Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

انتقال دائم

واو.

دو ساعته خبرش رو فهمیدم. یعنی پتانسیلش رو دارم از همین جا تا میدون تجریش پا برهنه بدوم و به هر کسی سر راه می بینم شیرینی بدم. 

واو.

تمام شد. کابوس سه ساله ی من. امروز واقعا، حقیقتا و تحقیقا تمام شد.

بیداری.

واقعا سه ساله کنکوری بودم. چهار ترم الف آوردن... جدّی که پدرم در اومد.

یعنی شاید اگه می موندم و می خوندم سال دو خودم همین دانشگاه رو می آوردم. چهارصد تا که رتبه م بهتر می شد، نمی شد؟ ولی این کارو نکردم. به جاش خودم رو انداختم تو یه مسیر سخت تر. اون روزی که قبولی دانش گاهم رو دیدم، برام بدیهی بود که : "نه عمرا، نمی رم. این چه کوفتیه." این قدر نه گفتم، این قدر نه گفتم تا بالاخره محیط باهام کنار اومد. مجبورش کردم. یعنی هر کی بود دیگه کم کم بی خیالش می شد. یعنی خب سه ساله گذشته. دیگه باید از جو کنکور اومده باشن بیرون بچّه های هم سنّ من. ولی من هنوز همون حس سه سال پیش رو به غلظت روز اوّل دارم تو ذهنم. "عمرا."


برای اوّلین بار توی یه مدّت طولانی، واقعا احساس می کنم یه کار نیمچه شاقّی انجام دادم. من که نه شاید بیشتر بابام. مامانم. این دو تا هر کاری که نکردن واسم، تو این یه مورد خیلی به فکر بودن. مامانم بهم می گه: "من هیچ وقت به کسی رو ننداختم کیلگ. حتّی به خاطر خودم. هیچ وقت. مغرور تر از این حرفام. ولی به خاطر تو، رفتم التماس کردم!" آره خوب این اوج ابراز احساساتشه. بهم می گه: "این سه سال تقاصت بود. تقاص کلّه شقّی های سال کنکورت." که البتّه باهاش جنگ نمی کنم فعلا سر این جمله. بی خیالش.


اصلش این بود که این پست باید سه سال پیش نوشته می شد. حقّم اون بود یه جورایی. زمان قبولی ها.

ولی به هر حال بالاخره نوشته شد. با سه سال تاخیر، ولی بالاخره به یه حکم حقیقی درست تبدیلش کردم.

حس می کنم تو سرنوشت دست بردم! :))) با سرنوشتم مقابله کردم. ورق رو برگردوندم به سمتی که عشقم می کشید.

جو خونه ها چه جوریه وقتی خبر قبولی بچّه هاشونو می شنون؟ جو خونه ی ما الآن همون، شاید یکم کمتر چون یه جورایی پیش بینی می کردیمش. انگار که سه سال رفته باشیم عقب، اون روز نحس رو پاک کنیم، امروز رو به جاش ثبت کنیم. همه هستن. من... مادرم... پدر بزرگ... مادر بزرگ...ایزوفاگوس... ژ دون... مینا...  بابام نیست که اونم چند دقیقه پیش زنگ زد بهم گفت: "تبریک.  ایشالّا که از فردا دیگه ارث بابات رو از من نخوای. حالا هرچی می خوای با خیال راحت بخور و بخواب تا پنج سال." منم بهش گفتم: "خوب تو بابامی دیگه. از کی بخوام ارث رو پس؟"


می دونم این مستی الآنم تا چند ساعت دیگه می پره از کلّه م، از کلّه ی همه مون، ولی الآن که حسّش عالیه.

شاملوی تو ذهنم واسه خودش می چرخه و می گه:


من فکر می کنم...


هر گز نبوده قلب من،

اینگونه گرم و سرخ...


هرگز نبوده دست من،

 این سان بزرگ و شاد...


بوده ها. زیاد بوده. اینم روش ولی.

بدبختی ها کشیدم به خاطرش.

بدبختی ها.


احساس می کنم

در هر کنار و گوشه ی این شوره زار یاس

چندین هزار جنگل شاداب

ناگهان

می روید از زمین.


پ.ن: کف دست و پام سر شده. درد می کنه. می سوزه. به مامانم می گم، می گه: "خیلیه بعد این همه، از خوشحالی بخوای سکته کنی ها!"

نظرات 20 + ارسال نظر
Elsa دوشنبه 6 شهریور 1396 ساعت 13:02

تبریک تبریک تبریک
واقعا واقعا خوشحالم برات
حقت بود
واااقعا بود :))))

الان حقیقتا میخوام زار بزنم از بلاتکلیفی خودم :(
کی میشه منم بیام مثه تو بنویسم کارم درست شد؟
کی میشه اولین پستمو از اونجایی که دوس دارم باشم بنویسم؟

حق رو بی خیال نمی دونم حق کی بود. ولی دلم می خواستش خب.

و اینکه از نظر تئوریک من سه سال صبر ایوب پیشه کردم، به نظرم تو خیلی زود تر از سه سال به ایده هات می رسی. در واقع خودت داری خودت رو بلاتکلیف می کنی یه جورایی. بلاتکلیفی... اینکه یه لنگت این ور جوب باشه یه لنگت اون ور جوب باشه... خیلی حس سختیه. به عنوان یه آدم که لنگ هاش سر جوب کش اومده می نویسم. ولی باید پای لرز خربزه ت بشینی ببینی تا کی می خواد بلرزوندت. الآن فاز عجول بودن برداشتی چون تازه ایده افتاده تو سرت.


# سپاس گزارم بابت همه ی اینتر زدن ها، تایپ کردن ها، کاپچا وارد کردن ها و فسفر هایی که تو این مدّت که مثل گرگ های زخمی بودم، حرومم کردید. اینو واسه همه تون می نویسم ته هر کامنت این پستم. دلیه.

Elsa دوشنبه 6 شهریور 1396 ساعت 13:05

بنظرم برو پستای دوران بعد اومدن نتایجت رو بخون
پستای اون یه سال تو یه شهر دیگه رو بخون
همین پست چن وقت پیشت که نوشته بودی میخوان برت گردونن...
بخون اینا رو...
برات تجویز میکنم دوسه ماه یه بار خوندنشون رو...
باااااید بخونی که تاهمیشه یادت بمونه سختی هایی که کشیدی :)

اتفاقا اکثر پست های تلخی که می نویسم رو بر نمی گردم نگاه کنم. می ترسم ازشون. کار سختیه وژدانا.
به اندازه ی کافی تو خاطرم دارم الآن. ولی شاید... اگه دوباره احساس شکست کنم، برگردم آرشیو بخونم که تهش به خودم بگم: "نگا کن! خر نباش. ببین چی شد؟ امید کیلگ. امید!"

خانم دکتر شما از این سن با این ابهت دارو تجویز می کنین وای به حال مریضای آینده تون. آدم می ترسه نه بیاره توش. :|
بیمارانتان بیشتر و بیشتر تر. تجویز هایتان پر بار تر. پول هایتان از پارو بالا تر.


# سپاس گزارم بابت همه ی اینتر زدن ها، تایپ کردن ها، کاپچا وارد کردن ها و فسفر هایی که تو این مدّت که مثل گرگ های زخمی بودم، حرومم کردید. اینو واسه همه تون می نویسم ته هر کامنت این پستم. دلیه.

شایان دوشنبه 6 شهریور 1396 ساعت 13:36

جات باشم میرم یه بستنی وانیلی یه لیتری میگیرم روش شربت آلبالو میریزم همشو میخورم....یه خودت شیرینی بده جیگرت حال بیاد!!!!

قصد خود کشی که نکردم شایان. اینو بذار هر وقت دوباره افسرده شدم بیا یه بار دیگه کامنت کن. اون جعبه گنده ها رو می گی؟ من اونا رو دستم می گیرم بعد سه دقیقه وحشت ناک تیر می کشن دستام از سرما، حالا تو می گی همه ش رو با هم بریزم تو شیکم؟
یه بار یکی از دوستام قصد کرد یه بطری شیرو رو سر بکشه. حیوونکی رو از اون روز تا یه هفته تو مدرسه ندیدیمش. بستنی که دیگه جای خود دارد.

شیرینی م بیشتر همین پُسته س. همین که به عنوان یه حکم درست می تونم بنویسمش، شیرین ترینه.


# سپاس گزارم بابت همه ی اینتر زدن ها، تایپ کردن ها، کاپچا وارد کردن ها و فسفر هایی که تو این مدّت که مثل گرگ های زخمی بودم، حرومم کردید. اینو واسه همه تون می نویسم ته هر کامنت این پستم. دلیه.

نارنجی دوشنبه 6 شهریور 1396 ساعت 15:25

یادته بهت گفته بودم باهات شرط میبندم که درست میشه؟
حیف شد که شرط بندیم رو جدی پیگیری نکردم وگرنه الان یه شیرینی تپل ازت میگرفتم
در هر صورت تبریک مارا پذیرا باش

هه. :))))) دقیقا یادمه که اتفاقا با خودم گفتم، ول کن طرف رنگ خودش نارنجیه دنیای ما رو هم همون رنگی می بینه.
یه سری هاتون خیلی امیدوار بودین. حالا اینکه از سر دل رحمی و آرامش خاطر بودن بود رو نمی دونم درست، ولی برنده شدید.

این فوتبالا هست، می گن نتیجه را با پیامک پیش بینی کنید جایزه ببرید... بعد مثلا بازی می شه دوازده به یک مثلا. یه نتیجه ی غیر قابل پیش بینی اصلا! بعد می رن می بینن تو پیامک یه آدم خجسته ای پیش بینی ش کرده. تو همون خجستهه ای.


# سپاس گزارم بابت همه ی اینتر زدن ها، تایپ کردن ها، کاپچا وارد کردن ها و فسفر هایی که تو این مدّت که مثل گرگ های زخمی بودم، حرومم کردید. اینو واسه همه تون می نویسم ته هر کامنت این پستم. دلیه.

سالادفصل دوشنبه 6 شهریور 1396 ساعت 15:42

خب مثل اینکه دوران گل و بلبلت شروع شده دیگه..خوشحالم که بالاخره همونی شد که میخواستی:)فقط اینکه شیرینی یادت نره

ورود شما را به دوران گل و بلبل طور این وبلاگ بی همه چیز تبریک و تهنیت عرض می کنیم. باشد که من بعد گل و سنبل و بلبل و پروانه از صفحه مانیتور بجهد در صورت مبارکتان. و در ضمن. تقلید نفرمایید سالاد جان. یک نفر هست که می ره زیر پست های شاد بلاگ اسکای کاسه ی شیرینی به دست می گیره. اونم خودمم. از شیرینی بگیر اعظم می خوای شیرینی بگیری؟ ناموسا خوردن نداره.


# سپاس گزارم بابت همه ی اینتر زدن ها، تایپ کردن ها، کاپچا وارد کردن ها و فسفر هایی که تو این مدّت که مثل گرگ های زخمی بودم، حرومم کردید. اینو واسه همه تون می نویسم ته هر کامنت این پستم. دلیه.

لیمو دوشنبه 6 شهریور 1396 ساعت 17:44

یووووهوووووع تبریییییییییییییییییک کییییلگ
دیییدیی چقدر گفتیم نگران نباااش؟حق داشتی ولی شدددددد اییینه


ولی واقعا سخته ها,اون حس کنکور و ... تا الان باهات باشه:/ من الان دارم فکر میکنم اگه با کلمه مردود روبرو شم چطوری باز خودمو جمع کنم کنکوری شم!!! نه نه نمیخوام بهش فکر کنم
و اینکه اون حس پیروزی که الان بهت دست داده نمیدونم کی میاد سراغ من! چون منم مث خودت اون حسه بهم دست نداد و نمیده فعلا:(

انگار امروز، روز شانس همه ی کامنت های خوش بینانه ای بود که قبل تر ها گرفته بودم. یکی از خوش بین ترین کامنت دهنده هام بودی. واسه نتیجه ی خودت هم این دیدگاه رو داشته باش دیگه.

امیدوارم هرچی دوست داری همون به سرت نازل بشه. ولی خب اگه نشد هم، فرض کن من الآن سه سال آینده ی خودتم. ببین که هیچ کوفتی ش شبیه اون چیزی که فکر می کردم پیش نرفت. مفتضحانه دانشگاهی که کف انتظاراتم بود رو هم با یه اختلاف ناچیز نیاوردم. هدفم از کنکور خوندن شهرستان نرفتن بود که رفتم. کم نیاوردن جلوی دوستا و معلمام بود که آوردم. ولی الآن یه جورایی تهشه. حجم کامنت های تبریک امروزم رو نگا! :)))) حس خوبیه دیگه.
به هر حال که عمره داره می گذره. حالا چه نصف شب تو خوابگاه باشی و واسه امتحان فردا صبحت قرآن به سر بذاری، چه کنار مامان بابات باشی و تاریخ ادبیات بخونی و دو تا لیچار بار فامیلای کاظم قلم چی کنی.
زندگی جریان داره...
در واقع اصلا جمع کردن نمی خواد، خودت خود به خود جمع می شی بعد یه مدّت پکر بودن. :))))) جدّی می گم ها. از یه جایی به بعد گذشت زمان راست و ریستش می کنه. خودت باید به فکر خودت باشی تو این دنیا.

حس پیروزی رو نمی دونم، ولی موفقیت نسبی م رو حس می کنم.


# سپاس گزارم بابت همه ی اینتر زدن ها، تایپ کردن ها، کاپچا وارد کردن ها و فسفر هایی که تو این مدّت که مثل گرگ های زخمی بودم، حرومم کردید. اینو واسه همه تون می نویسم ته هر کامنت این پستم. دلیه.

امیر دوشنبه 6 شهریور 1396 ساعت 21:04 http://seire-takamole-man.blogsky.com

یا للعجب

نمیدونم چرا برخلاف بقیه ی کسایی که توی این پست کامنت گذاشتن من اصلا نمیدونم قضیه ت از چه قراره

چرا همه میدونن اینجا چه خبره ولی من نمیدونم کیلگ؟:|


چرا این کامنتارو جواب نمیدی کیلگ :|

اینکه زیاده که دلیل نشد کیلگ :| اگر جواب ندی همینطور زیادتر و زیادتر میشن که کیلگ :| حداقل از اول شروع کن کم کم جواب بده کیلگ :|

خب در جریان قرارت می دم حسن. :))))
این قدر غر نکن حسن.
تقصیر خودته حسن.
با دمپایی دویدی وسط پست های من حسن.
آرشیو رو هم هیچ نخوندی حسن.
از دانشگاه اوّلم که هیچ دوسش نداشتم به دانشگاه جدیدم که نزدیک تره و بیشتر می تونم دوسش داشته باشم، انتقال دائم گرفتم حسن.
چهار ترمه دارم می زنم تو سرم به خاطر انتقالی گرفتن حسن. الآن درست شده و موافقت کردن حسن.
این تبریک هایی هم که می بینی، احتمالا همگی تو دلشون یه "خدا رو شکر از شر چس ناله های تکراری بی پایانش ش راحت شدیم" دارن حسن.
این جریان انتقالی گرفتن واسه من، با اون حجم از پوشش خبر رسانی ش رو وبلاگم... کم کم شده بود یه چیزی تو مایه های همسایه ها یاری کنین تا من شوهر داری کنم. :)))) در برهه های مختلف که نمی کشیدم می اومدم هوار و فغان می کردم، هی بچّه ها امید می دادن.
انصافا که پنجاه درصد موفقیّتم رو مدیون همین وبلاگ بی همه چیزم وقتایی که قدر سر شاخک سوسک درختی امید نداشتم، کیسه ی تهوّع بی مثالی بود.


# سپاس گزارم بابت همه ی اینتر زدن ها، تایپ کردن ها، کاپچا وارد کردن ها و فسفر هایی که تو این مدّت که مثل گرگ های زخمی بودم، حرومم کردید. اینو واسه همه تون می نویسم ته هر کامنت این پستم. دلیه.

شن های ساحل دوشنبه 6 شهریور 1396 ساعت 23:33

تبریک میگم تلاش همه تون جواب داد:)
شعر خیلی قشنگی بود.
خوشحالم و ارزوی موفقیت و خوشبختی توی همه مراحل زندگی برات دارم

شن های ساحل.
چی بنویسم واست که در خور باشه؟ ندارم واقعا. آینه می ذارم جلو کامنتت که همه ی انرژی مثبت ها برگرده به خودت.


# سپاس گزارم بابت همه ی اینتر زدن ها، تایپ کردن ها، کاپچا وارد کردن ها و فسفر هایی که تو این مدّت که مثل گرگ های زخمی بودم، حرومم کردید. اینو واسه همه تون می نویسم ته هر کامنت این پستم. دلیه.

رها سه‌شنبه 7 شهریور 1396 ساعت 01:26

4 ترم معدل الف!!
خیلی باید حس خوبی باشه. تبریک میگم :))

معدّلش به کفشم، حسّ اینکه با خودم می گم دانشگاه قبلی تا ابد الدّهر رفت به درک حس خفنیه.

# سپاس گزارم بابت همه ی اینتر زدن ها، تایپ کردن ها، کاپچا وارد کردن ها و فسفر هایی که تو این مدّت که مثل گرگ های زخمی بودم، حرومم کردید. اینو واسه همه تون می نویسم ته هر کامنت این پستم. دلیه.

بلاگری که دوست نداره آدرس وبشو بده سه‌شنبه 7 شهریور 1396 ساعت 01:42

میدونی کیلگ خیلی خیلی خوشحالم بابت این خبر.شاید اگه بقیه ی مجازی هایی که باهاشون درارتباطم این خبرو بهم میدادن انقدر خوشحال نمیشدم.تموم این سال ها میخوندمت.ولی خودمو معرفی نکردم و خاموش خوندمت.همیشه هم دلم میخواست خیلی صمیمی طورانه کیلگ صدات کنم ولی نشد حالا هی میخوام بهت بگم هییییییییی کیییییییلگ از ته دل خوشحالم برات.حس میکنم این اتفاق برای پسرکوچولوی خودم افتاده در این حد خوشحال شدم

چه قدر کامنت دوستانه ی دل نشینی بود.
کلّی مفتخرم از آشنایی باهات.
می دونی همون یه جمله ت که نوشتی : "هییییییییی کییییییییلگ..." قدر یه دنیا چسبید.
انگار که یه دوست قدیمی باشی که بعد سال ها اتفاقی توی پیاده روی خیس پاییزی از کنار هم رد شده باشیم و یهو برگردی بهم بگی : "هییییی کییییلگ...!"
فقط یه دست رو شونه زدن کم داشت. :{
باید آی پی ت رو قاب کنم بزنم به دیوار، زیرش بنویسم من قابلیتش رو داشتم که طوری وبلاگ بنویسم که سه سال این آدم خموشانه دنبالم کرده. جدّی خودش یه پا افتخاره.
از ته دلم ذوق زده م کردی. :))))


# سپاس گزارم بابت همه ی اینتر زدن ها، تایپ کردن ها، کاپچا وارد کردن ها و فسفر هایی که تو این مدّت که مثل گرگ های زخمی بودم، حرومم کردید. اینو واسه همه تون می نویسم ته هر کامنت این پستم. دلیه.

شن های ساحل سه‌شنبه 7 شهریور 1396 ساعت 07:27

کیلگ وسط خوشحالیت پارازیت بیام:)))فکر کردم شاید باید یاداوری کنم می دونی که ادما مجموعه از اهداف رسید و نرسید هستن وقتی به یه هدفی می رسی بهترین کار اینکه هدف بعدی که هم برات مفید هم بهش در اینده احتیاج پیدا می کنی و هم بنظرت جالب هست انتخاب کنی چند تا هدف کوچیک یک ساله یا 2 ساله و2 تا هدف دورتر یکی برای 5 سال بعدت یکی برای 10 سال بعدت.الان برای رسیدن به این هدفت خیلی خوشحالی بین برنامه ریزی هات فاصله ننداز باعث میشه انگیزه و شوقت از دست بدی ولی با برنامه ریزی زمان خیلی خوشحال تر میگذره. فکر کنم از این به بعد کمتر اینجا بیام خدارو شکر حالت هم که خوبه احتیاجی بهم نیست:)))

اتفاقا به نظرم پارازیت نیست. هم مسیرن محوریت موضوع ها.
البتّه هدف که نه، بیشتر دوست دارم بهش بگم دست آویز. دلیل اصلی ای که این همه خودم رو جرررر دادم تا انتقالی بگیرم، به خاطر همینی که گفتی بود. یه سری دست آویز ها و ایده هایی داشتم که حداقل زندگیم اون قدرا هم خالی نباشه وقتی می خوام بمیرم. نیست که ایران خیلی کشور پر امکاناتیه، تو هیچ کدوم ازشهرستاناش نمی تونستم به اون دست آویز هایی که می خوام برسم و به خاطرشون هر طور که شده باید می اومدم تهران که پر امکانات تره نسبتا.
شوخی که نیست. هفت ساله مدّتش. تقریبا کلّ جوونیمه. :))))
نمی تونستم این هفت سال رو با هدف اینکه تهش دکتر می شم تحمّل کنم و فقط درس بخونم و توی یه شهر کوچیک کم امکانات سر کنم. هدف دکتر شدن برام کافی نبود. اون قدری که دلم می خواد زندگیم رو پر نمی کرد. حالا نه اینکه الآن زندگیم دیگه کاملا لاکچری شده باشه، ولی می تونم پرش کنم با امکاناتی که بیشتر در اختیارم هست الآن.

و اینکه جمله ی آخرت... حتّی شوخی شم زشته شن های ساحل. تازه داریم به جاهای جذّابش می رسیم. یه طوری نوشتی انگار که یه روان درمان گری که حالا بیمارش بهبود پیدا کرده و به خودت نهیب می زنی که دیگه برم به من احتیاجی نداری. مگه فقط دلت می خواد غر و شیون و آه و فغان و ناله و زاری بخونی؟
اگه واقعا حسّت اینه می تونم هر روز یه پست مشتی از دغدغه های زشتم بذارم و توش اینقدر فحش بدم به زمین و زمان که همچین احساسی نداشته باشی دیگه.
آدم همیشه به وجود یه دوست و نقطه نظراتش احتیاج داره. چه تو غم ها و چه تو شادی ها. که البتّه من می دونم این حالم خیلی بخواد دووم بیاره و مثل سپر مدافع باشه تا یک ماه سرمستم می کنه. بعدش دوباره چه بخوام چه نخوام دیوونه می شم. خلاصه اینکه نه آقا جان... تشریف دارید حالا حالا ها! قل و زنجیرت می کنیم به دیوار وبلاگ نتونی فرار کنی.

امیر سه‌شنبه 7 شهریور 1396 ساعت 11:21 http://seire-takamole-man.blogsky.com

من خیلی وقته دارم پستات رو میخونم و آرشیو رو هم در حد توانم خونده بودم ولی درباره ی انتقالی چیزی ندیدم جدا :))

به هرحال خیلی خوشحالم برات

این خوشحالیم هم از سر اینکه از شر چس ناله هات حلاص بشم نیست و واقعی واقعیه (چون اساسا من چس ناله هات در این باره رو ندیدم که بخوام خوشحال باشم الان)

:)))))))))))))
نه وجدانا به نظرم نخوندی شاید اسکیپ کردی. :)))) من خودم حالم به هم می خورد اینقدر ازش نوشته بودم این رو. اعصابم خورد بود که کل دغدغه م شده بود همین. انگار که موضوع نوشتن نداشته باشم اصلا دیگه.
باز خوبه می شنوم انگاری خیلی هم مشخّص و واضح نبوده این قضیه.
فقط واست یکم عجیب نبود اون میزان از حرص زدن واسه نمره تو دانشگاه؟ خب یه دلیلی باید پشتش باشه دیگه.
و اینکه نگفتم خوشحالی های اون شکلی غیر واقعی اند. اونا هم واقعی اند منتها خیلی اذیتشون کردم با افسردگی های بازه به بازه م. آدم می آد وبلاگ بازی کنه دلش وا شه یکم، من خواننده هام رو تاریک تر می کردم فقط. ظلم بود خوب.
سپاس به هر حال. :دی

# سپاس گزارم بابت همه ی اینتر زدن ها، تایپ کردن ها، کاپچا وارد کردن ها و فسفر هایی که تو این مدّت که مثل گرگ های زخمی بودم، حرومم کردید. اینو واسه همه تون می نویسم ته هر کامنت این پستم. دلیه.

بلاگری که دوست نداره آدرس وبشو بده سه‌شنبه 7 شهریور 1396 ساعت 12:23

وای کیلگ اصلا فکر نمیکردم زود جوابمو بدی

این بازی رو تمومش کنین.
من همیشه دارم کامنتا رو جوا می دم آقا جان.
فقط جوهرش نامرئی ه.
جوهرش
نا
مرئی
ه
!

بلاگری که... سه‌شنبه 7 شهریور 1396 ساعت 12:34

چرا وبت کامنتارو میخوره؟

(عخش کن عزیزم. عخش کن بی همه چیز. نمی بینی مردم رو معطّل خودت کردی؟)
غلط کرد. من به جا بزرگ ترش معذرت می خواهم از حضرت تعالی.

سالادفصل سه‌شنبه 7 شهریور 1396 ساعت 12:36

چرا اتفاقا این شیرینی خوردن داره:)))
واو.میبینم کامنت جواب میدی!

من همیشه کامنت جواب می دم. با کیبورد نامرئی کننده تایپشون می کنم فقط.

بلاگری که سه‌شنبه 7 شهریور 1396 ساعت 12:37

میدونی کیلگ عجیب یه حس مادرانه ای روت دارمباور کن گاهی میخواستم بگم پسرم انقدر غصه نخور حل میشه و نزدیکم باشی و بزنم روشونت در همون حین ولی حال نداشتم و اسلام هم اجازه نمیداد در هرحالالبته از تو کوچیکترمتقریبا همکارت هستمدیگه قول میدم روشن باشم.شاید بعدا آدرس وبمو هم دادم بهت

نگرفتم. :))))
از من کوچیک ترید بعد حس مادرانه روم دارید؟ جالب شد. سخته اینجوری. حداقل واسه شما هم که نشده واسه من سخته.
چون خوب من لحن کامنت نوشتن هام برای افراد مختلف کلییییی فرق می کنه. نمی تونم با یه نفر که کلّی باهام اختلاف سنّی داره شوخی های سخیف بکنم. ادب اجازه نمی ده. الآنم که تو آمپاس موندم چه جوری برخورد کنم با این بلاگر که بد نشه تهش.

شن های ساحل سه‌شنبه 7 شهریور 1396 ساعت 13:31

چشم نمی رم:))))))قل وزنجیر نمیخواد.پس پیش به سوی ماجراجویی با امکانات زیاد هورررا:)))

:{
جدای از شوخی من که نمی تونم به زور نگه تون دارم اینجا. ولی حس خودخواهیم باعث می شه خیلی بیش از حد دلتنگتون بشم اگه یه روزی نباشید اینجا. مثل یه کتابه. لنگ می زنه بدون شخصیت هاش...

تنها فیلتری سه‌شنبه 7 شهریور 1396 ساعت 15:32

ژان ژاااان ...تبرییییییک:))))))))
ایشالا همیشه همینقدر کیف کنی ..

آخ که آخ مرسی.کاش می شد همه مون برای همیشه تا آخر عمر هر لحظه تجربه کنیم هجوم شادی و امید رو.

# سپاس گزارم بابت همه ی اینتر زدن ها، تایپ کردن ها، کاپچا وارد کردن ها و فسفر هایی که تو این مدّت که مثل گرگ های زخمی بودم، حرومم کردید. اینو واسه همه تون می نویسم ته هر کامنت این پستم. دلیه.

نارنجی سه‌شنبه 7 شهریور 1396 ساعت 19:48

نه از سر دل رحمی نبود
اگه بود خب فقط دلداری میدادم نه اینکه با قطعیت بگم که میشه
خودمم نمیدونم چرا
اما حس ششمم بهم میگفت حتما درست میشه کارت

ستودنی.
یعنی خب واقعا آرامش بخشه یکی بیاد بهت بگه غمت نباشه، چشاتو ببند برو جلو درست می شه خودش و تو هم بتونی به حرفش گوش کنی.

ای کاش واقعا می شد الآن که مطمئنّم بر می گشتم به اون موقع که کامنت رو برام گذاشته بودی و به خودم می گفتم راست می گه و ته دلم، خیالم راحت می شد. پیر شدم سر این جریان. پیر.

بلاگری که... سه‌شنبه 14 شهریور 1396 ساعت 22:37

میدونی کیلگ منم اصولا با پسرا راحت صحبت نمیکنم.واسه همین آدرسمو نمیگم.ترجیح دادم راحت صحبت کنم باهات.والا یه سال کوچیکترم ازت اونقدرا کوچیک نیستم که:/تو ام رهرطوری راحت تری صحبت کن

خب، شرط منصفانه ایه. صلاح مملکت خویش خسروان دانند به هر حال.
راحت باش. ؛)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد