Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

شکافت هالوپریدول لازم

توی خواب زیاد برام اینجوری میشه که دنیای  بیرون و درون خوابم با هم ادغام می شن. مثال. اگه من خواب باشم، و شما توی دنیای واقعی کنارم شروع کنی درباره ی گوسفند حرف زدن، من خواب می بینم من و تو با هم داریم روی رنگین کمان گوسفند سواری می کنیم و دیالوگ هایی هم که تو محیط واقعی استفاده کردی رو به عنوان دیالوگ های فیلم علمی تخیلی خودم به کار می برم.

صبح خوابی دیدم با دیالوگ بین سه نفر. پدر و مادر و عموم. می دونستم از خواب هایی هست که دارم دیالوگ فضای واقعی رو از تولید به مصرف می رسونم و احتمالا یک سری حرف های شخصیت ها واقعا داره تو محیط دورم اتفاق می افته. منتها نمی دونستم کدوم حرف ها، و کدوم شخصیت ها. از اونجایی اش ترسناک شد که خبر سرطان رو شنیدم. و بعد حرف بابام، که "نگفتند چه قدر وقت باقی هست؟" و بعد حرف عموم، "امان از دنیا..." اینجا دیگه جرئت نمی کردم از خواب بیدار بشم. نمی دونستم چند درصد حرف ها واقعی هستند. نمی دونستم کدوم یکی از این سه نفر واقعا تو محیط وجود دارند و کدوم یکی شون ساخته ی مغز خودمه و خودم دارم به جاش دیالوگ می چینم. خبر سرطان از زبان مامانم گفته شده بود، پس قبل اینکه بیدار بشم منطقا فقط با خودم فکر کردم کاش همین یه بار رو مادرم خونه نباشه. مطمئن بودم بیمارستان رفته، ولی اینم می دونستم خیلی کم پیش می اد که تا این درجه توهم بزنم. من همیشه ارزومه مادرم لختی بیشتر خونه باشه و بتونم ببینمش ولی در اون لحظه فقط ارزو می کردم  این یه بار رو خونه نباشه. و با خودم فکر کردم که شانس گند من همین یه بار خونه است و لابد می آم رو وبلاگ می نویسم "تنها باری که دلم می خواست مادری تو خونه نباشه ولی بود"! بیدار شده بودم و گوش هام رو تیز کردم. صدای بابام بود. صدای عموم هم پس زمینه بود. و بعد یک ربع که زیر پتو چشمام رو باز و بسته می کردم، هیچ صدایی از مادرم نشنیدم. خونه نبود..

نمی تونم بگم چه قدر خوشحالم که این بار خونه نبود. چه قدر.

و بعدش تو بیداری کم کم وارد مرحله ای شدم که توهم می زدم دارم صدای مادرم رو می شنوم و نمی تونستم بفهمم الان واقعا تو محیط کنار من هست و صداش به گوشم می رسه یا دارم توهم می زنم که صداش رو می شنوم. و اون قدری خواب لعنتی فلجم کرده بود که حتی جرئت نداشتم برم با چشمام چک کنم کی داخل خونه هست.

خوبه ولی، مثل سگ ترسیدم ها، منتها نکته ی مثبت اینکه من از امروز کاملا می دونم توهم شنوایی چه جوره. اصلا خنده دار نیست. گیج کننده ست بیشتر چون مرز واقعیت و تخیل برات محو می شه.  و اتفاقا تشخیصش هم بسیار سخته. حداقل برای خود فردی که توهم زده. 


پ.ن. دیشب داشتم فیلم زامبی هایی رو می دیدم که کله ی هم دیگر رو می کندند ولی واقعا ترسناک نبود برام.  منتها فکر می کنم شاید یه درصد اثر اون باشه.

پ.ن. نمی دونی چه قدر دیگه دوست ندارم حقایق رو تو خواب بفهمم. ای کاش که به چشمام نگاه کنند و بهم بگن. تقریبا تمام خبر ها و رمز و راز های رعب اور زندگی رو یواشکی و از درز دیوار فهمیدم و با انتخاب ازش فرار کردم و خودم هم با خودم حلش کردم. بقیه هم براشون انتخاب راحت تری بوده که هیچ وقت رو در رو نشیم. 


سرطان مرغابی

   بیایید براتون تعریف کنم دیشب چه خواب مزخرفی دیدم.

