Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

لاشاته می کانتاره

ایشالّا ک کانتا به اِتِرنیتا جناب خان...

کانتا به اترنیتا!

خندوانه تمام شد.

و ما حالا چیییییییی کار کنیییییییم؟ (با لحن همه ی مردمی که به نگار جواهریان این جمله رو  گفته بودن...)

غفوریان بهترین آرزوی ممکن رو کرد. خندوانه برنامه ای شه برای همه اعصار. بمونه برای مردم. حداقل بمونه تا زمانی که من زنده ام و بهش نیاز دارم.

آره. من... به این برنامه ی کوفتی... نیاز دارم. چون خیلی ضعیفم... و دارم... غرق شدن تو غم رو... حس می کنم. و اگه یه درصد بفهمی که چرا هر شب اصرار دارم ساعت یازده، دست هام رو تا منتهای وجودم به هم بکوبونم که سرخ بشن و ادای بچّه های دو ساله ی خوشحال رو در بیارم.


بی اغراق گوشه ای از مسئولیت هر ایرانی ای که در این مدّت از افسردگی خودکشی کنه، بر دوش شما خواهد بود آقای جوان.

و راستی.

اینجوری خداحافظی می کنن.

شیک، پیک و احساساتی طور.


لبخند می زنیم حتّی آروم، زندگی همینه.

هورااااااا

   که رادش رفت بالا.

   من تو دور قبلم تیم منتخبم  تیم رادش بود. هر چند اگه جای رامبد جوان بودم این ریسک رو نمی کردم که تکراری برگزار کنم مسابقه رو، خصوصا بلافاصله بعد از اتمام خنداننده شو. چون حس می کنم مخاطبم نمی کشید دیگه این حجم از مسابقه های پشت هم رو دنبال کنه... ولی جای رامبد نیستم و جای خودمم و با وجودی که تکراری اند آدم ها و فضا همون فضاست بازم کلّی خنده م گرفت امشب. الآنم که خوشحالم تیم منتخبم رفته بالا. عین این آدم پولدارا که روی اسب های مسابقه فلان رقم شرط می بندن.



   وسط برنامه، داشتم به این قضیه فکر می کردم که توی اکثر ارتباط گرفتن هام با افراد مختلف، همیشه مثل طرف سپند ماجرا بودم. یعنی خب ناموسا غفوریان رو که نگاه می کنی معلومه که مخ لازم رو نداره واسه یه سری کارا. مغز متفکّره نیست. البتّه به اینم کاری ندارم که اون حجم از نمک غفوریان خودش یه مغز بی عیب و نقص می خواد، ولی کاملا وقتی گروه پانتومیم شون رو نگاه می کنی داد می زنه که کی عقل کلّه. کی مدیر تره. کی با مهارت تره. کی شاخ تره. توی گروه دو نفره ی سپند و غفوریان، سپند این آدمه س. اون آدم شاخه. غفوریان اگه اینو نداشته باشه به عنوان هم گروهی، واقعا یه صفر کلّه گنده س تو این مسابقه صرفا.


   برام جالب بود که دوربین ازشون مصاحبه می گرفت بین مراحل مختلف و سپند به اون شاخی، اینجوری بود که می گفت من شرطم برای حضور تو این مسابقه هم گروهی بودن با مهران بود و اصلا حرفش رو نزنین که ای کاش یه هم گروهی دیگه می داشتم، باختن باهاش هم برای من لذّت بخشه. 

   بعد اون ور مصاحبه ی غفوریان رو می گیرن و طرف می آد با غرور و تکبّر تمام می شینه رو این فکر می کنه که واقعا شاید اگه سپند نبود، بهتر می شد واسه من، سپند امروز یار خوبی واسه من نیست!!! یک درصد هم به این فکر نمی کنه که شاید مشکل از منه.


   خب همینه دیگه. سپند دست پایین برخورد می کنه، غفوریان دست بالا. منم تو دنیای واقعی در دوستی هام با افراد مختلف اینقدر دست پایین برخورد کردم که سو استفاده می کنن.  این اجازه رو به خودشون می دن فکر کنن نسبت به من برتری دارن. در صورتی که من طرف همه چی تموم قصّه بودم همیشه و فقط تواضع به خرج دادم که شرط ادبه. مردم تواضع حالیشون نیست. دست پایین تر از حد معیّنی باهاشون برخورد کنی، جدی جدی باورشون می شه ملکه و پادشاهن. تواضع داشته باشی، از چشمشون می افتی به راحتی. تواضع داشته باشی، دلشون رو می زنی کم کم. توهم برشون می داره. باید همیشه خودت رو توی یه هاله از غرور و تکبر و دماغ به سقف آسمون نشانه رفتن و شاخ بودن بپوشونی و همون جوری باهاشون برخورد کنی تا قدرت رو بدونند. باید دیدگاهت این باشه که زیر دستتن و با همین فرمون بری جلو تو زندگی. وگرنه این تویی که زیر دست و اخی تُفی می شی و کسی تحویلت نمی گیره.


   یعنی می دونی کیلگ، بخوام بیشتر مفهومش رو برسونم... اینجوریه که تو از هیچی کم نمی ذاری توی دوستی، بعد وحشت ناک نارو می خوری. استدلالشون هم اینه که این یارو رو ولش کن، این که همیشه در دسترس هست، دم دستی ه... هر وقت خواستیم دوباره می ریم سراغش. بریم سراغ آدم های خفن تر و شاخ تر. تقصیر خودشونم نیست. ادما طبع نبرد پذیری دارند. چلنجینگ واژه ی معادل بهتریه. و اگه بهترین ها تو مشتشون باشه حتّی، بازم دوست دارن برای چیز های دیگه چلنج کنن. باید به چالش بکشی شون تا بفهمن تو هم وجود داری. 


   این قدر از همین ماجرا ضربه خوردم تو همین هفت هشت سال آخر زندگیم.... این قدر حماقت ها کردم و برای دوست هایی م از دل و جون مایه گذاشتم که وحشت ناک وقتی لازم بوده پشتم رو خالی کردن... این قدر فکرم رو بی خود و بی جهت در گیر کسایی کردم که از اوّلش هم تو زرد و بی معرفت بودن... که واقعا از وقتی این قانون ها رو فهمیدم، همیشه افسوس زمان هایی رو خوردم که با بودن کنار خیلی از دوستام صرفا تباهش کردم. الآن واقعا احساس برد و آرامش روانی می کنم از اینکه نهایت ارتباطم رو با همچین آدمایی رسوندم به یک تبریک ساده ی سال نو. حال می کنم وقتی می تونم بیام اینجا بنویسم تک تک شون رو با غلط گیر از توی زندگی نامه م، لاک گرفتم. 


من همیشه سپندی بودم احاطه شده توسّط غفوریان ها.


خب به نظرم دیگه کامتون رو زهر تر از این نکنم. برید با دوستانتون خوش باشید و وانمود کنید که دوستی ها به جاهای قشنگ ختم می شن. امیدوارم تو این یه مورد همیشه قانون شکن باشید. قرعه ی ما که فقط طبل های تو خالی بوده همیشه.


و البتّه شیرینی هم بزنید، چون رادش رفته بالااااااااا. 


پ.ن: شمردم، هورای تو عنوان... خیلی اتفاقی... هفت تا الف داره.

کمبود سوژه

   و فقط یه نشونه ی دیگه می خوام تا مطمئن شم رامبد جوان برای برنامه سازی ش سوژه کم آورده. تکرار خندوانه ی هفته ی پیش!!!

خب به جاش منو می فرستادن رو آنتن یکم مشهور شم عقده هام بخوابه! نمی شه که. چه قدر افشاری و درویشان پور؟

ولی خوبه دمش گرم واسه وبلاگ ما سوژه جور می کنه با این کاراش. 


   و هم اکنون احتمالا آقا دزده تو تاریکی چشماش ندید با سر رفت تو کانال کولرمون یه صدای رعب آوری ایجاد کرد، کلّ خونه بیدار شدن برن پشت بوم به سیخ بکشنش. کومبا کومبا کومبا کومبا. منم برم دیگ سرخ پوستی خانواده رو بذارم جوش بیاد، وقتی گرفتنش بندازیمش اون تو باهاش سوپ انسان درست کنیم، شب جمعه دور آتیش بچرخیم.

