Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

انتقال دائم

واو.

دو ساعته خبرش رو فهمیدم. یعنی پتانسیلش رو دارم از همین جا تا میدون تجریش پا برهنه بدوم و به هر کسی سر راه می بینم شیرینی بدم. 

واو.

تمام شد. کابوس سه ساله ی من. امروز واقعا، حقیقتا و تحقیقا تمام شد.

بیداری.

واقعا سه ساله کنکوری بودم. چهار ترم الف آوردن... جدّی که پدرم در اومد.

یعنی شاید اگه می موندم و می خوندم سال دو خودم همین دانشگاه رو می آوردم. چهارصد تا که رتبه م بهتر می شد، نمی شد؟ ولی این کارو نکردم. به جاش خودم رو انداختم تو یه مسیر سخت تر. اون روزی که قبولی دانش گاهم رو دیدم، برام بدیهی بود که : "نه عمرا، نمی رم. این چه کوفتیه." این قدر نه گفتم، این قدر نه گفتم تا بالاخره محیط باهام کنار اومد. مجبورش کردم. یعنی هر کی بود دیگه کم کم بی خیالش می شد. یعنی خب سه ساله گذشته. دیگه باید از جو کنکور اومده باشن بیرون بچّه های هم سنّ من. ولی من هنوز همون حس سه سال پیش رو به غلظت روز اوّل دارم تو ذهنم. "عمرا."


برای اوّلین بار توی یه مدّت طولانی، واقعا احساس می کنم یه کار نیمچه شاقّی انجام دادم. من که نه شاید بیشتر بابام. مامانم. این دو تا هر کاری که نکردن واسم، تو این یه مورد خیلی به فکر بودن. مامانم بهم می گه: "من هیچ وقت به کسی رو ننداختم کیلگ. حتّی به خاطر خودم. هیچ وقت. مغرور تر از این حرفام. ولی به خاطر تو، رفتم التماس کردم!" آره خوب این اوج ابراز احساساتشه. بهم می گه: "این سه سال تقاصت بود. تقاص کلّه شقّی های سال کنکورت." که البتّه باهاش جنگ نمی کنم فعلا سر این جمله. بی خیالش.


اصلش این بود که این پست باید سه سال پیش نوشته می شد. حقّم اون بود یه جورایی. زمان قبولی ها.

ولی به هر حال بالاخره نوشته شد. با سه سال تاخیر، ولی بالاخره به یه حکم حقیقی درست تبدیلش کردم.

حس می کنم تو سرنوشت دست بردم! :))) با سرنوشتم مقابله کردم. ورق رو برگردوندم به سمتی که عشقم می کشید.

جو خونه ها چه جوریه وقتی خبر قبولی بچّه هاشونو می شنون؟ جو خونه ی ما الآن همون، شاید یکم کمتر چون یه جورایی پیش بینی می کردیمش. انگار که سه سال رفته باشیم عقب، اون روز نحس رو پاک کنیم، امروز رو به جاش ثبت کنیم. همه هستن. من... مادرم... پدر بزرگ... مادر بزرگ...ایزوفاگوس... ژ دون... مینا...  بابام نیست که اونم چند دقیقه پیش زنگ زد بهم گفت: "تبریک.  ایشالّا که از فردا دیگه ارث بابات رو از من نخوای. حالا هرچی می خوای با خیال راحت بخور و بخواب تا پنج سال." منم بهش گفتم: "خوب تو بابامی دیگه. از کی بخوام ارث رو پس؟"


می دونم این مستی الآنم تا چند ساعت دیگه می پره از کلّه م، از کلّه ی همه مون، ولی الآن که حسّش عالیه.

شاملوی تو ذهنم واسه خودش می چرخه و می گه:


من فکر می کنم...


هر گز نبوده قلب من،

اینگونه گرم و سرخ...


هرگز نبوده دست من،

 این سان بزرگ و شاد...


بوده ها. زیاد بوده. اینم روش ولی.

بدبختی ها کشیدم به خاطرش.

بدبختی ها.


احساس می کنم

در هر کنار و گوشه ی این شوره زار یاس

چندین هزار جنگل شاداب

ناگهان

می روید از زمین.


پ.ن: کف دست و پام سر شده. درد می کنه. می سوزه. به مامانم می گم، می گه: "خیلیه بعد این همه، از خوشحالی بخوای سکته کنی ها!"