Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

چالش

عنوان این پست و پست قبلی رو پشت هم بخونید باحال می شه. :دی


یادم می آد اون اولای کار که اینستا مُد شده بود (حداقل توی بچه های ما) من دوم دبیرستان بودم. پاییز و زمستان ۹۰. فیس بوک هم خیلی طرفدار داشت اون موقع. بیشتر از اینکه اینستاگرام داشته باشن، اکانت فیسبوک داشتن حتی.

و مثلا اون سال هر اتفاق باحالی می افتاد هر معلمی که سوژه می شد هر دانش آموزی که سوتی می داد (دیدید یهو یه سری قضیه ها اپیدمی می شه تو مدرسه؟)، چهارده پا می شد وسط کلاس هوار می زد اوهوی حواستون باشه ها امشب اف بی و اینستا رو می ترکونین ها. و تا پاسی از شب (بخونید پنج صبح) ول بودن (بودم شاید حتی) اونجا. خوش می گذشت. 


بعد از یه مدتی که کاربر های اینستا بیشتر شدن، این چالش ها مد شد. هم دیگه رو تگ می کردن رو عکس هم دیگه. خب ما گروه زیادی بودیم. مخصوصا وقتی کلاس سومی شدم و رشته ها جدا شد، بچه های سیصد و یک سال ۹۱، خیلی جو کولی داشتیم دور هم. شدیدا متحد و اهل دل و اهل حال و فان و فلان. (یعنی حالا کار ندارم که مدرسه کلا جوش خرخون طوری بود، ولی باحالاشون و ژیگولاشون کلاس خودمون بود.) همون کلاس از مدرسه که تو دفتر معلما همیشه دارن درباره شون حرف می زنن.


فکر کنم تابستون همون سال بود که اولین اپیدمی ترین چالش اینستا، آیس باکت چلنج مد شد. سطل آب می ریختن رو سرشون تا حقی ادا کرده باشن واسه کسایی که ای ال اس دارن (مثه هاوکینگ). 

ولی قبل همون دوران طلایی آیس باکت باز هم بود ازین چالش ها. که نمی دونم مثلا ده تا از دوستات رو تگ کن تا فلان بشه. یا عکس پاهای کفش دار می ذاشتن. یا چه می دونم قربون صدقه برو. پست فدایی بنویس. خوش تیپ ترین رفیقاتو تگ کن. یه ریتمی داشت این چالشا و تو مدرسه تقریبا کلاس به کلاس جلو می رفت.


می دونی من دقیقا از همون دوران این گارد مزخرفم رو نسبت به این حرکات گرفتم تو دستم. ما سی و یک نفر بودیم تو اون کلاس. و منم یه شخصیت سایلنت دوست داشتنی بودم واسه همه ی اون سی نفر. با همه بگم بخندم، تو همه جمعی بپرم باشون. کلا کسی هم ازم آزار ندیده بود. چون حرفم نمی زدم اصلا، نه هم نمی آوردم هیچ وقت. بی آزار بی آزار دیگه. کاملا بی حاشیه.


این چالش ها که به کلاس ما می رسید، بچه ها شروع می کردن به تگ کردن هم دیگه رو پستاشون. واسه بقیه فان بود و درباره ش حرف می زدن تو کلاس... 

ولی چالش اصلی واسه من دقیقا از همون زمان شروع می شد. واسه من اصلا فان نبود! می دونی چرا؟ رو راست باشیم... همیشه ی خدا، من نفر n+1 امی بودم که اینستا نمی ذاشت تگ بشه. همیشه ی خدا. یعنی می دونی درد داشت که تو واسه همه ی اون سی نفر، اولویت n+1 رو داشته باشی و خطاب بهت بنویسن : "بقیه هم ببخشید زیاد بودین نمی شد تگتون کنم!"


تمام مدت، زنگ تفریحا یا وسط کلاسا، ما تو کلاس درباره اتفاقایی که تو دنیای مجازی می افتاد حرف می زدیم، در حالی که من توش نبودم. شت من درباره ی موضوعاتی حرف می زدم که خودم کوچک ترین عضوی ازش نبودم. من تک تک آدما رو می شناختم که کی چی اومده کامنت کرده و کی ضایع شده و کی پوکونده شده و کی عاشق کی شده ، کی به کی تیکه پرونده و ازین قرار ها، ولی عضوی از جریان نبودم، هیچ وقت.


 یعنی خنده دار بودا. من حتی تو عکسایی که خودم حضور داشتم هم تگ نمی شدم. ریختم بود ولی تگم نمی کردن. انگار به من می رسید همه یادشون می رفت که وجود دارم. همیشه جزو فاکتور گیری ها بودم. آیدی اینستام رو هم همه داشتن، شاید بیشتر از هر کسی، از پونصد نفر پایه من فالو داشتم بچه ها رو. حتی بچه هایی که دو سه تا فالوئر داشتن من سابسکرایبرشون بودم. ولی شاید اصلا نمی دونستن که اون منم. هیچ وقتم نگفتم.

و هیچ وقت نفهمیدم که این لعنتی چیه. لم داره؟ نداره؟ این چالشای تگ شدنی مجازی.

این خیلی واسم دردناک بود. اصلا اعصابم رو می ریخت به هم. اینکه همه رو در رو باهام اکی و شنگول برخورد می کردن و چقد با هم دوست بودیم ولی تو اینستاگرام هیچ وقت جزو اکیپ سی صد و یکی ها تگ نمی شدم. به تناقضم می انداخت. 

البته یه بحث دیگه ای هم که هست احتمالی که می دم اینه که من اون قدری محو بودم و حرف نمی زدم که تقریبا هیشکی از وجودم تو کلاس با خبر نمی شد حتی بغل دستیم.


بعد از اون ناخودآگاه بهم القا شد که شخصیت همه ی چالش باز ها رو به لجن بکشم. چی می گی خوب، آره بدجووور لجم گرفته بود. گرینچ درونم گشنه ش شده بود. می خواست کریسمسشون رو بدزده!


و آره همین شد که ازون سال به بعد دلم خواست عق بزنم رو هرچی چالشه. بعد از اون سال، زیاد پیش اومد که تگ بشم رو پستای مختلف! ولی دیگه حسی بهش نداشتم. احساسم سوخته بود، و همه ش به خودم می گفتم... هه. این سطحی های علاف بدبخت رو ببین.

هیچ چالشی رو هم بک ندادم دیگه. سفتش کردم شدید. جزو اولین کسایی بودم که تو مدرسه اینستاگرام رو کشف کرد ولی دیگه پست نذاشتم. قرنی یه پست مثلا.

دیگه ازون به بعد حس می کردم من بزرگ تر از اون حرفام که خودمو درگیر همچین بچه بازیایی کنم. همون یه سال که سیصد و یکی بودم حسش رو داشتم. بعدش یهو آدم بزرگ شدم. وقتی اون احساس رو تو خودم کشتم، دیگه هیچ وقت نتونستم اون طوری که قبلا نگاهش می کردم باشم.

نتونستم بچه باشم. هر کی تگم کرد زدم تو پرش و از بالا نگاهش کردم. دوستامو به مرحله ای رسوندم که بهم تیکه می ندازن جون هرکی دوست داری یه عکسی چیزی بذار تو اون اکانت عهد ژوراسیکت.



اینا رو نوشتم که بگم... چرا تو پست قبل نوشتم "گرخش." یه لحظه این دو تا پست چالش رو که دیدم تو وبلاگاتون، این احساس ها برام مرور شد. گرینچ درون دوباره از خواب بیدار شد و دلش خواست کریسمس رو بدزده!

 بعدش دیدم زیرشون نوشته رادیو وبلاگی ها، و یا خدا، یه گارد خیلی مسخره ترین نسبت به این یکی دارم که اصلا در کلام نمی گنجه. فقط در همین حد بگم هر وقت رد شدم از تو وبلاگشون و کامنتاش رو خوندم، کهیر زدم.

بعد یاد دوران راهنمایی افتادم و قضیه ی تراوین... وبلاگ دوی دویی ها... یاهو مسنجر... و اصلا لعنت به مسنجر. تف به مسنجر. مسنجر خیلی خر بود. نصف گارد دنیای مجازی م رو همین مسنجر درست کرد. شالوده ش مسنجر بود. مثل نخی که می ندازی تا دورش نبات ببنده. مسنجر واسه من حکم اون نخ وسط نبات رو داشت...


بعد باز دی اف اس زدم عقب تر!

شت... رسیدم به موبایل چهارم پنجم دبستانم! به اس ام اس بازیای دبستان! دیدم که اون موقع هم کماکان این احساسا رو داشتم.

و آره اینقدر عق زدم اینا رو که الآن فکر نمی کنم چیزی باقی مونده باشه.


و حالا کاملا آزادانه دارم فکر می کنم آره چرا که نه! بذار بک بدم. :)))

و اینم بدونین حس خوبی داشت. اینکه یه دنیای دیگه ای هست که آدما توش منم تگ می کنن. و سعی می کنم آدم خوبی باشم، نزنم تو پرتون و این بشه اولین چالشی که توش بک می دم. فقط پشت صحنه اش این شکلی بود دیگه، در جریان باشید. این دقیقا اون تیکه ایه که جیم کری از غارش اومده بیرون و داره با سیندی لو هو، می خنده و می رقصه. بهش سخت نگیرید.



# بحثی که هست... چیزی که دستم اومده از این چالش، اینه که باید سعی کنی شبیه یه وبلاگ نویس دیگه قلم بزنی. و بخوام تحلیل کنم باید وبلاگایی رو انتخاب کنم که معرف حضور باشه و  بتونید مقایسه کنید. کیف چالشه به همینه، نه؟ از طرفی اینو بگم خب عمرا کشته بشم هم نمی تونم از دریچه چشم کسی دنیاشو ببینم... به نظرم می تونه درجاتی از بی احترامی باشه حتی که این اجازه رو به خودم بدم. ولی این فاکتور هست که کلا عجیب خوب می تونم تقلید کنم افراد رو. می تونم گاهی  مخفی ترین زاویه های وجود یه آدمو بکشم بیرون و اگه دلم بخواد به اسم خودم بزنم حتی. استعداد خدادادیه. یعنی شما دو روز من رو با یه فرد لهجه دار آشنا کن، روز سوم بر می گردن به من و اوشون می گن فامیلید؟ این قدر که خوب تقلید می کنم. شاید باید طوطی می شدم جای آدمیزاد. شایدم میمون توی سیرک. البته استفاده از حیوانات توی سیرک سه سالی هست منسوخ شده. 


به هر حال از اون ور نصفتون وبلاگ ندارین/ وبلاگ دارین قابل نمی دونید به من بگید/ وبلاگ رمز دار دارین/ وبلاگ مخفیانه دارین/ وبلاگ بمب خورده ی پاک شده ی رها شده دارین / کم پست نوشتین و میزان ماده تون برای خمیر کیک کافی نیست/ کم پست خوندم و تازه وبلاگاتون رو کشف کردم پس بازم میزان ماده تون برای خمیر کیک کافی نیست/ چند تای دیگه تون رو نمی تونم پیش بینی کنم واکنشتون چیه و می گم شاید اگه سعی کنم ادای قلمتون رو در بیارم و موفق نباشم حالتون گرفته شه/  چند تا بزرگوارتون رو در مخیله هم به خودم اجازه نمی دم جاتون قلم بفرسایم اصلا/ به انضمام اینکه یه سری وبلاگا هستن که احتمالا بلدم خودمو بذارم جاشون چون زمان زیاد دنبالشون کردم ولی اینجا رو نمی خونن و منم نمی شناسن/ 

راحت ترین و بی حاشیه ترین گزینه ی روی میز رو بر می دارم. که در پست بعدی می بینید شاهکارم رو. 


 و به این دو نفری که دعوتم کردن به چالش... بهشون  می گم بلو جان و شایان جان دمتون گرم. عقده های روانی اون دوران منو شستید بردید. اون موقع کجا بودید.کاش بودید،  شاید اگه بودید منم الآن این شکلی نمی بودم. :)))

Dead end node تقدیم می کند.


راستی. ها... باید دعوتم کنم از دو نفر که ادامه بدن و نشم نقطه ی بن بست. ولی به عنوان یکی که خیلی خاطره ی گندی ازین چالش ها داره، از تمام کسایی که این متن رو می خونن دعوت می کنم. به عنوان یه نفر که همیشه منتظر بود دعوتش کنن و دعوتش نکردن. :))) همه تون دعوتید. من بین بازدید کننده هام فرق نمی ذارم، خودتون بریزید وسط قیمه ماستی بشید. قبولم نکردید نکردید فدا سرم! نمی دونم چرا جدیدا اینقدر نازمی کنن بلاگرا. 

یک سال بعد از شب کنکور

پارسال همین موقع...

من داشتم خیلی خوش خیالانه زور می زدم که شده یه دور هم دینی لعنتی م رو تموم کنم... :|

نا سلامتی فرداش کنکور بود!!!

همه ش با خودم می گفتم ای کاش یه روز بیشتر وقت داشتم  که لا اقل دینی م تموم شه... چه قدررررر متنفر بودم ازش. لعنتی...

استرس هم نداشتم واقعا. قوباغه آب پز شده بودم به نظرم... :]

هی همه می گفتن بخواب... ولی من شب آخر یادم افتاده بود درس بخونم! :)) خلاصه های زیستم تموم نشده بود ( در واقع شروع هم نشده بود... من فقط سه تا دفترچه خلاصه نوشتم و تهش نرسیدم بخونمشون) ، شیمی که هیچی بلد نبودم ساختار بکشم... هووووف. نصف کنکورای سالای پیش رو هم نزده بودم.

همه ش به خودم امید می دادم: " خب قلمچی از همه ی کنکورای سالای پیش سوال داده بهمون قبلا. تکراریه... هول نکن!"

همه ش آرزو می کردم  ریاضی فیزیکمون رو سخت بدن شدیییییید ؛ لا اقل یه نیمچه شانسی داشته باشم! اینقدر به خودم مطمئن بودم. هه...

پیرامید اومد و بهم گفت به کسی کاری نداشته باشم... می گفت خودش هم آخرین روز رو مثل تراکتور درس خونده.

شب... ساعت دو... با قیافه ی آدمای تو ذهنم که عموما معلّم بودن و کسایی که فردا می خواستم روشون رو کم کنم به خواب  می رفتم.


اصلا یه چالش:

#-کیلگ فرض کن از آینده می خوای چند خط به خود گذشته ت تو این شب پیغام بفرستی. چی می گی؟

- به خودم می گم:

"

ببین کیلگ.

+اوّل از همه! آدرس خونه تون رو همین الآن حفظ کن. شماره پلاک... شماره ی کوچه... ترتیب خیابونا... چون سر جلسه ی کنکور ازت می خوان بنویسیش و تو ده دقیقه از وقتت رو تلف می کنی سر همین اگه حفظ نباشی. و همین قراره گند بزنه به کل کنکورت.

+دوم! هیچ وقت وسطش نا امید نشو... کنکورتون خیلی سخت خواهد بود. بفهم. واسه ی همه همینه. از وقت کم آوردن نترس.

+سوم! سر جلسه کنکور به هیچ وجه به اینا فکر نکن: مامان/ بابا/ پدر بزرگ/ مادربزرگ/ سیمپل/ جونور/ عمو احمد/ مدیر مدرسه/ سس خرسی/دریا/پشت کنکوری شدن.

+چهارم! دینی ت بهترین عمومیت می شه. بگیر بخواب! :-"

+پنجم! به دست و پات نگاه نکن وقتی می لرزن. به نوک مدادت هم. به پاسخنامه ی خالیت هم.

+ششم! به حرفایی که از تو سمپادیا شنیدی فکر نکن. خصوصا اون کسی  که به شوخی گفت اگه دیدین بلد نیستین پاشین برگه ی همه ی دور و بری هاتون رو پاره کنین...هیچ جوره فکرش هم نکن که چون بلد نیستی برگه ت رو زود تحویل بدی خلاص شی...

+هفتم! تهش... اگه هیچ کدوم از بالایی ها رو نتونستی عملی کنی... فقط بدون گند می خوره، خیلی. نتیجه ش غیر منتظره می شه، خیلی تر. شرمنده می شی جلوی همه و کلی گریه خواهی کرد، خیلی ترین. ولی ته ته ته ته ش... بازم زنده می مونی. پشت کنکوری نمی شی و  دانشگاه می ری و کسایی رو ملاقات می کنی که اگه کنکورت رو خوب بدی شانس ملاقاتشون ازت گرفته می شه. من بهش می گم سعادت. سعادت آشنایی با یه سری آدم جدید نسبتا باحال! البته اینم بگم ها... آدم گند و عوضی هم زیاده. ولی ما همیشه مثبت اندیش بودیم... نه؟ :))

#کشیدم_که_می گم!

"

پ.ن: ای کاش واقعا یه ماشین زمان داشتم و اینو می فرستادمش به خودم، یه سال پیش... همین موقع. شما هم این کارو بکنین. هم باحاله هم بهتون کمک می کنه اشتباهاتتون رو بفهمید.


سری مذاکرات نوترونی

خب اول یه سخن رانی ای (:دال) داشته باشیم اندر باب این گونه پست هایی که جدیدا به کله م زده بیشترشون کنم تو این محیط مجازی:

همیشه وقتی با یه چیز جدید رو به رو می شم بیشتر سعی می کنم قضاوتش کنم تا پذیرفتنش.

کلی سوال عجیب و غریب میاد تو ذهنم که وقتی هم از به اصطلاح بزرگ تر ها می پرسم یا بلد نیستن جواب بدن یا اون قدر جواباش واضحه که بازم بیان نمی کنن و در واقع معمولا جواب سوالام پیچونده می شه.

تصمیم گرفتم از این به بعد این سوالا و درگیری های ذهنی رو یه جا ثبت کنم که هم جوابشون پیدا شه  هم اینکه اگه یه آدمی پاره آجر خورد تو سرش دچار این سوالا شد مثل من (!) با یه کلیک هلو ئه بره تو گلوش. ما رو هم دعا کنه به خاطر صبرمون.

خوشحال هم بشه که همچین سوالایی فقط به ذهن خودش نیومده! ( یه چیزی در حد مذاکرات سری پست های مذاکرات هسته ایم فقط کمی با فکر بیشتر اگه در جریانین!!!)

هش تگش رو هم به طور خود جوش می گذاریم سری مذاکرات نوترونی! :>


می دونم که بیشتر خواننده های بلاگ کمابیش هم سن و سال خودم هستن. ولی باز از هر گونه اظهار نظری چه موافق چه مخالف شدیدا استقبال می کنم. فلذا مضایقه نکنید در حق کیلگ! نکته ی دیگر آن که چون خودم جواب اکثر سوال ها رو نمی دونم جواب چندان بخور نمیری برای نظر ها نخواهم داشت یحتمل. و اینکه بعدا هر چیزی رو کشف کردم یا جوابی رو گرفتم که قانع کننده بود در این زمینه به پست اضافه می کنم.


باشد که رستگار شویم...!