Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

با ما باشید در "با مادر در روز مادر"

می دونید تاریخ هایی که برام مهمه رو کشیک نمی چینم یا هر جور باشه عوض می کنم. ولی ابدا به روز مادر حواسم نبود! برای همین خیلی خوشحالم که کشیک نیستم.

حالمم خوش نیست، چند روزه باز همگی مریض شدیم، فکر کنم راند دوم کروناست. این بار تقصیر بابامه... و ایزوفاگوس فعلا تنها مصون این ماجراست. خلاصه کلا به حال خودم نیستم این روز ها تو عوالم دیگری ام. 

وقتی امروز ظهر داشتم می اومدم، یک گل فروشی داریم نزدیک بیمارستان که قیمت گل هاش خیلی خوبه، تصمیم گرفتم از اونجا گل بخرم. با وجودی که می دونستم مامانم عمرا تا یازده شب خونه نمی آد. خلاصه رفتم و گل انتخاب کردم و گل فروش بی وژدان هم قیمت گل ها رو صد هزار برابر کرده بود!! خیلی حرکت زشتی هست، چون من زیاد گل می خرم، می دونستم فقط به خاطر روز مادر این گل ها رو به قیمت خون ادمیزاد می فروشه ولی مطمین بودم محل خودمون بخوام بخرم حداقل سه برابر این مقدار باید پول بدم، پس با خیال راحت یک دسته گل داوودی سفارش دادم و خون بهاش رو هم پرداختم که انصافا به نظرم خوشگل بود.

داشتم تصمیم می گرفتم سرم رو کج کنم ببرمش محل کار مامانم به اصطلاح سورپرایزش کنم یا گل رو ببرمش خونه تا مامانم شب بیاد؟ ولی این قدری حالم بد بود و درد عضلات و بی حالی داشتم و تو همون گل فروشی یک ساعت معطل شده بودم که اصلا نشد و مستقیم اومدم خونه و با ناراحتی گل رو گذاشتم تو آب و پیش به سوی کلداکس و خواب.

ساعت شش و هفت بود بیدار شدم، زنگ زدم به مادر دیدم صدای موبایل از اون ور خونه میاد! رفتم سر و گوش آب دادم دیدم عههههه بح بح مامانم خونه است! گل داخل گلدان رو هم دیده بود.  خلاصه بیشتر از اینکه اون سورپرایز بشه من سورپرایز شدم. چون اصلا فکر نمی کردم بشه این گل رو به دستش رسوند. اینکه مامان خانواده ی ما خونه باشه احتمالش یک در هزاره... ولی امروز حالش خوب نبود و سرکار نرفته بود و همین باعث شده بود گل رو دقیقا همون موقعی که دلم می خواد ببینه! و این خیلی حس خوبی داشت. خوبه من مثل اسکل ها پا نشدم برم محل کارش با اون دسته گل. و نهایتا روز مادر اینگونه زیبا شد. می خواستم بعد خوابم، برم کیک هم بخرم ولی یه مشت سرماخورده رو چه کار به خامه؟ ملکه ی خانه فرمودند نیازی نیست شیرینی بخری گل کافیه بگذار مرام بابات رو بسنجیم. :)))

و خداوکیلی، شما درک نمی کنید! من خوشحالم که امروز مامان داشتم کنارم و از قضا روز مادر هم بود. چون برای من واقعا با حضورش روز مادره.

درسته که من زمانی مشکلات دیوانه کننده ای با پدر و مادرم داشتم، با اصطکاک وحشت ناک... دعواهای روان شکن. ولی از یکجایی به بعد همه چیز یادم رفت و عاشقشون شدم و فقط فوبیا ی از دست دادنشون برام موند. شاید اسم این پروسه بزرگ شدن باشه. می دونم که احتمالا احساس متقابلی نیست، ولی خیلی دوستش دارم!  و تنها کسیه که اگه یه روز جلوم گریه کنه، قبل از شروع گریه اش حتی، من خیلی وقته که سطل سطل اشک هام رو گریسته ام.

مامانا موجودات خفنی اند. اینو کامل از تو بخش می فهمم. که هر مامانی بیشتر از یه پزشک فوق تخصص درباره ی بیماری بچه اش اطلاعات داره، عوارض دارو ها رو از بره و علایم بیماری بچه اش رو بارباراوار (اشاره به کتاب سمیولوژی)  حفظه، حتی اگه مدرک تحصیلی اش در حد سیکل باشه. من عمدتا نه برای بچه ها، بلکه با دیدن مامانا اعصابم می ریزه به هم. باورتون می شه؟ اموزش ما تو بخش نه با استاد و نه با رزیدنته بلکه عمدتا با مامان هاست. 