ما خسته ی راه از مسافرت برگشتیم و آمدیم بی دغدغه یک شب را در تخت خواب گرم و نرم و رویایی خود سپری کنیم، ولی تا خود صبح کابوس دردناک دیدیم. از همین هایی که نمی تونی خودت رو بیدار کنی و تا تهش هی از نظر روانی له و له تر می شی و باید تک تک بدبختی ها رو با چشم خودت نظاره کنی و زجر بکشی.


   می دیدم که به یک مرکز آزمایشگاهی برده شدم، و به زور پدر و مادرم تحت یه سری آزمایش قرار گرفتم در حالی که دائما دارم اصرار می کنم ولم کنید حالم خوبه چیزیم نیست. و برای اعلام نتایج آزمایش های انجام گرفته، صورت یک خانم دکتر یا مسئول آزمایشگاه یا هرچی رو می دیدم که هنوزم صورتش واضحا توی ذهنمه ولی نمی دونم کی هست و تو دنیای واقعی کجا دیدمشون. (براتون نوشته بودم طبق تحقیقاتی که در زمینه ی خواب و رویا ها وجود داره، گفته شده که امکان نداره ما آدمی رو توی خواب هامون برای اوّلین بار ببینیم و هر کس که چهره ش به ذهنمون می آد توی خواب، قطعا یک بار (شده حتّی برای یک لحظه)  توی دنیای واقعی ملاقات شده. به عنوان یه عابر از پیاده رو، به عنوان یه فروشنده ی دوره گرد... هر کی. ولی ذهن شما برای یه لحظه اون فرد رو دیده و توی ضمیر نا خودآگاهتون مونده و اینجوری وارد خواب هاتون می شه.)

   از صورت نا آشنای اون خانم دکتر که بگذریم، موقع اعلام نتایج آزمایش ها بود و من خیلی شوخی شوخی و خوشان خوشان رفتم جلو تا ببینم چی می خواد بگه. داشتم مقدار زیادی مسخره بازی در می آوردم چون برام بدیهی بود که همه ی این کار ها چرته و تقریبا اصلا گوش نمی دادم اون خانوم از پشت میزش داره چی می گه و بخوام رو راست باشم اینجوری بودم که ولش کن داره یه وری می زنه واسه خودش. حرف هاش که تموم شد، رفتم جلو تر که نتیجه ی نهایی رو در یک خط بهم گزارش کنه و بهش گفتم: "معذرت می خوام چی فرمودید؟ نشنیدم جمله ی آخرتون رو."

پرت کرد تو صورتم که: "مرغابی! بیماری مرغابی!"

خشک شدم در یک لحظه. خانواده م هم فرسنگ ها با ما فاصله داشتن و زل زده بودن به ترکیب منفعلانه ی من که ایستادم جلوی میز یک روپوش سفید و دارم کلّه م رو می خارونم که این دیگه چه کوفتیه فلذا فقط خودم بودم که اینا رو شنیدم در اون لحظه. هجوم خنده از روی تمسخر به ذهنم رو حس می کردم ولی مونده بودم چی باید جواب بدم که توی ذوق ش نخوره.

اوّلین چیزی که گفتم این بود که: "سرطانه؟"

فرمودن که خیر.

به خودم نهیب زدم  که: "اکی پس خوب می شه..."

بدون دمپایی دویدند وسط فکر های من که : "ایدز هم سرطان نیست ولی خوب نمی شه کیلگارا!"

و بعد از این جمله، خوابم به صورت سرعتی اپیزود به اپیزود تغییر می کرد و هر لحظه بیشتر حالت کابوس به خودش می گرفت.

تحلیل رفتن تدریجی خودم رو می دیدم. اینکه سعی می کردم خودم رو جلوی بقیه قوی نشون بدم که دلگیر نشن و فکر نکنن قضیه جدیه. پچ پچ های آدم های دور و برم رو می شنیدم و به محض اینکه نزدیک شون می شدم موضوع صحبت شون عوض می شد. ترحّم لعنتی آزار دهنده شون رو می دیدم. کم کم تاریخ مرگم رو تعیین کردن. خیلی زهر ماری بود. خیلی. از یک طرف استرس بیماری مرغابی خودم بود که بهم گفته شده بود درمان هم نداره، از یک طرف بار گناهی رو حس می کردم که روی شونه هام بود. تماما این احساس وحشتناک رو داشتم که دارم گند می زنم به زندگی همه ی دور و بری هام. روانی م کرده بود این قضیه.  اینو حس می کردم که جلوی من سعی می کنن خوش حال ترین باشن ولی از درون داشتم داغونشون می کردم. دوست داشتم سریع تر بمیرم که اونا رو راحت کنم، ولی از طرفی بی نهایت از مرگ می ترسیدم. بی نهایت و غیر قابل وصف.

