Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

روباه قطبی

حسرت زده ام،

چون تو چهل سالگی هیچ وقت نمی شه یه روباه قطبی بود.  حتّی دیگه نمی شه اداشو در آورد.

(:(

یه چهل خطّی تایپ کردم، دیدم همه ش خلاصه می شه تو تک جمله ی بالا. 

یکمم تمرین خلاصه نویسی...

جااااااا<درد> رررررررر

بدبختی اونجاس، گاهی این قدر قوی بازی در آوردی و یه سری درد هات رو داد نزدی که تهش باید نبرد تن به تن کنی با بقیه تا بهشون ثابت کنی نه وجدانا به پیر به پیغمبر منم تجربه ش کردم. 

بعد دقیقا در همون لحظه پتک می کنن می کوبن تو سرت می گن، ناموسا؟ برو بابا نچ دروغ نگو. پس چرا هیچ وقت نگفتی؟ د نکشیدی دیگه...! مگه می شه همچین دردی داشت و ننالید؟ خخخ.


دردامونو جار بزنیم، می گن طرف کم طاقته، لوسه، فلانه،

جار نزنیم تش می گن پ چرا نگفتی؟


ای بابا تکلیفمونو مشخّص کنید. چند چندید با خودتون؟ بنالیم؟ ننالیم؟ بمیریم؟ نمیریم؟ چی بالاخره؟


# نظر منو بخوای، می گم شما بای دیفالت ازین به بعد کوچیک ترین درداتونم جار بزنید. 

اینکه خودتو یه تنه بدون جیک زدن سالم از زیر یه درد بکشی بیرون، و بعدتازه بخوای پروسه کشنده ای رو ک متحمّل شدی اثبات هم کنی و یدونه شاهد هم نداشته باشی چون به خیال خودت داشتی مثلا ادا قوی ها رو در می آوردی، خیلی  فرسوده کننده تره تا بخوای انگ ننر و لوس و کم طاقت و حسّاس و امثالهم بخوری...



پ.ن: کسی یه پای راست یدکی نمی خواد؟ می خوام بکَنَمش دیگه. چرا اینجور می کنه خاک بر سر؟ عح. هیچ عیبی هم نداره ها، ناخوناشم سریع در می آد. فقط یکم جدیدا عشقی نبض ور می داره واسه خودش. گویی گره ی کیتوفلاک در آورده واسه خودش هر سازی ک می خواد می زنه. همین امروز فردا می خوام از مدار خارجش کنم دیگه. خستمه. فک کرده من باش شوخی دارم. خب نزن دیگه لامصب بابامو در آوردی تو عم.

چرا هیچ موجودی مسئولیت تصویر های ذهنی منو بر عهده نمی گیره؟

دو سه روزه، حس می کنم یکی پیچ گوشتی ور داشته، با حرص، زاویه دار فرو کرده تو رون پای چپم و یه پنج شیش دور قشنگ تو گوشت بدنم چرخوندتش.

به اندازه ی یک دایره و فقط یک دایره از ران پام این احساس رو دارم. فیلم ترسناک هم ندیدم اخیرا. :-" ای کاش کبود می شد لا اقل. ای کاش ازش یکم خون فواره می زد بیرون که ببینمش و بتونم درکش کنم. ای کاش وقتی فشارش می دادم تیر می کشید. این طوری خیلی ترس ناک تره خب. هی  چک می کنی سالمه و هیچی نیست حتّی یه التهاب، ولی احساسش رو داری و نمی دونی از کجا...

مثل متوهّم ها دنبال علایمی بگردی که حسّت رو توجیه کنه ولی هیچ که هیچ.

دایره ای نا مرئی به وسعت نوک یک پیچ گوشتی جعبه ابزار...

اگه ده بار زمین خوردی، برای بار یازدهم پا میشی انصافا؟

   تفکّر قشنگیه، ولی انصافا نمی دونم چقدر عملی هست.

من از کنایه صحبت نمی کنم، از خود زمین خوردن در معنای کلمه حرف می زنم.

آخرین باری که زمین خوردم رو یادم نمی آد... (البته اگه فعالیت های ورزشی رو بی خیال شیم چون تو اونا که زمین خوردن جزء انکار ناپذیرشون هست) شاید پنج سال پیش بوده باشه الآن که یه دور بک ترک زدم رو خاطراتم ولی به هر حال امروز بعد از مدّت ها دوباره زمین خوردم. توی یه مکان شلوغ با کلّه پخش زمین شدم. برام اتفاق جالب و جدیدی بود. رسما مخم پاچیده شد رو آسفالت چون قبلش هم داشتم با سرعت حرکت می کردم.