قوطی پنیر بشم ولم می کنین؟

   نه به خدا! چی بگم؟ بابام کشیده م کنار می گه می خوایم دو نفره حرف بزنیم. 

بعد تو گوشم می گه مامانت رو چی کار کردی، با بغض حرف می زنه؟

والا پدر من! آرزوی مرگ ما رو کردن، بغضش رو یکی دیگه می کنه. این دیگه چه بامبولیه در می آرین واسه من؟ 


   از اون ور امروز آدرس بلد نبودم با هزار جور خودخوری و خجالت رفتم جلو از یه کسی پرسیدم چنان پشت چشمی برای من نازک کرد که یعنی تو عجب احمق نفهمی هستی که آدرس فلان جا رو بلد نیستی بی فرهنگ! جالبه مسیر خودش هم همون جا بود، بعد من رفتم کاشف به عمل آوردم که چرت و پرت راهنمایی م کرده باید یه ور دیگه می رفتم. بعد از نیم ساعت که من رسیدم به جایی که می خواستم، طرف از آدرس اشتباهی که به من داده بود برگشت به مکان درست. اسید می خواستم در اون لحظه فقط! اگه منو می دید رسما خودش با پای خودش می رفت شسته می شد و بعد پهن می شد رو بند رخت از خجالتش. دقیقا اینجوری بودم که همه رو برق می گیره ما رو چراغ نفتی. از اون همه آدم دست گذاشته بودم رو همچین آدم مغرور دماغ به هوای خودشیفته ای واسه راهنمایی مسیر. 



   از این ور اومدم خندوانه ببینم حالم جا بیاد یکم بخندم، مواجه شدم با این آخوند! رامبد؟ آخه رامبد این چیه؟ من به چیه این بخندم؟ من الآن نیاز دارم بخندم ولی نمی تونم با این مهمون رامبد!

مگه اینکه همین الآن پاشی جلوش دووَ دووَ بخونی و دور استودیو یورتمه بری و لپ هاشو بکشی، انصافا جیگرشو داری؟ 

وسط برنامه شون هم بارون گرفت. صداش رو انداختن تو ضبط.خیلی باحال بود واسم این حرکت.

ولی الآن خوب داره باهاش بحث می کنه ها. مگه اینکه تو و فامیلی ت نماینده ی جوون ها باشین رامبد. یک جوان به نمایندگی از جوان ها... الآن داره به آخوند می گه انتظار داری من چی رو سانسور کنم تو برنامه م؟ جامعه همینه.راستش همینه. من اگه بخوام سانسور کنم تزئینه، دروغه! بعد آخونده می گه آره قبول دارم ولی باز تهش حرف خودش رو می زنه. :)))))

واااای خداااااای  من الآن رامبد داره بهش می گه یه شب دیگه هم بیایید. این رامبد حالش از منم خراب تره. اه. تاریخ مرگم رو می دونید الآن. اون روز خودم رو حلقه آویز می کنم.

خخخخ خندوانه

   دیگه چه قدر باید بنویسم که کل دنیا بفهمن جدّی جدّی خودم رو در مرحله ی اوّل وامدار و در وهله ی دوم مرید رامبد جوان می دونم؟ دمت گرم مرد. 

   همون قدری که پارسال  پامو کردم تو یه کفش که نبویان لب آهنگ رو به خاطر تک و پوز و قیافه ش برد، بازم پامو می کنم توی یه کفش که امسال مهران مدیری فقط به خاطر پیش کسوت تر بودنش لقب بهترین برنامه ی سرگرمی رو گرفت توی سه ستاره و بعدش هم بهترین مجری شد.


   رامبد! برنامه ای که مهران مدیری تولید می کنه، اصلا در حد برنامه ی تو نیست. انگشت کوچیک کوچیکشم نیست...اصلا من خودم عاشق مهران مدیری ام. شبایی که به قسمت های آخری  سریال های پاورچین و نقطه چین و باغ مظفر و غیره می رسیدیم از تموم شدنشون می زدم زیر گریه جلوی تلویزیون. بالاتر از اینکه نداریم... ولی وای از مردم اگر تجمّل گرا بوده باشن و صرفا رنگ و لعاب چشمشون رو کور کرده باشه. کسایی که با برنامه های تو می خندن، بدبختایی که با برنامه ی تو شده حتّی واسه یه ثانیه فکرهای اسیدی شون رو می ریزن دور و لباشون برای یه لحظه یه شکل لبخند محو بی رنگی به خودش می گیره، رامبد، اینا اون قدری تو بدبختی هاشون غرقن که وقت واسه قر و فر و پیامک بازی برنامه ی سه ستاره نداشته باشن. 

   تو مردم رو ببخش. به وسعت ایران مخاطب داری و بی رقیب ترینی. تو داری مردم رو از سنگ شدن نجات می دی. تو داری دست کودک درونشون رو می گیری و به زور می کشی ش بیرون از اون کمد تاریکی که رفته توش و تنها تنها داره گریه می کنه. تو داری جوونایی مثل منو از خودکشی توی حوضچه ی اسید نجات می دی  و هر روز بهشون می گی یه امروز رو بیشتر تحمّل کن. (به قول فاطمه اختصاری) تو خفنی، خلّاقی، ترسو نیستی و حرف های بقیه هیچ تاثیری روت نداره و تهش کاری که دوست داری رو می کنی. تو شاخ شاخ هایی و من عاشق رفتار و منشت هستم اگر پشت دوربین هم همینی باشی که می بینم.


   که من باور کنم برنامه ی تو دویست و هفتاد و یک هزار تا مخاطب داره و مال مدیری چهارصد و هشتاد هزار تا؟ اصلا که من باور کنم ایران هفتاد و اندی میلیون نفره و تو نیم میلیون هم مخاطب نداری؟  همه ش چرت محضه. پس من که رای ندادم چی؟ خانواده ی از هم گسیخته مون که به زور برنامه ی تو جدیدا به هم می چسبونیمش چی؟ اینا رو چه جوری به عدد تبدیل می کنن؟ مگه اصلا می شه اینا رو عدد کرد؟ همون قدر مسخره س که عدد شدن آدما تو کنکور. هاه. استاد مدیری ببخشند، ولی توی این حوزه از برنامه سازی، جوان ها همیشه گوی رقابت را می ربایند. برنامه ی سرگرمی ساختن خلاقیت و بی پروایی می خواهد، نه تجربه ی صرف. چیزی که رامبد به تلویزیون معرفی اش کرد و مدیری بر موج آن سوار شد.


   بذار برات از پنجاه سالگی م بنویسم آقای جوان. اون زمان -اگه تا اون زمان زنده بمونم...- دقیقا حسّی که الآن تو بیست سالگی م نسبت به آهنگ های عمو پورنگ (خصوصا اون آهنگ "می خوای برات گل بیارم؟" ش) دارم رو، نسبت به آهنگ های کلیپ شده ی خندوانه خواهم داشت. (خصوصا اون آهنگ "منو تو با هم هستیم" تون) و یقین دارم که اون موقع احتمالا با موهای سفیدم، بازم مثل اسب دور تا دور خونه م یورتمه می رم (اگر عصا لازم نشده باشم و نمی دونم آرتروز و اسکولیوز و کوفت و زهر مار نگرفته باشم) و بازم باهات شعر می خونم و تهش ام ازینکه تو مردی یا پیرشدی می شینم گریه می کنم و می کنم و می کنم و حسرت می خورم چرا هیچ وقت نتونستم یکی از دوستای نزدیکت باشم یا حداقل یه دوست نزدیک با مغزی شبیه به مال تو پیدا کنم. 


پ.ن: آهان راستی، از اینکه جو من اصلا اون جو داغون همیشگیم نیست و شب سیزده به در دارم از خندوانه می نویسم،  مشخصه که فعلا تعطیله کلاسامون؟ حالا هرکی چهارده به در می خواد بره کسب علم و دانش،تبریکات من رو پذیرا باشه. :)))))) من که نه حس ش رو دارم، نه حوصله ش رو و مجبور هم نیستم برم. اینو عمدتا نوشتم واسه بچّه های دبیرستانی و نیز کارشناسی هایی که چهار سال دیگه فارغ التحصیل می شن.  اینو نوشتم واسه اون یه سال و نیمی که قراره انترن بشیم و عیدمون به لجن کشیده بشه تو بخش. اینو نوشتم که وقتی همه یک تیر تعطیل شدن و من تا خود مرداد امتحان داشتم، بتونم نفس بکشم و ازحسودی نترکم. سوز به دل همه تون. امروز سیزده به در بود و من اصلا واسم مهم نبود که غروب سیزده به دره. چون چهارده به در دارم، پونزده به در هم دارم حتّی. :))))) یس. 

تو تا ابد عموپورنگ منی...

   از زمانی که از دانشگاه برگشتم تهران دیگه خندوانه رو اون قدر جدّی دنبال نکردم. البته هم چنان ساعت یازده رو به نام خندوانه زدیم و کسی حق نداره نظری به تلویزیون داشته باشه از اون موقع به بعد... ولی خب نگاه می کنم؛  یکی در میون. ذوق می کنم؛ نسبتا فانی و میرا. گاهی واقعا جلوی تلویزیون می شینم ولی اصلا نمی فهمم چی به چی می شه. یا غرق می شم تو تبلتم یا تو فکرام یا تو نوشتنام. به هر حال این مدت اخیر همیشه یه چیزی بوده که  به خاطرش خندوانه رو بذارم به عنوان زاپاس. این اوج بی رحمیه،  یادم می آد  از  اون شب هایی که خودم تنها بودم و هر چه قدر شلوغ بازی دلم می خواست در می آوردم و به جای خانواده م خندوانه کنارم بود. حتی شبای امتحانم که زنگ می زدن  و فقط ازم می پرسیدن که:"چند دور خوندی؟" یا " رسیدی دور کنی؟" یا حتی "آره باشه دیگه زیاد حرف نزن برو درس بخون فردا امتحان داری..." و من به جای مایوس شدن از اونا بی خیالشون می شدم فقط ومی شستم تا هر چه قدر که دلم می خواست به جناب خان، قه قه، می خندیدم و باهاش حرف می زدم حتی و تک تک حرکات بعضا کودکانه ی برنامه شون رو انجام می دادم و به هیچ کس هم نمی گفتم که تا به این حد وابسته ی این برنامه شدم... اون روزایی که همیشه یه عوضی پیدا می شد تو دانشگاه رو اعصابم اسکی کنه و چرت بگه و من فقط مثل یه جنازه می رسیدم خونه و بلافاصله می خوابیدم  و آلارم رو روی ساعت یازده شب می ذاشتم تا برنامه ی محشر رامبد رو ببینم و وقتی ساعت یک می شد دیگه حتی یادم نبود که اسم اون اسکی باز چیه... می دونی من خیلی به خندوانه مدیونم واقعا.

  

   اینا رو بذارم برای بعد. نمی تونم الآن اون طورکه لیاقتشه در مورد برنامه شون بنویسم و اصلا هم نصف شبی به این خاطر (تو تاریکی به همراه لب تاپی که کیبوردش رو نمی ببینم  و کلیذ هاش رو شلنسی می زنم چون خبر مرگم تایپ ده انگشتی بلد نیستم...) بیدار نموندم که بیام اینا رو به خورد وبلاگم بدم. اومدم یکم از عمو پورنگ بنویسم که فکرم راحت شه و خوابم ببره.

   امروز عمو پورنگ مهمان خندوانه بود و از اون جایی که من فصل اوّل اصلا روحم از وجود برنامه ی خندوانه خبر نداشت یک اوّلین بار برایم محسوب می شد.می نویسم عمو پورنگ نه داریوش. چون همیشه برای من همون عمو پورنگه. تنها عمویی که حتی از عموی تنی مرده ام هم بیشتر دوستش دارم. آره من همچین آدمی هستم... یک عموی تلویزیونی را بیشتر از عمو های تنی ام دوست دارم و الآن مغزم دارد دوباره سناریوی وحشت ناک خودش را پیاده می کند: "اگر می گفتند بین مرگ عمو احمد و عمو پورنگ انتخاب کن ...؟ " و من بهش می گم لطفا فقط خفه شه چون هیچ جوره نمی تونم انتخاب کنم و  التماسش می کنم بذاره من سریع تر اینا رو بنویسم و خودم رو راحت کنم و برم کپه مرگم رو بذارم...


