Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

مذاکرات هسته ای 1+1 سری سوم

آوا.

کسی که المپیاد نجوم قبول نشد. حتی مرحله یکش! که از بس مسخره ست میگن بری کیک ساندیس بخوری مرحله یک رو قبول می شی. حتی گویا یه سال کف نمره ی قبولیش منفی بوده این المپیاد. البته من واقعا به خودم قول دادم هیچ المپیادی رو مسخره نکنم. خب هرکسی که چیزی رو مسخره می کنه باید قبلا خودش انجامش داده باشه. من نمی تونم اظهار نظر کنم. فقط نقل قول بودن اینا صرفا!

بله.

و الان.

آوا کجاست؟

ام آی تی.

و بهم گفت که قراره سال 2019 فارغ التحصیل شه!!!


فردی که تا 8 ماه پیش هر روز دیدنش روتین بود برام الان توی مهد مهندسی کامپیوتره! درسی که به غیر از من کسی ازش سر در نمی آره تو کل مدرسه مون!!! و حتی زود تر از ما وارد دانشگاه شده! هوووف. اونم نه هر دانشگاهی! لعنتی این ام آی تیه! همونی که طلا ها خودشونو می کشن تا اپلای بگیرن واسش!!! همونی که از همه چی می زنن تا فقط بشن عضوی از اون دانشگاه! شوخی نیست. جدیه! یه حقیقت کاملا جدی که به راحتی یه شوخی اتفاق افتاد. ولی نمی شه به سادگی شوخی باورش کرد!


و من این ور دنیا کتاب دینی ای رو می زنم تو سرم تا شاید جزو اون هزار نفر خوش شانسی باشم که می تونن ادامه تحصیل بدن بین 600.000  نفر جوون بی چاره تو کشوری جهان سومی!


خب خدا. چی به این می گی؟

عدل؟

هوش؟

شانس؟

لیاقت؟

جرات؟

همین طوری یهویی؟

یا شاید هم ثروت؟


+آره. مشکلی ندارم باهاش که اعتراف کنم من حسودم. چه اشکال داره به موفقیت های بقیه قبطه بخوری؟! خیلی هم خوب و دوست داشتنی ه! این که خودت رو بذاری جای طرف. بشینی با خودت بگی : " لعنتی!!!! من چیم کم بود؟! یا شایدم چیم زیاد بود!!!!؟" ولی این یه مورد رو می دونم حداقل واسه چنین دانشگاهی لیاقت من بیشتر بود!!!

مذاکرات هسته ای 1+1 سری دوم

دیالوگ: (من اصلا نقشی ندارم در مکالمات زیر و به اصطلاح دارم درس می خونم...!)


فینقول-خسته شدم. تلویزیون رو بدید به من!

والدین-نه تو درس داری.

-دیگه نمی خوام درس بخونم. خسته شدم!

-نه. وقتی فردا امتحان داری نمی شه.

فینقول بی قراری می کند- من خسسسسسسسسسسته شدم!!!


-به درک برو تلویزیون نگاه کن فردا بشی "خوب". "خیلی خوب" نشی! اصلا فکر کنم "قابل قبول" هم نشی!!!

فینقول می زند کانال فوتبالی...

-باباش نگاه کن!!! همه ی فکر و ذکرش شده فوتبال.

-نه خیرم!!!

-اصلا باباش از فردا تلویزیون رو قطع کن. این لیاقت نداره.

فینقول وانمود میکند نشنیده این حرف ها را...


-اصلا خوبه! امشب هر چقدر دوست داری خودت رو خفه کن با فوتبال. از فردا می دم بابات جمع کنه همه چی رو... امشب شب آخره!!!

فینقول می زند زیر گریه!


-من فوتبال دوست دارم.

-نه!

_خب علاقه م ه!

-نه!

-آخه چرا نه؟!

-مگه تو عید این همه از فامیل نظر سنجی نکردی همه بهت گفتن تو فوتبال افراطی نشو؟

-نه خیر!