راستش خوندن جمله ای که تو عنوان نوشتم خیلی راحته و تو باهاش انرژی هم می گیری که بلی باید این گونه بود و برخاست و دوباره شروع کرد. ولی در عمل خودم هم یادم رفته بود که یه زمین خوردن ساده چه قدر می تونه سخت باشه در عین حال. 

به نظرم هیچ وقت نمی تونی خودت رو در اون حالی که یه نفر زمین خورده فرض کنی و بعدش هم ازین جملات فلسفی امیدوارانه زمزمه کنی.

وقتی زمین می خوری علاوه بر اون سیلی ناگهانی ای که از زمین می خوری، حس های مختلفی به سمتت هجوم می آرن و مطمئن باش فقط یه نفر درک می کنه، اونم کسی هست که برای اوّلین بار خودش این جمله رو گفته.

وقتی زمین می خوری با خودت می گی من که دیگه زمین خوردم جلوی این همه آدم، چرا باید پاشم؟ و ترس ناک تر اون وقتی هست که هیچ جوابی واسه ی این پرسش ت پیدا نکنی. چرا باید پاشم؟ که چی بشه؟ من که دیگه زمینه رو خوردم، خونین و مالین که شدم، لباسام که پاره شد، استخونام که ترکشون رو برداشتن، تقاص همه ش رو هم پرداختم با وجود خسته  و نابود شده م... چه لزومی داره دوباره پاشم؟ یعنی می دونی همون مثل معروف بالاتر از سیاهی رنگی نیست. کافیه فقط یه بار سیاهی رو تجربه کنی، دیگه دلیلی نمی بینی برای برگشتن ازش!


آره حدود دو دقیقه کف خیابون نشسته بودم به همین فلسفه ها فکر می کردم و دلیلی نمی دیدم خودم رو ازون حالت جمع و جور کنم. حس می کردم یه گلدون شیشه ای ام که تیکه هاش ریختن کف خیابون و نمی شه دیگه جمعش کرد و باید ولش کنی به حال خودش.


پ.ن: بچّه که بودیم، زمین خوردن کمتر درد داشت. اون قدر هول بودیم که بازی رو ادامه بدیم که فوری تمام درد ها یادمون می رفت. جالبه که من امروز تقریبا زخمی بر نداشتم و در مقایسه با دبستان هیچ اتفاق خاصی نبود برام.  اون زمان قشنگ یادمه که سه چهار بار با یه وضعیت لت و پار به خونه انتقال داده شدم بعد زمین خوردن هام. ولی دردی حس نمی کردم. رو زانوهام، نوک پیشونی م آرنجم... قاچ می خورد وحشت ناک. ولی روز بعدش بی توجه به حرف های مامانم شوخی شوخی می رفتم دوباره بدو بدو می کردم و با همون زخم رو پاهام دوباره زمین می خوردم و بازم آخ نمی گفتم. ولی الآن با وجودی که هیچ آثاری مشاهده نمی شه و نهایتش دو سه تا زخم کوچیک هست، حس می کنم چه قدر همه ی وجودم خسته و دردناکه. اندر مزایای پیر شدن. حتّی طاقت بتادین رو هم نداشتم امروز! نازک نارنجی کوفتی.


پ.ن دوم و فلسفی تر: کاش هر چند وقت یک بار جلوی آدمای دور و برمون با کلّه زمین بخوریم. به دو دلیل اصلی. یک اینکه اون غرورمون کم شه و بفهمیم که هیچی نیستیم که بخوایم به کسی ثابتش کنیم و خودمونی تر باشیم با هم. بفهمیم که هیچ کی لاکچری مطلق نیست و همه زمین می خورن فارغ از طبقه بندی ها! و دو اینکه ببینیم چند نفر راهشون رو به سمتمون خم می کنن که تو گوشمون بگن بیا دستمون رو بگیر پاشو شاهکار زدی دوباره؟ که البتّه من خودم تیپی ام که ترجیح می دم کسی کاری به کارم نداشته باشه تا خودم به حالت پایه برگردم. این که همه بیان سمتم عصبی م می کنه و مجبورم می کنه که لبخند بزنم در صورتی که گاهی واقعا دلم نمی خواد! اینم در نظر بگیریم که اگه بخوام از تیپ شخصیتی خودم بنویسم، نتیجه ش می شه اینکه خیلی دیر تر از زمانی که باید (و شاید گاهی هرگز) تصمیم به بلند شدن می گیرم اگه اون آدم بیرونی ها نباشن.