   خب عمو پورنگ. اصلا دلم می خواد برای تو بنویسم. البتّه به هیچ وجه نمی خواستم این اوّلین نامه ای باشد که برای تو روی بلاگم آپلود می کنم ولی می بینی که یک هویی شد. این را به عنوان نامه ی شماره صفر حساب می کنیم و نامه ی اوّل را به روزی دیگر موکول می کنیم. راستش اصلا نمی دونم چه جوری باید بنویسم اینقدر حرف تو سرم هست که می توانم همین لحظه مثل یک بمب ساعتی خودم را تیکه پاره کنم. می دانی دیگر چه قدر نسبت به تو ارادت دارم... ارادت دارم؟ اصلا منه خر چرا دارم برای تو لفظ قلم می نویسم تو که خودت از مایی. من واقعا دوستت دارم عمو پورنگ... میلیون برابر از همون قدری که وقتی به بچه ها ی شش هفت ساله پشت گوشی می گفتی:"خب عمو جون دیگه کاری نداری؟" و جوابت می دادن :"عمو پورنگ خیییییییییییییییلی دوسِت دارم."


   امروز فهمیدم تو متولد سال هزار و سی صد و پنجاه و دو یی. یعنی طبق این ماشین حسابی که الآن بازش کردم الآن یک مرد گنده ی چهل و سه ساله هستی. حدودا بیست و سه سال بزرگ تر از من. و مسخره ست. حقیقتا مضحک است که من حس می کنم  تو یکی مثل خودم هستی و برایت این قدر فله فله احساس خورد می کنم. تو تقریبا هم اندازه ی مادرم هستی... و من احساس هایم برای شما دو نفر زمین تا آسمان فرق دارد.


   امروز که نحوه ی برخوردت با مادرت رو می دیدم حظ بردم. حسد هم بردم. می دونی ... من یه فایل دارم رو همین لپ تاپ... با ده جور رمز  و امضا و اثر انگشت،طوری تنظیمش کردم که فقط خودم بتونم بازش کنم. روزی نیست که سراغ این فایل نرفته باشم ... و فکر  می کنی توش چیه؟  اون یه فایله که هر وقت دلم بخواد می رم و توش به مامانم فحش می دم و براش می نویسم که چه قدر حالم ازش به هم می خوره. و اون وقت تو اون  قدر خالصانه جلوی دوربین با مامانت برخورد می کنی. دستش رو می بوسی، میوه دهنش می ذاری، باهاش شوخی می کنی و حتی تهش با یه غضب خیلی خفن بر می گردی به جناب خان میگی :"ببین اشک مامانم رو در آوردیا!!!" نمی دونم از خودم بدم بیاد یا تو رو تو ذهنم تبدیل به قدیسی چیزی بکنم...


   تو از مادرت یه خورشید برای خودت ساختی. و مثل آفتابگردونش می مونی. نه زن داری، نه بچه داری، و جدیدا کار هم نداری حتی! و تمام دنیات رو تو اون یه نفر خلاصه کردی. این محشر نیست؟ این پدیده نیست واقعا؟ حاضرم خیلی چیزا رو عوض کنم با یه لحظه از اون احساس بین شما دو نفر که فکر نمی کنم تا حالا تجربه ش کرده باشم. به نظرت چرا همه ی مامانای دنیا مثل مال تو نیستن؟ یا چرا همه ی بچه های دنیا به خوبی تو نمی تونن رسم فرزندی شون رو به جا بیارن و گاهی مثل من عوضی می شن؟


   راستی می دونستی که من چند بار وقتی کیک تولدم رو فوت می کردم آرزو می کردم تو بابام بشی؟ الآن بزرگ ترم، عقلم بشتر می رسه، در این حد که بفهمم و دیگه سر کیک های تولدم از این آرزو ها نکنم.(البته اگه کیکی در کار باشه چون یادم نمی آد آخرین کیکی که فوتش کردم مال کی بود...) و البته نه در اون حد که مغزم بفهمه و با خودش نگه :" ولی کیلگ اگه می شد چی می شد ها! یه بابای ده سال جوون تر که عمو پورنگه." باورم نمی شه. هنوزم دارم بهش فکر می کنم. اه. فکر مزخرف پرت شو بیرون.


   موقعی که خندوانه رو می دیدم  یه حس غرور قشنگی ته دلم داشتم. هیچ وقت یادم نمی ره اوّلین روزی رو که اومدی پشت دوربین. حس می کنم خیلی خفن بودم که اون روز تونستم برنامه ت رو ببینم. اوّلین ظهور عموپورنگ در تلویزیون. تو مثل یه جور اسطوره می مونی واسم. نمی دونم بقیه ی بچه ها ی هم سن من چه قدر یادشونه ولی من دقیقه به دقیقه ی اون روز رو یادمه. دقیقه به دقیقه ی همه ی برنامه هات رو حتی. 

   تو امروز تو خندوانه گفتی کیا گلیجان رو یادشونه؟ و من به وسعت همه ی افرادی که تو استودیو بودن دستم رو برات از اینور تلویزیون بالا بردم تا جایی که کتف هام یاری می کردن. من گلیجان رو یادم بود عمو! خوبم یادم بود. یادم بود که چه قدر بهش حسودی می کردم حتی... وای. و تو خودت گلیجان بودی؟ می دونی اون موقع ها که هی ازمون می پرسیدی به نظرتون گلیجان کیه من چی درباره ش فکر می کردم؟ همه ش فکر می کردم بچه ی یکی از همکاراته که می ذاری صداش پخش بشه تو برنامه. چون مامانم بهم گفته بود اگه یکی بچه ی فامیل یا همکار تو نباشه نمی تونه باهات حرف بزنه یا بیاد تو برنامه ت. و تو خودت گلیجان بودی؟ الآن دقیقا حس ضایع شدن جروشا ابوت رو دارم وقتی تهش می فهمه بابا لنگ دراز واقعا کیه.  من سر خودت با خودت حسودی می کردم. حقیقتا که مسخره س...! البته یادمه که اینو قبلا ها چندین بارشنیده بودم ولی امروز وقتی روش تمرکز کردم یهو منقلب شدم.


   با این که الآن یه خرس گنده شدم ولی هنوزم هیچ چیزی رو پیدا نکردم که مثل شعر های تو برام اون احساس رو داشته باشن. فقط اینکه جدیدا وقتی شعر هات رو گوش می دم علاوه بر اون احساس بچگی هام یه بغض مزخرف حاصل از گُنده شدگی هم می آد سراغم. یعنی می دونی، مگه من چی داشتم؟ یه تک بچه بودم که مامان باباش هیچ وقت خدا خونه نبودن و تو بهترین دوستش بودی. با برنامه ی تو می خوند، می خورد،  خوابش می برد، خوابت رو می دید، می خندید... تو عزیز ترین عموش بودی... هر چی رو نداشت به تو تعمیم می داد. کمبود هاش رو...  یاد آوریش خیلی برام سخته. خیلی.انگار همه ی احساس های اون دوران رو دوباره ریخته باشن تو وجودم. می دونی نمی تونم تصور کنم وقتی برای من اینه برای تو چه جوریه؟ یعنی خوب من فقط همین یه دونه عمو پورنگ رو دارم ولی تو به وسعت یه کشور باید عمو پورنگ باشی... نمی دونم چه حسی داری...برات این همه عشق و علاقه ی بچه ها عادی شده؟ یا اون قلب اون قدری بزرگه که می تونی این همه آدم رو توش جا بدی؟ و اصلا برام عجیب نیست که احساس می کنم یکی از نزدیک ترین دوستامی اون قدری که می تونم برات کلی بنویسم و توهم بزنم درک می کنی.  و باز هم اصلا برام عجیب نیست که این قدر جوون موندی و شیطون. اگه اون ضرب المثل "آدم باید دلش جوون باشه." یه مثال داشته باشه بدون شک نفر اوّل صف خودتی.

   و می دونی چیه؟ همیشه یکی از رول مدل های محبوب من می مونی. آرزو می کنم وقتی بزرگ شدم بیشتر از همیشه شبیه تو باشم ای عموپورنگی که هیچ وقت شبیه آدم بزرگ های چندش آور کتاب شازده کوچولو نبودی و نیستی... و اینو یه افتخار بدون. به تعداد انگشتای دست راستم می تونم از این آدما نام ببرم. دوستت دارم یه دنیا عمو پورنگم.

  

از نامه بکشیم بیرون دیگه. وای مای گاد. تموم شد بالاخره و داره خمیازه م می آد. یوهوووو.ساعت چهار گرگ و میش.

+ اون تیکه ی بولد شده رو می ذارم همین جوری بمونه. دقیقا مال استفاده ی شانسی از کلید های کیبورده و اینکه اون جا درستش نکردم که یادگاری بمونه. من و تاریکی و لپ تاپم!!!

+ الآن که دوباره خوندنم به ذهنم اومد. گاهی که نقاب درونم رو برای لحظه ای بر می دارم چه آدم لوسی می شم. اه. خودم هم خوشم نمی آد از خودم حتّی. لوس بی مصرف.

من تو قوطی ترم یا پیتر چکی که الآن داره سوراخ می شه؟

# اوّلندش لعنت به  اون کوفتی که یورو رو انداخته تو امتحانای کسل کشنده ی جان بالا آورنده ی من.

# دومندش لعنت به عهد بوق بودن  مامانم که باعث می شه فکر کنه درس رو فقط با کتاب می شه خوند و منو با نیش های مار کبری گونه ش از جزوه ی مجازی بافت شناسی ( که به زور و با هزار تا منّت  یکی از بچه ها رو راضی کردم برام بفرستش توی تبلتم) جدا می کنه و فکر می کنه بهترین کار دنیا رو در حقم انجام می ده.

# سومندش لعنت به فکرای دقیانوسی بابام وبی کاریش که مجبورش می کنه بیاد سرش رو بکنه تو جون من و بگه پاشو برو تو اتاقت درس بخون چرا اینجایی نمی تونی اینجوری چیزی بفهمی و هی بزنه تو سرم و زمین و زمان رو بیاره جلو چشام.

# چهارمندش لعنت به خودم که قاطی می کنم و کتاب بافت و پرت می کنم تو پذیرایی و می گم : "اصلا تا حالا داشتم درس می خوندم و دیگه نمی خونم." و میام اینجا پشت پی سی ول بچرخم.

# پنجمندش لعنت به بافت که سه واحدی ه و اینقدر زیاده در عین قشنگیش.

# شیشمندش لعنت به غرورم که الآن نمی ذاره برگردم تو پذیرایی کتابو بردارم بخونم در حالی که شدیدا دلم می خواد و استرسش رو دارم.

# هفتمندش لعنت به ایده ی رامبد جوان که جدیدا برگشته تو خندوانه می گه: "نگیم مرسی، بگوییم سپاس!" خب آخه تو باید گند بزنی تو تمام رفتار های به اصطلاح خاص  و نوستالژیک من مستر جوان؟ از زمانی که اینو فهمیدم دارم عادت چهار ساله ی خودم رو ترک می دم: "همه می خوان بگن سپاس... جوان خزش کرد. یادت نره باید بگی مرسی."

اصن کلا لعنت خب.


+پ.ن: خب ای کاش واقعا یه روان شناسی چیزی بود که می تونست به این مامان بابای من که به اصطلاح ادّعای دکتربودنشون می شه بفهمونه که "به خدا به پیر به پیغمبر همه مثل شما نیستن! آدما با هم فرق دارن بفهمین. شاید توی نوعی می زدی تو سرت و باید همه خفه خون می گرفتن تا  یه صفحه درس بخونی ولی بچّه ت می تونه کاملا بر عکس باشه و با سکوت هزار تا فکری بیاد تو سرش که تو شلوغی نمی آد و همین باعث شه یک روز تمام که توی احمق به زور حبسش می کنی تو اتاقش فقط هفت صفحه از دویست و بیست صفحه ی امتحان سه واحدیش رو خونده باشه. "

+ پ.ن بعدی به خاطر تاکید بیشتر تر :ای کاش قدر نوک پای همین سوسکی که امروز تو حموم کشتمش می فهمیدن. حداقل شما ها که تا ته این متن رو خوندین بفهمین، خب؟ آدما با هم فرق دارن. من نوعی ماهی پرنده ندیدم، توی نوعی هم ندیدی... ولی وجود داره.