Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

آرام حیوان

عنوان خلاصه ای ست از گفتمان من و قوه ی تخیلم... همین الآن یهویی.

راستش حس می کنم تا این حدش خوب نیست، به کل واقع گرا بودنم را نسبت به زندگی از دست داده ام.


گاها نیاز می بینم کسی باید بیاید افسارم را بگیرد، بکشد و بعد شق بخواباند زیر گوشم که هی حیوان! یواش تر. بفهم. یک بار زندگی می کنی؛ واقعی! وزندگیت کتاب داستان نیست. رمان جنایی هم نیست. جادو مادو هم ندارد. و تو قطعا شخصیت نقش اولی نیستی که قرار است همه را نجات دهد و تهش سرخوشانه کلاخودش  را از کله بردارد و بیاندازد بالا که پیپ پیپ هورای!

من قوه ی ترسم را از دست داده ام حتی. سنسور احتیاطم سوخته. 

راستش را بخواهید حس می کنم همه ی این ها به خاطر کتاب هایی ست که خوانده ام. 


مغزم زود تر از آنکه حواسم باشد خودش را می چپاند جای قهرمان های تخیلی و زندگی را بالکل یک ادونچر می بیند و از هیچ چیز عبایی نمی کند خبر مرگش. و جالب است... فکر می کند آخر قصه قهرمان است. می رود در دل هیولا ها چون مطمئن است قهرمان است.


فی المثل هم اکنون رو به روی کوهی سکنی گزیده ام،

در سیاهی ها خیره خیره نگاه می کنم...

و یک نور سفید و جالبی میان تاریکی کوه جا به جا می شود.

مثل نور چراغ قوه است.

و قوه ی تخیل ابراز وجود می کند که:گروهی در کوه گرفتار شده اند و دارند علامت می دهند و از شانس گندشان گیر تو افتاده اند. تو که هیچ وقت راوی خوبی نبودی و فقط قصه ها را با نگاه کردنت سوزاندی ولی باور نکردی. 


نور چراغ قوه سه بار روشن و خاموش می شود.

تخیل می گوید: بفرما دارند مورس می دهند. اس او اس است.

می خوابانم در گوشش که: توهم ورت داشته. 

و چشم هایم را می مالم و نور محو می شود.


تخیل باز در می آید که:  کسی دارد اذیتشان می کند.

و تا می آیم دوباره بزنم زیر گوشش، صدای بیل زدن می شنوم.

از دل کوه این وقت شب همراه با صدای جیرجیرک ها، صدای بیل زدن می آید.


یکهو همزمان فیشتی یک چیزی از کنارم رد می شود.

نگاه می کنم. خالی ست. 

به خودم می گویم لابد زمین لرزه بود...

صدای زوزه ی سگ می آید. چراغ دوباره روشن خاموش می شود. حرکت می کند. یک باریکه ی نور در کوه حرکت می کند. سرعتش تقریبا مطابق سرعت پای آدمیزاد است.

به قوه ی تخیل می گویم : اکی! این بار راوی خوبی خواهم بود.

می روم به جمعیت می گویم: آی آدم ها! یکی آن وسط است. بالای کوه. چراغ قوه دارد. نور می دهد. صدای بیل می آید. بیایید برویم نجاتش بدهیم.

نگاهم می کنند که فلانی لطفا ببند و نباف!


دوباره می آیم مثل بچه ی خوب می نشینم سر جایم.

بنگ صدای تفنگ می آید.

می بینید. مغزم به طرز خنده داری برای خودش المان ها را کنار هم می چیند و احتمالا کم کم به مرحله ی المان در کردن رسیده و چه خوب هم داستان را جلو می برد. از این می شود ساعت ها رمان فانتزی نوشت.

الآن دیگر کم کم حس می کنم یک نفر آن وسط در تاریکی ها می رقصد. صدای سوت زدنش را در کوه می شنوم. لامصب مثل خودم هم سوت می زند. سوت بی انگشتی.

جالب است. صدای هواپیما هم می آید. از دل کوه صدای هواپیما می شنوم.

دیگر باریکه ی نور را نمی بینم. هر که بود قطع امید کرد.

و راستش را بخواهید دیگر نمی دانم این ها واقعی ست یا به زور دارم با صدای جیرجیرک های شب نشین برای خودم قصه تعریف می کنم تا خوابم بگیرد.


حس بو را دارم در کارخانه ی هیولاها وقتی جیمز سالیوان را دید،

یا حسی شبیه حس ماری در غول بزرگ مهربان وقتی بی اف جی را دید.

یا چه می دانم حس دارن کوفتی در شب اولی  که کرپسلی را دید.

حس هری وقتی برای بار اول تسترال ها را دید.

حس یک نفر که وسط دو قصه گیر کرده است ... بین دو دنیا! این دنیایی ها باورش نمی کنند، آن دنیایی ها زرت زرت علامت می دهند!


من فقط این را می دانم، برای روایت کردن قصه ها، راوی نا امید کننده ای خواهم بود. 

آخر من فقط بلدم نگاه کنم.  بلدم قصه ها را نگاه کنم بی هیچ عملی در سکوت. درست همان کاری که از پشت کتاب داستان ها و رمان ها و فیلم ها کرده ام. 

ببخشید، باریکه ی نور میان کوه اگر که نا امیدت کردم.

احتمالا الآن چالت کردند. 

و تنها راوی قصه ات، اندکی بعد خواهد مرد و هرگز کسی قصه ات نخواهد فهمید!


صبر کنید... صبر کنید... یک نفر به سمتم می آید.

دارم فکر می کنم موقع نوشتن این متن فرار کنم یا نه.

خوابید روی زمین. سرش را روی زمین گذاشت. گویی آب می خورد...

قصه دارد با پای خودش  به سمتم می آید.

تصمیم گرفتم که بمانم و با قصه ام آشتی کنم. وقتی دارد می آید یعنی من باید بپذیرمش چون بخشی از سیر داستانی قصه هستم.

یک آدم است. توی دستش تبر دارد. 

می آید نزدیک تر...

حالا کاملا به سمت من مسیرش را کج می کند.

مثل موش ها نگاهش می کنم. نگاهم می رود سمت تبرش. شاید هم داس است. داس فرشته ی مرگ؟

منتظرم تبرش را بچرخاند.

به کوچک ترین تیلیکی نیاز دارم برای حمله کردن و در صورت لزوم دفاع.

مرد نزدیک می آید.

یک چیزی می گوید...


مثل جن زده ها نگاهش می کنم.

توی دستش چراغ قوه دارد.

یک صدایی که نمی دانم چیست از خودم در می کنم جهت برقراری ارتباط.

می گوید شب به خیر.

جواب می دهم: بله بله! شب شما هم به خیر.

 یک سگ سفید از کنارش رد می شود و هر دو با هم باز هم در دل جنگل فرو می روند.

منگ نگاه می کنم...

قصه ای در کار نیست. باز هم گول قوه ی تخیلم را خورده ام.


شما هم بروید بخوابید. این رفیقتان این وقت شب آر ال استاین خونش پایین افتاده.



نظرات 2 + ارسال نظر
Shayan شنبه 10 شهریور 1397 ساعت 11:27 http://florentino.blogsky.com

رفیقمان این یک بار داشت مثل آدم پست مینوشت و وسطش رم نمی کرد که ادامه نداد :-)

شن های ساحل یکشنبه 11 شهریور 1397 ساعت 12:29

وبلاگ شایان دیدی؟خخخ
خیلی عادی بود! چون خودمم عادت دارم در طول روز از این توهم ها میزنم خخخخ ا من از داستان های استاین خوشم می اومد خیلی فان بود

آره دیدم،
ولی هنوز نرفتم دقیق بخونم به قول خودش خشتک بکشم رو سرش. :دی

آفرین دقیقا!
منم استاین خیلی دوست داشتم ولی بچه ها می گفتن و کماکان می گن که چرته و جالب نمی نویسه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد