Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

دورهمی تمام شد!

   خوب من واقعا خوش حالم که نمی دونستم و حدودا یک ساعت بیشتر نیست که فهمیدم. خوبه که اصلا حس بدی ندارم الآن. عین خیالم هم نیست حتّی بعدش هم می خوام برم سر وقت کتابی که امروز وسط مهمونی شروعش کردم و تمومش کنم. ولی قبلا ها وقتی پاورچین یا نقطه چین تموم می شد وضعی که برای خونه درست می کردم رو باید می دیدین. مدام حس می کردم یکی از دوستای نزدیکم داره می میره. خصوصا که خیلی روابط خانوادگی قوی ای نداریم، من سرم خیلی بیش از حد با تلویزیون گرم بود.


به هر حال فقط چند تا دغدغه و ثبت لحظه:


# از روز اوّلی که نگاه کردم، منتظر بودم ببینم موزه ی دورهمی چی قراره از توش در بیاد!  تش که چی؟ واقعا تش چی شد؟


# از وسطای برنامه مدیری یک چیز سیخکی مانند تی شکل دستش داشت. یا شایدم من از وسط برنامه بهش توجّه کردم. هی ازین دست به اون دست می چرخوندش. چیه اون؟


# چرا امشب هر کی رفت اون بالا، اعلام کرد که بار N ام شه که داره می آد به برنامه، بعد من هنوز  هیچ ایده ای ندارم که راه ورود به برنامه شون چی بود؟


# به عنوان یک آدم که سطح انتظارش از مدیری بالاست، هر لحظه دوست داشتم یک جمله توضیح درباره ی رامبد جوان و خندوانه بشنوم. که نشنیدم. یا نکنه بوده و من از دستش دادم؟ اگه بوده بگید. راستش تقریبا مطمئن بودم کسی که این چرخه رو می شکنه و از رقیبش صحبت می کنه و خودش رو نمی زنه به در بی خیالی، مدیریه نه جوان! ولی اشتباه کردم. هیچ کدومشون جرئتش رو ندارن. باید یا رامبد به دورهمی دعوت می شد یا مدیری به خندوانه. باید یکی شون توضیح می داد که این حجم از رد و بدل شدن عوامل بین این دو برنامه چه معنی ای داره؟ آیا رامبد زخم خورده از مدیری ها رو می آره تو برنامه ش؟ آیا به نظر مهران برنامه ی رامبد سطح پایینه؟ من منتظر بودم جواب این سوالام رو بگیرم و تقریبا با شخصیتی که از رامبد می شناسم امیدم بیشتر به مدیری بود. که اینم از این.


# خوشحالم که دورهمی زود تر از خندوانه تموم شد.


# ای کاش تاریخ آخرین ضبط رو اعلام می کردن! نصف دغدغه م کاپشن مدیری بود در زیر باد خنک کولر. در حالی که حس می کردم خودم دارم به جاش نفس کم می آرم تو اون کاپشن.


# هنوز اون قدری حافظه م خوبه که یادم بمونه اوّلین اسپانسری که واسش تبلیغ کردن تو برنامه شون، اوّل مارکت بود و آخرین اسپانسر اپلیکیشن تاپ. بنویسید تو کتاب تاریخ ها.


# گل من... مدیری... چرخش سر با لبخند دندان نما از "چپ" به راست... شانه ی یکی بالا یکی پایین قیمت. اینا رو هم حتما ثبت کنید، باید باید به آیندگان برسه این چند تا حرکت.


# از روز اوّلش تو تیتراژ خوند ما ز یاران چشم یاری داشتیم. چرا این غزل؟ چرا؟


# اسمش... دورهمی. خیلی ببخشید که نمیدونم به علّت کدامین سیم کشی مغزم ولی اسمش عصبی م می کنه. خود واژه ی دورهمی عصبی م می کنه. از اسم برنامه متنفرم.


# اون انتظاری که از دکور داشتم به هیچ وجه برآورده نشد. یعنی منظورم اینه که کام آن اون همه فضا حروم کردن که هر چند تا اپیزود یکی از تو اون در های بالا بیاد و بره؟ کاملا بی فایده و هزینه ی اضافی بود. چه فرقی می کرد از در پایین می رفتن خوب؟ هیچ وقت فلسفه ی وجود اون دکور رو نفهمیدم.


# زیرکانه جمش کرد این برنامه ی آخر رو. جالبه. تو خودت می دونی گوشی تو گوشت دغدغه ی یه جماعته، عنوانش هم می کنی... ولی می ذاری تو خماری بمونن. بازم تش که چی؟


# سخن آخر اینکه سیامک انصاری بشم، مهران مدیری شدن بلدید؟ خیلی بیش از حد به عنوان دو تا رفیق ایده آل اند. خیلی. آره دیگه این فرم جمله ها مد شده این روزا. فلان چی بشم، بیسار چی شدن بلدی؟ نمی دونم این یه رقمی که نوشتم رو تا حالا کسی گفته یا نه، ولی باید حتما اضافه بشه به مجموعه ش اگه به ذهن کسی نرسیده تا الآن.

آقا سگه...؟

چرا من طی سه روز به خودم اجازه دادم این قدر وابسته ت بشم که امشب یک نصف شبی اینجوری بخواد غمم بگیره وقتی واسه آخرین بار دم تکون دادنت رو می بینم؟ خاله م می گه تو هم ته دلت نسبت به من یه احساسایی داری وگرنه اونجوری دم تکون نمی دادی و پشت سرم راه نمی اومدی.

ولی به نظرت، امشب زهرماری واسه کدوم یکی مون سخت تره؟

به نظرت چرا من باید این سناریو رو هر بار به طریق های مختلف تحمّل کنم و اینجوری اعصابم خاکشیر بشه؟ چرا منو با زور می آرن مسافرت که تهش اینجوری روانی م کنن؟ این دیگه چه حجم از سیستم لیمبیکی ه که من دارم؟

چه قدر طول می کشه منو یادت بره؟ یه روز؟ سه روز؟ یه هفته؟ 

چند شب دیگه می کشی بیای پشت در این واحد لش کنی و سنگ و لقد بخوری مثل قدیم تا بفهمی من دیگه هرگز از پشت اون در نمی آم بیرون؟

چقدر دووم می آری نمیری؟

همه ش گردن خودمه. تو زبون نفهم بودی، من که شعور داشتم... نباید می ذاشتم تا اینجا پیش بره.

یه حفره ای رو ته دلم حس می کنم که با نزدیک تر شدن زمان جدایی، عمیق و عمیق تر می شه. انگار یکی قاشق گرفته دستش، با قاشق ته دلم رو هی می کَنه... هی می کَنه... هی...

آقا سگه... ته دلم خالیه. خالی.

ته چشام ولی... پره. 

دوستت دارم. 


# دیگه وقتشه با یه سری اخلاقیات غیر عادی ترِ این بلاگر بی همه چیز بیشتر آشنا بشید.  بله من اینم. چی کارش کنم؟ دقیقا خود خودشم. تا پنجم دبستان به وضوح یادمه هر مسافرتی که منو می بردن شب آخرش شام غریبان برگزار می کردم واسه همه. اشک، فغان، زاری، بهانه جویی، تهدید، عصبانیت، هوار، دعوا... مسافرت هایی که پیش پدر بزرگ و مادر بزرگ می رفتیم از این نظر، در ماکسیمم مقیاس محورم قرار داشتن. البتّه وضعیت شغلی خانواده هم تو این اخلاق بی تاثیر نبوده. به قدری ما به دور از همه چی بزرگ شدیم و پدر و مادرمون برای چنین کارهایی وقت نمی گذاشتند و همیشه وقف کارشون بودن، که وقتی دو تا آدم می دیدیم فوری به قول این رادیو چهرازی _که هیچ وقت نشنیدمش_ بند دلمون پاره می شد. 