ما هیچ وقت مرگ رو تا این حد بیخ خرخره مون نزدیک حس نکردیم. این یه موهبت واقعیه. اگر حس می کردیم، قطعا همه مون هر لحظه در حال گریه و زاری و آه و فغان بودیم مثل دیشب من. نگید ما از مرگ نمی ترسیم. باور کنید اگه این احساس رو دارید یعنی از نظر ذهنی اصلا مرگ رو نزدیک خودتون نمی بینید.  اصلا نمی فهمیدم همون فرصتی که دارم رو چه جوری دارم زندگی می کنم. آخرین ها رو می شماردم. آخرین بارونی که می دیدم. آخرین باری که اون قدر قدرت داشتم که می تونستم با پاهام بدوم. آخرین باری که دستای چروک پدر بزرگ و مادر بزرگم رو در کنار دستای خودم مجسم کردم. آخرین باری که به دور و وری هام چپ و راست می گفتم دوستتون دارم. آخرین کلمه هایی که می تونستم از تو حنجره م تولید کنم. دونه دونه احساس های مختلفم از دست می رفتن. مثل یه هواپیمای در حال سقوط. اوّل بالش آتیش می گیره، بعد موتورش از کار می افته، بعد دمش می کنه، کم کم چرخ هاش می افتن، بدنه ش از وسط شکاف بر می داره، شیشه هاش خورد می شن و تا ته قصّه. سقوط. انفجار. تلاشی.

یه هیچی نرسیده بودم. به هیچی. و داشتم می مردم بدون اینکه فرصتی برام باقی مونده باشه تا حداقل کارهایی که دوست داشتم رو یک بار و فقط یک بار تجربه کنم. تک تک آمال و ایده هام می اومدن جلوی چشمام و می رفتن. هیچ وقت انتظارش رو نداشتم تو جوونی بمیرم. ازش زیاد حرف می زنم ولی هیچ وقت انتظارش رو نداشتم این قدر زود تموم بشم. هم زمان درد وحشت ناکی می کشیدم. نمی دونم کدوم تیکه ی بدنم بود. ولی درد بود. انگار که هر سلول برای خودش یه ضربان ساز درد داشته باشه و درد تو کل بدنت پخش باشه. طوری که نتونی بگی از کدوم ور داری درد می کشی و خود درد شده باشه ذرّه ذرّه ی وجودت. ولی این رو یادمه که نفس کشیدن برام وحشت ناک بود. آخر هر بازدمم درد به قدری شدید بود که مطمئن بودم به دم بعدی نمی رسم. ولی باز هم به دم بعدی می رسیدم و یه درد با درجه ی بالا تری ریه هام رو می سوزوند.  دوست داشتم راحت شم ولی خودم هم باهاش مقابله می کردم. چون از مردن و نبودن بیشتر از اون درد می ترسیدم. این که دیگه تو این دنیا نباشم آزارم می داد.


همه ی این ها رو ساعت ها و ساعت ها به صورت کش دار دیدم و دیدم و کشیدم و بیدار نشدم. زجر کُش شدم. خوشبختانه لحظه ی مرگم رو ندیدم. چون اگه می دیدم هنوز درگیرش بودم که حالا این دنیا واقعی ه یا اونی که توش مردم؟ وسط همین درد ها بالاخره ساعت ده صبح بیدار شدم.

تهش که بیدار شدم واقعا خوشحال بودم که این دنیا، دنیای واقعیه. بر خلاف اکثر خواب هام که بیدار می شم و با خودم  می گم : "اه! بازم این دنیا؟"  این بار بیدار شدم و گفتم: "وااااای پروردگارا! این دنیا! این دنیا! آخ جون این دنیا!"


