Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

قدم نو رسیده!

یکی از دوستای دوران ابتدایی م (می نویسم رومی به یاد مولانا، که یادم بمونه کی رو میگفتم.)، بچّه ی خواهر بزرگ ترش به دنیا اومده. خخخ.

می بینی دنیا رو کیلگ؟

اتفاقا خواهرش خیلی بزرگ تر از ما بود، تا حدودی می شناختمش. اون زمانایی که هم بازی بودیم، گه گاهی خواهرش رو می دیدم. بعضی وقت ها هم می اومد بهمون خوراکی می داد.

من تا حالا همچین چیزی رو انصافا تبریک نگفته بودم. هیچ ایده ای نداشتم باید چه جوری واسش بنویسم که خوب باشه. یکم ادای نایسا رو در آوردم از رو بقیه ی کامنت هایی که گرفته بود وصله پینه کردم به هم که یه چیزی درآد از توش، ولی واقعا حس خوبی نداشتم ک.


   راستش اصلا حالم از هرگونه موجود زیر دوازده سالی به هم می خوره. این حجم از ذوق زدگی برای ورود یک موجود ناتوان به خانواده رو درک نمی کنم. احتمالا بیشترش به خاطر اینه که دوست دارم خودم جاشون باشم. بی خیال... بی دغدغه... فارغ... آدم بزرگ ها به فکر رفع نیاز هات باشن. غذا واست بیارن. بهت محبّت بدن. دوران محشر اندر محشریه. 

   بزرگ تر که می شی... غم! غم می آد رو دلت. کم کم. ذرّه ذرّه. غرقت می کنه. توش حل می شی. همه چی یادت می ره. رو می آری به خوشی های مقطعی و کوچیک. یادت نمی آد که تو بازه ی پنج سالگی هات اصلا حتّی سعی نمی کردی به فکر خوشی ساختن باشی. خود خوشی بودی. سنسور درک غم نداشتی! در اصل غمه که بزرگت می کنه. تهشم که می میری.  چه می دونم. زندگی فقط همون دوازده سال اوّلش، نهایتا تا چهار پنج ابتدایی ش قشنگه. بقیش مواجهه با غمیه که با دست و پا پسش می زنی، ولی به هر حال می باره رو صورتت.


یعنی تصوّرش هم وحشت ناکه حتّی! فکر کنم حسّش مثل این می مونه که یه درصد بخوام بچّه ی ایزوفاگوس رو تو ذهن خودم تصوّر کنم. من خود ایزوفاگوس رو به زور تحمّل می کنم، بچّه ش دیگه چه کوفتی ه. 

اتفاقا یه هفته ایه حدودا که تنبیهش کردم بهش گفتم دیگه داداش من نیستی. شبا می ره گریه می کنه پیش مامان بابام که بیایید با کیلگ حرف بزنید منو ببخشه. منم به کفشم گرفتم همه شون رو. نمی بخشم. هیچ وقت هیچ چی رو نبخشیدم. ادای بخشیدن رو زیاد در آوردم که اونم دیگه نمی خوام دربیارم این اواخر. روحم بزرگ نیست متاسفانه. تو دلم می مونه رفتارای آشغالی بقیه. همیشه طرف دار صنف ویرگول نگذاران جمله ی " بخشش لازم نیست اعدامش کنید." بودم.

اتفاقا الآنم نشسته کنارم داره مغز سرم رو می جوه این قدر که می گه ببخشید ببخشید ببخشید ببخشید... منم که کَرَم مثلا.


به هر حال با این خبرایی که می شنوم انگاری دنیا گذاشته رو دور تند. به کفشش هم نیست هیچ.

نظرات 4 + ارسال نظر
رها یکشنبه 5 شهریور 1396 ساعت 17:02

گناه داره ببخشش! بعد از چند روز به اندازه کافی تنبیه شده دیگه.

saladfasl یکشنبه 5 شهریور 1396 ساعت 17:19

تا قبل از به دنیا اومدن ته تغاری خونمون منم همچین حسی رو داشتم.از تموم بچه های کوچیک فامیل بیزار بودم و به هیچ عنوان نمیتونستم تحملشون بکنم و خیلی هم باهاشون بد رفتار میکردم،طوری که الان حسابی از من حساب میبرن.اما با دنیا اومدن داداشم یکمی باهاشون مهربونتر شدم و دیگه اونقدر تند باهاشون رفتار نمیکنم.حساب داداش خودمم که کلا فرق داره..مطمئنم اگر یه بچه ی اینقدر کوچیک اطرافت بود با شیطنتاش و شیرین زبونیاش میتونست نظرت رو تغییر بده طوریکه بگی"اگر بدترین اتفاق هم برام بیفته این بچه میتونه حالم رو رو به راه کنه".
اتفاقا وقتی بچه ی برادرت هم بدنیا بیاد خیلییییی دوستش داری،تا حالا عمویی ندیدم که برادرزاده اش رو دوست نداشته باشه..شاید حتی براش بشی مثل اون عموت که خیلیی دوستش داشتی،شاید همونی باشی که اولین بار براش سهراب میخونه و سهراب رو میکنه شاعر مورد علاقه اش..ه

امیر دوشنبه 6 شهریور 1396 ساعت 20:55 http://seire-takamole-man.blogsky.com

بیچاره ایزوفاگوس

منم با داداشم فراوون دعوام میشه

تو اینجور مواقع هم خودم اصلا برام مهم نیست که بعدا دوباره باهم آشتی کنیم ولی گاها پدر و مادرم میان و میگن برو ازش معذرت بخواه . منِ خر هم با اینکه اغلب اوقات میدونم حق با منه و علت اصلی این دعواها اینه که زیادی مغروره و به خودش این اجازه رو میده که هرچی از دهنش میاد بیرون به من بگه , میرم و ازش معذرتخواهی میکنم و اونم شروع میکنه نصیحت کردن من


اعتراف میکنم که اگر جای ایزوفاگوس بودم و وقتی ازداداشم معذرتخواهی میکردم اینجوری رفتار میکرد با پتک میزدم تو سرش

حرف بزن باهاش خب

چه کاریه آخه

شایان جمعه 10 شهریور 1396 ساعت 09:59

روحم بزرگ نیست متاسفانه. تو دلم می مونه رفتارای آشغالی بقیه. همیشه طرف دار صنف ویرگول نگذاران جمله ی " بخشش لازم نیست اعدامش کنید." بودم.
.
.
این تیکه شو باهات همزادپنداری میکنم. کجا رفتی آقای کیلگارا..نیستی؟؟

خب تو هم روحت بزرگ نیست. بیا با هم انجمن صنفی روح های جا شونده در شیشه مربّا راه بندازیم پس ای همزاد پندارم.

از خونه فرار کرده بودم این چند روز. :)))) گفتم ببینم چه قدر قدرم رو می دونن تو خونه. اینترنتم نداشتم در فرارگاهم. ولی الآن برگشتم دیگه. یا شایدم بهتره بگم برم گردوندن. به من که داشت خوش می گذشت تنهایی بدون اینا.
*شوخی
یعنی از فرط بیکاری غزلیات شمس رو بیل زدم رسما. از مفید ترین بازه های تابستان! کار هایی کردم که در حالت عادی عمرا همّت انجامشون رو می داشتم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد