Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

یک دو سه چهار پنج شیش

شارژی اند، چی اند پله برقی ها؟

تا حالا بهش فکر نکرده بودم.

خودش که تو لفظش می گه "برقی"، ولی نمی دونم واقعا برق شهریه منبعش؟


جدید ترین تجربه ی باحالم رو بخوام به اشتراک بذارم میشه اینکه امروز سوار پله برقی شدم، با سرعت ثابت به سمت پایین حرکت می کردیم که از وسط راه، پله برقی به قول سردار شروع کرد به نی نی زدن. باحال بود. سرعتش کم. و کم تر.. و کمتر تر... شد، مثل یک مشعل که به مرحله ی سو سو زدن رسیده باشه تا اینکه کاملا از حرکت  ایستاد. 

جلوی چشمام یک حرکت مستقیم الخط یکنواخت تبدیل شد به یک حرکت شتاب دار منفی و بعد هم به سکون مطلق رسید، سرعت صفر

مردی که جلوم بود اول هاش هی خودش رو تاب می داد جلو و عقب تا شاید با جا به جا کردن بدنش بتونه سرعت پله برقی رو زیاد کنه. پاهاشو می کوبید. حس می کرد تاثیر داره. 

کلا سه نفر بودیم. دو نفر جلویی م از همون زمان که پله برقی آروم شد خودشون شروع کردن به راه رفتن. 

من ولی دلم خواست حالا که این شرایط برام پیش اومده ببینم پله برقی در حال خاموش شدن، منو تا کجا می تونه ببره با خودش. شروع کردم شمردن، هزااار و یک. هزاااار و دو... 

همچنان وایسادم روش. وضع خنده داری شده بود. چون سرعتش خیلی آروم بود ولی منم گشاد تر از اون بودم که حرکت کنم. تا کاملا وایساد. تهش به زیر پاهام نگاه کردم و دو پله ی آخر رو خودم رفتم.

به نظرت چند نفر تو جهان سوار یه پله برقی روشن شدن، و پله برقی حین سوار بودنشون خاموش شده؟ احتمالش چقدره؟ زیاده؟ من فکر می کنم خیلی احتمال روتینی نباشه. به هر حال من الآن یکی از اون تعداد معدود خوش شانس ها و یا بد شانس ها شدم. و دوستش هم داشتم.


دومین تجربه ی باحالم سوسک ساختمون بود. صبح  از آسانسور اومدم بیرون، و روی کنتور آب یا راه فاضلاب (نمی دونم چیه) یه جنازه ی سوسک دیدم. بچه سوسک بیشتر. به پشت افتاده بود و دست و پاهاش تو هوا بودن و داخل بدنش جمع شده بودن. دقیقا همون حالت تموم کردن سوسکی. حدود نیم دقیقه بدون پلک زدن نگاهش کردم و داشتم فکر می کردم که چه بد شد. کاش زنده شه. الآن هر کی هم می آد لهش می کنه. یکم وارسی ش کردم با پا، دیدم نه بابا بنده خدا واقعا تموم کرده و دردش نمی آد هر چقدرم لقدش کنن.

بعد الآن که شبه برگشتم، می بینم جنازه ی سوسک  همچنان سرجاشه ولی سوسک داره با سماجت دست و پاهاش رو تکون می ده و قصد داره بلند بشه ولی به جاش دور خودش می چرخه. به خودم گفتم بیا تو با این آرزوی های مفنگی ت این سوسک رو هم بدبخت کردی چی می شد آرزو نمی کردی زنده شه الآن تا صبح دور خودش می چرخه و درد رو هم حس می کنه این بار. 

چی اند این سوسکا؟ می میرن دوباره زنده می شن یعنی؟ نمی تونم درک کنم. طرف کاملا مرده بود. نکنه گره گوار سامسا بوده باشه؟ ...



 و عرض شود که صدا سیما یه سریال جدید نشون می ده: "پرده ی عشق" که مادربزرگم الآن داره نگاه می کنه،

و این ترکیب واژه ها احتمالا اضافه ی تشبیهیه، 

ولی... 

"پرده ی عشق" آخه؟! (با همون لحنی که جناب خان می گه "رامبُببببد" هم شد اسم؟)

هیچی دیگه. ولش کن.

هرچی اسمش کنایه طوریه و ما هم ذهنمون کرم زده س، آهنگ تیتراژ آخرش خوبه. سنتی طوری و اینا که حوصله شون نمی کشه اکثرا گوش بدن. نمی دونم چه کسی خونده آهنگش رو.

 سرچ کردم هنوز هیچ سایتی نذاشته ش. اگه خودم بجُنبم و بگیرم و آپلودش کنم کلی بازدید می خوره اینجا. ببینم حالا. شاید گذاشتم.


و هرچی تا اینجا نوشتم، زیاد مهم نبود، پستو نوشتم که صرفا اینو بذارم:




حساب کردم، در روزی که وبلاگ ۱۵۵۰ روزش بود(دیروز) به همچین عدد مقدسی رسیدیم. هزار و پونصد و پنجاه روز گذشت و یک دو سه چهار پنج شیش نفر از این وبلاگ بازدید کردن.

هر یک دو سه چهار پنج شیش نگاهتون رو می ستایم.


این عدد واقعا زیباست.

مرسی از آیدا که واقعا ناموسا فانوسا وژدانا (دوست داره این واژه آخری رو کپی رایت بزنیم) مدیونشیم بابت این شات. جدی خیلی مدیونشیم، بلد نیستم بیان کنم دیگه. به خودش بگیره. باحال ترین کادوها رو برام فرستاده تا حالا.

این عدد ها که شکار می شن، واسه من مثل یه کادو ی خیلی خیلی مشتی می مونن. خب خنده داره من مخم از عنفوان زندگی تو این موارد عیب داشت ولی حسش بیشتر از زمانی که گوشی یا ماشین برای اول بار اومد دستم کیف داد. البته من با گوشی و ماشین خیلی کار ها می تونم بکنم ولی مغزم اینو بیشتر حال می کنه باهاش دیگه چی کار کنم. مطمئنم هر چه قدرم بگم بازم کسی نمی تونه احساسم به عدد های رند رو درک کنه. عمقش رو.  مخصوصا عددی که واسه ش انتظار کشیده باشی. فرقش چیه. مثل ستاره دنباله دار نجومیاست دیگه.


بگذریم، اینم جایزه تونه، که وبلاگمو به همچین عددی رسوندید. سر کلاس کشیدم...

جیبوتی (آره می دونم اسم کشوره ولی اصلا بلافاصله بعد اینکه خلقش کردم، اسمش رو ذهنم حک شد جیبوتی) :




البته یه نفر از دنیای این ور مانیتور هم دیده ش (ضمن گفتن تیکه ی "ینی کیلگ عاشق چیزایی ام که رو برگه ت می کشی") و اگه بخونه اینجا رو لو می ریم. ولی این ریسک رو می کنم چون دوباره بلد نیستم بکشمش و اون یه نفرم اگه احیانا خوند اینم بدونه که خیلی خوش گذشت بهم اون روز و فدایی داره.

در مورد جیبوتی اینکه، خودم خیییلی دوستش دارم. کاملا طبع پرنده دوست دارانه م رو ارضا می  کنه. و نمی دونم پرنده ی چیه. تخیلیه دیگه.


برگردید ذوق تو چشماشو ببینید، 

همون قدر ممنونم ازتون.

کامنت اینارم جواب می دم. حتما.  از عید غدیر  جواب ندادم. یادم هست.


در راستای پست قبلی...

خب گاهی آدم خل _وضع می شه دیگه. برام مهم بود که اینتر قبل رو به موقع بزنم.

یک ثانیه زود زدم گویا! =)))))

البته مشکل من نبود، من وایسادم وقتی تایمر سایت بیان صفر شد اینتر رو زدم... گویا ساعت سرور بیان هم خرابه! :دی

خیلی خیلی خیلی خوشحالم که در زیر برنامه نویس خطاب شدم. واقعا ذوق کردم وقتی فهمیدم این آرزو رو با خودم به گور نمی برم. پست قبل هم هش تگ هاش ناقصه هم یحتمل غلط املایی داره. ولی ویرایشش نمی کنم. بماند به عنوان یادگار ها...!




#راستش می خواستم شرکت کنم. ولی خب به فرض محال هم که جزو 40 نفر انتخاب شم، خانواده پشت دستم رو نسبت به هر گونه برنامه نویسی داغ زدن. و این یعنی محال. سخته برام قبول کردنش که دیگه از من گذشته. که من فرصت هام تموم شده. که من دیگه المپیادی نیستم. و تازه کیه که بذاره تا نه شب بشینم پای کامپ مثل قدیما؟ میان می زنن همین یه ریزه نت رو هم قطع می کنن... :-رژیم استبدادی یک خانواده در مقابل فرزند کنکوری شان!
#به هر حال این راه رو ادامه می دم. حتی اگه رشته ی دانشگاهیم نباشه. شاید خیلی شعاری یا رویا و خیال باشه، ولی مطمئنم اشتیاق من نسبت به برنامه نویسی یه زمانی کارشو می کنه.دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نچ!
 ای
کاش
الان
یک
سال
پیش
بود
.
.
.
!