ماچ به کله ی همه شون.  

شما فداکار ترینید. عشق غریزی شما، میشه گفت تنها و یگانه باور من به وجود لفظی از جنس عشق حقیقی در این دنیای هردمبیله. کاش غم تو چشم هیچ کدومتونو نبینیم.... هیچ وخ.


پ.ن. چون الان داریم زنگ می زنیم مخابرات، و با آهنگ فریدون فروغی می خونیم و لواشک می خوریم؛

حالا رفتی و من تنها ترین عاشقم رو زمین...

تنها خاطراتم تو بودی... فقط همین.


پ.ن. و به طور ویژه روز مادربزرگ ابوالفضل مبارک. که تنها سرپناه نوه اش توی این دنیای کثیفه.

امکانش هست فردا قانون شکنی ریزی کنم و یواشکی گل ببرم تو بخش! نمی دونم... امیدوارم حرکت ضایعی نباشه. من واقعا عاشق مامان بزرگ ابوالفضلم و مجنون گشته ام. اون قدری که برام مهم نیست خود مریضم، ابوالفضله قارچی چیزی بگیره با انتقال دادن گل به اتاقش. :))) مامان بزرگش ولی مال منه. به کسی هم نمی دمش.

یک شاخه گل ساده ی سلطانی

یادتونه بچه بودیم، عمو پورنگ و خاله شادونه و اینا می گفتند هدیه می تونه یک شاخه گل خیلی ساده باشه و مامانا با همون هم خوش حال می شن کلی؟

من به نتیجه رسیدم تو دنیای امروز ایران، حتی گل دیگه جواب نیست و اصلا دیگه یک هدیه ی ساده محسوب نمی شه. مگه اینکه بری از تو پارک بکنی گل رو.

قیمت پیشنهادی تون برای یک شاخه (شاخه نه دسته) گل رز قرمز خشک و خالی (یعنی حتی بدون زرورق) که امروز خریداری کردم رو پذیراییم!

باور کن من همین تابستون بود با همین قیمت یک شیشه ی تزئین شده ی گل خریدم. اصلا این بار نفهمیدم چی شد که اینجور شد.

از سال های بعد می خوام رو مهارت نقاشی ام فوکوس کنم نقاشی هدیه بدم. خیلی به صرفه تره.

خبر مهم: مادر ها وجود دارند

رفتم اینستاگرام،

یک دوجین مادر دیدم،

و الآن به این نتیجه رسیدم که هُش بابا آروم، 

روز مادر فرداست، تا فردا هم ما یه خاکی به سرمون می ریزیم که از جامعه عقب نمونیم.


راستش بی مزه شده دیگه روز مادر.

حالا ربطی به اینکه من تدارک خاصی برای مادرم ندیدم امسال نداره.

ولی حس می کنم جو شده،

و من هر کاری هم بکنم خودم رو، باز یک شخصیت آنتی جو دارم. 

اصلا معنی نداره برام که توی یک روز خاص تازه بفهمی مادر داری و بکنی تو چشم و چال بقیه.


به نظرم، من همین که به صورت نوبتی، خواب سلاخی شدن به فجیع ترین حالت ممکنِ پدر، مادر و ایزوفاگوس رو می بینم ‌( توبگیر فصل یک لردلاس)، بسّشونه. این یعنی دوستشون دارم. زیاد. حالا می خوان بدونن، نمی خوان ندونن.



بچگی هام رو دوست داشتم،

احساسام به مادرم خالصانه بود.. خالصانه "تر" بود.

اولین باری که رفتم برای مادرم کادو بگیرم رو هیچ وقت یادم نمی ره. 

مغازه ش رو. کروکی مسیرش رو حتّی با وجودی که اصلا درک فضایی ندارم. 

اینکه از ماه ها قبل لیست آماده کرده بودم.

تنها رفتم. به بابام گفتم خودم می خوام بخرم، پس باهام نیومد.

هفت هشت سالم بود.

دندون افتاده داشتم تو دهنم،

بیست هزار تومن پول خیلی خیلی زیادی بود،

و خانم پشت ویترین داشت برام می مُرد رسما.


ولی خب انتظار شگفت زدگی بیشتری رو از مادرم داشتم و یکم خورد توی ذوقم.

