Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

گاد آف جوی یا سوپر پاور من به زبانی ساده

ببین یکی از سوپر پاورایی که دارم، و با کل عالم و ادم عوضش نمی کنم مناسبتی کار کردنه خصوصا در تولد ها و تبریک ها.

یعنی من کافیه به احساس زیر پوستی ام دقت کنم، مثل فیلیکس فیلیسیس سرخود عمل می کنم و اصلا رد خور نداره.


یه بار خیلی یهویی حس کردم دوست دارم امروز برای استادم شکلات بخرم ببرم،

خریدم و رفتم دیدم جشنه داخل دفترش و گفت بیا بفرمایید شکلاتمون هم رسید!  و من اصلا نمی فهمیدم چه خبره چرا همه جا پر شیرینی و شربت و شکلاته فکر می کردم این استاد اینقدری خوبه دفترش همواره همین شکله! بعد نیم ساعت که شکلات ها رو خوردیم و لمبوندیم، فهمیدم تولد استاد بود اون روز و زدم تو خال بدون کمترین تلاشی.


یک روز بعد عمری به یکی از دوستای دبیرستانم که مهاجرت کرده بود ایتالیا پیام دادم، گفت اتفاقا تازه اومدم ایران، بریم بیرون امروز؟


شمس الشموسی رو مدت ها بود چشم انتظار دیدنش بودم و متاسفانه ستاره ی بخت من پا نمی داد. یه روزی از صبح های بی حوصله که می خواستم برم بیمارستان، لباسام به شدت نامرتب بود و قیافه ام عینهو تئودور بگ ول Tbag داخل فرار از زندان شده بود چون یه مدتی بود حال نداشتم به سر و وضعم برسم اون دوران کلا بخش گندی بود و منم حال نداشتم و اصلا هم برام مهم هم نبود. آقا رفتم بیرون، ولی فقط اون روز خاص دم در بودم که یه حسی یهو اذیتم کرد و شرمنده ی خودم شدم در این حد که دوباره برگشتم داخل تیشرت و شلوارم رو عوض کردم  کفش واکس زدم و مراسم مربوطه. و همین باعث شد اون روز با تاخیر یک ربعه برسم بیمارستان، و بعد مدت ها، دم درب ورودی بیمارستان با ستاره ی سهیل تلاقی کردیم که واقعا کرک و پرم ریخته بود، چون اون روز صبح رنگ تیشرتم رو تعمدی به یادش انتخاب کرده بودم!! :)))) و اینقدر اون روز به خودم سجده کردم که با اون سر و وضع درب و داغونم نرفتم  بیرون، واقعا خیلی عجیب بود.


چه می دونم عرضم به حضورتون یه بار دیگه از اخلاق یکی خیلی خوشم اومده بود همین جوری سر راهم  یه گل خریدم بردم دادم دستش. گفت ای اقا شرمنده می کنی از کجا فهمیدی؟ گفتم چیو؟ گفت اینکه امروز تولدمه دیگه.


یا یه بار همین جور واسه یکی از دوستام کتاب خریدم مدت ها کف کوله م افتاده بود بالاخره یه روز از کوله کشیدم بیرون بهش دادم، گفت اتفاقا بهترین کادو رو تو بهترین روز سال بهم دادی، امروز تولدم بود. پس همون جا کتاب رو امضا زدم که تولدت مبارک!


