاس دیگه. :)))

دایی م بود. وسط حرفاش رسیدیم به اونجا ک پرسید آخرین امتحانت چه خبر؟

گفتم سخت بود و فلان.

برگشت گفت عه مگه چی بود ک سخت بود؟

گفتم فلان درس عملی!


یک هو با چنان هیجانی بر گشت گفت:

" عه چرااااا کیلگ؟ تو که عملیاتت همیشه خوب بود!"

"عملیاتت."

"عملیاتم." :)))))


یک لحظه کف و خون قاطی کردم.  مونده بودم تایید کنم یا نفی کنم هم زمان هم از خنده داشتم می مردم به خودم می گفتم : " واو پس گویا عملیاتت خوبه خودت خبر نداری."


ولی  لعنت به همه تون ک زدید از بیخ همه ی واژه ها رو به گند کشیدید یه نفس راحت نمی شه کشید. واسه هر میوه ک یه داستان درآورید. واسه صابون تو حموم هم یه داستان. به لامپ لوسترم ک رحم نکردید.  اینم ک از عملیات من. حلّه دیگه؟ الآن فهمیدید من عملیاتم خیلی خوبه؟


.:. والا ما ها موندیم بین دو نسل قدیم و جدید. اونا از اون ور ساده و عین کف دست. اینا از این ور هفت خط و ور پریده. خوب آدم این وسط نمی تونه خودشو انطباق بده متلاشی می شه یهو. 


مثل شن روان، از لای انگشت ها

دمت گرم! همینم از من گرفتی.


ولی می دونی چیه؟ من خیلی وقته عادت کردم. 

از دست دادن واقعا دیگه برام اتّفاق جدیدی نیست. اذیتم می کنه هنوز، ولی نچ نه دیگه جدید نیست.

یاد گرفتم از دست دادن هامو به تماشا بشینم. مثل نگاه کردن به دونه های ساعت شنی.

بکن ببر همه چیمو اصلا. 


من خیلی وقته دراز کشیدم لب حوضم،

دستامو زدم زیر سرم،

دارم خرت خرت خیار گاز می زنم،

یه چشمم به آبی آسمونه،

یه چشمم به آبی کاشی های حوض.


می دونی من کیا رو از دست دادم؟ چیا رو از دست دادم؟ از کدوم علاقه هام دست کشیدم؟ رنج نرسیدن به کدوم آرزوهام رو متحمّل شدم؟ یکی دو بار اولّش سخته، اوّلیش نصف احساستو می کنه می بره، دومیش نصف باقی مانده رو. سومیش نصف نصف باقی مانده رو. پیدا کنید حد چند جمله ای را؟ 

واقعا فکر کردی واسه هزارمیش فرقی می کنه یه نصف بیشتر یا کمتر؟ اصل کاری رو همون اوّلیا کندن بردن. 

من احساسم رو خیلی وقته ک از دست دادم. حد چیزی ک کف مشتم مونده به صفر میل می کنه. جنگ سر احساس دیگه برام بی مفهومه. صرفا دارم آدما رو دست مالی می کنم فقط. این نشد اون، اون نشد اون یکی.

اینا ک دیگه واقعا واسم عددی نیست. چند تا مهره ن، به خاطر اینکه زجر از دست دادن قبلیا رو نکشم کشیده بودمشون تو. بازم لازم باشه هفت میلیارد مهره ی آک لبه ی اون صفحه ی شطرنج کوفتی هست. هزار تا نقشه ی گنج دیگه هست. ریخته! پره رسما. آدم یه دقیقه می ره بیرون اینقدر همه چی زیاده ک حالش به هم خوره. بیا بکن ببر. مال خودت همش. نگات می کنم.  


دنیای بی مرامی هست... هاعی.

فحش طلب نکرده مراد است

من فقط اون روز تو برگه ی سوالم و نه پاسخ نامه، جلوی یه سوال فلش زدم و نوشتم : " بمیر، قرار نبود ازین مبحث سوال بدی."

صرفا چون جرم گرفته بود و گفته بود از جدول فقط ستون فلانو حفظ کنید و گرفته بود از ستون بغلش سوال داده بود عین روانی ها... 

 غریزی بود. من کلا دارم رو کاغذ با خودم حرف می زنم همیشه...چیه؟  قصد های پشت پرده نداشتم ک!

و همین.

و هیچ ایده ای ندارم چرا از بین دویستا دانشجو فقط نمره ی منو اعلام نکرده کثافت.


میشه ربطی به هم نداشته باشن اینا؟

چی برم بگم بهش؟ ببخشید فحشتون دادم استاد؟!!

آقا شما هنوز تو جیه نیستین دانشجو مملکت سیستم هورمونی ش سر امتحان به هم می ریزه؟

ناموسا دویستا برگه ی سوالو خوندی ببینی کی فحش نوشته استاد؟ خب همین سماجتو واسه درس دادن می داشتی ک اونجور نمی شد امتحانت. 


برم نذر و نیاز کنم فعلا. خخخ. پرتم نکنن از اینجا بیرون به علّت بد دهنی؟

ینی طرف فحش نمی ده نمی ده نمی ده، یهو اصل می زنه تو خال!


اینم نباشه، پاسخ نامه م گم شده باشه، دوباره می ره سر برگه سوالم، فحشو می بینه دربست مستقیم مشروطی.


اصلا آقا پونزده م رو بدید برم. یه درصد با من از امتحان مجدد سخن گفتی نگفتیا.میام با دستای خودم نوشته م رو محقّق می کنم. 


یه بار دیگه هم ترم سه بود باز بین دویست و پنجاه تا آدم، من نمره نداشتم. کلا بعله. خار داره. 

یا الهه ی شانس یونان باستان! بکوب عصاتو بر فرق سر این حقیر...


پ.ن. آخیش. جوون درست شد. یعنی ما تا شیرینی بردن پیش استادم رفته بودیما. همون فرض خودمه. شانسم خار داره. پونزده و نیمم رو محترمانه تفش کرد بیرون استاد. 

میومیوما

خاطره تعریف کنیم، فضا تلطیف شه یکم.


یه استاد داشتیم،

جوان؛

و بسیاااااار عشوه ریزنده.

آقا تو دو تا جلسه ی کلاسش ک شرکت کردم، زیر پوستی کیفور شدم.

هی می گفت "میومیوما"،

و من  اینو هی می شنیدم،

به خودم می گفتم عح موش نخوردش چقد قشنگ میو میو می کنه استادمون. :{ 

فرض کن با یه صدای زیر و عشوه. "میاووووومیاوووووو ماو."


یعنی یکم خجالتی نبودم، پتانسیلش رو داشتم ک ده دور سر هر کلاسش دستمو ببرم بالا و با همون عشوه ی خودش بک بدم ک :"اُستاااااااود! می شه  دوباااااااوره تلفظ کنید اسم بیماااااااوری رو؟"

واقعا دیگه واسم جا افتاده بود این بیماری میومیوما و تلفّظ مخصوص استاد.


تا که رسیدیم به شب امتحانش،
اصن خورد تو پرم.
و نفرین بر اون جزوه ای ک هر چی توش گشتم میو میو نداشت.
یعنی تا اون لحظه از کل کلاس فقط میو میو کردن استاد رو آموزیده بودم و حس کردم کلاه رفته سرم. گشاد.

EVERY BODY REPEAT AFTER ME:
"LIOMYOMA"

واقعا به صورت اکادمیک پذیرفته بودم بیماری میو میو داریم. اصلا خیلی هم عادی بود بیماری میو میو. کلّی هم حال می کردم با اسمش.... آقا پکر شدم. هعی. سیگار لطفا. اصلا دیگه از درسش هم متنفّرم. ذوقم رو خشکوندند. 

.:. بیماری جدیدی چیزی تو فامیل یا آشنا ها کشف نکردید من نام گذاری ش کنم میو میو سیخم بخوابه؟