-بله!

-نه خیر! شوهر خاله خیلی فوتبال دوست داشت.

-دوست داره! ولی نه افراطی!!!

-خیلی خوب بازی می کنه.

-دلیل نمی شه. تو نمی تونی فوتبال رو به عنوان شغل انتخاب کنی!

-ولی شوهر خاله...!

-اگه اون فکر می کرد فوتبال خوبه، نمی رفت داروخونه بزنه!!!

-ولی من می خوام فوتبالیست شم!

-نمی شه باید درس بخونی. فوتبالیست که شغل نیست.

و پدر میگه- بابا جون! تو کل ایران تهش 60 نفر واقعا فوتبال بازی می کنن و موفق می شن. بقیه فقط وقتشون رو تلف می کنن.

-ولی من فوتبال رو دوست دارم. فوتبالیست ها خیلی هم پولدار و مشهورن!

-حالا کی گفته تو می تونی مثل اون ها شی؟ تو که بلد نیستی یه پاس گل رو گل کنی!!!! از توپ هم می ترسی حتی!!!

-من ن م ی خ و ا م !!!!!!!!!!

-باید درس بخونی. فوتبال که نشد زندگی!

.

.

.



و این مکالمه هم چنان ساعت ها روی nerve من ادامه دارد. تا آن جایی که نمی فهمم صحبت هایشان کی تمام شد و من هنوز دارم مرور می کنم آن ها را!!!

و افسوس می خورم به حال جوانان ایرانی و سرنوشت شومی که از بچگی باید با آن بجنگند. با بی پولی. فقر... و مرض مسری جدیدی به نام علم زدگی! آن هم در درجه ی حادّ!!!

مذاکرات هسته ای 1+1 سری اوّل

خب. بعد از اون بلایی که سرم اومد نیمه ی شب و در واقع فکر می کنم از عرفا و صوفیان پشمینه پوش هم بالا تر رفتم در آسمان ها(!!!) تصمیم گرفتم حداقل واسه ی این دو ماه باقی مونده به یه سری فکر ها که از مغزم عبور می کنه فکر نکنم. نه این که کم اهمیت باشن!!! نه! قضیه این جاست که بیش از حد مهم هستن و الان وقتش نیست که من بزنم تو جاده خاکی...


بهمون می گن تو این دو ماه رتبه تون رو می تونید نصف کنید. با توجه به شناختی که از خودم دارم و عملکرد دقیقه نودی مغزم... این دو ماه برای من خیلی با ارزشه! توان من بیشتر از نصف کردن رتبمه! من ِ تغییر رشته ای که تمام سال با رشته م می جنگیدم. منی که همیشه شب آخر امتحان هام رو جمع می کردم  (به استثنا ی سال پیش که جو المپیاد داشتم و همون شب آخر رو هم نخوندم چون مطمئن بودم 99% قبولم تو المپیاد و این خریت محض بود!!!) و هر سال نفر یک پایه مون شدم!!! حالا وقت یه آشتی مسالمت آمیزه. در نتیجه وقتی نمی مونه واسه مسائل جانبی که از مغز دل انگیزم می گذره.


در نتیجه من و مغزم یه عهد نامه امضا کردیم. هر فکر غیر کنکوری و ماورایی ای که از مغز عزیز گذشت، به سرعت به این وبلاگ منتقل می شه. تا کنکور هم دیگه وارد مغز نمی شه. چون حداقل مسیر جاده تا اون موقع مشخصّه برام و بعد از کنکور می رسیم به پیچ معروفی تو جاده که نمی دونیم پشتش چیه! پس تا اون موقع لازم نیست روی این مسائل فکر کنم. بله.

تاپیک پست ها هم داد می زنه که " طرف خود درگیری داره با مغزش!!! " ...


+فقط امیدوارم وقتی به پیچ رسیدم یهو نبینم که "ا...! جاده تموم شد!" یا " ا... جاده در دست تعمیر است!".