Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

چهارده سالگی شاملو می خواندم

مهدی موسوی تو این حرفای اخیرش، یه چیزی گفت که منو یکم از خودش دلسرد کرد.

البته می دونم که اگه الآن خودش اینا رو می خوند دقیقا می گفت: "گفته بودم که همیشه یه سری ها فیلم منو می برند و علم می کنند." 

ولی اگه این کار منو بذاره به حساب علم کردن هم حتی، بازم جالب نبود حرفی که گفت. 

آقا قضیه این بود که برگشته بود داشت به نسل جوان پیشنهاد می کرد که از همه ی شاعر ها کتاب بخونن. تا اینجاش اکی. بعد پشت بندش داشت توصیه می کرد که جهت گیری نکنند و می گفت من خودم از قزوه و خمینی خیلی خوندم، چه اشکالی داره مگه. تا اینجاش هم شدیدا درست. تفکر خیلی زیبا و درستی هست از نظر من هم و چشم بسته قبولش می کنم. بعد دقیقا از اینجا به بعدش بود که گل به خودی زد! برگشت گفت، 

"همین خود من چهارده سالم بود از فروغ و شاملو شعر می خوندم حتی!"

و من به حالت وات د هل پشت حرفاش خشک شدم. یعنی چی؟ الآن یعنی خودشو خدای شعر فرض کرد یا فروغ و شاملو عخی تفی شدن این وسط؟

اتفاقا من خودم طرف دار تعصبی این دو تا نیستم و شاملو رو که اصلا نمی فهمم، فروغم که برام مثل ملکه ی برفیه شعرهاش، به غیر از علی کوچولو و آره دیگه از نظر سبکی دوستشون ندارم فعلا.


ولی به هر حال دلیل نمی شه، چنین تفکری. انگار که مثلا شاعر های خیلی مفتکی ای بودن که طرف گفته من تو چهارده سالگی هام می خوندم.

شایدم من اشتباه متوجه شدم، نمی دونم.

یا شاید هم منظورش از نظر سبکی بود، که اینو دیگه واقعا نمی تونم قبول کنم. چون یه سری ها هستن فکر می کنن دیگه غزل که گفتند یعنی تمام و مثلا یه چیزی مثل شعر سپید و نو، خیلی خز و درپیته نسبت به اثر هنری شون.

به هر حال باید بزنم تو پرش و بگم جناب موسوی حالا حالا ها باید سگ دو بزنی تا بشی یکی مثل فروغ و شاملو. چه سبکی، چه محتوایی، چه شهرت. هر چی.

یعنی چی که "همین خودم من وقتی ۱۴ سالم بود فروغ و شاملو می خوندم حتی؟"

درکت نکردم.

بیا منو بخور، نازنین

روزگار غریبی ست، نازنین...

روزگار گندی ست، نازنین...

روزگار تخمی ایست، نازنین.


# شاملو فیت کیلگ.


مشابه این پک جدید از احساساتم رو ک الآن حدود دوساعته از رونمایی ش می گذره، یه بار تو دوم راهنمایی داشتم. وقتی مدرسه م عوض شد. به نزدیک تر ها گفتم ک چقد داغونم مثن، گفتن هیش باو چیزی نیست؛ درست می شه عادت می کنی. منم هی به خودم گفتم هیش باو چیزی نیس یکم بگذره عادت می کنی. سال پشت سال با همین رفتم جلو که ای جااان قراره عادته رو بکنی بالاخره یه روز. با حسرتِ کردنِ عادت، رفتم جلو. ک خب تهش نشد و عادته نیومد و  کل راهنمایی و دبیرستانم رو به فاک دادم. ذرّه ذرّه... لحظه لحظه. به همین سادگی عادته رو نتونستم بکنم. :))) کسی هم نفهمیدا. ولی زجر کشیدم. شش سال. شش سال باهاش در گیر بودم.


و این طور ک بوش می آد الآن داره از شش ساله ی دوم هم رونمایی می شه. چه شود. یوهو...


زندگی م هم می شه بریده های منقطعی از پک های "احساس های انتظار رونده به عادی شدن" در حالی ک تو مغزم هیچ وقت قرار نیست عادی بشن.


والا من عادت رو بلد نیستم بکنم. یکی بیاد این عادت رو برداره ببره بکنه تا منم به زندگیم برسم.

انتقال دائم

واو.

دو ساعته خبرش رو فهمیدم. یعنی پتانسیلش رو دارم از همین جا تا میدون تجریش پا برهنه بدوم و به هر کسی سر راه می بینم شیرینی بدم. 

