Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

چیه دیگه؟

"یه حموم چیه دیگه؟"

اینو بلند گفت؛ وقتی وارد شد توی واگن مترو. طوری ک واگن فرو رفت توی سکوت مرگباری و بلافاصله چشمای  شماتت بارش رو نشونه رفت رو به کپه ی آدمایی ک این سمت واگن بود. که یعنی همه تون آشغالید! بو گندوعید! کثافتید! حالم از همه تون به هم می خوره! فقط من حالیمه ک یه حموم چیه دیگه. شما ها نفهمید! نمی فهمید که "یه حموم رفتن چیه دیگه!".


باشه مرغابی خانوم! فهمیدیم روزی سه وعده داری با شیر و عسل استحمام می کنی. تو خوبی! بکش بیرون. که متاسّفانه همونم نداری. فقط شیر و عسل و آلوئه ورا داری تو خونه تون... هوم؟
راستی خانوم خانوما! ببخشید اگه بوی گند می دیم. ببخشید ک سلول های حسّاسه ی بویایی مبارک صفحه ی کریبریفورم استخوان اتموئیدت رو خراشیدیم. راستش ما ها تا حالا پول شیر عسل خریدنم نداشتیم. چه برسه به حمومش...


می دونی من از چی ناراحت شدم که الآن اینا رو براش نوشتم؟ دلم به حال خودم نسوخت ک توی جمعی بودم ک هدف گلوله قرار گرفته بود. متاسّفانه یا خوشبختانه از بچّگی مجبورم کردن احترام بذارم به این مسائل، طوری ک وسواسم دارم براش نا خواسته. اعتراف می کنم شاید ک اگه به خاطر بقیه نبود هیچ وقت به این شدّت بهداشتو رعایت نمی کردم. تازه با این وضع هنوزم ک هنوزه بهم تذکّر می دن پدر و مادرم و معتقدن من استاندارد های تربیتی شون رو عملی نمی کنم! والّا وژدانا به نظرم صرف وقت اضافیه. هی هر روز بری حموم. که بقیه اذیت نشن. که چی واقعا؟ مگه وقتی من دارم خراشیده می شم کسی به کفششه؟ متاسّفانه رعایت حقوق شهروندی رو تو همین می بینید. همین ک صرفا بغلی تون بوی سگ نده. خوبه باز همینو یادتون دادن.


بگذریم، من دلم به حال اون چند تا جوون دست فروشی سوخت ک بیخ گوشم وایستاده بودن. شونه به شونه م. یکی شون بساط جوراب داشت، اون یکی بساط دست بند یا همچین چیزی و بزرگترشونم بساط سفره ی چند بار مصرف. هر سه تاشون ماسک سفید زده بودن ک شناسایی نشن. چشماشون بادامی شکل بود. ک یعنی احتمالا از افغانستان به یه امیدی کشیدن اومدن به این کشور گل و بلبل ما.  و می دونی از همون فرم سر و صورتشون می تونستم بفهمم ک یکی شون بچّه ی راهنمایی طوره... یکی شون نهایتا دو یا سه سال با من اختلاف داره و اون یکی هم بیست و اندی ساله س.

من با همون یه جمله ی بلند اون دختر تازه به دوران رسیده، غم رو... خجالت رو... شرمساری رو... حس آب شدن تو زمین رو... تو چشمای اون سفره فروشه که بزرگ ترشون بود دیدم. 

شیکست!!!

از پشت همون ماسک سفیدی ک زده بود، ماسیدن صورتش رو سنس کردم. شما کنارش نبودید، ولی من بودم و چشماشو دیدم لعنتی ها... دیدم ک چه جور طوری ک بقیه نبینن کم کم نشست رو ساک جنس هاش و دیگه فکر فروختنش نبود. حس می کنم فقط فکر این بود که سریع تر برسه ایستگاه بعدی و خطّش رو عوض کنه و گم شه برای همیشه.


طرف حتّی لباساشم ژنده و مندرس بود! نمی شد حتّی تشخیص داد آخرین بار کی یه غذای درست حسابی خورده... خسته بود. رنجور بود. له بود! و تو می آی و چشماتو می بندی و می گی حموم؟ واقعا می گی حموم؟ 

عجب حماقتی. پنج عصر از دستفروش توی مترو انتظار حموم داره...

می دونی، همیشه هم ادا روشن فکرا رو در آوردن حال نمی ده خانومم. همیشه هم با این ادا ها نمی تونی جلب توجّه کنی تو جامعه و به خودت بگی زر می زنم پس هستم!

بهت بگم بیا یه ساعت اینا رو راه بده تو خونه ت برن یه دوش بگیرن تا ک دیگه مماخ نازنینت اذیت نشه، اکی می کنی؟ یا اون موقع دیگه به تو مربوط نیست فقط بلد بودی امر به معروف کنی؟ 

درد داشت حرفات. و حالمو، تا عمق وجودمو به عق زدن انداخت. آتیش گرفتم با همون نگاه تبعیض گونه ت.


می دونی از چی افسوس می خورم؟ آره من الآن خواستم بخوابم و یهو همین یه جمله ت بارید رو ذهنم. نذاشت بخوابم تا زمانی ک ننوشتمش. 

ازین افسوس می خورم ک چرا یک نفرمون بر نگشتیم جوابتو بدیم و بهت حالی کنیم زندگی تو ایران، هیچ سکانسی ش شبیه کارتون باربی راپونزل و قلم جادویی نیست...!


" یه کنترل ناحیه ی بروکای مغز چیه دیگه؟" 

" یه درگیر کردن آمیگدال مغز چیه دیگه؟"

" یه توجّه به دستگاه لیمبیک مُخ دیگران چیه دیگه؟"