اون قدری که من ذوق داشتم، خودش ذوق نکرد.

بگذریم.

ولی اینکه تو بیست سی سالگی تازه بفهمید روز مادر مهمه و بیفتید به آپلود کردن عکس، فایده ای نداره. خیلی دیره. بعد بیست سی سال؟


من با عقل نفهمی م فهمیده بودم مهمه، اونم تو شرایطی که حتی بابام یادم نداده بود بیا بریم برای مامانت کادو بخریم.

اگه تو هفت سالگی تون کاری که من انجام دادم رو انجام دادید که هیچی دوستیم، ولی اگه ندادید یا باید برگردید و انجام بدید یا تا ابد باید جلوم لنگ بندازید. چون احساسات تون هیچ وقت به اندازه ی یک بچه ی هفت هشت ساله، پاک و معصوم و خالص نمی شه. :دی

این اینستاگرام هم آدم رو خل می کنه ها، الآن کاملا مشخصه این رو با قلم گرینچ درونم نوشتم اینقد که داره ازش حسادت شره می کنه چون رفتم تبریک دوستام به مادر هاشون رو دیدم و حس سرخوردگی کردم.



خب حالا چه خاکی به سرمون کنیم کیلگ که به چش تلخ نشه؟

برم گل بخرم دیگه خبر مرگم.

بدم می آد از این ابراز احساسات های زورکی و جعلی و تصنعی و فرمالیته!

اصلا من از همین که لازمه به کسی بگم دوستش دارم هم چندشم می شه.

نه این که حس کنم عاره، یا اینکه حس کنم کوچیک می شم یا خجالت بکشم،

بیشتر دیدم این شکلیه که دوست داشتن رو نباید جار زد،

و اگه تا حالا نفهمیدی دوستت دارم و منتظر گفتنشی که خاک بر سر من بشه رسما، چون با گفتنش هم زیاد اتفاق خاصی نخواهد افتاد مگر گذرا،

وقتی کلام سطحی ترین راه ارتباطه.


فردا هم باز می زنه تو سرمون که پسر فلان دوستم، دختر فلان همکار اتاق عمل، برای مادرش پست اینستاگرام گذاشته، بیا یاد بگیر، صبح تا شب سرت تو اینترنته، یک پست برای من نگذاشتی بی انصاف.




پ.ن. و خیلی من تعصب دارم رو این قضیه، روز مادره خب؟ بی خود قیمه رو نریزند تو ماست لطفا. روز زن چیه ریختند به هم تبریک می گن؟ من قبولش ندارم. این روز فقط و فقط مخصوص موجوداتیه که زجر زایمان بچه، و بعد از اون زجر تحمل خود بچه رو کشیدند. هر وقت کشیدید بفرمایید به هم تبریک بگید. می تونم قبول کنم که یه عمه حق مادری داشته باشه نسبت به برادرزاده ش و بزرگش کرده باشه حتی بهتر از مادر اصلی ش، ولی منش این جوونای تنگ اینستاگرامی رو قبول ندارم متاسفانه یا خوشبختانه. طرف همه چیش به راه، بیشترین دردی که کشیده اصطکاک لیوان آب  سر سفره با پوست دستش بوده، حالا روز زن رو به خودش تبریک می گه. نچ نچ متاسفم، روز شما نیست، کیش کیش. برید همون روز نارنجی ها یا هرچی که دلتون خواست. ولی این روز رو نچ، شرمنده.


من الآن رسما یه تنه خودم مادرم رو امسال پیر کردم. یعنی پیر می کردم ها، ولی امسال شیبش تقریبا عمودی شد. در حدی رفتم رو نروش که خیلی وقت ها مسالمت آمیز بهم گفت ببین امروز بیشتر از این اعصابم نمی کشه، پاشو از جلو چشمام خفه شو کم کم. فردا ادامه می دیم.

یه بارم گریه ش انداختم، که البته تقصیر من نبود. ولی چون از اینا نیست که اشکش لب مشکش باشه و شخصیت متکبر قدرتمند مغروری داره،  و تا حالا گریه ش رو اینجوری ندیده بودم، خیلی به خودم لعنت فرستادم. 

خیلی وقتا هم از دست من و ایزوفاگوس می گه وای خدایا من چه گناهی کردم؟ 

اگه بچه ی این شکلی رو تحمل کردید، تبریک می گم شما یک قهرمانید و این روز مال شماست.

۱۳۹۵ منحصرا زیر پای مادران

   اینترنت کانکشن گیر آوردم اینجا، فلذا دلم خواست نقطه نظرات جدیدم رو باهاتون به اشتراک بذارم و البتّه به درک که تبریک عیدم، هنوز عید نشده می ره زیر این پست جدید، بعدا یکی دیگه می نویسم، ازون اوّلی ه افتضاح تر! :))) 

آره، خواستم بگم... خیلی ظلمه که ما باید در عرض یک سال دو بار عزای "حالا چی کادو بگیریم که فرزند نا خلف جهنّمی خانواده نباشیم و شیر چهار ماه خورده مان حلالمان باشد..." رو بگیریم. سناریوی خیلی شوم و بی معنی ای بود. چرا هیشکی اعتراض نمی کنه؟ چرا من فقط یه روز توّلد داشته باشم ( که تازه تو همونش هم مامانم دست به سینه و حق به جانب نگاهم کنه که یعنی "تو خیلی خرس گنده ای و نکنه از من انتظاری داشته باشی!") ولی مامانم یه روز مادر داشته باشه، بعد روز توّلد داشته باشه، بعدش روز پزشک داشته باشه، و بعدش سالگرد ازدواج داشته باشه، نمی دونم تازه بعدش روز دختر رو هم که باید تبریک بگیم لابد تا بهشون بر نخوره، یه دور هم روز جهانی مادر می شه اون وسط مسط ها، بعدش مارش جهانی حقوق زنان می شه و اون نارنجی پوشیدنا می آد وسط و  تازه روزای دیگه ی سال هم که از گل نازک تر بهشون بگی می گن: "همینه دیگه دوستت دارم هاتون فقط واسه یه روزه..." بعد اینا تموم نشده، اصلا سال هنوز تموم نشده، دوبااااااااره روز مادر بشه؟ این دیگه چه عذابیه؟ :|


   آخه انصافا چند تا روز مادر توی یه سال؟ که هیشکی هم واسش مهم نیست ما امسال دو تا روز مادر داشتیم؟ حداقل یه نفر از هر صد نفر بر دقیقه ای که دارن تبریک روز مادر آپلود می کنن رو اینستا به این موضوع اشاره کنن خیالم راحت باشه داریم توی یه دنیا زندگی می کنیم...


   به هر حال من که رو دستش زدم. هر چند تا دلش می خواد روز مادر رو کنه این تقویم. من جلو ترم. :))) اینقدر این دانشگاه جدید، توپ و خفن بهمون تعطیلی داد که با همین دستای خودم هدیه ی روز مادر رو ساختم و الآن عین اسکل ها آوردمش تو مسافرت، کیلومتر ها کیلومتر ها دور تر ازخونه بدمش به مامانم بلکه تو این سال جدید دست از کلّه ی کچل من برداره و کمتر بگه : "کیلگ، ظرفا تو ماشین، خسته ام، سریع!"


   یه طرح دیدم تو اینترنت روی چوب، حس کردم که چه قدررر دلم می خواست خالقش خودم بودم، خب بعدش سعی کردم نمونه ی ایرانی شده ش رو بسازم. به خاطرش هم انگشت شستم رو به فنا دادم که هنوز بعد یه هفته به خاطر ضربه ی قند شکن کبود و لهیده شده بستر انگشتم. تهش به شیکی اونی که دیدم در نیومد، ولی یه کوفتی شد دیگه. تازه با افتضاح ترین امکانات ممکن درستش کردم... تمام مدّت هم جو کارگاه مکاترونیک دبیرستان گرفته بود منو و چه قدر دل تنگ کار با چوب های اون دوره مون شدم و برای همین هر ابزاری که کم می آوردم، به خودم می قبولوندم که یه جوری با قند شکن که تنها یکه تاز ابزار های در دسترس خونه مون هست انجامش بدم. برای همین وقتی دیدم قرار نیست به اون خوشگلی که دیدم در بیاد از آب،(تقریبا از وسطاش که داشت کم کم ریختش رو به رخم می کشید) تصمیم گرفتم تقدیمش کنم به مادر. خوشبختانه این بار می تونه با فراغ بال پرتش کنه این ور اون ور چون پول ندادم بابتش فقط یکم انگشتام رو کبود کردم! هرچند می خوام بهش بگم اگه شد بذارتش رو میز محل کارش که همه ی مریضاش ببینن بگن این چیه بعد اونم خیلی لاکچری طور بگه بچّه م کیلگارا دو سالشه (با یه صفر کنارش) و برای روز مادر این کاردستی رو درست کرده و اشک شوق تو چشماش حلقه بزنه. آخ که من چقدرررر نمک دونم.


   تازه خیلی هم اعتقاد دارم به اینکه هر کاری رو تو روز خودش باید انجام داد. می تونستم تو همون تهران با اختلاف دو روز زودتر نشونش بدم ولی دلم نخواست و برای همین با کلی بدبختی این تیکه چوب رو با خودم آوردم اینجا و مثلا لای کلی لباس بانداژش کردم که نشکنه و خراب نشه، چون بر خلاف خودش که تو روز تولّدم زل زد تو چشمام و گفت :"حالا مگه بیست سالگی چی داره؟" من اعتقاد دارم اگه قراره آبی از دستم بچکه، باید توی روز مقرر خودش باشه تا بتونی به طرفت بفهمونی که "واقعا آره دوستت دارم..." ! حالا هر چند که الآن نمی  تونم تصمیم بگیرم واقعا دوستش دارم یا نه ولی بازم...

   هیچیم شبیهش نیست، و نمی دونم تا کدوم روز مثل خروس جنگی ها با هم دعوا می کنیم، خیلی روز ها هم بوده که زدم تو سر خودم که چرا باید نصف ماده ی ژنتیکی م رو از همچین فردی گرفته باشم که هر لحظه سوهان روحمه و ازش متنفرم، ولی دروغ نمی گم؛ غدّه های اشکی ش به غدّه های اشکی من وصله. امتحان کردم، به محض اینکه گریه ش رو ببینم، کمتر از دو دقیقه بعدش خودم گریه م می گیره بی شوخی. که خوب اگه این نشونه ی دوست داشتن یه نفر باشه، شاید بشه گفت آره دوستش دارم...

ولی دلیل نمی شه که انصاف باشه توی یک سال دو تا روز مادر داشته باشیم. این یه رقم همه جوره ظلمه...

من دیگه بچه نمی شم!

نه اشتباه نخوندین.

من  هنوزم دلم می خواد بچه باشم؛ هنوزم حاضرم همه چی م رو(دقت کنید؛ دقیقا همه چی م رو)  بدم و برگردم به بچگی هام. :{

ولی عنوان... بر می گرده به این آهنگ.

حالا چرا این آهنگ؟ چرا الآن؟

همه ش حسی ه. همه ی همه ش.

اوّل از همه شما هم حسی برخورد کنید و اگه حستون کشید همین الآن دانلودش کنید. :))



و خب ادامه ی داستان.

فرض کن کیلگ. ما خانواده ای هستیم که خیلی حسی از وسطای همین عید فهمیدیم برنامه ای به نام خندوانه وجود داره.

دیشب هم  وقتی مادر خیلی حسی  داشت اشاره می کرد که رامبد جوان توی خانه ی سبز خیلی جوان تر از الآنش بود، (ایهام داره ها. دقّت لطفا!) ایزوفاگوس خیلی حسی تر توی تبلتش سرچ داد: "فرید در خانه ی سبز"...

بعد یه پوستر دیدیم از سریالی که تا حالا ندیده بودیمش. لذا تقدیمش کردیم به مادر تا توضیحات اضافه رو بهمون بده.

و مادر شروع کرد:

"آره دیگه. بازیگراش همینا بودن. این رامبد جوان رو نگاه کنین چقدر خوشگل بود قبل از اینکه کچل شه! اونم که خسرو شکیبایی ه. بابای فرید. آخ... این خانوم پیره اسمش چی بود؟ یادم نمی آد. کیلگ برو پیدا کن ببین اسمش چیه. اعصابم خورد شد... همون مادر بزرگه رو می گم. آره. همون."

ما خوندیم:

-"ببین مامان چند تا اسم هست. نمی دونم کدوماشونه. مهرانه مهین ترابی؟"

-" نه بابا! اون که همون زن خسرو شکیبایی بود تو فیلم. یادش به خیر عمو احمد بهش می گفت قالی سلیمون. می گفت مثل قالی سلیمون خوشگله..."


با اومدن اسم عمو احمد؛ یهو همه ساکت می شن... من تو دلم تکرار می کنم :" ولش کن. تو که می دونی نمرده!"

سکوت رو می شکنم-" خب پس کدوماس؟ حمیده خیر آبادی؟"

-"آخیش. آفرین. همونه."

-"ام... مامان اینجا که نوشته مرده...!!"

مادر یک هی وای بلند می کشه- "نههههه! چرااااا! کی مرد؟ اشتباه می کنی...!"

خلاصه ما هدایت می شیم به ویکی پدیا- " مامان ایناها. اینجا نوشته سال 89 مرده."

مادر شروع به آخی آخی می کنه... که یه خط توجه من رو جلب می کنه:

"فرزندان: ثریا قاسمی"

-"مامان این چه ربطی به ثریا قاسمی داره آخه؟"

-"خب بچه ش بوده دیگه!!! فقط باید بری بگردی ببینی چرا در اون زمان این قدر روشن فکر بوده و فقط همین یه بچه رو داشته. اینو ننوشته اون تو؟"

من  حیران از کشف جدید اخیرم در مورد این بازیگر ها-" نه. این چیزا رو نمی نویسه تو ویکی پدیا!!!"

-"شاید طلاق گرفته. آخه خیلی ه اون زمان همچین عقایدی.... ولی خیییییلی حیف شد. ما دیگه از این بازیگرا کم پیدا می کنیم تو ایران. اصن اون تبلت رو بده می خوام خودم بخونم."

-"اه... مگه قرار نبود یه بارم که شده با ما خندوانه نگاه کنی...؟"

دیگه غرق شده. جواب نمی ده.

...

چندی بعد ما داریم جناب خان رو می بینیم که مادر به سخن می آد:

"اینجا نوشته ملقب بوده به نادره خیر آبادی. من همیشه برام سوال بود چرا بهش می گن نادره. کیلگ. وایسا ببینم. پس اگه این نادره خیر آبادی ه، نادر گلچین کی بود؟ وای می ری بگردی؟ اعصابم خورد شد. آه. خیلی شنیدم اسمش رو ولی نمی دونم کجا!!!!"

من باز به دنبال تکلیف نوروزی جدیدم به ویکی پدیا هدایت می شم...

-"مامان اینجا نوشته یه خواننده ست این یارو. آقای نادر گلچین... "

-"آخیش. آره مرسی. می گم چقدر اسمش اشناست. من کلیییییی آهنگ ازش شنیدم تو رادیو. خیلی صداش خوبه. آهنگاش عالی هستن."

-"من که یادم نمی اد آهنگی ازش شنیده باشم...."

-"چرا شنیدی. وایسا... .... وایسا یادم بیاد... ... ... اه یادم نمی آد.... اه. ای کاش الآن آهنگاش رو داشتیم."


در همین لحظه رامبد جوان داره در مورد روز مادر مطلب می بافه به هم. گویا فردا روز مادره. جناب خان داره گریه می کنه... داره می گه دست مادراتون رو ببوسید.

من یکی که اهل این لوس بازیا نیستم... ولی حواسم پرت شده.

من و ایزوفاگوس یه نگاه به هم می کنیم؛ چشمک می زنیم؛ خیلی حسی هدیه ی روز مادری که تا یه لحظه ی پیش نمی دونستیم فرداست رو انتخاب کردیم.



الآنم که فرداست. کیلگ گزارش می دهد از فول آلبوم نادر گلچین. :)))

داریم برنش می کنیم رو سی دی بدیمش دست مادر!

ولی خداییش خیلی زیاد بود. عاخه صد و هفت تا آهنگ؟ {خیلی هم اتفاقی صد و هفت تاست! عرض کرده بودم؛ هفت ها من رو خیلی دوست دارن!}

همون طور که اوّل پست گفتم از اونجایی که ما خانواده ای کلا حسی عمل می کنیم، منم خیلی حسی یکی از صد و هفت تا آهنگ رو باز می کنم و خیلی هم شدید ازش خوشم می آد. اون قدری که بعد از قرن ها می خوام یه آهنگ آپلود کنم اینجا.


+روز مادرهاتون مبارک!

+شما هم بعد از گوش کردن این آهنگ دیگه بچه نشین. بذارین مادر ها هم زندگی شون رو کنن.


پ.ن: مدیونید اگه فکر کنید ما از خندوانه ی دیشب چیزی نفهمیدیم. :)))  قابلیت ها بالاست. ده تا موضوع هم زمان با هم بررسی می شن. تهشم همه شون به نتیجه می رسن. بله.

پ.ن بعدی: لازمه ذکر کنم رمز رو؟ یعنی شما هنوز به عمق خودشیفتگی کیلگارا پی نبردین؟ با دو تا آر بزنین اسمم رو لطفا! :))