   همیشه حس ترحّم زیادی برای بیماران و افراد ناتوان و به خصوص سرطانی ها داشتم. ولی اینکه دیشب خودم شده بودم یکی از اون ها، حالی م کرد که هیچی ش کافی نبوده. دردی می کشند فرای تصور انسانی ما ها. باید حتما خودتون دنیاش رو تجربه کنید که بفهمید چی می گم. من فقط برای چند ساعت اونم توی رویا، دنیاشون رو با چشم هام دیدم و هنوزم که بهش فکر می کنم ذهنم به هم می ریزه. مثل جهنّم بود. خود جهنّم بود. جهنّم تر از اینی که دیدم نمی تونه وجود داشته باشه.

قدر سلامتی تون رو بدونین. قدر چشم هاتون که باهاش بارون رو می بینید. قدر پاهاتون رو که باهاش می تونید بدوید. قدر گوش هاتون رو که صدای پدر مادرتون رو می شنون. خیلی بیشتر از چیزی که بتونیم درکش کنیم ارزش مندن.


*حالا می گم نکنه این قضیه دنیا های موازی راست باشه و من الآن توی یه سر دیگه از دنیا ها دارم یکی از جون هام رو از دست می دم؟

آلن ریکمن

مُرده.

به صورت کاملا برنامه ریزی نشده ای احساس کردم باید بیوشیمی رو ول کنم و برم پای کامپیوتر.

بعد از حدود دو ماه و اندی دلم خواست یهو دمنتور رو باز کنم.

بالاش عکس اسنیپ رو گذاشتن.

با خبری که من در لحظه ی اول فکر کردم دروغ اول آوریله:

"خبر فوری: آلن ریکمن بازیگر نقش پروفسور اسنیپ درگذشت."



امروز اول آوریل نیست ولی.

تازه کریسمس رو رد کردیم. کو تا آوریل.

رفتم سرچ دادم. درست بود. یک ساعت هم نیست که منتشر شده خبرش تو دنیا.

علت مرگ: سرطان. کدوم سرطان؟ چرا هیچ چی ازش نگفته بودن تا حالا؟!

خیلی وقت بود که از امید پست ندیده بودم. احتمالا بابای دمنتوری ها مثل من احساس می کنه فقط خودش می تونه اسف انگیزی این اتفاق رو درک کنه.

تا حالا از مرگ یه بازیگر اینقدر یکه نخورده بودم! فرض کن کیلگ! هری پاتر... سویینی تاد... اون فیلمایی که خودم ازش کشف کردم بعد هری پاتر و به همه می گفتم: "نیگا نیگا! این همون اسنیپ عاشق پیشه ست!"


ولی من یه حس مزخرف دیگه هم دارم.

تولد ریکمن دقیقا تو روز تولد من بود. همزاد می گین بهش... هرچی.

خیلی وقتا فقط به خاطر همین یه فاکتور خودم رو جای اون می ذاشتم. یا اونو جای خودم. اسنیپ رو جای خودم تصور می کردم... خودم رو جای اسنیپ.

یه جور در هم آمیختگی خیلی شدید که نتونی از هم جداشون کنی. و حالا که باید جدا بشن... گند بخوره تو اون تیکه ی دیگه ش.

حالا. حس می کنم خودم مُردم...

دیگه هم نمی تونم به کسی پز بدم که تولدم با ریکمن تو یه روزه.

ریکمن فراموش می شه از این به بعد.

و من می مونم و همزادی که دیگه وجود نداره.

شاید بعد از سال ها، بتونین بین من و یه آدم فراموش زده این دیالوگ رو بشنوین:


-after all these time?

-always!

×لعنت.


شاید دارم معروف می شم!!!

جالبه! با وجودی که من کنکوری م و وقت سر خاروندن ندارم این وبلاگ مدت مدیدی ست که صفر بازدید کننده نداشته! یعنی به هر حال هر روز یک نفر در کل دنیا هست که به این بلاگ نگاه بیاندازد و ببیند کیگارا چه می گوید. خب حس حفنی ست دیگر!!!


هش تگ های عزیز تر از جان دارن کار خودشونو می کنن گویا!