دیگه بگم بهتون، همین چند روز پیش حال نداشتم ظاهر موقرانه داشته باشم ولی کار داشتم باید حتما می رفتم بیمارستان. با خودم گفتم بابا من که اصلا با بخش دیگه ای کار اداری دارم عمرا کسی اونجا منو بشناسه می شه بدون روپوش رفت. و یک عادتی هم که دارم، اصلا یک جوری می شم وقتی جلوی استادای بیمارستان روپوش سفید و اتیکت نداشته باشم و در توانم نیست. یعنی فقط دو دقیقه هم بخواهم ببینمشون اول می رم رختکن لباس عوض می کنم تا حتما من رو داخل روپوش سفید ببینند. حالا خلاصه این بار قرار نبود استادی رو ببینم.  نهایتا دلم راضی نشد و برای حفظ ظاهر کاپشنم رو برداشتم همراهم که یکم ظاهرم کول تر باشه حداقل اگر که روپوش ندارم. و رفتم. زارت دم آسانسور استاد راهنمای قدیمم رو دیدم. رفتم برای کار اداری، زارت در کمال ناباوری استاد راهنمای فعلی ام رو دیدم که خیلی برام مهمه تصوراتش از من به هم نخوره و فقط داشتم خدا رو شکر می کردم که این کاپشن  صاب مرده تنم هست!!! این قدر به خودم فحش دادم چون استادم من رو بدون روپوش سفید دید و واقعا عصبی بودم تا یک روز. چون حس می کردم بی احترامی شده یا چی. حالا جالبه بگم اون روز اونم خودش روپوش نداشت! وضعی بود. کاملا مشخص بود من مچ اونو گرفتم اون مچ منو گرفته. معذب بودم. خیلییییی معذب بودم. حس می کردم لخت جلوی استادم ایستادم. و از شدت اضطراب موقع سلام و احوال پرسی زدم یک ترومایی به دستم وارد کردم دستم زخم کاغذ خورد که انصافا همه تون می دونید اقلا ده مرتبه بالاتر از زخم شمشیره!


حالا جالبه من نه ادمی هستم زیاد کادو بخرم برای کسی نه اون قدری تو دست و پای ادم ها هستم که زیاد خبر بگیرم ازشون که این تلاقی های عجیب غریب پیش بیاید. ولی فهمیدم دیگه وقتی احوال می گیرم واقعا بعید نیست عروسی ای تولدی گودبای پارتی ای چیزی باشه. خودمم نمی فهمم چرا اینجوری میشه و واقعا برام عجیب و باحاله این توانایی.


امروز بعد چهار پنج ماه، وسط پاتولوژی قلب خوندن، یازده شب بود.. دلم از خودم گرفت یکی از دوستام رو مدت ها می خواستم زنگش بزنم و دیگه به خودم گفتم بسه تن لش همین امشب جمش می کنی هرچی هست اون زمان خوبی که دلت می خواد هیچ وقت نمی اد که با فراغ بال زنگش بزنی. چون ده بار بهش پیام داده بودم که من زنگ می زنم... و اینقدر سرم شلوغ بود که نزده بودم.


خلاصه فرض کن نصف شب... یازده و نیم زنگش زدم! حالا جالبه من اصلا آدمی هم نیستم که بد زمان زنگ بزنم به کسی و اینقدر حس کهیری دارم که مبادا مزاحم کسی باشم. ولی خب خودش گفت زنگم بزن. و انصافا دوست زیاد نزدیکی هم نبود. عمر آشنایی مون به یک سال نرسیده هنوز. آقا خلاصه اکی داد و ما یازده شب از تهران زنگ زدیم کجا؟ بوکان! و از پروژه ی به تاریخ فسیل پیوسته ی مشترکمون و از در و دیوار (که وضعیت تهران اینجوری بوکان چه خبره؟ - انصافا حال و احوال اینجوری رو خیلی دوست دارم که از شهرشون خبر بدهند و این حرفا) یه ربع نیم ساعتی حرف زدیم و شوت... وسط حرف ها فهمیدم فردا تولدشه! 

گفت اره اره خوب زمانی زنگ زدی بعد این همه مدت که قرار بود صحبت کنیم... کرک و پر خودمم ریخته بود. این بار حس می کردم ید طولای موسی رو دارم دیگه واقعا. 

این جادو جمبله چیه من دارم؟

وژدانا سر این قضیه حال می کنم با وجود خودم.

وصیت می کنم بعد مرگم، مغزم رو اناتومیست ها بررسی کنند ببینند چه ویژگی ای داشته که این قدر انتحاری می زده تو خال.



پ.ن. یه چیزی هم دقت کردم! به طرز عجیب غریبی امسال دوستایی رو به خودم جذب کردم که شبیه دیوید تننت هستند. سه نفر. این یکی لامصب واقعا شبیهشه. حالا بقیه هرچی هم بگن. به چشم من شبیهه. بسیار خودشه.


پ.ن. شایدم اثر پاتوی قلبه! قلب همیشه جوابه. الکی نیست که اسمش قلبه. همواره قلب قلبی باشید رفقا.


نظرات 5 + ارسال نظر
شهرزاد دوشنبه 27 بهمن 1399 ساعت 09:44

راجع به اون شمس‌الشموس بیشتر توضیح بده لطفا ^_^

دختر جان اذیتم نبکن. :)))
چه بگویم،
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم.

شهرزاد دوشنبه 27 بهمن 1399 ساعت 16:36

من شبیه آدم‌های اذیت‌کننده‌ام؟ نچ! فقط فضولم! فذووول.

بعله چه جورم شیطنت می فرمایی الان در این سناریو به چشم من، دوباره رفتی تو جلد اون دختر بچه شیطون شش ساله هه با گل سر نارنجی اش که اخلاقیاتش را پیشترشرح دادم... :دی

شهرزاد سه‌شنبه 28 بهمن 1399 ساعت 00:06

اوووم حالا چی میشد یه کم میگفتی توضیح میدادی. اصن قهرم با تو هم

اوف نه بابا لوس نکن خودتو، قهر کردن آدما واقعا واسه من نقطه ضعفه همه هم می دونن به خاطرش زیر تریلی هم می رم.

گفتم تریپ این کول خفن ها رو بردارم :))) یکم حال بدم بهتون مورد حادی نیست وگرنه.


وی یک بنده خدایی بود، از هم رشته ای هام.
شش ماهی به اتفاق داخل یکی از گروه های فوق برنامه دانشگاهی فعالیت داشتیم و بنده حدودا یکی دو ماه "توهماتی" زده بودم مبنی بر اینکه گلویم پیشش گیر کرده. شواهدش به طور رگه رگه های مرموزی داخل وبلاگم هست. :)))

یکم که بیشتر گذشت واقعا دیدم اخلاقشو برنمی تابم، درجه تب ها مثل هم نیست و ناموسا خودمم حالشو ندارم. خلاصه از چشمم افتاد و توهمم خوابید. اوشونم که رفتند سی کسی دیگر. بعدش هم که خر شیطون زد کنار، خیلی مسالمت امیز و غلط کردم گویان پیاده شدم.


اون مدتی که می دیدمش، یک لباس داشت که به طور غالبی نسبت به باقی لباس ها ازش استفاده می کرد و رنگش ابی فیروزه ای تیره بود.
و منم یک تیشرت خریدم صرفا به خاطر همون رنگ که از قضا خیلی به تنم خوبه و هنوزم جزو تیشرت های اش خوری محبوبم هست و هر روزی که دیگه به اصطلاح می خواهم سنگ تمام بگذارم روی مخاطبانم یا حالم داغونه، تنم می کنمش و نه هیچ وقت دیگری. در واقع گذاشتمش کنار خراب نشه. :دی

در این حد خوبه که یه بار که همین طوری پوشیده بودمش مامانم گفت عه این تیشرت خوشگله ات، چه خبره؟:)))

ولی دیگه از امسال به عنوان لباس خانگی ازش استفاده می کنم چون دیگه قرار گذاشتم به عنوان عادت مثبت چیزایی که دوست دارم رو همون لحظه استفاده کنم تا زنده هستم.