کم کم بعد ابتدایی، گنده بک شدیم و سعی کردیم آمیگدال خود را وارد عمل کنیم و کمتر احساس را بروز دهیم. شب آخر به بقیه نمی گفتیم چه مرگمان است... اشکمان دیگر نمی آمد منتها یک چیزی ته گلومان گیر می کرد قدر هندوانه. هر چه قدر زور می زدیم قورتش بدهیم فایده نداشت. خلاصه کشت سیفی جات در گلوی مبارک راه می انداختیم.  

هم اکنون نیز، در مرحله ی بزرگ سالانه ی زندگی کوفتی خویش موفّق شدیم هندوانه ها را قورت دهیم، منتها زیاد بوده گویا. کف دلمان سوراخ شده. فردا پس فردا نشتی می دهد.

از تموم شدن، به انتها رسیدن، نقطه ته خط گذاشتن همیشه متنفر بودم. اون قدر متنفر که ترجیح می دم هیچ کاری رو شروع نکنم از هراس پایانش. ترجیح می دم هیچ لذّتی رو زیر دندونم حس نکنم وقتی همه چی اینقدر تموم شدنیه. مسخره ها.

از دینی ها و کتاب قرآن های دبیرستان فقط اون تیکه ای که هی ورق می زدیم و حضرت ابراهیم تو هر صفحه ده بار می گفت :"لا اُحِبُّ الافِلین."

TT

مخفف شده ی :

"Third Term"

   امروز ترم چهار شروع شد، و خب قبل از اینکه بیشتر از این دیر بشه باید بنویسم که یادم بمونه به احتمال قریب به یقین قشنگ ترین ترم دوران علوم  پایه م بود. قبل از اینکه نمره های گندم وارد سایت بشه و نظرم عوض شه باید بنویسم که چه احساسی داشتم. قبل از اینکه خاطره هام محو شن و یادم بره...


   راستش این ترم دانشجوی پزشکی بودن خوش گذشت و حس می کنم قرار نیست دیگه هیچ وقت همچین خوش گذشتنی رو دوباره تجربه کنم. عددش خیلی خوشگل بود. یه عدد فرد اوّل توی پاییز. من خیلی از وقتا زندگی م رو بر اساس علاقه ی نهان وجودم به عدد ها  می گذرونم که نمی دونم از کجا به ارث ش بردم. ولی خوب از اوّلش هم یه حس خوب خفنی به عدد سه داشتم. قبلا ها هم توی یه پستی ( فکر کنم اینجا)  براتون نوشتم که وقتی اون استاد بیوی ترم دو برگشت بهم گفت ترم سه مزخرف ترین  و سخت ترین و کشنده ترین ترم علوم پایه س یه جوری شدم و با خودم گفتم "هی... گل بود به سبزه هم آراسته شد." من همین جوری ش هم کوچک ترین علاقه ای به رشته ی مزخرفم نداشتم چه برسه که بخواد سخت تر هم بشه.

   اون زمان وقتی با سای تو اتاق اون استاده بودیم، اصلا فکرش رو نمی کردم اینقدر ترم محشری باشه. البته تجربه هم بهم ثابت کرده عموما جهت گیری هام نسبت به اموری که از قبل اطرافیانم درباره شون منفی بافی می کنن یه چیزی هست تو مایه های  صد و هشتاد درجه این ور اون ور. و خب در کل اینکه... خیلییییی ازش خوشمممم اومد. حتّی اگه بعدا نمره هام خراب شد و اومدم گفتم "گل بگیرن این ترم لعنتی رو" شما باور نکنین حرفام رو. چون واقعا عاشقش بودم.