+به دور از ماست... اصلا قباحت دارد! ولی می خواهم به عنوان یک کنکوری فیلم معرفی کنم :))) راستش ما نشسته بودیم و فیلم آمد سراغمان و جو ما را گرفت و ول ننمود! هر چه فرمودم فیلم گرام! من کنکور دارم... سرنوشتم قراره رقم بخوره... گوشش بدهکار نبود. خلاصه این که فیلم دردناکی بود با پایان خیلی خیلی تلخ که سبب شد پس از مدّت مدیدی اشک های مادر را ببینم. :)) البته هم چنان بر سر قول خود بودم و گریه ننمودم. کیلگارا قرار نیست دیگر در 18 سالگی اش قطره ای اشک بریزد. چون می خواهد فقط و فقط با خندیدن انتقام بگیرد از زندگی و دنیا و در کل زده است در فاز عارفانه لطفا ابراز انزجار نکنید!!! شاید هم به خاطر این گریه نکردم که تهش را ندیدم از استرس کنکور و خرخونی و امثالهم!

این همه گفتم اسم فیلم را قورت دادم :| کلا همیشه آن قدر مقدمه چینی می کنم برای موضوع ها که موضوع اصلی می ره به فنا... :))

تو نت سرچ بدین :TFIOS... با این نام فیلم رو می شناسن. که مخفف اسمی ه که در تگ ها آوردمش و داستان دردناک زندگی یک دختر سرطانی ست به نام Hazel Grace !!! بقیه ی تعاریف باشد برای روزی که وقت باشد و حوصله! البته چند تا دیالوگ خیلی خیلی دل نشین دارد که شاید برای گسیل کردن ( همان share خودمان است... از یکی از معلم های عزیز تر از جانم تقلید کردم. آخر اگر بنویسم شیر با شیر جنگل و شیر آب و حتی شیر پاکتی اشتباه می گیردش. عوض کردن زبان صفحه کلید هم که یک پرژه ای است برای خودش!)  آن ها نتوانم تا بعد کنکور صبر کنم...


+راستی... اوّلین عیدی بود که با پدیده ی کلاه قرمزی آشنا شدم. چون اوّلین عیدی بود که عین آدم تو خونه بودم... و به راستی دیبی را به من بدهند دیگر هیچ نمی خواهم. آآآآه! دیب احمق من! هرچند با این وجود باز هم دیدن کلاه قرمزی را به آینده های نزدیک موکول کردم. :|


+یک سری فامیل ها رو دوست دارم زیاااااد! مامان بابام حتی در تولد هجده سالگیم هیچ کادویی به اینجانب ندادند. اون وقت این فامیل هایی که می گم با وجودی که من نرفتم عید دیدنی شون، عیدی م رو دادن مامان بابام که بهم بدن! اونم چه عیدی جانانه ای! حداقل از فامیل شانس آوردیم گویا!!!! تا حالا اینقدر که به من احترام گذاشته شد از این طریق بهتون احترام گذاشته بودن؟؟؟! ت


اینم یه شعری که خیلی ازش خوشم اومد ولی وقتی خوندمش مادر و پدر به حالت دو نقطه خط صاف مرا نگاه کردند:


باز می پرسی که کشتی های من غرق است؟ آری!

مثل معتادی که خرج اعتیادش را ندارد.

بی قرارم، مثل وقتی مادری با یک شماره

می رود تا باجه ها امّا سوادش را ندارد!!!


"سعید صاحب علم"



+از این به بعد به فیلم مذکور می گویم تیفوس! چون بار اولی که فردی درباره اش با من در نت صحبت می کرد به اشتباه خواندم تیفوس و پاسخ دادم که:" ا... این که یه بیماری ه..." و متاسفانه دوزاری ام دیر افتاد و با این اسم خو گرفته بودم. ترک عادت هم که موجب مرض...


+خیلی حس بدیه که گویی کل دنیا از تو انتظار دارن فقط کنکور قبول شی! مثل یه جورد ادای دین... که می ترسی از پسش بر نیای! البته من که اعتماد به نفسم هنوز تو آسمون هفتمه... فقط گاهی... در عالم تنهایی هام... دچار تردید ناگهانی میشم.


+این رو هم اضافه کنم که جدیدا از دژاوو دارم شدیدا زجر می کشم. قبلا هم این حس رو داشتم ولی از موقعی که سال عوض شده انگار رفتیم توی یه سال تکراری! و این خیلی برام سخته که دچار تناقض بشم در این برهه ی زمانی... که من اینا رو کجا دیدم دقیقا؟! حتی یه سری کارهایی رو که می کنم از قبل پیش بینی کردم. حتی دیالوگ دیشب مهران مدیری و واکنش بابام نسبت بهش رو از قبل دیده بودم... و این فقط دیوونه م می کنه که من اینا رو دقیقا کدوم گوری دیدم و تجربه کردم؟! تف.