Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

عتیقه

" واست یه چیزی آوردم که وصل کنی به دیوار اتاقت و هر وقت می بینی ش یاد این مادربزرگت کنی. سال ها بعد بچه ها رو جمع می کنی دور خودت و بهشون می گی اینو می بینید؟ اینو مادربزرگم بهم داد. "


از همون لحظه ای که بشقاب رو لمس کردم، دارم به روزی فکر می کنم که مادربزرگم مُرده و من این بشقابه رو گرفتم تو بغلم و اشکام می چکه کف بشقاب عتیقه هه و این چهار تا مرغی که تصویراشون کف بشقاب هستن، از اشکام آب می خورن.

/* کلا روحیه ی مثبت بینیم رو از دست دادم گویا و دکمه روشن خاموشش هم فعلا نمی دونم کو. می گم شاید ریست شه! نمی شه؟ شاید بتونم حداقل این لامصب لیوانی که می گن نیمه های پر و خالی داره رو ببینم. آخه مشکل اینه که می گن نیمه ی خالی رو نبین و به جاش نیمه ی پر رو ببین. ولی من کلا هزار پرده عقب ترم! خود لیوان رو نمی تونم ببینم حتّی. حالا وایسا ببینم کسی به این قشنگی تا حالا درباره ی دیدن خود لیوان نوشته بود؟ والا ما هر وخ هر چیز قشنگی نوشتیم تش دیدیم قرن ها قبل به ذهن یکی دیگه هم رسیده ایده ش. اینایی که ایده ش رو داشتن بیان همو پیدا کنیم به هر حال، چون از خودم نوشته بودم. بعدم دور همی می ذاریم به صرف خیره شدن به لیوان. */


بگذریم،

هی بش گفتم مادر جون چرا؟ 

"چرا" داری می دیش به من؟ /وقتی خودت این همه واسش احساس داری؟/

اصلا چرا داری می دیش به "من"؟ /وقتی خودم بیش از حد کافی احساس دارم؟/



ولی چقد قشنگه. 

تو فرندز یه تیکه بود جویی می خواست از زیبایی ریچل تعریف کنه. می گفت " اوه مای گاد! شی...  ایز... بیوتیفول..."

و اینقدر این جمله رو خوب و با احساس ادا می کرد، که تو احساس می کردی اگه زیبایی نقطه ی نهایتی داشته باشه، تهش چیزیه که جویی با چشماش می بینه و ازش حرف می زنه.


منم اگه می تونستم اون لحن جویی رو یه درصد پیاده سازی کنم، در وصف این بشقابه می گفتم : " اوه مای گاد! ایت... ایز... بیوتیفول..."