   هیچ اتّفاق بدی نیفتاد، رویا گونه بود، همه ی درس ها رو می فهمیدم و دوستشون داشتم  و تنّفری به اون صورت در کار نبود، موضوع همه ی واحد هایی که برداشتم برام هیجان انگیز بودن، مجبور نبودم همه ش به این حقیقت فکر کنم که چرا دیگه کامپیوتر نمی خونم یعنی کمتر بهش فکر می کردم، ژنتیک یا عصب یا ایمونو یا اون جک و جونورا و بقیه... همه شون درسای خوش خوراکی بودن برام. تازه بین ان تا آدم جدید می چر خیدم و روز بعد دوباره ان تا آدم جدید دیگه بود برای کشف کردن، زندگیم نظم گرفته بود و کلا با بچه ها بیشتر جور بودم اینجا، حتّی شاید اینکه بیشتر با سال بالایی ها بودم خودش خیلی کمکم کرد چون اونا حالت بچّه بازی  ورودی خودمون رو نداشتن و همون یک سال فاصله شون با ما خیلی به چشمم می اومد و خیلی خودمونی تر بودن، کلی خرخونی کردیم دور هم و باورتون نمی شه ولی الآن به صورت پیش فرض براتون پیش بینی می کنم که معدّلم از هر دو تا ترم قبلی بالاتر می شه. :)) یعنی تقریبا یه امر خیلی مسخره که دو تا ترم قبلی که خب می گن ترم های آسونی بوده  به هزار تا زور و فلان و التماس پیش استاد کوفت و زهر مار یه معدل روی خود خود مرز شونزده و هفده جور می کردم ولی این ترم که می گن پیک بود و فلان اینا اصلا به این کارا نیازی پیدا نکردم هنوز و بای دیفالت معدلم خفن شده خودش. :)) دیگه آقا زدیم شاخ پیک رو شیکوندیم رفت پی کارش. البته اینا فعلا دیفالته ها، من رو هوا دارم حرف می زنم هیچ مدرکی ندارم از این احساس های سرخوشانه م.


   از همین الآن می دونم تو بازه ای از زمان قرار داشتم که وقتی یه مدّت بگذره به شدّت دل تنگش می شم. دقیقا مثل هفده سالگی م. نمی دونم آینده م قراره چقدر مزخرف باشه ولی هرچی که هست امید وارم زیاد مجبور نشم به این عبارت فکر کنم که "ای کاش دوباره ترم سه ای بشم!!!"


   و البتّه موقع جمع و جور کردن جزوه های اتاق جن زده م شاهد لبخند خبیثانه ی بابام بودم  و دلم خواست با دسته ی جارو برقی بزنم تو سرش که خودش رو مسخره کنه،  که البتّه  آمیگدالم غلبه کرد به این خواسته و این کارو انجام ندادم و خب تش قهقهه زد به این مضمون که :"کیلگ بالاخره داری لونه ت رو تمیز می کنی؟" یعنی همچین بهم گفت "لونه" که احساس کردم با یه شیر یا نمی دونم کفتاری یا مرغی  چیزی اشتباهم گرفته.




    و اینکه براتون این عکس رو می ذارم، هوف بکشید و کف کنید همون طور که خودم الآن کف کردم (هوووووف!) که چه جوری اینا رو خوندم تازه نصفی ش هم توی تبلته و دیگه حسش نبود پرینت بگیرم یه دسته ی عظیمی از جزوه ها رو. هیچ وقت سال کنکور فکر نمی کردم به این درجه از توانایی نایل بشم که اینجوری توی حدودا چهار ماه چنین حجمی از مطالب حفظی رو بچپونم تو کلّه ی پوکم  که هیچ استعدادی در زمینه ی حفظی جات غیر از شعر نداره.  حس می کنم این قابلیت جدید که به خاطر رشته م بهم اضافه شده یه چیز به درد بخوری هست و تش یه چیزی ازش در می آد... راضیم تا حدی! :))


+ یکی داره آهنگ سلطان قلب ها می زنه با ویولون. نمی دونم از همسایه هاست یا توی کوچه ست. ولی حس قشنگیه. :{ خوش حالم می کنه. یه حس خوش بختی زیر پوستی رو میندازه تو کلّه م.  از بچگی که مامان یا بابام برام شعرش رو می خوندن، حس خوبی نسبت بهش پیدا کردم. الآن اون خاطرات بچگی م یه جورایی زنده شدن برام. حتّی فکر کردن به این حقیقت که "توی یکی از شب های نوزده سالگی م وقتی پشت پی سی نشسته بودم و مدل موهام همونی بود که می خواستم، یکی داشت سلطان قلب ها می زد و با هر آرشه ای که می کشید من  دست بر زیر چونه م، داشتم به زندگی قاراشمیشم  فکر می کردم." سر حالم می آره.