Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

ای کسی که می خوای وبلاگمو بخری

مورد نخست. حاجی کرک و پرم!

مورد دوم. فقط یه سوال دارم،

چه قدر ؟؟؟


به ولله من اگه می دونستم همچین آینده ی درخشانی انتظارمو می کشه،،،

شعت! می خوان وبلاگو ازم بخرن.

چند بفروشم بچه ها؟

به دلار بگیرم یا به تومن؟

پنج میلیون خوبه یا کمه؟


دیگه کم کم دل بکنید. پائیز جدایی ساز که داره می آد و منم که پول ندارم... همین امروز فردا با نرگس جان می شینیم پای قرارداد.

امید اینجا، امید اونجا، امید همه جا

خب خب ببینید چه جمله ی امید بخشی براتون شکار کردم.

می فرماد که:

"زخم مکانی است که از آن، نور به تو وارد می شود."


گویا از یک فیلمی هست به نام a wrinkle in time.  چروکیدگی ای در زمان یا همچو چیزی. که من ندیدمش ولی اون قدر آدم ماهی هستم که می آم دیالوگشو آپلود کنم واستون اینجا که به زخم هایی که بر می دارید امیدوار باشید. نیمه های پر لیوان شدیدا در حلقومتان. فرت. پایان پیغام.


جدا ها. چه دیدگاه باحالی. 

ما یه مشت هیولاییم که وقتی زخم برمی داریم، این شانسو پیدا می کنیم نور بیاد داخل وجود کریه مون. هر کی بیشتر زخم برداره، وجودش بیشتر خالص سازی می شه. تهش چی می شه؟ ن م دانم ولی شاید اگه اون قدری که لازم هست نور خورده باشیم، تبدیل به یه ستاره ای، کرم شب تابی چیزی بشیم.

یک دو سه چهار پنج شیش

شارژی اند، چی اند پله برقی ها؟

تا حالا بهش فکر نکرده بودم.

خودش که تو لفظش می گه "برقی"، ولی نمی دونم واقعا برق شهریه منبعش؟


جدید ترین تجربه ی باحالم رو بخوام به اشتراک بذارم میشه اینکه امروز سوار پله برقی شدم، با سرعت ثابت به سمت پایین حرکت می کردیم که از وسط راه، پله برقی به قول سردار شروع کرد به نی نی زدن. باحال بود. سرعتش کم. و کم تر.. و کمتر تر... شد، مثل یک مشعل که به مرحله ی سو سو زدن رسیده باشه تا اینکه کاملا از حرکت  ایستاد. 

جلوی چشمام یک حرکت مستقیم الخط یکنواخت تبدیل شد به یک حرکت شتاب دار منفی و بعد هم به سکون مطلق رسید، سرعت صفر

مردی که جلوم بود اول هاش هی خودش رو تاب می داد جلو و عقب تا شاید با جا به جا کردن بدنش بتونه سرعت پله برقی رو زیاد کنه. پاهاشو می کوبید. حس می کرد تاثیر داره. 

کلا سه نفر بودیم. دو نفر جلویی م از همون زمان که پله برقی آروم شد خودشون شروع کردن به راه رفتن. 

من ولی دلم خواست حالا که این شرایط برام پیش اومده ببینم پله برقی در حال خاموش شدن، منو تا کجا می تونه ببره با خودش. شروع کردم شمردن، هزااار و یک. هزاااار و دو... 

همچنان وایسادم روش. وضع خنده داری شده بود. چون سرعتش خیلی آروم بود ولی منم گشاد تر از اون بودم که حرکت کنم. تا کاملا وایساد. تهش به زیر پاهام نگاه کردم و دو پله ی آخر رو خودم رفتم.

به نظرت چند نفر تو جهان سوار یه پله برقی روشن شدن، و پله برقی حین سوار بودنشون خاموش شده؟ احتمالش چقدره؟ زیاده؟ من فکر می کنم خیلی احتمال روتینی نباشه. به هر حال من الآن یکی از اون تعداد معدود خوش شانس ها و یا بد شانس ها شدم. و دوستش هم داشتم.


دومین تجربه ی باحالم سوسک ساختمون بود. صبح  از آسانسور اومدم بیرون، و روی کنتور آب یا راه فاضلاب (نمی دونم چیه) یه جنازه ی سوسک دیدم. بچه سوسک بیشتر. به پشت افتاده بود و دست و پاهاش تو هوا بودن و داخل بدنش جمع شده بودن. دقیقا همون حالت تموم کردن سوسکی. حدود نیم دقیقه بدون پلک زدن نگاهش کردم و داشتم فکر می کردم که چه بد شد. کاش زنده شه. الآن هر کی هم می آد لهش می کنه. یکم وارسی ش کردم با پا، دیدم نه بابا بنده خدا واقعا تموم کرده و دردش نمی آد هر چقدرم لقدش کنن.

بعد الآن که شبه برگشتم، می بینم جنازه ی سوسک  همچنان سرجاشه ولی سوسک داره با سماجت دست و پاهاش رو تکون می ده و قصد داره بلند بشه ولی به جاش دور خودش می چرخه. به خودم گفتم بیا تو با این آرزوی های مفنگی ت این سوسک رو هم بدبخت کردی چی می شد آرزو نمی کردی زنده شه الآن تا صبح دور خودش می چرخه و درد رو هم حس می کنه این بار. 

چی اند این سوسکا؟ می میرن دوباره زنده می شن یعنی؟ نمی تونم درک کنم. طرف کاملا مرده بود. نکنه گره گوار سامسا بوده باشه؟ ...



 و عرض شود که صدا سیما یه سریال جدید نشون می ده: "پرده ی عشق" که مادربزرگم الآن داره نگاه می کنه،

و این ترکیب واژه ها احتمالا اضافه ی تشبیهیه، 

ولی... 

"پرده ی عشق" آخه؟! (با همون لحنی که جناب خان می گه "رامبُببببد" هم شد اسم؟)

هیچی دیگه. ولش کن.

هرچی اسمش کنایه طوریه و ما هم ذهنمون کرم زده س، آهنگ تیتراژ آخرش خوبه. سنتی طوری و اینا که حوصله شون نمی کشه اکثرا گوش بدن. نمی دونم چه کسی خونده آهنگش رو.

 سرچ کردم هنوز هیچ سایتی نذاشته ش. اگه خودم بجُنبم و بگیرم و آپلودش کنم کلی بازدید می خوره اینجا. ببینم حالا. شاید گذاشتم.


و هرچی تا اینجا نوشتم، زیاد مهم نبود، پستو نوشتم که صرفا اینو بذارم:




حساب کردم، در روزی که وبلاگ ۱۵۵۰ روزش بود(دیروز) به همچین عدد مقدسی رسیدیم. هزار و پونصد و پنجاه روز گذشت و یک دو سه چهار پنج شیش نفر از این وبلاگ بازدید کردن.

هر یک دو سه چهار پنج شیش نگاهتون رو می ستایم.


این عدد واقعا زیباست.

مرسی از آیدا که واقعا ناموسا فانوسا وژدانا (دوست داره این واژه آخری رو کپی رایت بزنیم) مدیونشیم بابت این شات. جدی خیلی مدیونشیم، بلد نیستم بیان کنم دیگه. به خودش بگیره. باحال ترین کادوها رو برام فرستاده تا حالا.

این عدد ها که شکار می شن، واسه من مثل یه کادو ی خیلی خیلی مشتی می مونن. خب خنده داره من مخم از عنفوان زندگی تو این موارد عیب داشت ولی حسش بیشتر از زمانی که گوشی یا ماشین برای اول بار اومد دستم کیف داد. البته من با گوشی و ماشین خیلی کار ها می تونم بکنم ولی مغزم اینو بیشتر حال می کنه باهاش دیگه چی کار کنم. مطمئنم هر چه قدرم بگم بازم کسی نمی تونه احساسم به عدد های رند رو درک کنه. عمقش رو.  مخصوصا عددی که واسه ش انتظار کشیده باشی. فرقش چیه. مثل ستاره دنباله دار نجومیاست دیگه.


بگذریم، اینم جایزه تونه، که وبلاگمو به همچین عددی رسوندید. سر کلاس کشیدم...

جیبوتی (آره می دونم اسم کشوره ولی اصلا بلافاصله بعد اینکه خلقش کردم، اسمش رو ذهنم حک شد جیبوتی) :




البته یه نفر از دنیای این ور مانیتور هم دیده ش (ضمن گفتن تیکه ی "ینی کیلگ عاشق چیزایی ام که رو برگه ت می کشی") و اگه بخونه اینجا رو لو می ریم. ولی این ریسک رو می کنم چون دوباره بلد نیستم بکشمش و اون یه نفرم اگه احیانا خوند اینم بدونه که خیلی خوش گذشت بهم اون روز و فدایی داره.

در مورد جیبوتی اینکه، خودم خیییلی دوستش دارم. کاملا طبع پرنده دوست دارانه م رو ارضا می  کنه. و نمی دونم پرنده ی چیه. تخیلیه دیگه.


برگردید ذوق تو چشماشو ببینید، 

همون قدر ممنونم ازتون.

کامنت اینارم جواب می دم. حتما.  از عید غدیر  جواب ندادم. یادم هست.


Free hugs

همه تون بیایید بغلم که از خوشحالی موندم چی کنم.

امتحانی که قرار بود بیفتم رو نیفتادم!

با چند نیفتادم؟


با ۱۰ نیفتادم!!!

هولی شتتتتتتت خدایا بیا منو بخور دارم سکته می کنم از هیجان،

با ده نیفتادم.


تا حالا از دیدن یه نمره این قدر خوشحال نشده بودم. فرض کن با یه سوال پایین تر اوضاع چقد فرق می کرد. 

البته شواهد حاکی از اینه من خودم افتاده بودم، استاد بهم ارفاق کرده، ولی کی به کیه... مهم اینه که پاس شدم، رو آخرین نمره ای که می شد پاس بشم، پاس شدم.

این خودش از ده تا بیست گرفتن سخت تره ازنظر احتمالاتی. که دقیقا رو کف قبولی، قبول شی... خیلی باید شانس داشته باشی که احتمالات اینجور رخ بده. 


این ترم خیلی از افتخارات رو آنلاک کردم کلا. مثل یه بازیه که میفتی دنبال اچیومنت هاش تا هانتشون کنی. به عبارتی تو این ترم من اچیومنت هام در سطح دانشگاهی به طرز خطرناک و جالبی داره آنلاک می شه. یاد اچیومنت های فروت نینجا می افتم. یه تیکه ش بود می گفت باید دقیقا ۳۲۱ امتیاز از بخش آرکید بگیری. در این حد سخت...


و من این ترم تو کارنامه م،

صفر گرفتم.

ده گرفتم.

بیست گرفتم.


و این همه عدد برام خیلی جالبن. هیجان دارن در حد مرگ.  خصوصا این دهه نوبرشه، واقعا عشق منه. 

تا حالا ده نگرفته بودم. یه بار بود ترم دو، که نمره برگه م ده شد و بعد رفتم تبدیلش کردم به هفده با شرط و شروطی و هفدهه رفت تو کارنامه م. ولی این دهه. خودشه. خالص خالص می ره تو کارنامه م.

نمی دونی من حتی پیش پیش رفته بودم روز امتحانشو چک کرده بودم واسه ترم بعد، یعنی در حد مرگ مطمئن بودم می افتم.


فقط حال گیریش این بود که با یکی از دوستام شرط بسته بودیم که با هم بیفتیم. یعنی بهش گفتم اوستا من وقتی می گم می افتم مطمئنم راه نداره. ولی الآن ده گرفتم نیفتادم. در عوض اون شد نُه و افتاد! حالا هنوز بهم نگفته خودش ولی بیچاره م می کنه... مگه باور می کنه من با ده نیفتادم فکر می کنه حرف مفت زدم. چون از اولشم که داشتیم تبادل ایده می کردیم برگشت بهم گفت همه تون پاسید فقط منم که می افتم. و همون لحظه بهش قول شرف داده بودم که منم می افتم و کنارش خواهم بود تو ترم بعد و غمش نباشه. الآن شدید بدقول شدم. 


به هر حال کم کم ش تا دو روز انرژی لازمم رو دارم و شنگول خواهم بود،

و هیچی ... هیچی فعلنیاش نمی تونه منو ازین حالت های بودنم بکشه پایین!

حتی اینکه بفهمم قیمت بستنی موزی میهن دو برابر شده: قدر دابل چاکلت.


پ.ن. این همون درسی بود که واس خاطر جام جهانی شرحه شرحه ش کردم. قربانی ش کردم. و حالا که نیفتادم به خود لعنتی م افتخار می کنم چون تونستم به زور هم که شده هم به خدا برسم هم خرما بخورم. الآنم نشستم رو کاناپه کنار پدر بزرگ و مادربزرگم بستنی موزی م رو می لیسم. یامی. البته نمی تونم بهشون بگم چقد خوشحالم. چون بابابزرگم هنوز  تو این سن وقتی منو می بینه بهم می گه :"امیدم، ایشالا از درس ها بیست بگیری." و همچنان می آره پول دستم  می ده می گه :"بیا این جایزه ته به خاطر بیست هایی که می گیری."  اتفاقا الآنم داره نگاه می کنه تایپ کردنم رو و یه درصد فرض کن چه حالی می شه اگه بفهمه از خوشحالی ده گرفتنم دارم اینجوری ذوب می شم.


ای خداااااااا.

من هنوزم شانس اینو دارم که به نسل آینده بگم تو دانشگا هیچ درسی رو نیفتادم و بزنم تو سرشون. فکر می کردم این اپشنو از دست دادم...

گااااااد

/⊙-⊙/


عتیقه

" واست یه چیزی آوردم که وصل کنی به دیوار اتاقت و هر وقت می بینی ش یاد این مادربزرگت کنی. سال ها بعد بچه ها رو جمع می کنی دور خودت و بهشون می گی اینو می بینید؟ اینو مادربزرگم بهم داد. "


از همون لحظه ای که بشقاب رو لمس کردم، دارم به روزی فکر می کنم که مادربزرگم مُرده و من این بشقابه رو گرفتم تو بغلم و اشکام می چکه کف بشقاب عتیقه هه و این چهار تا مرغی که تصویراشون کف بشقاب هستن، از اشکام آب می خورن.

/* کلا روحیه ی مثبت بینیم رو از دست دادم گویا و دکمه روشن خاموشش هم فعلا نمی دونم کو. می گم شاید ریست شه! نمی شه؟ شاید بتونم حداقل این لامصب لیوانی که می گن نیمه های پر و خالی داره رو ببینم. آخه مشکل اینه که می گن نیمه ی خالی رو نبین و به جاش نیمه ی پر رو ببین. ولی من کلا هزار پرده عقب ترم! خود لیوان رو نمی تونم ببینم حتّی. حالا وایسا ببینم کسی به این قشنگی تا حالا درباره ی دیدن خود لیوان نوشته بود؟ والا ما هر وخ هر چیز قشنگی نوشتیم تش دیدیم قرن ها قبل به ذهن یکی دیگه هم رسیده ایده ش. اینایی که ایده ش رو داشتن بیان همو پیدا کنیم به هر حال، چون از خودم نوشته بودم. بعدم دور همی می ذاریم به صرف خیره شدن به لیوان. */


بگذریم،

هی بش گفتم مادر جون چرا؟ 

"چرا" داری می دیش به من؟ /وقتی خودت این همه واسش احساس داری؟/

اصلا چرا داری می دیش به "من"؟ /وقتی خودم بیش از حد کافی احساس دارم؟/



ولی چقد قشنگه. 

تو فرندز یه تیکه بود جویی می خواست از زیبایی ریچل تعریف کنه. می گفت " اوه مای گاد! شی...  ایز... بیوتیفول..."

و اینقدر این جمله رو خوب و با احساس ادا می کرد، که تو احساس می کردی اگه زیبایی نقطه ی نهایتی داشته باشه، تهش چیزیه که جویی با چشماش می بینه و ازش حرف می زنه.


منم اگه می تونستم اون لحن جویی رو یه درصد پیاده سازی کنم، در وصف این بشقابه می گفتم : " اوه مای گاد! ایت... ایز... بیوتیفول..."

به من بگو ببینم

نیمای خندوانه کجاست؟

این بشر کجاست؟

بگو که من کی هستم

امشب خیلی گرسنه م بود ،
رسیدم خونه ،

تا دیدم بوی ماکارونی می آد ،

رَفتم آشپز خونه تا قابلمه ی غذا رو دیدم ،
و دنیا زیبا تر شد ، √

همه لبخند شدم ~_~


رفتم سر قابلمه ی غذا ،
تا دیدم ته دیگ ها چِشمک می زنن ..
دستم رو برده بودم ،
تا که مادر با کفگیر کوبوند پشتِ دستم ،
گفتم مامان کاری به کارِ من داشتی نداشتی ها ،
گفت بنیامین یه بار دیگه حَرفِت رو تکرار کن ؟؟
گفتم بنیامین حَرفش رو یه بار میگه ...

تا دیدم خیلی ترسناک نگاه می کنه ؛
گفتم مادرم تاج سرم !
همه میگن زندگی شبیه بازی هَس ،
ولی من میگم بازی نیست ، یه راه بی برگشته ...
و اصلا اگر واقعا بازی هم باشه ، هر لحظـش حَساسه ،
شما داری حَساس ترین لحظه ی این زندگی رو ،
دستکاری می کنی  ..

که جواب داد حرفام ،

و دلش سوخت √
چشماش که مهربون شد ،
گفت ولی بنیامین کم بخور ..

و دوباره دستم رو برده بودم سَمت ماکارونی ها ،
تا که چِشمک می زنن ..
که این بار پدر اومد آشپزخونه ،
گفت بنیامین دقیقا داری چی کار می کنی ؟؟

گفتم مادر گفته نمک این غذا رو بِچِشَم ،
من هم خوش ندارم درخواست کمک کسی رو زمین بندازم √
گفت بنیامین من می دونم نتونستی خودت رو تا شام کنترل کنی ،
بخور نوش جونت ،
ولی دروغ نگو هیچ وَقت ،
دروغ خانمان سوزه پسرم ..

گفتم پدر راست می گی ،
ببخشید ،
حقیقت این هست ،
که این ها خوشمزه ترین ته دیگ های دنیان که فقط مادر من بلده دُ‌رُست کنه √
گفت بنیامین نمک نَشناس هستی !!
اون همه کُتلت سبز و سیاه درست کردم ،
فقط از مادرت تعریف می دی ..
گفتم آره اون کُتلت ها نمونه بود ، نمونه ،
دیگه هیچ وقت مثلش پیدا نمی شه ^-^
دوستت دارم پدر ،
این جمله کوتاه بود ، ولی از ته دل گفتم بهت ...


پدر رام شد و رفت ؛

که جمله م رو کامل کردم:

ولی الآن شدیدا وقت تَه دیگ هست √
و آستین هامو داده بودم بالا ،

 تا که دیگه تَه دیگ داشت از قابلمه جدا می شد ..


خواهر هوار داد گفت که بنیامین برو ببین زنگ می زنن ،
لابد بازم از این دوستای اَنگلیت هستن ..
با خودم گُفتم ،
مَردم اعصاب ندارن ×_×
قَدر این بچه های ماه اطلاعات رو نمی دونن ..

تا که دیدم تند تند زنگ می زنه ،
گفتم همین می کنید که بهتون می گن اَنگل ،
یه تَه دیگ نمی تونم بخورم ،
و رَفتم سمت در،

 تا که ببینم این بار چه ماموریتی از مقامات بالا و اطلاعات برای من هَست √


درو باز کردم ،
تا دیدم رفیقمه  با قیافه داغون ..

گفتم یه چیز بگم حالش خوب شه ،
زدم رو شونش ،
گفتم به سلامتی رفیقی که منو همیشه ،
همون جوری که هستم ـ دوستم داره ؛
تا دیدم خندید ،
برگشته می گه :
بنیامین فدایی داری داداش ،
چَند شِکلَک دَر بیار بخندیم ..
 گفتم مردَک  مگه من دَلقَکم؟
تا دیدم می خنده می گه دمت گرم ،
شاد شدم دیدمت  :/
تا دیدم حالش خوب شد ،
 گفتم هی رفیق ،

دفه دیگه ببینم ناراحتی ،

یهو می بینی تنگ آبی رو ریختم روت √
زنده باد هر کی هنوز که عاشقه ..

که باز تو هم رفت ،
گفت داغ دلم رو تازه کردی بنیامین ،
با دختره کات کردم ،
داغونم کرده ..
فردا ، روزِ بوسه هست ، و‌ من الان اینـو فهمیدم :/
یه عشقی هم نداریـم ،
  بیاد بوس بده ..

گفتم غمت نباشه ،

 رفیق پس برا چیه؟

من در روز های سخت کنارتم مرد.  :/

گفت بنیامین باز خُل شدی؟
گفتم نه شوخی اومدم ،
ولی رفیق اون دختر رو  حتما هواش رو داشته باش √
شاید الآن رفته ،
ولی تا یه بدی اَزش می بینی ،
چشاتو رو همه خوبیاش نبند ،
یه بعضـی هایی اگـه یک روز نباشـن ،
یک سال می گذره واسـت ،
اَز بـَـس خـاص وُ مهـربـونـن ،
تا که برگشت گفت تو نمی دونی این دختره چی کار کرده ،
دیدم شروع کرده تعریف دادن از دختره ،

و حیوونی خیلی دلش پر بود .. √

هی گفت و گفت ،
تا خسته شدم ،
و تَه دیگ ها سقف دهنم ماسید ،
که وسط حرفاش تعریف داد ،
بار اولی که تو پارتی دیدمش فکر نمی کردم همچین آدمی باشه ..
 
که گفتم عه بالاخره دوستان از اطلاعات اومدن √
سلام برادر !
تا دیدم مثل گربه برگشته پشت سرشو نگاه می کنه  :)
بهش گفتم حالا بگو داشتی می گفتی پارتی رفتی ؟

گفت هیچی ولش کن ،
 بنیامین جان بیااا اینجا ،
تا دیدم آغوشش رو باز کرده ازم قدر دانی کنه ؛
رفتم بغلش کنم ،
تا که ناگهانی پشت گردنم رو گرفت ،
برگشت گفت ،
 خیلی مسخره ای بخدااا ،
اَنگلی اَنگل !!

با چهره ای جدی ایستاده بودم ،
گفتم همین انگل که گفتی ،
بارهاا از اطلاعات تماس گرفتن ،
بهش گفتن بیا امنیت رو به یاسوج برگردون √
برگشت گفت امنیت رو به مغزت برگردون بنیامین ،
و گذاشت رفت ..

پـُر از احساس بود قلبم ، قلبم رو شکست+_+
حالا من الآن یه لحظه احساسی شدم ،
وگرنه دیگه همه می دونن ،
که خیلی آدم مزخرفی ام ~_~

شما قلب کسی رو نشکنید ،
ببینید دنیا چه قدر قشنگه ،

دنیا ته دیگ داره √

 و همین که این خردادی مغرور رو کنارتون دارید ،
خودش یک دنیاست √
و بعد اینکه بلاگ اسکای به نظرم ،
خون گرم ترین و با معرفت ترین ،
آدما رو داره ،
که یکیشون الانه داره براتون وبلاگ می نویسه √
البته من متعلق به همه ام ،

داشته هاتونو قدر بدونید ،
بگو ماشاالله :)

____________

با تشکر ازلحن باحال پستاش،

این پست همه ش شوخی بود.

و اگه یه درصد بد بود،

و یه صدم درصد اینا رو دید و نچسبید بهش،

ازش خواهش مندم بک بده 

رو خود من خالی کنه. √

فقط دلگیر نشه. √


فقط اینکه نتونستم کوتاه بنویسم.

این فاکتور رو از هیشکی نتونستم تقلید کنم.

سخته.


وبلاگش. ما اهل رپورتاژ نیستیم و خوش نداریم تبلیغ کنیم چون اونجوری یه دنیا وبلاگ هستن. ولی اینو باید گفت اینگار تا بشه مقایسه کرد. اینجاست.


پ.ن. یکم ازش قلم بفرساییم جبران بلاهایی بشه که سر کاراکترش آوردیم، باید بگم بدونید تنها کسی هست که شکلک گذاشتن هاش به دلم می شینه. جدی می گم. هر جای دیگه ای هر شکلکی می بینم عصبانی می شم. خودم حتی وقتی شکلک می ذارم عصبی می شم. یه پست اختصاصی دارم می نویسم از تحلیل این موضوع ولی خلاصه ش اینه که از شکلک بدم می آد! قبلا نبودم، اینجوری شدم. یا شایدم اینجوری م کردن.

فقط یه استثنا براش پیدا کردم و اونم وبلاگ همین بشره. خودمم هنوز نفهمیدم رمزش چیه. ولی یه احساسیه دیگه واسه خودش. وقتی شکلک می ذاره عصبی نمی شم.

اگه یه روز جوی لندو زدم، واسه تکمیل کادرم، از همین الآن دعوت نامه ی اختصاصی داره.

همیشه به شادی بنی، همیشه به شادی.

چالش

عنوان این پست و پست قبلی رو پشت هم بخونید باحال می شه. :دی


یادم می آد اون اولای کار که اینستا مُد شده بود (حداقل توی بچه های ما) من دوم دبیرستان بودم. پاییز و زمستان ۹۰. فیس بوک هم خیلی طرفدار داشت اون موقع. بیشتر از اینکه اینستاگرام داشته باشن، اکانت فیسبوک داشتن حتی.

و مثلا اون سال هر اتفاق باحالی می افتاد هر معلمی که سوژه می شد هر دانش آموزی که سوتی می داد (دیدید یهو یه سری قضیه ها اپیدمی می شه تو مدرسه؟)، چهارده پا می شد وسط کلاس هوار می زد اوهوی حواستون باشه ها امشب اف بی و اینستا رو می ترکونین ها. و تا پاسی از شب (بخونید پنج صبح) ول بودن (بودم شاید حتی) اونجا. خوش می گذشت. 


بعد از یه مدتی که کاربر های اینستا بیشتر شدن، این چالش ها مد شد. هم دیگه رو تگ می کردن رو عکس هم دیگه. خب ما گروه زیادی بودیم. مخصوصا وقتی کلاس سومی شدم و رشته ها جدا شد، بچه های سیصد و یک سال ۹۱، خیلی جو کولی داشتیم دور هم. شدیدا متحد و اهل دل و اهل حال و فان و فلان. (یعنی حالا کار ندارم که مدرسه کلا جوش خرخون طوری بود، ولی باحالاشون و ژیگولاشون کلاس خودمون بود.) همون کلاس از مدرسه که تو دفتر معلما همیشه دارن درباره شون حرف می زنن.


فکر کنم تابستون همون سال بود که اولین اپیدمی ترین چالش اینستا، آیس باکت چلنج مد شد. سطل آب می ریختن رو سرشون تا حقی ادا کرده باشن واسه کسایی که ای ال اس دارن (مثه هاوکینگ). 

ولی قبل همون دوران طلایی آیس باکت باز هم بود ازین چالش ها. که نمی دونم مثلا ده تا از دوستات رو تگ کن تا فلان بشه. یا عکس پاهای کفش دار می ذاشتن. یا چه می دونم قربون صدقه برو. پست فدایی بنویس. خوش تیپ ترین رفیقاتو تگ کن. یه ریتمی داشت این چالشا و تو مدرسه تقریبا کلاس به کلاس جلو می رفت.


می دونی من دقیقا از همون دوران این گارد مزخرفم رو نسبت به این حرکات گرفتم تو دستم. ما سی و یک نفر بودیم تو اون کلاس. و منم یه شخصیت سایلنت دوست داشتنی بودم واسه همه ی اون سی نفر. با همه بگم بخندم، تو همه جمعی بپرم باشون. کلا کسی هم ازم آزار ندیده بود. چون حرفم نمی زدم اصلا، نه هم نمی آوردم هیچ وقت. بی آزار بی آزار دیگه. کاملا بی حاشیه.


این چالش ها که به کلاس ما می رسید، بچه ها شروع می کردن به تگ کردن هم دیگه رو پستاشون. واسه بقیه فان بود و درباره ش حرف می زدن تو کلاس... 

ولی چالش اصلی واسه من دقیقا از همون زمان شروع می شد. واسه من اصلا فان نبود! می دونی چرا؟ رو راست باشیم... همیشه ی خدا، من نفر n+1 امی بودم که اینستا نمی ذاشت تگ بشه. همیشه ی خدا. یعنی می دونی درد داشت که تو واسه همه ی اون سی نفر، اولویت n+1 رو داشته باشی و خطاب بهت بنویسن : "بقیه هم ببخشید زیاد بودین نمی شد تگتون کنم!"


تمام مدت، زنگ تفریحا یا وسط کلاسا، ما تو کلاس درباره اتفاقایی که تو دنیای مجازی می افتاد حرف می زدیم، در حالی که من توش نبودم. شت من درباره ی موضوعاتی حرف می زدم که خودم کوچک ترین عضوی ازش نبودم. من تک تک آدما رو می شناختم که کی چی اومده کامنت کرده و کی ضایع شده و کی پوکونده شده و کی عاشق کی شده ، کی به کی تیکه پرونده و ازین قرار ها، ولی عضوی از جریان نبودم، هیچ وقت.


 یعنی خنده دار بودا. من حتی تو عکسایی که خودم حضور داشتم هم تگ نمی شدم. ریختم بود ولی تگم نمی کردن. انگار به من می رسید همه یادشون می رفت که وجود دارم. همیشه جزو فاکتور گیری ها بودم. آیدی اینستام رو هم همه داشتن، شاید بیشتر از هر کسی، از پونصد نفر پایه من فالو داشتم بچه ها رو. حتی بچه هایی که دو سه تا فالوئر داشتن من سابسکرایبرشون بودم. ولی شاید اصلا نمی دونستن که اون منم. هیچ وقتم نگفتم.

و هیچ وقت نفهمیدم که این لعنتی چیه. لم داره؟ نداره؟ این چالشای تگ شدنی مجازی.

این خیلی واسم دردناک بود. اصلا اعصابم رو می ریخت به هم. اینکه همه رو در رو باهام اکی و شنگول برخورد می کردن و چقد با هم دوست بودیم ولی تو اینستاگرام هیچ وقت جزو اکیپ سی صد و یکی ها تگ نمی شدم. به تناقضم می انداخت. 

البته یه بحث دیگه ای هم که هست احتمالی که می دم اینه که من اون قدری محو بودم و حرف نمی زدم که تقریبا هیشکی از وجودم تو کلاس با خبر نمی شد حتی بغل دستیم.


بعد از اون ناخودآگاه بهم القا شد که شخصیت همه ی چالش باز ها رو به لجن بکشم. چی می گی خوب، آره بدجووور لجم گرفته بود. گرینچ درونم گشنه ش شده بود. می خواست کریسمسشون رو بدزده!


و آره همین شد که ازون سال به بعد دلم خواست عق بزنم رو هرچی چالشه. بعد از اون سال، زیاد پیش اومد که تگ بشم رو پستای مختلف! ولی دیگه حسی بهش نداشتم. احساسم سوخته بود، و همه ش به خودم می گفتم... هه. این سطحی های علاف بدبخت رو ببین.

هیچ چالشی رو هم بک ندادم دیگه. سفتش کردم شدید. جزو اولین کسایی بودم که تو مدرسه اینستاگرام رو کشف کرد ولی دیگه پست نذاشتم. قرنی یه پست مثلا.

دیگه ازون به بعد حس می کردم من بزرگ تر از اون حرفام که خودمو درگیر همچین بچه بازیایی کنم. همون یه سال که سیصد و یکی بودم حسش رو داشتم. بعدش یهو آدم بزرگ شدم. وقتی اون احساس رو تو خودم کشتم، دیگه هیچ وقت نتونستم اون طوری که قبلا نگاهش می کردم باشم.

نتونستم بچه باشم. هر کی تگم کرد زدم تو پرش و از بالا نگاهش کردم. دوستامو به مرحله ای رسوندم که بهم تیکه می ندازن جون هرکی دوست داری یه عکسی چیزی بذار تو اون اکانت عهد ژوراسیکت.



اینا رو نوشتم که بگم... چرا تو پست قبل نوشتم "گرخش." یه لحظه این دو تا پست چالش رو که دیدم تو وبلاگاتون، این احساس ها برام مرور شد. گرینچ درون دوباره از خواب بیدار شد و دلش خواست کریسمس رو بدزده!

 بعدش دیدم زیرشون نوشته رادیو وبلاگی ها، و یا خدا، یه گارد خیلی مسخره ترین نسبت به این یکی دارم که اصلا در کلام نمی گنجه. فقط در همین حد بگم هر وقت رد شدم از تو وبلاگشون و کامنتاش رو خوندم، کهیر زدم.

بعد یاد دوران راهنمایی افتادم و قضیه ی تراوین... وبلاگ دوی دویی ها... یاهو مسنجر... و اصلا لعنت به مسنجر. تف به مسنجر. مسنجر خیلی خر بود. نصف گارد دنیای مجازی م رو همین مسنجر درست کرد. شالوده ش مسنجر بود. مثل نخی که می ندازی تا دورش نبات ببنده. مسنجر واسه من حکم اون نخ وسط نبات رو داشت...


بعد باز دی اف اس زدم عقب تر!

شت... رسیدم به موبایل چهارم پنجم دبستانم! به اس ام اس بازیای دبستان! دیدم که اون موقع هم کماکان این احساسا رو داشتم.

و آره اینقدر عق زدم اینا رو که الآن فکر نمی کنم چیزی باقی مونده باشه.


و حالا کاملا آزادانه دارم فکر می کنم آره چرا که نه! بذار بک بدم. :)))

و اینم بدونین حس خوبی داشت. اینکه یه دنیای دیگه ای هست که آدما توش منم تگ می کنن. و سعی می کنم آدم خوبی باشم، نزنم تو پرتون و این بشه اولین چالشی که توش بک می دم. فقط پشت صحنه اش این شکلی بود دیگه، در جریان باشید. این دقیقا اون تیکه ایه که جیم کری از غارش اومده بیرون و داره با سیندی لو هو، می خنده و می رقصه. بهش سخت نگیرید.



# بحثی که هست... چیزی که دستم اومده از این چالش، اینه که باید سعی کنی شبیه یه وبلاگ نویس دیگه قلم بزنی. و بخوام تحلیل کنم باید وبلاگایی رو انتخاب کنم که معرف حضور باشه و  بتونید مقایسه کنید. کیف چالشه به همینه، نه؟ از طرفی اینو بگم خب عمرا کشته بشم هم نمی تونم از دریچه چشم کسی دنیاشو ببینم... به نظرم می تونه درجاتی از بی احترامی باشه حتی که این اجازه رو به خودم بدم. ولی این فاکتور هست که کلا عجیب خوب می تونم تقلید کنم افراد رو. می تونم گاهی  مخفی ترین زاویه های وجود یه آدمو بکشم بیرون و اگه دلم بخواد به اسم خودم بزنم حتی. استعداد خدادادیه. یعنی شما دو روز من رو با یه فرد لهجه دار آشنا کن، روز سوم بر می گردن به من و اوشون می گن فامیلید؟ این قدر که خوب تقلید می کنم. شاید باید طوطی می شدم جای آدمیزاد. شایدم میمون توی سیرک. البته استفاده از حیوانات توی سیرک سه سالی هست منسوخ شده. 


به هر حال از اون ور نصفتون وبلاگ ندارین/ وبلاگ دارین قابل نمی دونید به من بگید/ وبلاگ رمز دار دارین/ وبلاگ مخفیانه دارین/ وبلاگ بمب خورده ی پاک شده ی رها شده دارین / کم پست نوشتین و میزان ماده تون برای خمیر کیک کافی نیست/ کم پست خوندم و تازه وبلاگاتون رو کشف کردم پس بازم میزان ماده تون برای خمیر کیک کافی نیست/ چند تای دیگه تون رو نمی تونم پیش بینی کنم واکنشتون چیه و می گم شاید اگه سعی کنم ادای قلمتون رو در بیارم و موفق نباشم حالتون گرفته شه/  چند تا بزرگوارتون رو در مخیله هم به خودم اجازه نمی دم جاتون قلم بفرسایم اصلا/ به انضمام اینکه یه سری وبلاگا هستن که احتمالا بلدم خودمو بذارم جاشون چون زمان زیاد دنبالشون کردم ولی اینجا رو نمی خونن و منم نمی شناسن/ 

راحت ترین و بی حاشیه ترین گزینه ی روی میز رو بر می دارم. که در پست بعدی می بینید شاهکارم رو. 


 و به این دو نفری که دعوتم کردن به چالش... بهشون  می گم بلو جان و شایان جان دمتون گرم. عقده های روانی اون دوران منو شستید بردید. اون موقع کجا بودید.کاش بودید،  شاید اگه بودید منم الآن این شکلی نمی بودم. :)))

Dead end node تقدیم می کند.


راستی. ها... باید دعوتم کنم از دو نفر که ادامه بدن و نشم نقطه ی بن بست. ولی به عنوان یکی که خیلی خاطره ی گندی ازین چالش ها داره، از تمام کسایی که این متن رو می خونن دعوت می کنم. به عنوان یه نفر که همیشه منتظر بود دعوتش کنن و دعوتش نکردن. :))) همه تون دعوتید. من بین بازدید کننده هام فرق نمی ذارم، خودتون بریزید وسط قیمه ماستی بشید. قبولم نکردید نکردید فدا سرم! نمی دونم چرا جدیدا اینقدر نازمی کنن بلاگرا. 

گرخایش

خب، تولد که نیست،

زنده ام هستم و هنوز نمردم که اگهی بخوره،

پس بذارید من فعلا این حجم گرخایشی رو که طی دیدن ورودی های وبلاگم و سپس هدایت  تو وبلاگاتون و مشاهده ی هندلم تو پست ها گریبانم رو گرفت، جمع کنم تا ببینم بعدش چی می کنیم و چیه اصلا قضیه.

نمی فهمم. چه پیچیده س.

ها حسن؟


آرام حیوان

عنوان خلاصه ای ست از گفتمان من و قوه ی تخیلم... همین الآن یهویی.

راستش حس می کنم تا این حدش خوب نیست، به کل واقع گرا بودنم را نسبت به زندگی از دست داده ام.


گاها نیاز می بینم کسی باید بیاید افسارم را بگیرد، بکشد و بعد شق بخواباند زیر گوشم که هی حیوان! یواش تر. بفهم. یک بار زندگی می کنی؛ واقعی! وزندگیت کتاب داستان نیست. رمان جنایی هم نیست. جادو مادو هم ندارد. و تو قطعا شخصیت نقش اولی نیستی که قرار است همه را نجات دهد و تهش سرخوشانه کلاخودش  را از کله بردارد و بیاندازد بالا که پیپ پیپ هورای!

من قوه ی ترسم را از دست داده ام حتی. سنسور احتیاطم سوخته. 

راستش را بخواهید حس می کنم همه ی این ها به خاطر کتاب هایی ست که خوانده ام. 


مغزم زود تر از آنکه حواسم باشد خودش را می چپاند جای قهرمان های تخیلی و زندگی را بالکل یک ادونچر می بیند و از هیچ چیز عبایی نمی کند خبر مرگش. و جالب است... فکر می کند آخر قصه قهرمان است. می رود در دل هیولا ها چون مطمئن است قهرمان است.


فی المثل هم اکنون رو به روی کوهی سکنی گزیده ام،

در سیاهی ها خیره خیره نگاه می کنم...

و یک نور سفید و جالبی میان تاریکی کوه جا به جا می شود.

مثل نور چراغ قوه است.

و قوه ی تخیل ابراز وجود می کند که:گروهی در کوه گرفتار شده اند و دارند علامت می دهند و از شانس گندشان گیر تو افتاده اند. تو که هیچ وقت راوی خوبی نبودی و فقط قصه ها را با نگاه کردنت سوزاندی ولی باور نکردی. 


نور چراغ قوه سه بار روشن و خاموش می شود.

تخیل می گوید: بفرما دارند مورس می دهند. اس او اس است.

می خوابانم در گوشش که: توهم ورت داشته. 

و چشم هایم را می مالم و نور محو می شود.


تخیل باز در می آید که:  کسی دارد اذیتشان می کند.

و تا می آیم دوباره بزنم زیر گوشش، صدای بیل زدن می شنوم.

از دل کوه این وقت شب همراه با صدای جیرجیرک ها، صدای بیل زدن می آید.


یکهو همزمان فیشتی یک چیزی از کنارم رد می شود.

نگاه می کنم. خالی ست. 

به خودم می گویم لابد زمین لرزه بود...

صدای زوزه ی سگ می آید. چراغ دوباره روشن خاموش می شود. حرکت می کند. یک باریکه ی نور در کوه حرکت می کند. سرعتش تقریبا مطابق سرعت پای آدمیزاد است.

به قوه ی تخیل می گویم : اکی! این بار راوی خوبی خواهم بود.

می روم به جمعیت می گویم: آی آدم ها! یکی آن وسط است. بالای کوه. چراغ قوه دارد. نور می دهد. صدای بیل می آید. بیایید برویم نجاتش بدهیم.

نگاهم می کنند که فلانی لطفا ببند و نباف!


دوباره می آیم مثل بچه ی خوب می نشینم سر جایم.

بنگ صدای تفنگ می آید.

می بینید. مغزم به طرز خنده داری برای خودش المان ها را کنار هم می چیند و احتمالا کم کم به مرحله ی المان در کردن رسیده و چه خوب هم داستان را جلو می برد. از این می شود ساعت ها رمان فانتزی نوشت.

الآن دیگر کم کم حس می کنم یک نفر آن وسط در تاریکی ها می رقصد. صدای سوت زدنش را در کوه می شنوم. لامصب مثل خودم هم سوت می زند. سوت بی انگشتی.

جالب است. صدای هواپیما هم می آید. از دل کوه صدای هواپیما می شنوم.

دیگر باریکه ی نور را نمی بینم. هر که بود قطع امید کرد.

و راستش را بخواهید دیگر نمی دانم این ها واقعی ست یا به زور دارم با صدای جیرجیرک های شب نشین برای خودم قصه تعریف می کنم تا خوابم بگیرد.


حس بو را دارم در کارخانه ی هیولاها وقتی جیمز سالیوان را دید،

یا حسی شبیه حس ماری در غول بزرگ مهربان وقتی بی اف جی را دید.

یا چه می دانم حس دارن کوفتی در شب اولی  که کرپسلی را دید.

حس هری وقتی برای بار اول تسترال ها را دید.

حس یک نفر که وسط دو قصه گیر کرده است ... بین دو دنیا! این دنیایی ها باورش نمی کنند، آن دنیایی ها زرت زرت علامت می دهند!


من فقط این را می دانم، برای روایت کردن قصه ها، راوی نا امید کننده ای خواهم بود. 

آخر من فقط بلدم نگاه کنم.  بلدم قصه ها را نگاه کنم بی هیچ عملی در سکوت. درست همان کاری که از پشت کتاب داستان ها و رمان ها و فیلم ها کرده ام. 

ببخشید، باریکه ی نور میان کوه اگر که نا امیدت کردم.

احتمالا الآن چالت کردند. 

و تنها راوی قصه ات، اندکی بعد خواهد مرد و هرگز کسی قصه ات نخواهد فهمید!


صبر کنید... صبر کنید... یک نفر به سمتم می آید.

دارم فکر می کنم موقع نوشتن این متن فرار کنم یا نه.

خوابید روی زمین. سرش را روی زمین گذاشت. گویی آب می خورد...

قصه دارد با پای خودش  به سمتم می آید.

تصمیم گرفتم که بمانم و با قصه ام آشتی کنم. وقتی دارد می آید یعنی من باید بپذیرمش چون بخشی از سیر داستانی قصه هستم.

یک آدم است. توی دستش تبر دارد. 

می آید نزدیک تر...

حالا کاملا به سمت من مسیرش را کج می کند.

مثل موش ها نگاهش می کنم. نگاهم می رود سمت تبرش. شاید هم داس است. داس فرشته ی مرگ؟

منتظرم تبرش را بچرخاند.

به کوچک ترین تیلیکی نیاز دارم برای حمله کردن و در صورت لزوم دفاع.

مرد نزدیک می آید.

یک چیزی می گوید...


مثل جن زده ها نگاهش می کنم.

توی دستش چراغ قوه دارد.

یک صدایی که نمی دانم چیست از خودم در می کنم جهت برقراری ارتباط.

می گوید شب به خیر.

جواب می دهم: بله بله! شب شما هم به خیر.

 یک سگ سفید از کنارش رد می شود و هر دو با هم باز هم در دل جنگل فرو می روند.

منگ نگاه می کنم...

قصه ای در کار نیست. باز هم گول قوه ی تخیلم را خورده ام.


شما هم بروید بخوابید. این رفیقتان این وقت شب آر ال استاین خونش پایین افتاده.



سریال پدر

عید سعید غدیر رو به همه تون تبریک می گم و اینقدر خوشحالم چوون (خدایا صد هزار سجده ی شکر و مرسی) که به برکت این عید میمون مبارک و جادویی بالاخره سریال پدر تموم شد امشب و مادر ما هم بالاخره کند ازین سریال. 

والا این آخریا خیلی وضع خنده دار شده بود، خودش هم دیگه دوست نداشت ولی از ترس اینکه تحلیل بقیه ی دوستانش رو نفهمه می نشست پاش. این دندون پزشک (فلان شده) مبتلاش کرد که از همین جا آرزو مندم خدا عمر با عزت بده به آقای دکتر! والا دو ماهه زندگی ما ساعت نُه شبش، دیگه نُه شب نشده و در جا زمان می ایسته و اینقدر کش می آد که انگار ساعت برنارد فعال شده.

در زیر می خوام خلاصه ای داشتم باشم براتون از تفکراتم طی مشاهده ی این سریال و چیزی که طی پنج شش قسمت مشاهده ی زورکی م (البته این قسمت آخر رو داوطلبانه نگاه کردم که جا نمونم از بقیه :دی) حاصل اومد. برداشت شخصیه دیگه. :-"


۱. چرا مهدی سلطانی شخصیت شرور نبود. قبول نیست. من عادت نداشتم. زنجیر تو گردنش و شخصیت کثیفش تو یه سریال  پلیسی دیگه ی قدیمی (که اسمش هم یادم نیست) جزو ایده آلای من بود همیشه. یعنی اینقدر خوب تبهکارانه بازی کرده بود، من این حجم گوگول مگولی بودنش رو نتونستم باهاش کنار بیام به هیچ وجه تو این سریال! و بابا جان اصلا من حس می کردم این بشر هم سن خودمونه، چرا الآن اینقدر پیرش کرده بودن.


۲. چرا این بازیگر نازنین رو (اسمش رو بلد نیستم) برای نقش شوهرِ خواهر شوهرِ لیلا (اسم تو فیلمشم بلد نیستم ) استفاده کرده بودن؟ آقا این بازیگر تو سریال عملیات صد و بیست و پنج باز ی می کرد که علاوه بر این حقیقت که من فی نفسه جونم واسه سریال آتش نشان ها در می رفت، اینم نقشش اون تو معادل بود با نقش کاپتان میزوگی تو سوباسا. نتیجه اینکه با این نقش شوهر خواهر شوهر لیلا هم کنار نیومدم پس. چون اصلا خبیث نبود تو ذهن من!


۳.

- کجایی ای که عمری در هوایت نشستم زیر باران ها؟

- به من چه می خواستی نشینی بیکار علاف!

هی ناله ی سوزناک می زنه.


۴. 

سرور سرورا کیه؟

- شیر خشک... شیر خشک، شیر خشک، شیر خشک!


۵. "پدر که باشی باید شونه هات پت و پهن باشه نمی دونم فلان فلان." 


۶.

- تو ایران چه شکلی فیلم بسازیم؟

- کلیشه کلیشه کلیشه.


۷. کلّ فیلم رو سرکار بودید. من دو جلسه دیدم فهمیدم دختره اسکیزوفرنه هی همسرشو  هر جا می ره می بینه. بعد شما نشستید دنبالش کردید سال ها!!


۸. تنها جایی که معادله ی ژنتیکی ژن مغلوب × ژن مغلوب == ژن غالب مصداق دارد. فکم افتاد! مادر چشم رنگی. پدر چشم رنگی. فرزندان این شکلی بعد! یعنی خود احتمالاتم میگه حاجی من راضی نیستم.


۹.

- بچه ها بچه ها می دونید چیه؟

- هیچی می خواستم فقط صداتون کنم!!

خخخ


۱۰. سکانس فقط اون جایی که می دون دنبال هم حامد و لیلا. می بینمش اینقدر خوشال می شم که بازیگر نیستم و هنوز می تونم تو چشم دوستام نگاه کنم. یعنی نه ادای بچه هاست، نه بزرگونه ست. انگار بخوای با ماست مجسمه بسازی. خب نمی شه دیگه استاد! نتیجه ش می شه همین که من ببینم شکر کنم بازیگر نیستم. اینم احساسی ساختن هاتون.


۱۱. تیتراژم بخوام انتخاب کنم، طرف دومیه ام. 

- زیر باران آن حال پریشان کو؟

بعد حمید هیراد یهو می آد جواب می ده؛

- آنکه آرام برد از دلم آرام کو؟


۱۲. هیشکی نمی آد تایید کنه آهنگ تیتراژ آخر یه چیز دیگه بود از وسطای سریال عوض شد؟ توهم زدم؟


+۱۳. جدی تر اینکه تبلیغات ضد حجاب داشت در حد لالیگا اسپانیا. یعنی شما خودت لیلای اول و آخر فیلم رو مقایسه کن دستت می آد چی می گم. گل به خودی بود از نظر من.


+۱۴. جدی تر تر، یه چیزو می خواست فرهنگ سازی کنه در مورد ازدواج مجدد زنان. بعید می دونم گرفته باشه، ولی اگه رو مخ یه نفرم تو ایران (یه نفر که از قبل خودش چنین اعتقاداتی نداشته باشه) تاثیرش رو گذاشته باشه و حاج علی روشنفکر بشه الگوشون، من سیزده مورد قبلی رو می ذارم کنار و می گم فیلم موفقی بود و ارزشش رو داشت.


+ حدیث روز رو یادم رفت براتون بنویسم:

"سریال پدر، پدر ما را در آورد."

"پدر بود، ولی پدر در آورد!"


آنکه آرام برد از دلم آرام کو

باباااا خیلی بی مروتید،

اینو حمید هیراد خونده بود این همه مدت؟

بگو بینم اصن به چه حقی مسخره ش می کردید؟

نامردم نامردای قدیم.

جدی می گم خیلی حسودید. 

این واقعا خوبه.

اصن بگو کل کارای حمید هیراد آشغال و کپی و اسکی از این و اون، به حرمت همین یدونه کارش باید از اون همه زرد بازی در امون نگهش می داشتید ای مخاطبا! موزیک بازا! اهل دلا!

من اینو تمام مدت همه جا (دقیقا همه جا!) می شنیدم و هی کیف می کردم ولی نمی دونستم مال حمید هیراده. خیلی خوبه یه آهنگ همه جا تو گوشت باشه بدون اینکه خودت بخوای. که زندگیت هی باش جلو بره ناخواسته. و خودتم روش کنترل نداشته باشی... مثل موسیقی متن فیلم می مونه.

خلاصه آقا این تو تاکسی تو گوش من بود. تو پارک تو گوش من بود. تو مترو تو گوش من بود. تو دانشگا تو گوش من بود. تو پلی لیست همه کس بود. تو ماشین خودم حتی، باز تو گوشم بود. تو پاساژا! آرایشگاها! چه می دونم... لب خیابون! چهار راه! تو چشم پزشکی! همه جا تو گوشم بود. یعنی اینقدر .... دقیقا در همین حد همه گیر بود. 

و بذار دوره کنیم شما چی کارش کردید؟ شما آهنگ رو هی گذاشتید و  شیر کردید و باهاش کیف کردید و سر حال اومدید ولی  ازون ور هم زرت زرت به حمید هیراد تیکه زدین و هر هر به جوکایی که توش هیرادو مسخره می کردن خندیدید و ادای کول ها رو در آوردید چون سه چار تا شاعر ازش شکایت کردن و تازه ذهنیت منم از حمید هیراد به گند کشیدید؟ چه طور وجدانتون اجازه داد این حجم از تناقض رو.


هی می گفتم یادم باشه دانلودش کنم.

امشب دوباره شنیدم، بالاخره زدم رو دانلود، دیدم نوشته حمید هیراد. 

اینقدر حالم گرفته شد وقتی فهمیدم که هیچ.

حزب های باد! حزب های باد! خیلی خیلی حزب های باد!!! 

اون روزی که کوه می آد جلوتون باید خیلی سخت باشه واستون. 


سلامت

قدر سلامتی این تن لعنتی تون رو بدونید دیگه، اه.

آخه نیاز به گفتن نداره واقعا کلیشه س، ولی هی می بینم به طرز خنده داری قدر نمی دونید آدمای عزیز. آخه به گفتن من چیزی عوض می شه؟ نه. اتفاق خاصی می افته؟ نه. اصلا نیازی هست یادآوری کنم؟ واقعا نباید باشه.

یعنی یه طوری قدر این نفس زدن هاتون رو نمی دونید و پرید از انرژی منفی که دلم می خواد درجا جونتون رو بگیرم، بکنم تو شیشه، ببرم بدم دست اونی که حقشه. آره دقیقا منظورم همین بود، خیلی هاتون با این کارایی که می کنید حقتون نیست سلامتی.

خیلی ارزشمنده. هی دارم سعی می کنم یه جور بنویسم کلیشه نشه، نمی تونم. واقعا یه گوهریه که مفت به دستمون اومده ولی عادی شده برامون.

کلا تو ورژن مرگی ت هم که باشی، با فکر کردن به این گزاره که "عوضش تنم سالمه" کلی می شه سرحال اومد.

دیدین یه جمله می گن درباره ش، که "وقتی مریض شدی تازه می فهمی چه گوهر با ارزشی  رو از دست دادی." من سعی می کنم تو دوران سالم بودنم هم مدام ذهنم رو درگیر این جمله کنم که بعدا مصداق این جمله نشم.


پ.ن. البتّه یه مقوله ای هم هست به نام "سلامت روانی"،

که اونو تو ایران هیشکی نداره، خیالتون راحت، هول نکنید. همون سلامت تن رو بچسبیم فعلا.


تکلیف: هزار بار پیشانی به خاک مالیدن، به خاطر این که بدنمون قراضه نیست.


آیا می دانستید؟ - ۱

این ها به پلاتی پوس می گویند "اورنی تورنگ".

 اورنی تورنگ می نویسند، "اُرنی تُرنگ" می خوانند.


پ.ن: و دارم فکر می کنم، هندل باحالی می شد. اسم هکری باحال تری. نیست؟ 


تقدیم می شود با شوق،

امضا:

اورنی تورنگِ کوچک  دم فرفری شما.


پ.ن. بعدی: بخواهید صمیمی بشید، اورنی می تونید صداش بزنید.

پ.ن. بعدی تر: آقا هندل رو ولش! اورنی تورنگ فحشه. چقدرم خوب تو زبون می چرخه و حال می ده گفتنش. استفاده خواهم کرد. (خبیثانه!)  اورنی تورنگ های بی ادب. اورنی تورنگ های بدبو. اورنی تورنگ های بد مزه. اورنی تورنگ های مسخره. :)))

صندلی بازی

نمی دونم چی شد، امروز در حالی که به پله برقی خیره شده بودم و با خودم فکر می کردم یه چیزی یادم اومد.

یادم اومد، مهد کودک که می رفتم،

سلطان صندلی بازی بودم بین بچه ها،

محال بود مسابقه ی صندلی بازی باشه و من اول نشم.

چقد خوب بود. اون قدر دور صندلی ها می چرخیدم که جونم در بره. 

اینو اصلا یادم نبود! سال ها بود فراموشش کرده بودم. 


جالبه با فکر کردن بهش، کاملا حس کردم اینا مال یه زندگی دیگه ست و اگه هم مال این دنیاست، لابد خاطرات یکی دیگه ست. 


پ.ن. کاش می اومدید بازم مثل مهد کودک دور هم صندلی بازی کنیم. کاش هیچ کدومتون اینقدر آدم بزرگ نمی شدید. به قول بابام، بد مزه س راستش. بد مزه ایم/ اید   ما/شما آدم بزرگ ها.


نوحه ی ترکی

جانم براتون بگه،

این شبکه ی تماشا الآن داره یکی از نوحه های خیلی معروف رو پخش می کنه. (فکر کنم بهش می گن نوحه دیگه؟)

و خیلی زیاد شنیده بودمش،

ولی امشب دقیق شدم روش و 

یهو به خودم اومدم و به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود.

این خود هنره. من حتی نمی فهمم چی می گه ها. زیر نویس داره و درباره ی امام زمان هست گویا. 

هنر حتّی مذهب هم نمی شناسه. اعتقاد حالیش نمی شه. هنر، سینه ش رو سپر می کنه و یه تنه می گه برید کنار، من هنرم! فرای از هر طرز تفکری. فرای هر چهارچوبی، هنر می تونه مردم رو به هم وصل کنه. یک فارس رو به یک ترک. یک بی دین رو به یک مذهبی.

این واقعا هنره که منی که ترکی بلد نیستم هم حس می کنم چقد حرفی که داره می زنه با حرف دلم یکیه. خیلی هنره! انگار که احساس،هیچ زبان مشترکی نداشته باشه و همه مون یه ریسیوری داشته باشیم که یه موج جادویی رو دریافت می کنه ولی از ماهیت این موج هیچ کس خبر نداره!


کاش تاسوعا عاشورا، جای چند تا استان ترک زبان مثل آذربایجان ها با تهران و حومه عوض می شد امسال، من برم تو این هیئت ها نوحه ی ترکی بشنوم تو تاریکی شب و سوسوی غریبانه ی چراغ ها. تجربه شو نداشتم، ولی حس می کنم خیلی جیگر حال آورنده باشه شنیدن این شعرا و صداهای ترکی. همون قدر که حس می کنم  حیدربابایا ی شهریار هست و حسرت زده ام همیشه که چرا نمی تونم درک کنم.