واو.

تمام شد. کابوس سه ساله ی من. امروز واقعا، حقیقتا و تحقیقا تمام شد.

بیداری.

واقعا سه ساله کنکوری بودم. چهار ترم الف آوردن... جدّی که پدرم در اومد.

یعنی شاید اگه می موندم و می خوندم سال دو خودم همین دانشگاه رو می آوردم. چهارصد تا که رتبه م بهتر می شد، نمی شد؟ ولی این کارو نکردم. به جاش خودم رو انداختم تو یه مسیر سخت تر. اون روزی که قبولی دانش گاهم رو دیدم، برام بدیهی بود که : "نه عمرا، نمی رم. این چه کوفتیه." این قدر نه گفتم، این قدر نه گفتم تا بالاخره محیط باهام کنار اومد. مجبورش کردم. یعنی هر کی بود دیگه کم کم بی خیالش می شد. یعنی خب سه ساله گذشته. دیگه باید از جو کنکور اومده باشن بیرون بچّه های هم سنّ من. ولی من هنوز همون حس سه سال پیش رو به غلظت روز اوّل دارم تو ذهنم. "عمرا."


برای اوّلین بار توی یه مدّت طولانی، واقعا احساس می کنم یه کار نیمچه شاقّی انجام دادم. من که نه شاید بیشتر بابام. مامانم. این دو تا هر کاری که نکردن واسم، تو این یه مورد خیلی به فکر بودن. مامانم بهم می گه: "من هیچ وقت به کسی رو ننداختم کیلگ. حتّی به خاطر خودم. هیچ وقت. مغرور تر از این حرفام. ولی به خاطر تو، رفتم التماس کردم!" آره خوب این اوج ابراز احساساتشه. بهم می گه: "این سه سال تقاصت بود. تقاص کلّه شقّی های سال کنکورت." که البتّه باهاش جنگ نمی کنم فعلا سر این جمله. بی خیالش.


اصلش این بود که این پست باید سه سال پیش نوشته می شد. حقّم اون بود یه جورایی. زمان قبولی ها.

ولی به هر حال بالاخره نوشته شد. با سه سال تاخیر، ولی بالاخره به یه حکم حقیقی درست تبدیلش کردم.

حس می کنم تو سرنوشت دست بردم! :))) با سرنوشتم مقابله کردم. ورق رو برگردوندم به سمتی که عشقم می کشید.

جو خونه ها چه جوریه وقتی خبر قبولی بچّه هاشونو می شنون؟ جو خونه ی ما الآن همون، شاید یکم کمتر چون یه جورایی پیش بینی می کردیمش. انگار که سه سال رفته باشیم عقب، اون روز نحس رو پاک کنیم، امروز رو به جاش ثبت کنیم. همه هستن. من... مادرم... پدر بزرگ... مادر بزرگ...ایزوفاگوس... ژ دون... مینا...  بابام نیست که اونم چند دقیقه پیش زنگ زد بهم گفت: "تبریک.  ایشالّا که از فردا دیگه ارث بابات رو از من نخوای. حالا هرچی می خوای با خیال راحت بخور و بخواب تا پنج سال." منم بهش گفتم: "خوب تو بابامی دیگه. از کی بخوام ارث رو پس؟"


می دونم این مستی الآنم تا چند ساعت دیگه می پره از کلّه م، از کلّه ی همه مون، ولی الآن که حسّش عالیه.

شاملوی تو ذهنم واسه خودش می چرخه و می گه:


من فکر می کنم...


هر گز نبوده قلب من،

اینگونه گرم و سرخ...


هرگز نبوده دست من،

 این سان بزرگ و شاد...


بوده ها. زیاد بوده. اینم روش ولی.

بدبختی ها کشیدم به خاطرش.

بدبختی ها.


احساس می کنم

در هر کنار و گوشه ی این شوره زار یاس

چندین هزار جنگل شاداب

ناگهان

می روید از زمین.


پ.ن: کف دست و پام سر شده. درد می کنه. می سوزه. به مامانم می گم، می گه: "خیلیه بعد این همه، از خوشحالی بخوای سکته کنی ها!"

وقتی تو کل عمرت یه "معلم" ادبیات گیرت اومده...

من درد در رگانم

حسرت در استخوانم

چیزی نظیر آتش در جانم پیچید...


هی

   یاوه

      یاوه

         یاوه

            خلائق!

گیجید و منگ...


# چرا پایه مون با یه دیوونه ی روانی بود که گند بزنه تو هممممه چی؟!