نهایتا فقط دلم به عنوان دوست یا حالا هرچی که برام بود، کماکان تنگ می شه براش. چون بعد شش ماه که تقریبا هر روز به خاطر کار تو حلق هم بودیم، یهویی ندیدیمش. داخل بیمارستان ها هم دیگه هیچ وقت هم کلاس نشدیم و تقریبا دو تا لاین کاملا مخالف هم رفتیم. یکم دهنم صاف شد.
و به نظرم کلا موجودی بی وفاست حتی در مقام یک دوست یا همکار و هم رشته ای ساده.

هنوز که هنوزه، حسرت معدل اون یک ترمم، خصوصا کلاسایی که پیچوندم تا لختی بیشتر پیشش باشم، دوستایی ام که کمتر دیدمشون، تولد ها و جشن هایی که نرفتم (خصوصا تولد یکی از دوستام که واقعا خوش گذشت ولی من نبودم)، ساعت هایی که می تونستم به جاش بیشتر کنار خانواده ام باشم، درس بخونم، رو پروژه هام کار کنم و .... رو می خورم. تازه فرض کن اینا همه مال وقتی بود که صرفا در حال آزمایش احساسات خودم بودم نه بیشتر. تهشم که ازمایش شکست خورد. فقط خوشحالم لاینم رو عوض نکردم چون واقعا یک مدت داشتم حتی به انتخاب لاین مشابه فکر می کردم و اون جور از تمام دوستای خودم دور می افتادم.

امیدوارم به حد کافی حال کرده باشین که با گاز انبر اینا رو از زیر زبون من مظلوم کشیدین بیرون.
ناموسا این تیشرت رو به کسی نگی ها، به عمرم فقط واسه تو تعریف کردم، و اون شیطونایی که می آن لایک می دن فرار می کنند.

#توضیحات_مکفی_بود_قبول_حق_لبیک؟

شهرزاد سه‌شنبه 28 بهمن 1399 ساعت 08:21

وااااای مرسی که تعریف کردی کیلگ
چه باحال! من فکر نمی‌کردم تو هم از کسی خوشت بیاد مثلا :))))
حالا این فرصت‌هایی که گفتی از دست دادی، فکر کن همه واسه یه بازه زمانی کوتاه بوده. بعد مثلا اینایی که (اشاره به خودم) چند سال از عمرشونو با طرف میرن و میان و میشینن و پامیشن و بعد هیچی به هیچی، فکر کن اونا(خودم) تا کجاهاشون که نمیسوزه!
از بس گفتی قشنگه دلم خواست تی‌شرته رو ببینم *_*
کار خوبی می‌کنی تو خونه می‌پوشی. هرچی دوس داری رو در حال حاضر استفاده کن که فردا رو کی داده کی گرفته!
بعد اونوخت اون طرف می‌دونست که تو ازش خوشت میاد؟ اگه می‌دونسته که آدرس بده برم چپه‌ش کنم! والا! دخترک فیروزه‌ای پوش بی‌مروت!
نه نه به هیشکی نمی‌گم قول مردونه.

قربانت بابا. :)))
عه ی بابا. :))) اره خب دقیقا نظر همه ی دوستانم هم همین هست درباره ی من. یکم به چشم آدم فضایی نگاهم می کنند فقط شاخکم کمه.:))) واقعا نمی دونم چه کار کردم بدین مقام نایل امدم. :دی

تیشرت به چشم ما خوشگله وگرنه طرح خاصی نداره. یه تیشرت ابی تیره ی فیروزه ای ساده می شه فکر کنم بدون طرح. گرون هم نخریدمش فکر کنم تا جایی که یادم هست... شاید یه روز همت کردم عکسش رو گذاشتم.

و اینکه فکر کنم نه.. احتمالا نفهمید. من خودم با خودم هم معلوم نبود چند چند بودم اون زمان، فلذا چیز قابل بیانی وجود نداشت کلا.

ژنرال چهارشنبه 29 بهمن 1399 ساعت 21:29

اعترافات کیلگ؛ این داستان:
چرا عاشق شدم من؟!

نه باو اینکه انصافا عشق و عاشقی نبود.
عشق ورزیدن بنده خیلی فرق داره... :)))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد